رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
آیدا گلنسایی: رمان «قهقهه در خلأ»[1] نوشتۀ محمدمنصور هاشمی متشکل از سه روایت مجزا و درهم تنیده است. فصل اول با ماجرای فردی آشفتهاحوال به نام سلمان خسروی آغاز میشود که یادداشتهایی را که به خیالش ارزش ادبی بالایی دارند، پیش راوی به امانت میگذارد. ویژگیهای شخصیتی راوی درست نقطۀ مقابل اوست و از اینرو، رابطهشان با هم سرد است. پس از آن، سلمان خسروی میرود و به افسانهها میپیوندد! همین غیاب و قدرتِ فقدان، باعث دلتنگی نویسنده میشود و او را برمیانگیزد که به حرمت دوستی، یادداشتهای سلمان را به همان شکلی که بوده تنظیم کند و کاِر ناتمام دوست مفقودش را به انجام برساند. هرچند همواره بیم آن را دارد که روزی سلمان خسروی پیدایش شود و او را بازخواست کند که به چه حقی شاهکار ادبی وی را چنین بیشکوه و از ریختانداخته سرهم کرده و به دست نشر سپرده است. بعد از این مقدمه، روایتی دیگر و داستانی که سلمان خسروی راوی آن است، آغاز میشود که ماجرای فرید مرتضوی است که به خاطر مادر بیمار دوستش مجید و از روی معرفت، نقش یک مأمور نیروی انتظامی را بازی میکند و پای صحبتها و درد دل زنی مینشیند که به خاطر بیماری سخت بدبین شده و میخواهد تقصیر را به گردن شوهری بیندازد که از طایفهای جنایتکار است و در قلعۀ آبا و اجدادیِ روستایشان آدمکشیهای زیادی صورت گرفته! همین مسئله مأمور قلابی و نویسندۀ واقعی را به کنجکاوی میاندازد که به آن روستا برود تا بلکه بتواند از آن وقایع قصه یا فیلمنامهای بنویسد.
در روایت دوم نه فرد آشفتهحال (فرید مرتضوی) که اتفاقاً دوست فلسفی و اهل منطق و استدلال او یعنی مجید مستوفی غیبش میزند و ما دوباره با فقدان مواجهیم. سر به نیست شدن مجید (با توجه به قراین داستان، ظاهراً به دست نیروهای امنیتی) و ارتباطهای مریم مستوفی، خواهر مجید، با فرید برای یافتن او میان آنها به عشقی بیمقصد میانجامد. زیرا آنها میترسند به سرنوشتی شبیه مجید دچار شوند و ترسشان بزرگتر از آن است که به فکر رابطۀ دائمی باشند. روایت دیگر و آخری، داستانی است که فرید مرتضوی مینویسد. او که به روستای آبا و اجدادی پدر مجید رفته تا از اسرار قلعۀ جنایت قصهای دربیاورد، دورهای از تاریخ آشفتهمان را پیش روی مخاطب امروز زنده میکند. عاقبت، فرید مرتضوی هم چارهای جز گم و گور کردن خود ندارد تا کل رمان یک کلانفقدان را تصویر کرده باشد!
نگاه تاریخی داستان و حوادث دورههای مختلفی که روایت میکند، مرا یاد این سطرهای رمان «سور بز» نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا میاندازد:
«تو، اورانیا، سر در نمیآری، هرچند خیلی چیزها از آن دوران فهمیدهای. در آغاز بعضی از چیزها رخنهناپذیر بهنظر میآمد، اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیونها آدم، له شده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده بهتوحش بهزور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، بهسبب ترس و عادت بهبردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند.»[2]
از نظر ویژگیهای فنی، این رمان در نهایت ایجاز نوشته شده به شدّت تصویری است تا سرحد حذف راوی، جزئیات در آن خیلی دقیق توصیف شدهاند. فضایی عمیقاً گروتسک دارد و طنزی سیاه بر روحِ آن حاکم است. تنوع نثر از دیگر ویژگیهای این اثر است. این رمان آشکارا تلمیحات ادبی دارد و در بخشهایی «جنایات و مکافات» داستایفسکی (فرید و پیرزن صاحبخانه)، بیگانۀ کامو (مرگِ مادر مجید و بیتفاوتی او)، محاکمۀ کافکا (به بازداشتگاه افتادن فرید) و شازده کوچولو سنت اگزوپری (قدم زدن مرمر و فرید) را فراخاطر میآورد.
در غیابِ خلاقیت و جنون
یک سال پس از مطالعۀ اولیۀ این رمان، عاملی که به من انگیزه داد دربارۀ آن بنویسم مقدمۀ این کتاب بود که به گونهای شخصیت سلمان خسروی را باورپذیر خلق کرد که من بارها از نویسنده، حال او را پرسیدم تا ببینم آیا از او خبری شده است یا نه!
راوی در چند صفحۀ کوتاه توانسته بود مرزهای میان تخیل و واقعیت را بردارد و مخاطب را در حالت تعلیق ابدی رها کند. در حالتی میان ِترس و امیدواری. ترس از اینکه مبادا سلمان خسروی درگذشته باشد و امید به روزی که بازگردد و با کتاب منتشر شدهاش روبرو شود. حتا با اینکه، وقتی آدم این دیدار را برای خود مجسم میکرد، میدانست سلمان خسروی از هاشمی تشکر نخواهد کرد و حتا برعکس با او برخورد بدی خواهد داشت، اما باز او را دوست دارد و وی را شخصیتی زلال با یک عصبانیت معصومانه مییابد. فردی که همواره خشمش به خاطر مسائل ادبی و هنری فوران میکند نه امور شخصی:
«فیلمهای هالیوودی یا شبه هالیوودی که میدیدیم داد و هوارش بلند میشد که مزخرف است. اما یادم هست از «کوتاه برای عشق» کیشلوفسکی و «آسمان برلین» وندرس بسیار خوشش آمد.»
رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
تقابل سلمان خسروی و محمدمنصور هاشمی؛ تعامل جنون و خرد!
در مقدمۀ این داستان، دو شخصیت وجود دارد که ظاهراً سنخیتی با یکدیگر ندارند:
«آخرین باری که دیدمش روابط ما سرد شده بود. من روز به روز بیشتر اهل عقل سلیم و استدلال میشدم، بیشتر به «واقعیات» اهمیت میدادم و از آرمانگرایی نوجوانانهمان دورتر میشدم. برعکس او روز به روز ملامتیتر میشد و آشفتهتر. به نظر او من «خشک» و «سترون» شده بودم. به نظر من هم او خودرأی و لجوج بود.»
اما این فقط ظاهر قضیه است. فروغ فرخزاد در «گفتوگو با سیروس طاهباز و غلامحسین ساعدی» دربارۀ رابطۀ جنون و هشیاری در خلق اثر هنری و اینکه حتما باید خردی باشد که جنون را هدایت کند، چنین گفته است:
«من فکر میکنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد…نمیشود فقط با غریزه زندگی کرد… من میگویم شعر هم مثل هر کار هنری دیگری، باید حاصل حسها و دریافتهایی باشد که به وسیلۀ تفکر تربیت و رهبری شدهاند.»[3]
علاوه بر این گفتۀ فرخزاد، رابطۀ نمادینِ هاشمی و خسروی مرا بسیار یاد بخشهایی از مقالۀ «شایگان و شاعران» نوشتۀ دکتر فاطمه مینایی انداخت:
«تماشای مشتاقانۀ پدیدهها و در عین حال وصف آنها با شکیبایی بیطرفانۀ عقل نقاد کاری است که هر اثر هنری بزرگ را میسازد. شاعر بزرگ هیجانزده میکند چون هیجانزده نمیشود.»[4]
من فکر میکنم هاشمی در مقدّمهای که درواقع باید فصل اول داستان و روایتی مجزا در نظر گرفته شود، به بیان هنرمندانۀ جنون هوشیارانه پرداخته و آن را اجرا کرده است. سلمان خسروی در این مقدمه، نمایندۀ جنون و غریزۀ بیحد و مرزی است که نمیتواند متعادل و آرام باشد. نمایندۀ دیوانههای گرم که غالباً هم نیروهای خود را چون سیلهای سرسامآور هدایت نشده هدر میدهند یا به تعبیر نویسنده، از بیست و هشت سالگی نمیگذرند. در مقابل هاشمی و راوی داستان در مقدمه، نمایندۀ خرد، هشیاری است و دیوانگیِ سرد را آینگی میکند. خود وی دربارۀ تفاوت دو نوع دیوانه سخنانی دارد که به ما در درک نوع دیوانگیِ مد نظر او یاری میرساند:
«اگر دیوانگی یعنی بیاصولیِ مخرّب یک مشت خودشیفتهی درب و داغان، که هیچ؛ اما اگر دیوانگی یعنی بتوانی زندگیات را قمار کنی برای کاری که به آن اعتقاد داری، فردوسی یکی از دوستداشتنیترین دیوانههای دنیاست. اگر دیوانگی یعنی حرفهای قلنبه سلنبه غرغره کنیم که خودمان معنایش را نمیفهمیم تا به خیال خودمان سرپوشی بگذاریم روی احساس فقدان عزتنفسمان باز هیچ؛ ولی اگر دیوانگی یعنی مسألههایی داشته باشیم که فارغ از رد و قبول بقیه برایمان اهمیت دارد و به آنها دل میدهیم و برایشان زحمت میکشیم، کانت با آن زندگی ساده و منظم و با آن زندگینامه که خلاصه میشود در عبارت “در کونیکسبرگ زاد و زیست و مرد” از همه مدعیان فلسفه دیوانهتر بوده است.»
بنابراین، در آفرینش اثر هنری تقابلِ جنون و خردی در کار نیست بلکه تنها تعاملی سازنده وجود دارد. در یک طرف جنونی زایا و سرکش است و در دیگرسو خردی که وظیفۀ هدایت و به سرانجام رساندن آن را برعهده دارد. اینجاست که میفهمیم سلمان خسروی اصلاً گم نشده بلکه کارش را به تمامی به انجام رسانده و حالا نوبت نویسنده است که بر کمالطلبی بیمارگون غلبه کند و مسئولانه، کاری را که فکر میکند درست است، ارائه دهد و خود را به خطر قضاوت شدن اندازد! اما فقط این نیست. هر هنرمند موجود آسیبپذیری در معرض خطر مضحکه شدن است! وقتی سطرهایی از این رمان را میخواندم، حس میکردم پشت خودمهمپنداری بسیاری افراد که داعیۀ هنرمند شدن در سر دارند، چه تنهایی و ترس بزرگی پنهان است:
«از اوایل نوجوانیمان، دقیقتر بگویم از سال دوم راهنمایی، شروع کرد به شعر گفتن. کسی جدی نمیگرفت. ولی خودش سخت جدی میگرفت با اینکه در همان سن خودآگاهی غریبی داشت به اینکه آنچه مینویسد و میسراید چیزی جز مشتی شعرهای بچگانه نیست. حق میدهم این سؤال برایتان ایجاد شده باشد که وقتی میدانست کارهایش جز تجربههایی کودکانه نیست چگونه آنها را اینقدر جدی میگرفت. پاسخ این سؤال میتواند کلیدی باشد برای ورود به شخصیت او. میگفت روزی که نوبل ادبیات را گرفتم (نوبل را مثال میزد) این دفترها که آن وقت قدیمی شده است ارزش تاریخی پیدا میکند و همین شعرها هم جدی گرفته خواهد شد.»
این بخش ناخودآگاه آدم را یاد سخنان سیمین دانشور در کتاب «شهری چون بهشت»[5] میاندازد که در همدلی با امثال سلمان خسرویهایی که میخواهند اما به هر دلیلی نمیتوانند، میگوید:
«به نظر من غمانگیزترین چیزها در دنیا همینه که آدم آرزو داشته باشه بازیگر یا نقّاش یا شاعر درجهاولی بشه و هرچه زور بزنه نتونه. یک وقت است که آدم میافته دنبال نون درآوردن و آن وقت خود به خود کارش خراب میشه. اما آن آدم بدبختی که از همهچیز میگذره و نمیتونه… تراژدی اینه.»
خود راوی در پایان رمان نشان میدهد که در ته وجودِ مطمئننمایش ترس و یأسی عمیق ریشه دوانده است:
«مجید میگفت_با همان لحن فیلسوفانه و مطمئن_ ما میخواهیم اما نمیتوانیم، نسل ما میخواهد اما نمیتواند و باز همانقدر مطمئن اضافه میکرد چون نمیداند. نمیدانم درست میگفت یا نه. فقط میدانم که نه من نویسنده و هنرمند تئاتر میشوم نه مجید فیلسوف. ما به هیچ جا نمیرسیم. ما را آب آورده بود و باد هم با خود خواهد برد.»
هنر نویسنده و روای نخست یا هشیاری در این است که علیرغم این ترسها، اقدام میکند و صلابت پذیرش نقص احتمالی و کافی دانستن خویش را دارد. بنابراین، گیرایی ابتداییِ داستان در این است که با خلق سلمان خسروی خواننده را در تعلیقی آزارنده رها میکند. اما در لایههای عمیقتر میبینیم گیرایی مهمتری نیز وجود دارد و آن درک قرار گرفتن در یک موقعیت غافلگیرکننده است. آن زمانی که پی میبریم سلمان خسروی نه یک فرد خاص بلکه یک نماد است. در این حالت دیگر تعلیقی در کار نیست و آنچه هست، رابطهای تکمیلکننده و دوستانه است. جز این موضوع، از طنز پنهان هاشمی _که در داستان دیگر او به نام «زنگ هفتم» نیز به آن اشاره کردهام، نباید غافل شد. هاشمی در توصیف تفاوت خود با سلمان خسروی از اهل واقعیات بودن دم میزند اما در همین مقدمه مرزهای واقعیت و تخیل را برمیدارد و سوالی را مطرح میکند: واقعیتی که او به آن متعهد است، چیزی ست که هست یا چیزی که خود میسازیم تا باشد؟ شاید او هم مانند پدر لئوپولد در رمان «عالیجناب کیشوت» معتقد است «داستان و واقعیت _این دو همیشه به آسانی از هم تمیز داده نمیشوند.»[6]
نویسنده در پایانِ مقدمه یا همان روایت اول که سخنرانیِ خرد دربارۀ همکاریاش با جنون است، برای سلمان خسروی دعایی میکند:
«امیدوارم شما هم با من دعا کنید که او هرجای این عالم یا در هر عالمی که هست آرامش داشته باشد، آرامش نعمتی بود که سلمان متأسفانه از آن محروم مانده بود.»
در اینجا یاد سفر ناموفق اروین یالوم به هند جهت دستیابی به آرامش افتادم که در کتاب «من چگونه اروین یالوم شدم» از آن سخن گفته است. هرچند انتقاد او به تفکرِ رهایی از گذشته و آینده و استقرار در حال بود اما میتوان فهمید تأکید او بر اضطراب و تشویش به عنوان بخشی طبیعی از خلاقیت است. (به قول ویلیام فاکنر نوشتن زایمان روح است):
«خاطرات گذشته و آرزوهای آینده تنها باعث اضطراب و تشویش ماست.» در آن لحظه، با مدادی در دست، عواقب فاجعهبار این طرز فکر را در نظر گرفتم و تصور کردم اگر شکسپیر این جمله را سرلوحۀ زندگیاش قرار داده بود، هرگز «شاهلیر» را نمینوشت و در این صورت نه تنها «لیر» که تمام شخصیتهای داستانهای بزرگ ادبیات در نطفه خفه میشدند. بله، آسایش و بیخیالی بسیار آرامشبخش است. ولی به چه بهایی. به چه بهایی!»[7]
من فکر میکنم اگر به اختیار خود سلمان خسروی (مادۀ خام خلاقیت) بود و در مقدمه حضور میداشت، بیشتر این دعای «عالیجناب کیشوت» را در حق خویش میپسندید:
«پروردگارا، میخواهم انسان باشم، بگذار که اغوا شوم، مرا از شرّ سترونیام در امان دار.»
نکتۀ دیگری دربارۀ نوع رابطۀ راوی و مایۀ اولیۀ خلاقیت خود (سلمان خسروی) هست که ذکرش در اینجا خالی از فایده نیست. تقابل نویسنده و سلمان خسروی را میتوان از زاویهای دیگر نیز نگریست و گفت این دو، تقابل عشق شدید و احساساتی در برابر عشق عمیق و با احساس را نشان میدهند. راوی کسی است که به دوستی و تعهد پایبند است و با گذر زمان فراموش نمیکند حال آنکه سلمان خسروی نقطۀ مقابل اوست: پرشور و بیدوام و بدون تعهد در حدی که حتا نمیتواند مسئولیت استعدادی را که دارد بر عهده بگیرد و آن را به سرانجام برساند. این تقابل مرا یاد جملهای نیچه میاندازد:
«آنچه انسانی را والا میسازد نه شدّت احساسهای والا که دوام آنهاست.»
رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
قهقهه در خلأ به مثابۀ صومعهای در جهان مدرن؟
دومین روایت این اثر محتوای یادداشتهای سلمان خسروی است که بدنۀ اصلی «قهقهه در خلأ» را تشکیل میدهد. این قسمت از وجهۀ رمانتیک و عاطفیاش برای من، به منزلۀ قدم زدن در صومعهای قدیمی بود! نگاه راوی و فضای ذهنی آدمها در این اثر که به دورهای نه چندان دور از زمانهمان تعلق دارد، به نظر طنزآلود میآمد. مثلاً در اینجای داستان:
«زن جوان موهای مشکی دارد. خوب رو نگرفته است. لباس خانه به تن دارد و جوراب شفاف قهوهای رنگی به پا. دامنی نسبتاً بلند دارد و شلوار نپوشیده است. احتمالاً همین توجه فرید را جلب کرده است. چند سالی است که دختران و زنان جوان حتی میانسال و مسن شلوار میپوشند، دستکم در خانوادههای مذهبی و با حجاب.»
با این حال، همین قسمت مرا به یاد داستانی از شرم و حیا انداخت که میلان کوندرا در رمان «جاودانگی»[8] برایمان تعریف میکند تا دریابیم در یک مسیر جبری تاریخی چگونه از برخی ارزشها فاصله گرفتهایم که اینک داستانی از حیای پیشین، ما را به خنده میاندازد:
«آرتور شنیتسلر نویسندۀ اهل وین در آغاز قرن داستان زیبایی نوشت به نام دوشیزه السا. قهرمان داستان زن جوان و پاکی است که پدرش سخت مقروض است و بیم آن میرود که خانهخراب شود. طلبکارش قول میدهد که اگر دختر بدهکار، خود را برهنه نشانش بدهد قرضش را ببخشد. السا پس از مبارزهای درونی و طولانی با خود، سرانجام موافقت میکند، اما آنقدر از برهنه نشان دادن خود خجالت میکشد که دیوانه میشود و میمیرد. دچار سوءتفاهم نشوید: این افسانۀ اخلاقی به قصد مذمت ثروتمندان شریر و فاسد نیست! نه، این یک داستان جنسی است که نفستان را بند میآورد: از روی این داستان به قدرتی پی میبرید که زمانی برهنگی بدن زن از آن برخوردار بوده است: یعنی مبلغ بسیار گزافی پول برای طلبکار و شرم و حیای بیحد برای دختر که او را چنان برانگیخت که به هلاکتش انجامید.»
تصویر روابط دختر و پسرها در «قهقهه در خلأ» و محدودیتها و دیوارهایی که میان دو جنس وجود دارد، باعث میشود ظاهر قضیه را به معصومیت صومعهای ببینم در جهانِ بیپردۀ کنونی. میلان کوندرا دربارۀ ویژگی چنین صومعهای نوشته است:
«در روزگاران قدیم، آدمهایی که با دنیا سازگار نبودند و شادیها و رنجهای آن را از آنِ خویش نمیدانستند به صومعهای پناه میبردند. اما قرن ما حق ناسازگاری با دنیا را برای هیچکس قائل نیست و بنابراین صومعهای نیست که آدمی مثل فابریس به آنجا بگریزد. دیگر مکانی جدای از مردم و دنیا وجود ندارد. تنها چیزی که از چنین مکانی برجا مانده خاطره و آرمان یک صومعه و رویای یک صومعه است.»
بنابراین روابط به روایت این داستان ظاهرا معصومانهاند و صداقت و ارزش تاریخی دارند.
رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
قهقهه در خلأ؛ داستانی بدوی با تفکری مدرن
اما تفکر صومعه برای این رمان زیادی معصومانه به نظر میرسد و با توجه به شواهدی، میتوان حدس زد که اتفاقاً نویسنده دربارۀ مسائلی که بین فرید و مرمر رخ داده، عمداً سکوتی معنیدار میکند تا پشت ظاهر بدوی داستان، که نمونههای متعددی میتوان از آن به دست داد، ذهنیت مدرن خود را با مخاطب در میان بگذارد و بگوید: حق دخالت در روابط شخصیِ آن دو را نداریم!
در فصل هفت رمان از حرفهای مجید دستگیرمان میشود که رابطۀ آنها خیلی هم بدوی نیست:
«مرمر. مرمر. مرمرجان. میدانم دوستت دارم اما نمیدانم چرا. میخواهم دوستت داشته باشم اما نمیدانم چگونه….به تو قول ازدواج دادم. آرزو میکردم، آرزو میکنم هنوز هم که با هم زندگی میکردیم. اما میدانم ازدواجی در کار نخواهد بود. دروغ؟ نه دروغی در کار نبود. به خدا دروغ نگفتم. آرزویم را گفتم، آرزو داشتم ازدواج کنیم. بچه داشته باشیم. خانواده باشیم. شاد. اما نمیتوانم.»
این نظر در قسمت بعدی تأیید میشود. در فصل هشتم رمان که به شرح رابطۀ فرید و مرمر میپردازد فضا راهبانه که نیست هیچ، فرید مرتضوی از سودابه و سیاوش و عشقی نامتعارف حرف میزند که اگر به آن مجال ندهند، گناهکارند!
با توجه به این فصل که نویسنده آن را خیلی مختصر برگزار میکند (مانند فصل ششم داستان زنگ هفتم) میتوان حدس زد آنها چندان هم بیرون از گود نبودهاند! هرچند نویسنده در فصل هشتم کلی رندی کرده و پاورقی داده که سلبِ مسئولیت کند و جریان را پایِ سلمان خسروی مفقود بیندازد. اما آن شعر:
«هزارباره اگر بگذری از این آتش
گناهکار تویی
سودابه و عشق
تو و هیچ؟»
این شعر که به ما میگوید فرید سالم گذشتن از آتش و برکنار ماندن از عشق ممنوع را گناه میداند و در مذهب رندیاش این کمالی است عین نقص، مرا یاد این بیت حافظ انداخت:
«من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت فهمیدم که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را»
رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
از غیاب خرد تا هشیاریِ جنون
در روایت اول رمان چنانکه دیدیم سلمان خسروی یا نمایندۀ جنون، غایب بود. زیرا نویسنده داشت اولین روایت یا مقدمه را مینوشت اما در روایت دوم که از آن سلمان خسروی است این مجید است که گم میشود (ظاهراً سر به نیستش میکنند). از این سطرها میتوان فهمید مجیدِ نمادین این بخش که فلسفه هم خوانده، همان خرد و هشیاری است که در تقابل با عشقهای راوی فرض میشود. مجید (هشیاری) نه به نویسندگی فرید (جنون و خلاقیت) باور دارد و نه میتوان با او از عشق گفت:
«از وقتی با هم دوست شدیم خیلی هم دنبال مجید نمیگشتم. کاری هم البته از دستم برنمیآمد. هیچ سرنخی نبود. ولی به هرحال دور بودن از مجید اسباب نزدیکی ما بود. به قول مجید بعد از فروید به دنیا آمدهایم، لابد یعنی این اندازه را باید بفهمم و اعتراف کنم.»
با این حال همانگونه که در ابتدا گفتم، تقابل هاشمی/ خسروی یا مجید و فرید ظاهری است و درواقع آنها رابطۀ صمیمانه و کاملکنندهای دارند. در بخش پایانی رمان، میتوان مثلث جنون و خلاقیت (فرید)، خرد و هشیاری (مجید) و عشق (مرمر) را دید. عواملی که در هماهنگی کامل با هم یک اثر را به وجود میآورند:
«این یادداشتهای پراکنده را که نه مایۀ فیلمنامه میشود نه فصلهای یک رمان پیش تو میگذارم تا بدانی که دوستت داشتهام. واقعاً دوستت داشتهام و دارم. اگر روزی مجید را دیدی به او هم بده بخواند. مجید را هم دوست داشتهام. با هم واقعاً رفیق بودیم. لابد میخواند_ اگر بتواند بخواند_ و میگوید_ اگر بتواند بگوید_ مزخرف. میدانم. مزخرف. مزخرف.»
نهایتاً میبینیم فرید داستان که وارد دعواها میشد (شاید هم برایش پاپوش درست کردند چون دوست مجید است) و به همه چیزی حساسیت نشان میداد و تند و تیز بود، در پایان از جنونِ صرف به هشیاریِ جنون تغییر وضعیت میدهد و به پختگی میرسد تا بتواند میراث خودش و مجید را به دستهای امن عشق بسپارد:
«چیزی پشت کمرش احساس میکند. میترسد. میخواهد به سرعت برگردد. صدایی میگوید: تکان نخور… پلاستیکها و کیفت را بگذار زمین. همین کار را میکند.
_صدایت دربیاید زنده هم که بمانی جای چاقویم همیشه یادگاری روی تنت میماند. نمیارزد که. بیصدا برو.
با سرعت شروع به حرف زدن میکند. تصمیمش را گرفته است.
_ببین داداش من. توی این پلاستیکها و کیف هیچی جز یک مشت کتاب و کاغذ نیست. به هیچ درد تو نمیخورد….
دست میکند در جیب سمت راست شلوارش و پول را درمیآورد…. بیا این چهارده هزار تومان مال تو. در واقع خودم دارم این خرت و پرتها را بالاتر از هر قیمتی که بتوانی بفروشی ازت میخرم.»
عجیب نیست که مرمر نمادین یا همان عشق وقتی میفهمد راوی میخواهد گم و گور بشود، اعتراض نمیکند.
«این کتابها و کاغذها پیش تو باشد. بعضیهایش مال مجید است. بقیهاش هم مال منه.
تو چیکار میکنی؟
گم و گور میشوم.»
داستان با زنگِ در تمام میشود و خواننده باز در تعلیق رها میشود و نمیفهمد آیا پدر مرمر از عروسی برگشته یا مجید آمده. یا شاید هم هیچکدام بلکه مأمور واقعی آمده تا مأمور قلابی اولِ داستان را ببرد. آنچه مسلم است فرید مرتضوی (جنونِ آفریننده) وظیفۀ خود را انجام داده و از آن به بعد عشق که خواهر خرد است، باید کار را به سرانجام برساند.
طنز سیاه و فضای گروتسک
در بخشی از روایت دوم، راوی یا فریدِ مرتضوی داستان دیگری را روایت میکند که به ماجرای یک قتل در قلعهای روستایی میپردازد. دختری به نام آمنه، مادرش را در هنگام تولد از دست میدهد. پدر (حسینخان) این دختر را بسیار دوست میدارد. اما عاقبت گروهی حسین خان را برای گوشمالی میکُشند. (از سر زنی شوهردار به نام عالیه که حسینخان به وی نظر دارد). از خانوادۀ قاتل، نوجوانی به نام حسین عاشق دختر مقتول میشود و ازدواج آنان صورت میگیرد. بعدها که آمنه میفهمد حسین (برادر قاتل) است، دیوانه میشود و زندگیشان میپاشد. پسر این زن، پدرِ مرمر و مجید میشود. یعنی عشق و عقل در این داستان از حُزن زاده شدهاند. از زندگی غمانگیز پدری که پدرش شاهد قتل بوده (آنهم در دوران نوجوانی و بیگناه تقاص پس داده است) و از مادری دیوانه و پریشان!
در بخشهایی از روایت سوم این کتاب هم میتوان خندید و هم به حال تاریخ این مملکت گریست و همین امر فضا را گروتسک میکند:
«چه کسی فکر میکرد چنین یاغیای پیدا شود و هوس کند به جای راهزنی و حملۀ گاه و بیگاه به دهات خود را در کسوت شاهی ِ روستایی ببیند. کدخدا و ارباب هم نه، فقط شاه. شاه فرکاباد. حسن تقی نایب اما ظاهراً از راهزنی خسته شده است. شاید همچنانکه بعضی میگویند واقعا مجنون شده است که اینچنین بیپروا به روستا حمله آورده و خود را شاه خوانده است و تفنگدارش دیگر نه یاغیان راهزن که قشون حاکماند.»
اما فقط در کشتوکشتارهای آسان و گروهی این قصه نیست که آدم حس میکند طنزی سیاه به فضا حاکم شده. در روابط آدمها هم هست (اگر نخواهیم آنها را نمادین ببینیم) مثلا مجید برای مرگ مادرش چندان ناراحت نمیشود، ناگهان سر به نیست میشود. برای بقیه این گم شدن آنچنان مسئلهای نیست و در غیاب او حتا راحتترند و در ماجرای عشق فرید و مرمر هم باز این طنز روبرویمان ایستاده است. آنجا که جدایی عاشق و معشوق این داستان خیلی منطقی برگزار میشود:
«پس کرامات هم داری. نمیدانستم دزد هم میتوانی سرکار بگذاری.
_کرامات جمعالجمع کِرم است؟
_ در مورد تو یکی حتماً.
کوتاه میخندند، سرد.
…
_ پدرت کی میآید؟
_فعلاً نباید بیاید. عروسی که به این زودی تمام نمیشود.
_گفتی عروسی کیته؟
_پسرعمهام.
مکثی میکند. نمیداند چرا میگوید:
_کی میشود عروسی ما؟
مرمر رندانه میگوید:
_خر که مکرر نمیشه.
_میخواهم اثبات کنم مکرر در مکرر هم میشود.»
رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
قهقهه در خلأ رمانی پلیسی است!
راوی فصلِ اول، در همان مقدمه شرح میدهد سلمان خسروی یادداشتهایی مربوط به یک رمان پلیسی را پیش او گذاشته است: «دیدم بالای یکی از صفحات میانی رمان نوشته است: قهقهه در خلأ و زیر آن نوشته شده است: بازی یا یک رمان پلیسی»
از ظاهر داستان هم میشود چنین چیزی را دید: فرید مأمور قلابی آگاهی میشود و به خانۀ مجید میرود. در روایت قلعۀ جنایت داستان پر از آدمکشی و سر به نیست کردن است. در همین دوران معاصر هم مجید گم شده و داستان به ما میگوید چنین به نظر میرسد جایی رفته که حتا نباید دنبالش گشت. فرید یکبار از بازداشتگاه سردرمیآورد اما بعید نیست زنگ آخری که زده میشود (و مرمر میرود که باز کند و داستان تمام میشود) مأمور واقعی باشد که دنبال مدارک توی دست فرید و مرمر آمده است!
اما به نظر من در این داستان قتل مهمتری هم رخ داده و آن کشته شدن سلمان خسروی است. راوی/ هاشمی یک قسمت مهم وجود خود را به قتل رسانده تا به آرامش برسد و به نقش یک ویراستار _که مسئولیتی بر عهده ندارد_ فرو خزیده است!
رمان قهقهه در خلأ؛ از جنونِ هشیاری به هشیاریِ جنون!
شباهت بخشی از داستان به اسطورۀ پرسفونه و هادس!
در اساطیر یونانی آمده هنگامی که پرسفونه (دختر دمتر و زئوس) در میان مرغزاری مشغول گشتن بود، زمین گل نرگس عجیبی سر راه او رویاند. این هدیۀ مادرِ زمین به هادس حاکم مطلق جهان مردگان و سرزمین ارواح بود تا به معشوقهاش پیشکش کند. با بوییدن آن گل جادویی، پرسفونه در جهانِ هادس اسیر شد و به همسری او درآمد اما دمتر مادر او، از پای ننشست و دخترش را بازگرداند. در این رمان هم نویسنده/ روای اول (هادس)، پرسفونه (سلمان خسروی/خلاقیت) را در جهان مردگان پنهان و حبس میکند (با اظهار بیاطلاعی از او یا انکار) اما منتقد (دمتر) دوباره او (سلمان خسروی) را از جهان مردگان بازمیگرداند!
منابع
[1] قهقهه در خلأ، محمدمنصور هاشمی، نشر کویر
[2] سور بز، یوسا؛ مترجم عبدالله کوثری، نشر علم
[3] فروغ جاودانه، به کوشش عبدالرّضا جعفری، نشر تنویر
[4] شایگان و شاعران، فاطمه مینایی، مجلۀ بخارا
[5] شهری چون بهشت، سیمین دانشور، نشر خوارزمی
[6] عالیجناب کیشوت، گراهام گرین، نشرِ نو
[7] من چگونه اروین یالوم شدم، ترجمۀ اعظم خرام، نشر پارسه
[8] جاودانگی، میلان کوندرا، مترجم حشمت الله کامرانی، نشر علم
آشنایی با نویسنده
محمدمنصور هاشمی: نویسنده و پژوهشگر. از او تا کنون این کتابها منتشر شده است: “صادق هدایت” (نشر روزگار ۱۳۸۱)؛ “صیرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل” (انتشارات کویر ۱۳۸۳)؛ “هویتاندیشان و میراث فکری احمد فردید” (انتشارات کویر ۱۳۸۳)؛ “دیناندیشان متجدد: روشنفکری دینی از شریعتی تا ملکیان” (انتشارات کویر ۱۳۸۵)؛ “قهقهه در خلأ” (رمان کوتاه) (انتشارات کویر ۱۳۸۶)؛ “آمیزش افقها: منتخباتی از آثار داریوش شایگان”( نشر فرزان روز ۱۳۸۸)؛ “خدا و بشر: چند مبحث کلامی در تاریخ اندیشه اسلامی” (انتشارات کویر ۱۳۸۸)؛ “زنگ هفتم” (مجموعه هفت داستان کوتاه به هم پیوسته) (نشر چشمه ۱۳۹۴)؛ “اندیشههایی برای اکنون” (نشر علم ۱۳۹۴). به قلم او مقالات متنوعی نیز در حوزه اندیشه از جمله ناظر به فلسفه محض و فلسفه مقایسهای، ادبیات، هنر، دین و روشنفکری در ایران معاصر به چاپ رسیده است.
منبع: cafesarv
مطالب بیشتر
1. آیدا گلنسایی: رمان گربهها اگر نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته
2.آیدا گلنسایی: رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی که به حماسه میانجامد!
3. اخراج؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی
4. داوودیها؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی
5. محمدمنصور هاشمی: مارسل پروست و فانوس جادویی زمان
6. محمدمنصور هاشمی: دریابندری، هزار خاطرۀ شیرین یک خاطرۀ تلخ
7. محمدمنصور هاشمی: بررسی نسبت میان فلسفه و رمان
8. محمدمنصور هاشمی: هنر و مفهوم
9. محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
10. گفتوگو با محمدمنصور هاشمی دربارۀ شعر نو و مولفههای آن