با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

 داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

 داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

آیدا گلنسایی: مجموعه داستانِ به هم پیوستۀ «زنگ هفتم» نوشتۀ محمدمنصور هاشمی کتابی است تنها در 64 صفحه که به همت نشر چشمه منتشر شده است. در این داستان، کودکی را می‌بینیم که در محیطی مذهبی رشد می‌کند و دنیای اطرافش را صمیمانه و بی‌دروغ و دغلبازی‌های مرسوم روشنفکرمآبانه به تصویر درمی‌آورد. اما آیا این «هفت زنگ» و تکیۀ راویِ مذهبی به عدد هفت _که در پایان نتیجۀ اسفباری دارد_ در اولین قدم، نوعی مسخره کردن تقدس عدد هفت و سلوک معکوس در مقابل هفت شهر عشقِ اهالی عرفان نیست؟ من که فکر می‌کنم او در هفت مرحله سقوط انسان را به جهنمِ بلاهت و تعصب به تصویر درآورده است؛ آن هم سقوط یک آدم مذهبی را! این یک کار مدرن است که کسی بی‌هیچ شعار آرمانگرایانه‌ای، هفت زنگ/ هفت وادی ترسیم کند و اجازه بدهد قهرمان داستانش از «نادان» به «کودن» تنزل کند!

 داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

اما، دوست دارم قبل از اینکه نکات بیشتری را دربارۀ این داستان بیان کنم، صادقانه از نحوۀ مواجهۀ خود با آن سخن بگویم. اولین بار که من این کتاب را خواندم، خیلی از دست آن عصبانی شدم. چندین بار کتاب را بستم، آن را به کناری افکندم و پس از چند دقیقه، دوباره خواندن آن را از سر گرفتم. اما برعکسِ منتقدانی که در مجله‌های گوناگون با لحنی تمسخرآمیز مذهبی بودن فضای زندگی راوی را به عنوان عیب آن مطرح کرده و نتوانسته بودند دیکتاتورِ درون خود را قانع کنند که همه نباید و قرار نیست شبیه ما فکر و خود را تحریف کنند؛ عصبانیت من طور دیگری بود؛ از جنسِ ادراک خشونتی که در اولین بار خواندن این داستان، نمی‌شد آن را درست دید و بیان کرد اما به طرزی کاملاً بی‌واسطه احساس می‌شد. عصبانیتی بود که پیشتر  آن را با فیلم‌های یورگوس لانتیموس تجربه کرده بودم. (مخصوصاً کشتن گوزن مقدس) در ابتدا فکر کردم شاید علت برافروختگی من این است که راوی یک داستانِ بی‌اتفاقی خاص را تا هفت زنگ کش داده، یک کودک مثل همۀ کودک‌ها که مردی می‌شود شبیه همۀ مردها چرا باید نوشته می‌شد؟! هرچه گشتم دلیلی را که باید یک زندگی عادی روایت شود، درنیافتم! ولی به طور ناخودآگاه حسی ترغیبم می‌کرد به پیشروی ادامه دهم و به ظرفیت‌های وجودی‌ام و دلایلی که باعث می‌شد از کوره در بروم، بیشتر بیندیشم. بهرحال کتابی که انسان را به عکس‌العمل شدید وامی‌داشت یعنی قطعاً اثرگذار بوده و نباید آن را دست کم گرفت.

بار دوم که کتاب را خواندم، در وهلۀ اول متوجه شدم داستان، من را هم مقابلِ دیکتاتور درونم قرار داده است. مقابل آن قسمت که به قول «نادر ابراهیمی» مانند تمام روشنفکرنماها فقط صدای خود را می‌شنود! اما مشکل من با این کتاب به هیچ‌وجه در ترسیم محیط مذهبی آن نبود. من توقع نداشتم راوی من را با یک آدم ِ عادی و رشد نیافته تنها بگذارد. آیا «زنگ هفتم» نخبه‌گرایی افراطی و انزواطلبیِ روشنفکران جهانِ مدرن را نشانه نگرفته بود؟ آیا نمی‌خواست تافته‌های جدابافتۀ جامعه را متوجه ظرفیت‌های کمشان کند و بگوید شما نیز چون حکومت‌هایی که دائماً به آن اعتراض دارید، شدیداً طرفدار تک‌صدایی هستید و بنابراین در تفاهم و شباهت کاملید با ایشان؟ طبیعتاً کتابی که انسان را با کاستی‌هایش روبرو می‌کند، عصبانی کننده است.

اما درک این نکته هم، چندان از عصبانیت من نکاست. در این کتاب مسئلۀ آزاردهنده‌ی دیگری وجود داشت که تا به آن نمی‌رسیدم، فرآیند درک کتاب کامل نمی‌شد و طبیعتاً احساس همدلی و دیدن جهان از زاویۀ «دیگری» حاصل نمی‌گشت. با تأملی عمیق‌تر دریافتم این خشم و رنجش از طنزِ تلخ و لحن مسخره‌کنندۀ کتاب است که می‌توان آن را در این سطرها احساس کرد:

«یعنی آدم را سگ بگیرد، جو نگیرد. باور کنید نه از ترسِ امتحان بود، نه به خاطر دیر رسیدن. این‌همه امتحان داده بودم. این‌همه هم دیر رسیده بودم. یکی نبود بگوید بچه به تو چه. رئیس جمهور محترم سخنرانی دارد، تو را سَنَنَه؟ بی‌خود عقب افتادم. پنج سال زودتر یک زبان را یاد گرفته باشی و حالا بتوانی به آن بنویسی کجا، همان یک ذره‌ای هم که قبلاً یاد گرفته بودی یادت رفته باشد و بروی بنشینی جلسۀ اول ترم یک کجا.»

در ادامه، راوی ابائی از دست انداختنِ بیشتر خود ندارد که البته کنایه‌ای ریشخندآمیز است به تمام افرادی که در برخی اسم‌های دهان‌پر کن پناه می‌گیرند تا خود را فربه‌تر از آنچه که هستند، نشان دهند: (همان حکایت مألوفِ پهلوان پنبگی):

«رفتم مصاحبه و به هر جان کندنی بود به آن آقای کم‌حرف آلمانی که فارسی را خوب می‌فهمید اما با تعجب نگاه می‌کرد حالی کردم صلاحیت شرکت در کلاس‌ها را دارم. حتا اگر دیرتر از موعد اقدام کرده باشم. سه بار اسم هایدگر، یک‌بار پوپر، چهار پنج‌بار هم ویتگنشتاین، کار خودش را کرد. مخصوصاً اسم این آخری توی ادارۀ فرهنگی سفارت اتریش واقعاً اثر داشت؛ با آن پرچم سردرِ ساختمانش که همیشه چه برقی می‌زد، بعداً فهمیدم که اسم موتسارت و بتهوون و این‌ها هم که من بلد نبودم در گفت‌وگو با یک آلمانی‌زبان همان‌قدر مؤثر است.»

قسمت‌ بعدی با طنزهایی به مراتب تلخ‌تر مواجه می‌شویم که در آن «بلاهت» است که آدم را به خنده می‌اندازد:

«فرشاد همان است که به هستی گفته بابایم غول است. گفته غول‌ها هم مثل آدم‌ها هستند ولی خُب، غول‌اند، من هم بزرگ بشوم غول می‌شوم. هستی گفته خُب من هم غول می‌شوم. پسرک گفته فکر نکنم بابای تو غول باشد. هستی هم باهاش قهر کرده، بهش می‌گوید خرشاد. اولین‌بار که گفت کلی خندیدم. «خرشاد.» سیمین درآمد که می‌خندی فکر می‌کند این‌طور حرف زدن بامزه است، بی‌ادب می‌شود. اما من که اتفاقاً همیشه خواسته‌ام مؤدب باشد. سر همین هم عصبانی شدم، گفتم خاله صبا غلط کرده، مطمئنم گه خورده نگفتم. فقط گفتم غلط کرده.»

و این بخش که هرچند آدم را می‌خنداند اما عمیقاً می‌گریاند:

«مادرم از اول با مهد و پیش‌دبستانی و این‌ها مخالف بود. گفت سمیه را بیاورید بگذارید پیش من. به دخترم می‌گوید سمیه. خانوادۀ من هم می‌گویند سمیه. سیمین می‌گوید هستی. خانوادۀ او هم می‌گویند هستی. اول‌ها لج کرده بودم. گفتم که این‌جور، پس من هم صدایش می‌کنم نیستی. بالاخره طرفین رضایت دادند توی خانۀ ما هستی باشد، توی خانۀ مادربزرگش سمیه. گاهی سیمین به خاطر مادرم یک سمیه‌ای هم می‌گوید و گاهی مادرم به خاطر سیمین یک هستی خانمی.»

همان‌طور که اشاره شد، نوع و مدل طنزها در کتاب یک‌دست نیست. در ابتدای داستان طنز کودکانه‌ای وجود داشت که دائم لب را به تبسم می‌سپرد اما هرچه زنگ‌ها جلوتر می‌رفت، جنسِ طنز از بُن تغییر می‌کرد و خنده‌ها نه از سرِ مسرت و خوشحالی یا ساده‌دلی که نوعی دهن‌کجی بود به ذاتِ هراس‌آورِ محیط و زندگی. سلاح سردی علیه هم جامعه، و هم خودِ هستی. راوی به طرز بارزی همه چیز را دست می‌انداخت. از عمیق‌ترین احساساتش به سادگی عبور می‌کرد. (یا حداقل ساده‌نمایی حرفه‌ای بود)، اعتبار و اصالتی به هیچ مسئله‌ای نمی‌داد و در یک کلام، مخاطب را به رشد و بلوغِ خود امیدوار نمی‌کرد!

اما زندگی عاطفی او چگونه بود؟ می‌شد حدس زد در آن بین ازدواجی سنتی اتفاق افتاده است. زیرا هیچ اشاره‌ای به این مسئله در کتاب وجود نداشت. فقط ناگهان و بی‌مقدمه مخاطب در یک طرفِ زندگی‌ِ راوی «سیمین» همسرش را می‌دید. زنی که آرام بود و دنبال دعوا نمی‌گشت. و در طرف دیگر یعنی _در «زنگ ششم»_ «نیکول» را می‌یافت و احساس غریبی که بین راوی و معلم زبانش ایجاد شده بود. در این فصل با جنبۀ کاملاً غیرمنتظره‌ای از وجود راوی مواجه می‌شویم. انگار تازه او را دیده باشیم. پس او شدیداً با احساس است و می‌تواند از دایرۀ دست انداختن و تمسخر خارج شود. تپش او را احساس می‌کنیم. دلمان می‌خواهد برای ماجرایش کلمات بیشتری خرج کند و ما را به قعر تجربه‌اش ببرد اما او فقط در چند جملۀ کوتاه_به طرز دردناکی کوتاه_ عمق و دوام احساسش را بر ملا می‌کند:

«هنوز هم گاهی بهش فکر می‌کنم. فکر می‌کنم نکند واقعاً جزیره‌شان برود زیر آب. چند سال است که خبرهای کشورش را دنبال می‌کنم. حوادث. ورزش. سیاست. می‌دانم اخیراً آنجا زلزله آمد. می‌دانم در المپیک چین چندم شدند. می‌دانم انتخابات آینده‌شان چند ماه دیگر است.»

اما این احساسات در اعماق اوست و او این قدرت و توانایی را دارد/ یا مجبور است و با آن کنار می‌آید که بی‌اعتنا به این دست احساسات، زندگی کند. او از فصل شش عبور می‌کند. از آدمی که می‌توانست احساساتِ انسانی وسیع‌تری را در زندگی‌اش تجربه کند، می‌گذرد و در زنگ هفتم به یک پدرِ متعصب، ظاهربین و خشکه‌مقدس تبدیل می‌شود!

در زنگ هفتم استیلای محیط بر فرد و تأثیر قطعی آن به نمایش درمی‌آید و آن‌همه صحبت از آب شدن یخ‌های قطبی و بحث‌های متمدنانه بین نیکول و راوی، پوچ می‌گردد. اینجاست که می‌بینیم او «نیکول» و گفتگوهای سازنده، تأمل‌برانگیز و سطح بالایی را که با وی داشت، همانند ژستی روشنفکرانه و موقتی کنار گذاشته تا همانی بشود که محیط از او خواسته و ساخته است. بنابراین در خوانِ هفتم این داستان، نه تنها دیوی کشته نمی‌شود بلکه زاده می‌شود!

من در «زنگ هفتم» ماجرای غم‌انگیز آدمی را می‌بینم که با محیط می‌سازد نه اینکه محیط را بسازد. اما آیا می‌توان از یک نویسنده تنها به این دلیل خرده گرفت که چرا قهرمان داستانش را مطابقِ معیارهای جهان کلاسیک یا خواستِ مخاطبان نمی‌آفریند؟ آیا ادبیات باید به جامعه آن چیزی را بدهد که نیاز دارد یا آن چیزی را که می‌خواهد و تمایل دارد؟ زنگ هفتم داستانِ یک ضدّ قهرمانِ مذهبی شکست‌خورده است. داستان اتفاقی که می‌افتد و افتاده، نه داستان ِ آنچه باید اتفاق می‌افتاد! داستانِ بازنمایی مشکل است و «شیپور» نه داستانِ «تسکین» با نمایشِ آرمانی فردهایِ رشد یافتۀ منفک از محیط و قهرمانان یکه‌تاز.

در این داستان متوجه می‌شویم حتا تحصیلات دانشگاهی و اسم‌هایی که راوی با تمسخر نام می‌برد (هایدگر، پوپر، ویتگنشتاین) و یاد گرفتن یک زبان خارجی که باید به وسعت یافتن ِافق دید یک انسان منجر شود، نهایتاً نقش تعیین‌کننده در تغییر او ندارد و او را نمی‌سازد. بلکه نهادینه شدن ایدئولوژی خاصی در او کارش را به جایی رسانده که دربارۀ «خاله صبا» معلم مهد کودک هستی چنین حکم و قضاوت کند:

«کلاً از این خاله صبای‌شان خوشم نمی‌آید. یک‌جورهایی به نظرم جلف می‌آید. آدم با شلوار کوتاه و موی شرابی می‌شود مربی؟ گاهی صبح‌ها که هستی را می‌برم برسانم می‌بینمش. آن روز همه حرفم این بود که آدم باید حواسش باشد دخترش را می‌دهد دست کی؟ به سیمین گفتم بابا این دختره مجرد است، سروگوشش هم که ظاهراً می‌جنبد. عیبی ندارد، اما باید حواسش باشد چی دارد به بچه‌های مردم یاد می‌دهد. فردا بچه جلوِ مادر من از این چیزها بگوید چی؟»

اما پس از واکاوی دلایلی که زنگ هفتم را به عنوان اثری مدرن و عصبانی‌کننده مطرح می‌سازد، نکات دیگری دربارۀ این کتاب وجود دارد که باید برای ادا شدن حق مطلب، به آن‌ها نیز پرداخت. اولین مسئله که باید حتماً نگاه عمیق‌تری به آن انداخت، کودکی است. وقتی راویِ «زنگ هفتم» در زنگ اول و دوم قرار دارد، کودکی می‌آفریند در معنای اصیل و حقیقی کلمه، کودک. با همان ساده‌لوحی و صمیمیت‌ها و از این حیث، فرق دارد با کودکی که در آثار صمد بهرنگی یا شعر پریای شاملو شاهد آنیم. در داستانِ هاشمی کودکی ابزارِ زدن حرف‌های بزرگانه نیست. تریبون نمی‌شود بلکه حقیقتاً زیسته می‌شود.

من صدای راویِ این داستان را از نظر میزانِ طبیعی بودن و صداقت، شبیه روایِ خالصاً کودکِ داستانِ «زندگی پیش‌رو» نوشتۀ «رومن گاری» دیدم. در این کودک‌ها دست برده نمی‌شود. نویسنده آن‌ها را اصلاح نمی‌کند تا کودکی تحریف شده که مطابق میل نویسنده تعریف شده، بسازد. در داستان‌های بهرنگی و شعر شاملو ما کودکی را می‌بینیم که تنها نام آن را یدک می‌کشد. شاید همان‌گونه که «ثریا قزل ایاغ» در نقد «شازده کوچولو» گفت در آن آثار، کودکیِ ثانوی و کودکی پس از بلوغ نمایانده شده باشد اما در این داستان، ما با خود کودک و کودکیِ نخستین روبروئیم. جهت آشنایی با این وجه از کار نویسنده، بخش‌هایی از کتاب را از نظر می‌گذرانیم:

«خیلی پررو بازی درمی‌آورد. من هم کم نمی‌آوردم. جلوش درآمدم. تا رسید سر کوچۀ نصرآبادی. یکی او گفت، یکی من گفتم. خط‌ونشان کشیدیم. فحش داد. خر و گاو و این‌ها نه، این‌ها فحش نبود. ناظم‌مان هم همیشه می‌گفت گوساله. فحش یعنی یک چیزی راجع به خواهر آدم. مهم نبود آدم خواهر داشت یا نه.»

یا

«دلم می‌خواست یک چیزی را که آقای صاحبی نمی‌دانست بهش بگویم. حیف بد بود. نمی‌شد بگویم. بعضی عصرها به بهانۀ مشق می‌رفتم خانه‌شان فیلم بروس‌لی می‌دیدم. آخر ویدیو داشتند. یک روز به جایش یک فیلم خنده‌دار سیاه‌بازی گذاشت، پرِ آواز و رقص و این‌ها. زیر چشمی نگاه می‌کردم. خجالت می‌کشیدم. زیاد نگاه کنم. گناه داشت. قصه‌اش را خوب نفهمیدم. طولانی بود. یک دختر حاجی‌یی بود که یک مرد فقیری عاشقش شده بود، یک حاکم حقه‌بازی هم بود با خواهرش که آدم بدی بود. خنده‌دار بود. داشتیم می‌خندیدیم که خواهر بزرگ کرمشاهی آمد تو. همان که دندان‌هاش سیم داشت. برای‌مان میوه آورد. فکر کردم الان دعوا می‌کند. کاری نداشت. گفت مشق‌های‌مان را هم بنویسیم. دیدم دارد دیر می‌شود. کرمشاهی گفت «یه روز جمعه بیا همه‌ش رو ببینیم. یکی دیگه هم هست. خیلی بامزه‌ست.» دوست داشتم بروم. راستش یک روز جمعه قرار گذاشتیم اما نرفتم. یک بهانه‌ای آوردم. خودم هم نفهمیدم چرا. آخر بد بود. بعد این آقاکارگردانه تو اون بازی می‌کرد، می‌رقصید. دوست داشتم آقای صاحبی خبر می‌شد اما نمی‌شد بهش بگویم. می‌گفتم آبروی خودم هم می‌رفت.»

در این سطرها به خوبی با فضایی مواجه می‌شویم که ترس را به روحِ کودک میخ می‌کنند. ترسی را که ابزار کنترل است. می‌بینیم که به خوبی هم موفق شده‌اند.

و همین ترسیم صادقانه، آدم را یاد این جملۀ نادر ابراهیمی می‌اندازد: «اخلاقی که بر تهدید استوار باشد پوزخند بر اخلاق است» درواقع «زنگ هفتم» روایتی تمسخرآمیز از این نوع تربیت است. از آموزش دادن سیستماتیک آدم‌ها برای تبدیل شدن به احمق! و این اتفاق دردناک و هراس‌آور، به مثابۀ «درد مشترکی» مرا دوباره به یاد این سطرهای «نادر ابراهیمی» می‌اندازد:

«مردم این شهر همه کوتاهند. سال‌هاست که دیگر در میان ما، کسی که بلندتر از دیگران باشد ظهور نکرده است. برخی بوده‌اند که ادعای بلندتری کرده‌اند؛ اما تابوت‌های من محکی برای ادعای آن‌هاست.

مسافر پرسید: آیا این مسأله دردناک نیست؟

_گاهگاهی چرا؛ اما همیشه نه. آن‌ها به کوتاهی خود عادت کرده‌اند و روزگار بلندی را از یاد برده‌اند. آن‌ها به طریقی منطقی دانسته‌اند که بلندتر از دیگران بودن جز رنج هیچ‌چیز به بار نمی‌آورد.

_تابوت‌ساز پیر! به من بگو، آیا قدرت عظیم تصمیم، در تغییر قامت آن‌ها تأثیری نخواهد داشت؟

_شاید داشته باشد. شنیده‌ام که تأثیر آن شگرف و باور نکردنی‌ست؛ اما هنوز نیازموده‌ایم.»

مسئلۀ دیگر فشرده‌نویسی و ایجاز درخشان این کتاب است که بیشترین مفهوم را در کمترین جملات ممکن می‌گنجاند و فصل‌ها را صیقل‌خورده، ضربتی و حساب‌شده به پایان می‌برد.

نهایتاً باید گفت «زنگ هفتم» یک داستان غیرمعمولی و کاملاً حرفه‌ای دربارۀ مردی معمولی است. انسانی عصبانی کننده که جهان داستان ترجیح می‌دهد آن را برای خوشایندِ دیگران و باب طبع شدن، بزک نکند. خوب که فکر می‌کنم چیزی که محیط (اعم از خانواده، مدرسه، فرهنگ و ایدئولوژی طبقۀ حاکم) از این فرد می‌سازد بی‌شباهت به نمایشنامۀ گوریل نوشتۀ «یوجین اونیل» نیست. نه اینکه آن روند را عیناً طی کند و از نفرت نسبت به طبقۀ ثروتمند، دست تطاول بر خود دراز نماید، نه! انسانی که من در پایان این اثر دیدم با آن دغدغه‌های کوته‌فکرانه و سطحی، از راهی کاملا متفاوت به همان گوریل ختم می‌شود! راویِ تحصیل کرده ( قابل مقایسه با شخصیتِ سر آتشکار کشتی که مطمئنا آدم است در نمایشنامۀ گوریل پشمالود!) دستش را دراز می‌کند به سمت گوریل زشت داخلِ قفس (سایۀ راوی و آنچه محیط از او ساخته یعنی همان وجود متعصب، بی‌فکر و قشری درونش) و در نهایت این گوریل است که پیروز می‌شود!

داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

مطالب بیشتر

  1. سخنرانی محمدمنصور هاشمی دربارۀ مارسل پروست و فانوس جادویی زمان
  2. آشنایی با کافه سرو_ رسانۀ مستقل علوم انسانی
  3. نجف دریابندری، هزار خاطرۀ شاد، یک خاطرۀ تلخ
  4. تأملی در آرش در قلمرو تردید نوشتۀ نادر ابراهیمی
  5. نگاهی به رمان جزیرۀ سرگردانی نوشتۀ سیمین دانشور
  6. تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان

 داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

 داستان «زنگ هفتم» روایتِ غم‌انگیزِ ساختن با محیط، نه ساختنِ محیط

 

برترین‌ها