اخبار
سرودههایی از بانو«نازنین نظام شهیدی»
1)
برف پاکنها
دست تکان میدهند.
بر سه شنبه برف میبارد.
دست تکان میدهیم:
خداحافظ …
برف پاکنها
از روی تو
برف سه شنبه را
میروبند
من دست تکان میدهم
نقش تو را پاک میکنم:
خداحافظ … .
بر جادۀ خالی برف میبارد
و برف پاک کنی
دیوانهوار
به این سو و آن سوی جدار گلو
میکوبد.
در گلویم بر نام تو برف میبارد …
2)
دمی دیگر
از رؤیا
باز میمانیم
چنانکه باز میماند
از بازی
کودک تنهایی
که بادکنک ارغوانیش
یک دفعه میترکد
و آوار هوایی پاره پاره
در گلو ناگاه …
دمی دیگر
رؤیا در خانۀ شنی
ته مینشیند
قلعههایی بیسوار
باروهایی بیعبور خاتونان …
دمی دیگر امّا …
عشق را به من بدهید
تا به دیواره های جهان
خطّی
در امتداد خود بکشم
آنجا که باز ماند
من باز ماندهام.
3)
ختم انجام شده بود
و میشد رنگهای سیاه را برچید.
پس شب را از پشت شیشهها برداشت
تا در گنجۀ رختهای کهنه بگذارد.
آن سو، اما مرگ
سیاهی گربهای را داشت
که میان پنجرۀ روشن نشسته بود
و زردی روز را بر پنجه میلیسید
4)
ماه را دوباره روشن کن
ترانۀ تاریک
پس باد
ترانۀ تاریک زمین بود
که بر گوش زمین شنی
میخواند.
و بر خاک زرد
خط مینوشت
تا بیاد بماند
آنچه ویران کرد.
و باد بود
دست تاریکی
که ابر روشن را
بهم میریخت
مباد ببارد
پاک شود
دستنوشتۀ شومش.
و باد بود
به جستجوی کوچۀ ویران
که بیهوا
تک سو چراغ پشت پنجره را
میکشت.
5)
اژدهای سیاه
نه صدایی، نه روشنا
خانه خاموش است.
وقتی سیم و شمارهگیر
اژدهای سیاهی است.
گوشی تلفن خفته
گردونههای زنگ فراموش
زنگی که معنی دمیدن روز است
و امواج عشق را در مدار حیات
تا انتهای زمان
پیش میبرد.
خانه خاموش است
اژدهای سیاه
روی روز خوابیده است.
6)
قرن مفرغ
تا دستهای مرا رها کردید
در کوچه گم شدم
و تا باز بگردم
از من
جز چند ذره نامرئی
و چند تراشیدگی حرف
هیچ در هوای کوچه نمیچرخد
7)
دوستمان که؟
دوستمان که نمیدارند
دریچههای ویرانیم
شاید ترکی گنگ بر دریچۀ متروکیم
یا باز همان چراغ خاموشیم
در آینهای کهنه میتابیم
به خیابان بیانتها و خاکستری عصر
مینگریم
بیتجسد آشنای هوایی
تا هواییمان کند.
دوستمان که نمیدارند
آیینههای ویرانیم.
8)
صبح
با لبخند ابریاش
صبح میآید
بر شیشه میایستد
مثل کودک گیجی
سرک میکشد
اینک من اتاقی مه گرفتهام
که اشیا سادهام یک دم
توری سپید میپوشند
و یاد می گیرند
ترکهای خود را
به مرهمی بپوشانند
سر از دامان ابری شهر
برگرفته است
زنی که آن سو میان ملافهها
پلک باران گرفتهاش را
باز میکند
با لبخند ابریش
یکدم
صبح گیج را مینگرد:
جهان آشناست
و همچنان آفتابی نیست.
اما من معاصر بادها هستم
9)
چرا شما نمیگویید
در فصل بعدی داستان
من کجای این خانه ایستادهام
و بروز ماه بر انگشت من
چه ساعتی خواهد بود؟
من که از ایفای روشنی، شکایت نکردهام
فقط آیینه را گم کردهام
و ساعتی را که وقوع این خانۀ تاریک است.
10)
همهچیز
احتمال وسیعش را از دست میدهد حالا که نیستید
و احتمال رنگ سپید، کم رنگ است
یعنی ظهور این آفتاب، قطعی نیست
و خانه بر کلمات شما نمیچرخد.
11)
بیایید بادها را ترجمه کنید
بارانها را
و این سکوت وسیع را در من
حالا که اینقدر بیهودهام با دستهایم، خانهام، خیابانم
برای سامان تمام آن کلمات باز بیایید
باز بیایید با کلماتی به طالع نو
زیر نوری که از شکافی نامرئی در کیهان میتابد
تا من گزارشم را از ظهور شما و این جهان کبود
یک جا تمام کنم.
12)
بگذارید تنها من گریه کنم.
برای پایان این خیابان
سوگواری من کافی است.
شما لبخند بزنید
دست سایه کنید
و از عبور تابستان
بر پیکرۀ اتوبوسها شاد بمانید
منابع
(سایتهای سارا شعر و ادبستان شعر پارسی)
- دیدار در شب شعری از فروغ فرخزاد
- ناگهان سرودهای عاشقانه از آیدا گلنسایی
- چند سروده از گراناز موسوی
- شعری برای روسپیان: سرودۀ آیدا گلنسایی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
پیرامونِ ادبیات کلاسیک3 هفته پیش
از «حکیم عمر خیام» چه میدانیم؟
-
تحلیل نقاشی4 هفته پیش
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»