با ما همراه باشید

فروغ فرخزاد

«دیدار در شب»؛ شعری از «فروغ فرخزاد»

«دیدار در شب»؛ شعری از «فروغ فرخزاد»

 

دیدار در شب

و چهره‌ی شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت

من مثل حس گمشدگی وحشت‌آورم

اما خدای من

آیا چگونه می‌شود از من ترسید؟

من من که هیچگاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بام‌های مه‌آلود آسمان

چیزی نبوده‌ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را

موشی به نام مرگ جویده است

و چهره‌ی شگفت با آن خطوط نازک دنباله‌دار سست

که باد طرح جاریشان را

لحظه به لحظه محو و دگرگون می‌کرد

و گیسوان نرم و درازش

که جنبش نهانی شب می‌ربودشان

و بر تمام پهنه‌ی شب می‌گشودشان

همچون گیاه‌های ته دریا

در آن سوی دریچه روان بود

و داد زد باور کنید من زنده نیستم

من از ورای او تراکم تاریکی را

و میوه‌های نقره‌ای کاج را هنوز

می‌دیدم آه ولی او…

او بر تمام این‌همه می‌لغزید

و قلب بی‌نهایت او اوج می‌گرفت

گویی که حس سبز درختان بود

و چشم‌هایش تا ابدیت ادامه داشت

حق باشماست

من هیچگاه پس از مرگم

جرأت نکرده‌ام که در آینه بنگرم

و آن‌قدر مرده‌ام

که هیچ‌چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی‌کند

آه

آیا صدای زنجره‌ای را

که در پناه شب به سوی ماه می‌گریخت

از انتهای باغ شنیدید؟

من فکر می‌کنم که تمام ستاره‌ها

به آسمان گمشده‌ای کوچ کرده‌اند

و شهر، شهر چه ساکت بود

من در سراسر طول مسیر خود

جز با گروهی از مجسمه‌های پریده رنگ

و چند رفتگر

که بوی خاکروبه و توتون می‌دادند

و گشتیان خسته‌ی خواب‌آلود

با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس

من مرده‌ام

و شب هنوز هم

گویی ادامه همان شب بیهوده است

خاموش شد

و پهنای وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را

در سایه نقاب غم‌انگیز زندگی

مخفی نموده‌اید

گاهی به این حقیقت یأس‌آور اندیشه می‌کنید

که زنده‌های امروزی

چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند؟

گویی که کودکی

در اولین تبسم خود پیر گشته است

و قلب این کتیبه‌ی مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده‌اند

به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن‌ها

امیال پاک و ساده انسانی را

به ورطه زوال کشانده است

شاید که روح را

به انزوای یک جزیره‌ی نامسکون

تبعید کرده‌اند

شاید که من صدای زنجره را خواب دیده‌ام

پس این پیادگان که صبورانه

بر نیزه‌های چوبی خود تکیه داده‌اند

آن بادپا سوارانند

و این خمیدگان لاغر افیونی

آن عارفان پاک ِ بلند اندیش؟

پس راست است راست که انسان

دیگر در انتظار ظهوری نیست

و دختران عاشق

با سوزن دراز برو دری دوزی

چشمان زودباور خود را دریده‌اند؟

کنون طنین جیغ کلاغان

در عمق خواب‌های سحرگاهی

احساس می‌شود

آینه‌ها به هوش می‌آیند

و شکل‌های منفرد و تنها

خود را به اولین کشاله بیداری

به هجوم مخفی کابوس‌های شوم

تسلیم می‌کنند

افسوس

من با تمام خاطره‌هایم

از خون که جز حماسه خونین نمی‌سرود

و از غرور غروری که هیچگاه

خود را چنین حقیر نمی‌زیست

در انتهای فرصت خود ایستاده‌ام

و گوش می‌کنم نه صدایی

و خیره می‌شوم نه ز یک برگ جنبشی

و نام من که نفس آن همه پاکی بود

دیگر غبار مقبره‌ها را هم بر هم نمی‌زند

لرزید

و بر دو سوی خویش فروریخت

و دست‌های ملتمسش از شکاف‌ها

مانند آه‌های طویلی بسوی من

پیش آمدند

سرد است

و بادها خطوط مرا قطع می‌کنند

آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن با چهره‌ی فنا شده خویش

وحشت نداشته باشد؟

آیا زمان آن نرسیده است

که این دریچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد

و مرد بر جنازه‌‌ی مرده‌ی خویش

زاری کنان نماز گزارد؟

شاید پرنده بود که نالید

یا باد در میان درختان

یا من که در برابر بن‌بست قلب خود

چون موجی از تأسف و شرم و درد

بالا می‌آمدم

و از میان پنجره می‌دیدم

که آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز به سوی دو دست من

در روشنایی سپیده‌دمی کاذب

تحلیل می‌روند

و یک صدا که در افق سرد

فریاد زد

خداحافظ

 

منبع

فروغ فرخزاد

چاپ زیرزمینی

229-232

مطالب مرتبط

  1. وهم سبز
  2. در خیابان‌های سرد شرد
  3. نظر فروغ فرخزاد درباره احمد شاملو
  4. نقد فروغ فرخزاد  بر «آخر شاهنامه» اخوان ثالث
  5. یادداشتی از محمد مختاری درباره فروغ
  6. نظر احمد شاملو درباره فروغ فرخزاد
  7. نظر فروغ فرخزاد درباره‌ی سهراب، اخوان و…
  8. نقد فروغ فرخزاد بر شعر نگاه کن سروده‌ی احمد شاملو

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها