معرفی کتاب
محمدمنصور هاشمی: نگاهی به رمان «سرخِ سفید» نوشته مهدی یزدانی خرم
محمدمنصور هاشمی: نگاهی به رمانِ «سرخِ سفید» نوشته مهدی یزدانی خرم
زندگی غیرمعمولی مبارزه است
یک کیوکوشینکای سی و سه ساله همروزگار ما، در باشگاهی در خیابان شانزده آذر تهران، باید برای گرفتن کمربند مشکی، پانزده مبارزه را پشت سر بگذارد؛ نتیجه این مبارزهها برای هیچکس جز خود کیوکوشینکای سی و سه ساله مهم نیست، حاصلش هم به دست آوردن کمربندی است که خیلیها دارند و از راههای بسیار راحتتری هم میشود آن را داشت. به دست آوردن کمربند کمترین کمکی به زندگی کیوکوشینکای سی و سه ساله ما نمیکند که در هر حال به عنوان نویسندهای منتظرِ روزهایی شاید بهتر و موفقتر هشتاش گرو نهاش است و آرزوهایش دور و دراز و سردرگمیهایش فراوان. با این همه او با تمام وجود مبارزه میکند، چون آنچه همه آرزوهایش را به هم پیوند میزند، آنچه نویسندگی و ورزش رزمی را در کنار هم برایش خواستنی میکند، چیزی نیست جز خواست معمولی نبودن، خواست مبارزه با روزمرگی، خواست فرارفتن از خود.
خیابان شانزده آذر در جانب غربی دانشگاه تهران فضایی است پر از بوی تاریخ معاصر، سرشار از سیاست و جامعه، سنگین از بار خاطراتی که بر دوش نسلهایی سنگینی میکند، از نسلی که انقلاب کرده است تا نسلی که درباره آن تنها شنیده است. این فضا بستری میشود تا کیوکوشینکای سی و سه ساله ما که قهرمان رمان “سرخ سفید” است زیر بار خاطراتی شبحمانند که به همه چیز رنگی از تألم و تسخر توأمان میپاشد مبارزه کند، در امتداد ماجراهایی که خواهینخواهی هست و نمیشود از آنها رها شد.
مبارزههای کیوکوشینکای رمان در دی ماه 1391 اتفاق میافتد. اما ماجراهای منتشر در فضا مربوط است به دی ماه 1358 – سال تولد آن سی و سه ساله در سال نود و یک – یعنی ایامی پر از ماجراهای غیرمنتظره و نامعمول، ماجراهایی مرتبط با تغییری به بزرگی یک انقلاب در سطح یک جامعه. اما در این تحول کلان به پهنای یک جامعه هم، هنوز فرد فرد است و آدمی آدمی، و هر فرد قصهها و تجربههایی دارد و هر انسان خواستها و سوداهایی.
رمان “سرخ سفید” مهدی یزدانی خرم آن قهرمان و این فضا – آن آدم و این آدمها – را به زیبایی به هم پیوند داده است و بستری فراهم آورده برای دنبال کردن ماجرایی جذاب در عین دیدن تصاویری به یاد ماندنی از زندگی آدمهای تهران یک نسل پیش؛ تصاویری گاه مثل فرو رفتن خانم دکتر لیلا شهریاری و تقی شهری در چاه پر از جنین مهیب و هولآور و گاه مثل پیشنهاد واگذاری رسمی حکومت صفویه به جمهوری اسلامی از سوی منوچهر صفوی تسخرآلود و رندانه و مضحک.
رمان ظاهرا بر خط زمانی زمستان 58 حرکت میکند اما به خوبی گذشته و آینده آدمهایی را که معرفی میکند بازمیگوید و بدین ترتیب در آن شخصیتهایی جذاب و سرگذشتهایی کنجکاویبرانگیز تکوین مییابند و شکل میگیرند. از حکایت شیهان باتجربهای که همین چندی پیش سه زورگیر را که به او حمله کرده بودهاند از پا درآورده است اما در یک آن تصمیم اشتباه نفر سوم را در حال ابراز ناگهانی پشیمانی ناکار کرده و زدن این سومی به عنوان قتل عمد به اعدامش انجامیده تا ماجرای حمامدار سن و سالدار یهودیی که سی و چند سالی پیشتر خستگیاش را از زندگی با خودکشیای خاص پایان بخشیده است: با فرورفتن در حوضچه پرورش زالو.
علاوه بر سه خط زمانی روایت، “سرخ سفید” سه لایه وجودی هم دارد: یک لایه فعلی و امروزی، یک لایه تاریخی و دیروزی و یک لایه خیالی و اسطورهوار که سنگینی میکند بر امروز و پیوند دارد با تاریخ دیروز و آینده. این لایهها به نظر من در آمیزه موفقی از کشمکش و هیجان و تعلیق و تسخر با هم ترکیب شدهاند و رد و نشان این ترکیب تسخرآلود را مثلا از همان “اولش بخار بود” ابتدای رمان میتوان دریافت با همه بار اسطورهواری که میتوانسته است به دوش داشته باشد و میفهمیم ندارد یا نمیتواند داشته باشد وقتی آن را بخار بیرونزده از اتوشویی در زمستانی سرد مییابیم تا لک لک بازمانده و غریب شهر تهران و روح سرگردان کشتگان مشروطه و روح خبیث خالدار و روح شاعر آزادیخواه.
آن سه لایه گویی تقدیری است که از آن نمیشود گریخت و رفتهرفته فقط باید به ناگزیری آن لبخندی تلخ زد. “سرخ سفید” با قهرمان کیوکوشیکای سی و سه سالهاش در سال 1391 ماجرای لبخند تلخ نسلی است که میخواهد باشد، میخواهد خودش باشد، اما انگار ماجراهای نسل قبل دست از سرش برنمیدارد؛ “سرخ سفید” ماجرای نسل ماست.
نثر رمان ضرباهنگی دارد متناسب با فضای آن، تند و پرشتاب. تا ده دوازده صفحه آخر “سرخ سفید” و فصل پایانی و پایان مبارزهها، تقریبا صفحهای نیست که در آن میان بسیاری جملات سه نقطه نیامده باشد، سه نقطههایی که نثر را بریدهبریده و تند میکند؛ گویی راوی در حال نفسنفسزدن است. از شگرد اصلی روایت هم استفاده موفقیتآمیزی شده است، چرا که روایت پانزده ماجرا به بهانه پانزده مبارزه به راحتی میتوانسته است تبدیل شود به ترفندی مکانیکی که از جایی به بعد برای خواننده تکراری به نظر برسد؛ اما خوشبختانه با تمهیداتی که نویسنده فراهم آورده چنین نشده است و هم شکستن شگرد یک مبارزه یک روایت و هم تغییر نگاه و راوی به صورت معقول و حسابشده جلوی مکانیکی شدن و تصنع ناخوشایند کار را گرفته است. البته شاید کسی بخواهد دنبال پیوندهای ظریف بیشتری در بافت کلی اثر و مجموعه روایتها بگردد؛ به این معنا “سرخ سفید” را میشود رمانی زبر و درشتبافت دانست، اما این زبری و درشتبافت بودن کاملا تناسب دارد با فضای سخت و روحیه مبارزهجویانه و حال و هوای حاکم بر رمان و همین تناسبات است که بنیاد رمان را استوار میکند. برای دریافت و نقد خلاقانه هر اثر باید منطق خود آن اثر را پیش چشم داشت و کار را با آن سنجید و ارزیابی کرد و به تصور من اجزاء “سرخ سفید” با هم و با کلیت اثر و منطق حاکم بر آن سازگار است. ابراز سلیقههای شخصی و مواضع ایدئولوژیک و توقعات فردی فارغ از منطق آثار، نامش هر چه باشد نقد ادبی/هنری به معنای خلاقانه کلمه نیست؛ ولی عجالتا زین قصه بگذرم که سخن میشود دراز.
مهدی یزدانی خرم پیش از این دو رمان دیگر هم نوشته است: “به گزارش اداره هواشناسی فردا این خورشید لعنتی” و “من منچستر یونایند را دوست دارم”. به نظرم اولی که اسم بسیار زیبایی داشت به انسجام کافی نمیرسید و دومی با اینکه از اولی بسیار منسجمتر و محکمتر بود باز نسبت به این سومی یعنی “سرخ سفید” از حیث پختگی و استحکام و جذابیت کاستیهایی داشت. “سرخ سفید” اما رمانی است مستحکم و منسجم با شخصیتها و ماجراهای به یادماندنی.
گمان میکنم دستکم برای من لذتی در این دنیا بالاتر از این نیست که ببینم کسی با استمرار و استقامت، با مبارزه، به چیزی که میخواسته و در پیاش بوده رسیده است، با همان روحیه کیوکوشینکای سی و سه ساله که ابتدای این یادداشت ذکرش رفت. چنانکه دو سه باری دیگر هم نوشته و گفتهام من و مهدی یزدانی خرم که در دوره دبیرستان در مدرسه فرهنگ هممدرسه بودهایم و بعد در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران همدانشکده، بیست سالی پیشتر با هم در جلسات مجله شباب شرکت داشتهایم و در جمع صمیمیمان در کنار دوستانی دیگر با هم قصه خواندهایم و قصه شنیدهایم. اینکه ببینم کسی که آن زمان در مسیر نویسندگی قدم گذاشت، به رغم همه دشواریها، چنان سفت و سخت در آن مسیر پیش رفته که امروز میشود او را رماننویسی توانا خواند و توانسته است رمانی بنویسد که فارغ از نام آشنای نویسنده میتوانم آن را با هیجان و لذت تمام بخوانم و خواندنش را به دیگران پیشنهاد کنم با تمام وجود خوشحالم میکند. خیلی خوشحالم که میتوانم بنویسم: “تبریک میگویم مهدی جان، رمانت توپ بود”.
منبع: mansurhashemi
مطالب بیشتر
1. با محمدمنصور هاشمی درباره شعر نو و مولفههای آن
2. محمدمنصور هاشمی: هنر و مفهوم
3. بررسی نسبت میان فلسفه و رمان
4. مارسل پروست و فانوس جادویی زمان
محمدمنصور هاشمی: نگاهی به رمانِ «سرخِ سفید» نوشته مهدی یزدانی خرم
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»