با ما همراه باشید

احمد شاملو

«پس آن‌گاه زمین…» شعری از احمد شاملو

«پس آن‌گاه زمین...» شعری از احمد شاملو

 

پس آن‌گاه زمین…

پس آن‌گاه زمین به سخن درآمد

و آدمی، خسته و تنها و اندیش‌ناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از

کرد و کار خویش

و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:

_به تو نان دادم من، علفِ به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های

نازکِ تَرَّه که قاتق نان کنی.

انسان گفت:_می‌دانم.

پس زمین گفت: _به هرگونه صدا من با تو سخن درآمدم: با نسیم و باد،

و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آب‌شاران؛ و با

فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آن‌گاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و

به کوس تندر و ترقه‌ی توفان.

انسان گفت:_ می‌دانم، می‌دانم، اما چه‌گونه می‌توانستم رازِ پیام تو را

دریابم؟

پس زمین با او، با انسان چنین گفت:

_ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.

تو می‌دانستی که من‌ات به پرستنده‌گی عاشق‌ام. نیز نه به گونه‌ی عاشقی بخت‌یار، که زر خریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش.

که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جان‌ام به هزار نغمه‌ی خوش جواب‌گوی تو می‌شد. هم‌چون نو عروسی در رخت زفاف،

که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کام‌یاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بمی دل‌پذیر دیگرگونه جوابی گوید._

آی، چه عروسی، که هر بار سر به مُهر با بستر تو درآمد!(چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیاب‌ات نکردم؟

کجا به دستان خشونت‌باری که انتظار سوزان نوازش حاصل‌خیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پربار پاداش ندادم؟

انسان دیگرباره گفت:_ راز پیام‌ات را اما چه‌گونه می‌توانستم دریابم؟

_می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم( زمین به پاسخ او چنین گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد. پیغام‌ات کردم از پسِ پیغام که مقام تو جای‌گاه بنده‌گان نیست، که در این گستره‌ شهریاری تو؛ و آن‌چه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است. آه که مرا در آن مرتبتِ خاک‌ساری‌یِ عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های ِ جادوئی‌یِ تو بودم  از آن پیش که تو پادشاه جان من به خربنده‌گی دست‌ها بر سینه و پیشانی بر خاک نهی و مرا چنین زار به خواری درافکنی.

انسان، اندیش‌ناک و خسته و شرم‌سار، از ژرفاهای درد ناله‌ئی کرد. و زمین، هم از‌آن‌گونه در سخن بود:

_به، تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌یِ خانه‌ی کوچکی.

تو را عشق من آن مایه توانائی داد که بر همه سر شوی. دریغا، پنداری گناه من آن بود که زیر پایِ تو بودم!

تا از خون من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم هم‌چون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامن خود را

از عصاره‌ی جان خویش نو شاکی دهد.

تو را آموختم من که به جست و جوی سنگ‌آهن و روی، سینه‌ی

عاشق‌ام را بردری. و این‌همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ

پرخشونتی که از دستان‌ات چشم داشتم افزاری به دست داده باشم.

اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگ‌پاره کشنده‌تر یافتی

که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی.

آه زمینِ تنها مانده! زمین‌ِ رها شده با تنهائی‌یِ خویش!

انسان زیر لب گفت:_ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌ئی می‌خواست.

_نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین)

و تو بی‌احساس عمیق سرشکسته‌گی چه‌گونه از «تقدیر» سخن می‌گوئی که جز بهانه‌ی تسلیم بی‌همتان نیست؟

آن افسون‌کار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است._ دریغا که اگر عشق می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابه‌کارانه از آن دست نیازی پدید افتد._آن‌گاه چشمان تو را بر بسته شمشیری در کف‌ات می‌گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی!

اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!

دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که من‌ام!

 

شب و باران در ویرانه‌ها به گفت و گو بودند که باد در رسید،

میانه به هم زن و پُر هیاهو.

دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک،

و به خاموش‌باش‌های پر غریو تندر حرمت نگذاشتند.

 

زمین گفت:_ اکنون به دوراهه‌ی تفریق رسیده‌ایم.

تو را جز زردروئی کشیدن از بی‌حاصلی‌یِ خویش گزیر نیست؛ پس

اکنون که به تقدیر فریب‌کار گردن نهاده‌ای مردانه باش!

اما مرا که ویران توام  هنوز در این مدار سرد کار به پایان نرسیده است:

هم‌چون زنی عاشق که به بستر معشوق از دست رفته‌ی خویش

می‌خزد تا بوی او را دریابد، سال همه سال به مقام نخستین باز می‌آیم با اشک‌های خاطره.

یاد بهاران بر من فرود می‌آید بی‌آن‌که از شخمی تازه بار برگرفته باشم

و گسترش ریشه‌ئی را در بطن خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری

که در آغوش‌ام خواهند نهاد، با اشک‌های عقیم خویش به تسلای‌ام خواهند کوشید.

جان مرا اما تسلائی مقدر نیست:

به غیاب دردناک تو سلطان شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم اندیشید که به افسون پلیدی از پای درآمد؛

و ردِّ انگشتان‌ات را

بر تن نومید خویش

در خاطره‌ئی گریان

جست‌و جو

خواهم کرد.

منبع

مجموعه اشعار احمد شاملو نشر نگاه

مجموعه اشعار شاملو

نشر نگاه

مجموعه مدایح بی‌صله

صص 895-891

مطالب مرتبط

  1. سرچشمه
  2. به تو بگویم
  3. نگاه کن
  4. نظر شاملو درباره فروغ فرخزاد
  5. مصاحبه مجله‌ی آدینه با شاملو
  6. نظر فروغ فرخزاد درباره شاملو
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها