با ما همراه باشید

داستان/ رمان خارجی

خلاصه‌ی داستان «عربی» از «جیمز جویس»

داستان با توصیف موقعیت جغرافیایی یک خانه و توضیحاتی درباره‌ی مستأجر قبلی آن آغاز می‌شود.

« خیابان ریچموند شمالی چون کور بود همیشه خلوت بود، جز ساعتی که «مدرسه‌ی برادران مسیحی» پسرها را آزاد می‌کرد. یک خانه‌ی دو طبقه‌ی خالی در انتهای کور خیابان بود که زمین چارگوش دورش آن را از همسایه‌ها جدا می‌کرد. خانه‌های دیگر که می‌دانستند چه مردمان شریفی در آن‌ها زندگی می‌کنند، با صورت‌های قهوه‌ای آرامشان به هم نگاه می‌کردند. مستأجر قبلی خانه‌ی ما که یک کشیش بود، در اتاق پذیرایی پشتی مرده بود. هوایی که از مدت‌ها محبوس ماندن بوی نا گرفته بود اکنون در همه‌ی اتاق‌ها جریان داشت. اتاق خالی پشت آشپزخانه پر از کاغذ باطله‌ی کهنه بود…باغ خودروی پشت خانه یک درخت سیب در وسط و چند بوته‌ی پراکنده در اطرافش داشت که من زیر یکی از آن‌ها تلمبه‌ی زنگ‌زده‌ی دوچرخه‌ی مستأجر مرده را پیدا کردم. او کشیش بسیار نیکوکاری بود و در وصیتنامه‌اش همه‌ی پولش را برای مؤسسات خیریه گذاشته بود و اثاث خانه‌اش را برای خواهرش.»(افشار:369)

راوی پسری است که می‌خواهد برایمان اتفاقی را تعریف کند که به بازی‌های کودکی با همسالانش مربوط است. در اثنای داستان متوجه می‌شویم او همراه عمو و زن عمویش زندگی می‌کند.

«روزهای کوتاه زمستان که می‌رسید، هنوز شاممان را تمام نکرده بودیم هوا تاریک می‌شد. وقتی در خیابان دور هم جمع می‌شدیم خانه‌ها تیره‌رنگ شده بودند. آسمان بالای سرمان به رنگ بنفشه‌ی دمدمی بود و چراغ‌های خیابان فانوس‌های کم نورشان را به سوی آن دراز می‌کردند. هوای سرد نیشمان می‌زد و آنقدر بازی می‌کردیم که صورتمان گل می‌انداخت. صدای فریادهایمان در خیابان ساکت می‌پیچید. مسیر بازیمان ما را به کوچه‌های گِلی تاریک پشت خانه‌ها می‌کشاند که باید از دالان مشت و لگد قبایل وحشی کلبه‌ها می‌گذشتیم؛ و از آنجا به در پشت باغ‌های خیس تاریکی که چال خاکسترشان بو می‌داد؛ و اصطبل‌های بد بوی تاریکی که در آن‌ها درشکه‌رانی اسبش را دستمال می‌کشید و قشو می‌کرد یا از سگک یراقش آهنگ درمی‌آورد. وقتی به خانه برمی‌گشتیم روشنایی پنجره‌ی آشپزخانه‌ها پاگردشان را پر کرده بود. اگر عمویم را سر پیچ می‌دیدم در تاریکی پنهان می‌شدیم تا به سلامت وارد خانه می‌شد. یا چنانچه خواهر مَنگن روی پلکان دم در می‌آمد و برادرش را برای خوردن چای صدا می‌کرد، سرک کشیدنش را به سر و ته خیابان از تاریکی تماشا می‌کردیم. و از تاریکی بیرون می‌آمدیم و پای پله‌های خانه‌ی منگن می‌رفتیم. خواهرش منتظرمان می‌ایستاد و نوری که از لای در نیمه باز می‌تابید طرح بدنش را نشان می‌داد. برادرش همیشه پیش از اطاعت کردن سر به سرش می‌گذاشت و من از کنار نرده‌ها خواهرش را نگاه می‌کردم. پیراهش با جنبش بدنش تاب می‌خورد و بافه‌ی نرم موهایش به هر سو لنگر می‌داد.»(همان:370-369)

تمام داستان ماجرای بیان احساسات این پسر به دختر همسایه است. او دچار عشقی دیوانه‌وار و جنون آساست و زندگی‌اش چیزی برای پنهان کردن و زیبایی پیدا کرده است. او راز خود را برای مخاطبان فاش می‌کند:

« من هرروز صبح کف اتاق پذیرایی جلویی دراز می‌کشیدم و درِ خانه‌شان را نگاه می‌کردم. چون کرکره تا یک اینچی پایین ارسی کشیده بود دیده نمی‌شدم. تا پا روی پاشنه‌ی درشان می‌گذاشت قلبم از جا کنده می‌شد. به سرسرا می‌دویدم و کتاب‌هایم را برمی‌داشتم و دنبالش راه می‌افتادم. این کار هرروزم بود. هیچ‌وقت با او جز چند کلمه‌ی اتفاقی رد و بدل نکرده بودم و با وجود این اسم او مثل فراخوانی برای دل دیوانه‌ی من بود. خیال او حتی در جاهایی که بیشترین دشمنی را با احساس عاشقانه داشتند همراهم بود. شنبه‌ها غروب که زن عمویم به بازار می‌رفت، تعدادی از بسته‌ها را باید من برایش حمل می‌کردم. باهم از خیابان‌های نورانی می‌گذشتیم و از مردان مست و زنان سرگرم چانه زدن تنه می‌خوردیم ، میان بد و بیراه‌گویی‌های کارگرها و فریاد بازارگرمی شاگرد مغازه‌هایی که پای بشکه‌های پر از گوشت صورت خوک مراقب می‌ایستادند و آوازهای تودماغی خوانندگان دوره‌گردی که تصنیفی در مایه‌ی کام آل یو درباره‌ی اُدانووان روُسا [آزادیخواه ایرلندی] یا ترانه‌ای درباره‌ی گرفتاری‌های سرزمین پدری ما می‌خواندند. این سروصداها باهم یک احساس واحد در مورد زندگی به من می‌دادند: تصور می‌کردم جام شراب مقدسم را به سلامت از میان انبوه دشمنان عبور می‌دهم. اسم او هنگام خواندن دعاها و مدح‌های عجیبی که خودم چیزی از آن‌ها نمی‌فهمیدم به زبانم می‌آمد. چشم‌هایم غالبا پر از اشک بود (خودم نمی‌دانستم چرا) و گاهی انگار سیلی از قلبم به دامنم می‌ریخت.زیاد به آینده فکر نمی‌کردم. نمی‌دانستم آیا هیچوقت با او حرف خواهم زد، یا اگر حرف می‌زدم چطور می‌توانستم از عشق دیوانه‌وارم برایش بگویم»(همان:370-371)

تا اینکه بالاخره آن دو باهم حرف می‌زنند. اولین حرفی که دختر به او می‌زند درباره‌ی بازار عربی است که به نظر او بسیار دیدنی است. دختر از او می‌پرسد آیا به آن بازار رفته پسر جواب می‌دهد نه اما اگر بروم چیزی برایت چیزی می‌آورم. پسر از عشق دختر چنان حواس پرت می‌شود که دیگر به درس‌هایش هم نمی‌رسد و فقط فکر بازار عربی است. از زن عمویش اجازه می‌خواهد به بازار برود و او شک می‌کند نبادا این درخواست ربطی به فراماسون‌ها داشته باشد اما اجازه می‌دهد. شنبه روزی سخت برای پسرک است. پر از انتظار و زمان خیلی کند می‌گذرد و از بدشانسی عمو هم بسیار دیرمی‌آید به خانه گویا فراموش کرده برادر زاده‌اش اجازه گرفته بوده برود بازار و پول می‌خواهد. بالاخره عمو می‌آید و پسرک بااینکه خیلی دیر شده اما به بازار عربی می‌رود.

وقتی به بازار می‌رسد تا برای دختر چیزی بخرد و برایش ببرد(زیرا دختر توضیح داده بود خودش نمی‌تواند به آن بازار برود) جلوی یک گلدان فروشی ایستاده بود و چایخوری گلدار را ورانداز کرده بود. فروشنده پرسیده بود آیا چیزی لازم دارد و پسرک گفته بود نه، نه برای اینکه چیزی لازم نداشت چون به نظرش لحن فروشنده فقط برای رفع تکلیف بود و از لحن او خوشش نیامده بود. بنابراین بدون خریدن آن‌ها و بااینکه می‌خواست آن را برای دختر همسایه بگیرد برگشت و به خاطر اینکه نتوانسته بود پا روی غرورش بگذارد چشمانش از خشم و درد سوخت. البته ظاهرا پولش هم خیلی کم بوده و وانمود کرده که یک خریدار جدی است! به هرحال دست خالی برمی‌گردد و نمی‌تواند برای دلش کاری کند.

پایان داستان این‌گونه است:

«خانم جوان چشمش به من افتاد و طرفم آمد و پرسید می‌خواهم چیزی بخرم؟ از لحنش خوشم نیامد. انگار فقط می‌خواست رفع تکلیف کند. عاجزانه به دو خمره‌ی بزرگی که مثل نگهبان‌های شرقی در دو طرف ورودی تاریک غرفه ایستاده بودند نگاه کردم و زیر لب گفتم: «نه، متشکرم»

خانم جوان جای یکی از گلدان‌ها را عوض کرد و پیش آن دو جوان برگشت و دنباله‌ی همان حرفشان را گرفتند. باز یکی دوبار خانم جوان سرش را چرخاند و نگاهم کرد.

بااینکه می‌دانستم ایستادنم بی‌فایده است، باز جلوی غرفه ایستادم تا علاقه‌ام به جنس‌هایشان جدی‌تر به نظر بیاید. بعد آهسته برگشتم و به وسط بازار رفتم. دو پنی دستم را هم روی شش پنی جیبم انداختم. صدایی از ته نمایشگاه شنیدم که خاموش شدن چراغ‌ها را اعلام کرد. سقف تالار کاملا تاریک شد.

به تاریکی بالای سرم نگاه کردم و خودم را بازیچه‌ و مضحکه‌ی غرورم دیدم. چشم‌هایم از درد و خشم سوخت.»(همان:374)

منبع

یک درخت،یک صخره، یک ابر

یک درخت، یک صخره، یک ابر

برجسته‌ترین داستان‌های کوتاه این دو قرن اخیر

ترجمه حسن افشار

چاپ دهم

نشر مرکز

صص369-374

مطالب مرتبط

  1. درباره‌ی جیمز جویس
  2. خلاصه‌ی داستان صخره از مورگان فورستر
  3. خلاصه‌ی داستان آقای فریدمان کوچک از توماس مان
  4. خلاصه‌ی داستان تخم مرغ از شرودد اندرسون
  5. خلاصه‌ی داستان خانه‌ی آرزو از کیپیلینگ
  6. خلاصه‌ی داستان قایق بی‌حفاظ از استیفن کرین
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها