با ما همراه باشید

شاعران ایران

داستانِ پرکشیدن سهراب سپهری به روایت خواهرش

داستانِ پرکشیدن سهراب سپهری به روایت خواهرش

داستانِ پرکشیدن سهراب سپهری به روایت خواهرش

« و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذھن اقاقی جاری است
مرگ در آب و ھوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دھکده از صبح سخن می‌گوید
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دھان
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاھی ریحان می‌چیند
مرگ گاھی ودکا می‌نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد
و ھمه می‌دانیم
ریه‌ھای لذت پر اکسیژن مرگ است»

 

بیماری بی‌رحمانه وجودش را در می‌پیچید. درد و ضعف او را می‌آزرد. اما چون همیشه از مراجعه به پزشک سر باز می‌زد. طبیبی بر بالینش آوردیم. داروی مسکّن تجویز کرد و چون درد تخفیف نیافت، بر مقدار آن افزود که بی‌نتیجه بود. سرانجام دوست دیرینش آقای دکتر فیلسوفی به دیدارش آمد و او را واداشت برای انجام آزمایش‌هایی به بیمارستان پارس برود. پس از آزمایش، خیلی زود بیماریش را تشخیص دادند: سرطان خون.

درد جانکاه، دقیقه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. نوع بیماری را از او و من مخفی نگاه داشتند.

علیرغم ناامیدی پزشکان از نتیجۀ مداوا در خارج، به پیشنهاد و اهتمام همسرم، مقدمات سفر فراهم آمد و من و سهراب عازم لندن شدیم.

در آنجا بعد از آزمایش‌های دشوار و خسته‌کننده و بی‌نتیجه، دکتر معالجش اظهار داشت که زندگی او را برای ده سال تضمین می‌کند. به این دکتر هم گفته بودند که از نوعِ بیماری به ما چیزی نگوید. با شنیدن این اظهار نظر همه می‌اندیشیدند او خوشحال می‌شود. ولی ما هر دو بسیار افسرده و پریشان شدیم، بی‌اینکه آن را به کسی ابراز کنیم.

دوستانش در بیمارستان به عیادتش می‌شتافتند. از پاریس نیز آقایان دکتر داریوش شایگان و ابوالقاسم سعیدی، دوست نقاش  هنرمندش که سهراب شعر نشانی را به او تقدیم کرده است، به دیدارش آمدند. از آمریکا، ایتالیا، فرانسه، تهران و کاشان به او تلفن می‌زدند و حالش را می‌پرسیدند. سهراب می‌گفت:

«این‌ها لطف کرده و تلفن می‌زنند و به گمانشان من از اینکار خوشحال می‌شوم.»

شاید به این علت ناراحت بود که تماس‌های تلفنی دور و نزدیک وخامت وضعش را نشان می‌داد. هوای بارانی و مه گرفتۀ لندن بر گرفتگی دل‌های م می‌افزود و روزهای بسیار غم‌انگیز و طاقت‌فرسایی را برایمان به وجود می‌آورد.

 

«شاخه‌ها پژمرده است

سنگ‌ها افسرده است.

رود می‌نالد

جغد می‌خواند

غم بیامیخته با رنگ غروب

می‌تراود ز لبم قصۀ سرد

دلم افسرده در این تنگ غروب»

 

دلم گواهی فاجعه‌ای را می‌داد، ولی تجاهل کرده و خود را می‌فریفتم و به کنجکاوی دربارۀ بیماری سهراب نمی‌پرداختم. باید اعتراف کنم که بدترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذراندم. به هیچ‌وجه نمی‌توانستم فقدان او را بپذیرم.

سهراب گذشته از اینکه برادرم بود، یک دوست، یک معلم و یک مربی خوب و مهربان هم به شمار می‌رفت. هر وقت به مجهولی برمی‌خوردم و مشکلی آزارم می‌داد، در هر موقع شب و روز از او یاری می‌طلبیدم. کسی نمی‌تواند جای خالی‌اش را در زندگی من و حتی فرزندانم پر کند.

او می‌کوشید دوست داشتن، درست دیدن و لذت بردن از روزی آفتابی، یک سیب یا نانی داغ را به ما بیاموزد. سهراب به زندگی عشق می‌ورزید و از آنچه داشت، راضی و خشنود بود و با اخلاص تمام می‌خواست این رضامندی را به همه تسری دهد و با دستمایۀ کلام موزون بدر خوش‌بینی در دل انسان‌ها بپاشد. باری، سرطان بی‌رحمانه وجودش را درهم می‌کوبید.

گرچه نوع بیماری‌اش را از او مخفی می‌داشتند، ولی  باهوش‌تر از آن بود که متوجه وخامت وضعش نباشد. یکبار در بستر بیماری در بیمارستان پاریس از خواهرزاده‌اش پرسید که آیا کتاب بخش سرطان اثر سولژ نیتسین را خوانده است؟

شاید قصدش از طرح این سؤال این بود که عکس العمل وی را ببیند و به درستی پندارش مطمئن شود و ضمناً به او بفهماند که از بیماری خود آگاه است.

در روزگار سلامت، یکبار مادر از او خواست برای انجام آزمایش کلی نزد پزشک برود، نپذیرفت و گفت: «خودم می‌دانم چه وقت می‌میرم» این جمله را چنان محکم و مطمئن ادا کرد که مرا به هراس انداخت و جرأت نکردم و نخواستم از او در این‌باره بپرسم. اما همیشه نگران سلامتی‌اش بودم.

به یاد دارم شبی در عین سلامت، دچار اضطراب شد. با شوهرم نزد او رفتیم. با ناراحتی به همسرم گفت: «من باید در بیابان‌های کاشان بمیرم»

همسرم که به او خیلی علاقه داشت، در آغوشش گرفت و هردو گریستند. در بستر بیماری ترس و بی‌قراری در چهره‌اش دیده نمی‌شد و هرگز از مرگ سخن نمی‌گفت.

آقای دکتر شمیسا در کتاب نگاهی به سپهری نوشته است: « بنا به درخواست سهراب، قرار بود که در گلستانه به خاک سپرده شود» باید عرض کنم از آنجا که هیچ وقت دربارۀ مرگ خود صحبتی نمی‌کرد، وصیت‌نامه‌ای هم برجای نگذاشت.

یکماه در لندن تحت مداوا بود. علامت بهبود دیده نمی‌شد و روز به روز ضعیف‌تر و رنگ‌پریده‌تر می‌نمود. آقای دکتر شایگان در ملاقاتی که با او داشت گفت: «سهراب بیماری‌ات را بشناس و با آن مبارزه کن» سهراب پاسخی نداد.

در ابتدای سفر، به اصرار من مقداری وسایل نقاشی خرید، ولی بعد ضعف شدید اجازه نداد از منزل خارج شود. پس از چندی از همسرم خواستم در لندن به ما ملحق شود، با این فکر که شاید از نظر روحی کمکی برایمان باشد و از طرف دیگر من بتوانم برای خرید از خانه بیرون بروم و سهراب تنها نماند. در اواخر سهراب که علایم بهبود در حال و وضعش دیده نمی‌شد، روزی به من گفت:

«مثل اینکه باید زمان کوتاه‌تری را برای زندگی‌ام برنامه‌ریزی کنم. کاش می‌توانستم کتابم را به پایان برسانم» به خاطر اینکه بتواند به ایران برگردد مقداری خون به او تزریق کردند.

مدت کوتاهی بعد از بازگشتن به ایران، دوباره به بیمارستان انتقال یافت و دیگر به خانه بازنگشت. اتاقش در بیمارستان از خویشان و دوستان پُر و خالی می‌شد. تاج‌ها و سبدهای گل آنجا را گلستانی غم‌انگیز جلوه می‌داد که بلبلش می‌رفت برای همیشه لب از نغمه‌سرایی فروبندد.

دختر خانمی هر روز با دسته گل سرخ به عیادتش می‌آمد و به دلیل وخامت حال سهراب بی‌اینکه موفق به دیدارش شود، بیمارستان را ترک می‌گفت. این برنامه آنقدر مرتب بود که به دیدنش عادت کرده بودیم و یک روز که نیامد نگران شدیم. روز بعد که دوباره به بیمارستان آمد، گفت: «دیروز برای چیدن شقایق به دشت‌های اطراف کرج رفتم و متأسفانه ماشینم خراب شد و نتوانستم خود را به اینجا برسانم.»

دوستان سهراب گاه هنگام عیادت عنان اختیار از کف می‌دادند و به گریه می‌افتادند. سهراب با دیدن اشک‌هایشان زیر لب زمزمه می‌کرد: «درست می‌شه، درست می‌شه»

روزی حوالی غروب صدای فاخته‌ای از بیرون به گوش رسید. پریشان چشم در چشم سهراب دوختم و به خیال خود برای رد گم کردن بی‌اختیار گفتم: «کبوتره» سهراب بلافاصله اظهار داشت: «نه فاخته است.»

برای من این صدا پیش آمد ناگواری را تداعی می‌کرد. اما مطمئنم که او طور دیگری می‌اندیشید. سهراب چشم‌هایش را شسته بود و جور دیگر می‌دید. شاید به همین دلیل گفته است:

«که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.»

و او خود در کودکی جغدی در قفس داشت

«آبادی‌ام ملول شد از صحبت زوال

بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.»

پزشکان و پرستاران نهایت لطف و عطوفت را در مورد سهراب مبذول می‌داشتند و از هرگونه مراقبتی فرونمی‌گذاشتند. اغلب اتاق او را با الکل می‌شستند. دوستان پزشک‌اش از بیمارستان‌های دیگر، برای دادن هر مقدار خون اعلام آمادگی می‌کردند. اما افسوس که مقابله با بیماری امکان نداشت و هرگونه تلاش و کوشش به شکست می‌انجامید.

«پشت این دیوار کتیبه‌ای می‌تراشند.

می‌شنوی؟

میان دو لحظۀ پوچ در آمد و رفتم.

انگار دری به سردی خاک باز کردم:

گورستان به زندگی‌ام تابید

بازی‌های کودکی‌ام، روی این سنگ‌های سیاه پلاسیدند

سنگ‌ها را می‌شنوم: ابدیت غم

کنار قبر انتظار چه بیهوده است.»

 

بالاخره آنچه که حتی تصورش لرزه به جانم می‌افکند اتفاق افتاد. ساعت شش بعد از ظهر روز اول اردیبهشت ماه سال 1359 روحش از تنگنای قفس رهایی یافت و به ابدیت پیوست. به سوی وسعت بی‌واژه‌ای که همواره او را می‌خواند. و ما در این وادی بی‌آرام تنها ماندیم.

پس از این ماجرای جانسوز، آسیمه سر و نگران به سراغ مادر رنجیده که در انتظار بازگشت فرزند دیده به در دوخته بود، رفتیم و پزشکی بر بالینش آوردیم تا به کمک آرام‌بخش، قدرت مقابله با فاجعه را بیابد

در مورد انتخاب آرامگاه ابدی او، بعد از مشورت با دوستش آقای دکتر فیلسوفی به این نتیجه رسیدیم که دشت‌های اطراف کاشان که همواره به آن‌ها علاقه داشت مناسب‌تر از محلی داخل شهر است.

در نتیجه با کمک و راهنمایی ایشان پیکر سهراب به زیارتگاه مشهد اردهال منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد.

در مراسم شب هفت آن عزیز، خویشان و بستگان و گروهی از دوستانش بر مزارش گرد آمدند. تلویزیون نیز اتوبوسی با گروهی فیلمبردار فرستاد.

سراسر گور سهراب با غنچه‌های گل محمدی تازه که دکتر فیلسوفی آن‌ها را سفارش داده بود، پوشانده شد. دوستان دیگر هم با خرمنی از گل‌های شقایق آرامگاه ابدی‌اش را گلباران کردند.

گور سهراب را در آغار قطعه آجری فیروزه رنگ در صحن زیارتگاه مشخص می‌کرد. بعدها سنگ قبرش را زنده یاد رضا مافی که بنیان‌گذار هنر خط_نقاشی در ایران است، آماده ساخت و با خطی خوش این قطعه شعر سهراب را بر آن نوشت:

«به سراغ من اگر می‌آیید

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من»

پایان. بهار 1372

 

منبع

سهراب مرغ مهاجر

سهراب، مرغ مهاجر

پریدخت سپهری

انتشارات طهوری

صص109-116

 

مطالب بیشتر

  1. صدای پای آب شعری از سهراب سپهری
  2. مسافر شعری از سهراب سپهری
  3. دو سروده از سهراب سپهری
  4. اتاق آبی نوشته سهراب سپهری
  5. نظر احمد شاملو درباره سهراب
  6. نظر فروغ فرخزاد درباره شعر سهراب
  7. نقد دکتر شفیعی کدکنی بر دفتر حجم سبز
  8. دکتر سیروس شمیسا: یادداشتی بر شعر مسافر سهراب
  9. دکتر پروین سلاجقه: نقد شعر شاسوسا
  10. نقاشی‌های سهراب سپهری بخش 1
  11. نقاشی‌های سهراب سپهری بخش2
  12. نقدی بر کتاب فلسفه لاجوردی سپهری
3 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها