با ما همراه باشید

سهراب سپهری

«صدای پای آب» شعری از «سهراب سپهری»

«صدای پای آب» شعری از «سهراب سپهری»

 

صدای پای آب

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگ درخت

دوستانی، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب‌بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.

قبله‌ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده‌ی من.

من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می‌خوانم

که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته‌ی سرو.

من نمازم را، پی «تکبیره‌الاحرام» علف می‌خوانم،

پی «قد قامت »موج.

کعبه‌ام بر لب آب،

کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست.

کعبه‌ام مثل نسیمی، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر.

«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.

پیشه‌ام نقاشی است:

گاه‌گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی‌تان تازه شود.

چه خیالی، چه خیالی…می‌دانم

پرده‌ام بی‌جان است.

خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی‌ماهی است

اهل کاشانم

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک «سیلک»

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها، پشت دو برف،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،

پدرم پشت زمان‌ها مرده است.

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،

مادرم بی‌خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می‌خواهی؟

من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می‌کرد.

تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.

خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه‌ی دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه‌ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما شاید، قوسی از دایره‌ی سبز سعادت بود.

میوه‌ی کال خدا را آن روز، می‌جویدم در خواب.

آب بی‌فلسفه می‌خوردم

توت بی‌دانش می‌چیدم

تا اناری ترکی برمی‌داشت، دست فواره‌ی خواهش می‌شد.

تا چلویی می‌خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.

شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.

فکر، بازی می‌کرد.

زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.

طفل، پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه‌ی سنجاقک‌ها.

بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پر

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله‌ی مذهب بالا

تا ته کوچه‌ی شک

تا هوای خنک استغنا

تا شب خیس محبت رفتم

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت

تا سکوت خواهش

تا صدای پر تنهایی.

چیزھا دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم ،نور در ھاون می‌کوبید.
ظھر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود

کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم،
در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز.
بره‌ای را دیدم، بادبادک می‌خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می‌فھمید
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم ھنگام خطاب، به گل سوسن می‌گفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژه‌ھایش ھمه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بھار.
موزه‌ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیھی نومید، کوزه‌ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»
عارفی دیدم بارش «تننا ھا یا ھو»
من قطاری دیدم ، روشنایی می‌برد
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می‌رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می‌رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد
و ھواپیمایی، که در آن اوج ھزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک
خال‌ھای پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه‌ی تنھایی.
خواھش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می‌آید.
و بلوغ خورشید
و ھم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله‌ھایی که به گُلخانه شھوت می‌رفت
پله‌ھای که به سردابه الکل می‌رفت
پله‌ھایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پله‌ھایی که به بام اشراق
پله‌ھایی که به سکوی تجلی می‌رفت
مادرم آن پایین
استکان‌ھا را در خاطره شط می‌شست
شھر پیدا بود:
رویش ھندسی سیمان، آھن، سنگ
سقف بی‌کفتر صدھا اتوبوس
گل‌فروشی گل‌ھایش را می‌کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می‌بست
پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد
کودکی ھسته زردآلو را، روی سجاده بی‌رنگ پدر تف می‌کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می‌خورد
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی‌تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری‌چی
مردگاریچی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود
موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاخته‌ھا در تَف خون
سمت مرطوب حیات
شرق اندوه نھاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنھایی در کوچه فصل
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفر دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان از دیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواھش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنھایی با یک آواز.
جنگ زیبای گلابی‌ھا با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی‌ھا با ساقه‌ی ناز
جنگ طوطی و فصاحت با ھم
جنگ پیشانی با سردی مھر
حمله‌ی کاشی مسجد به سجود
حمله‌ی باد به معراج حباب صابون
حمله‌ی لشکر پروانه به برنامه‌ی «دفع آفات»
حمله‌ی دسته سنجاقک به صف کارگر «لوله کشی»
حمله ھنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شھر به دست سه چھار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظھر
قتل یک قصه سر کوچه‌ی خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مھتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست «دولت»
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
ھمه‌ی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می‌رفت
جغد در باغ معلق می‌خواند
باد در گردنه خیبر بافه‌ای
از خس تاریخ به خاور می‌راند
روی دریاچه آرام «نگین» قایقی گل می‌برد
در بنارس سر ھر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
شھرھا را دیدم
دشت‌ھا را کوھ‌ھا را دیدم
آب را دیدم خاک را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاھان را در نور، و گیاھان را در ظلمت
دیدم
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اھل کاشانم اما
شھر من کاشان نیست
شھر من گم شده است
من با تاب، من با تب
خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام
من در این خانه به گم‌نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس
باغچه را می‌شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می‌ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه‌ی آب از ھر رخنه‌ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بھار
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره‌ی تنھایی
و صدای پاک پوست انداختن مبھم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواھش را می‌شنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترھا
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیھه‌ی پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می‌شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلکِ تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی آواز انارستان‌ھا.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل‌ھا را می‌گیرم
آشنا ھستم با سرنوشتِ تر آب، عادت سبز درخت
روح من در جھت تازه‌ی اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاھی از شوق سرفه‌اش می‌گیرد
روح من بیکار است
قطره‌ھای باران را،  درز آجرھا را می‌شمارد
روح من گاھی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با ھم دشمن
من ندیدم بیدی سایه‌اش را
بفروشد به زمین
رایگان می‌بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
ھر کجا برگی ھست شور من می شکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم
مثل یک گلدان می‌دھم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت ھستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌ھای بلند ابدی
تا بخواھی خورشید تا بخواھی پیوند تا بخواھی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
و من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای، ماه را نصف می‌کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ‌ھای شکم ھوبره را، اثر پای بز کوھی را
خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید
سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد
ماه در خواب بیابان چیست،
مرگ در ساقه‌ی خواھش
و تمشک لذت، زیر دندان ھمآغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه‌ی عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می‌چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دھان گس تابستان است
زندگی بُعد درخت است به چشم حشره
زندگی
تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مھاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می‌پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود ھواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه‌ی دھشاھی در جوی خیابان است
زندگی مجذور آینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی ھندسه ساده و یکسان نفس‌ھاست
ھر کجا ھستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر ھوا عشق زمین مال من است
چه اھمیت دارد
گاه
اگر می‌رویند
قارچ‌ھای غربت ؟
من نمی‌دانم که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس ھیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم‌ھا را باید شُست جور دیگر باید دید
واژه‌ھا را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود
باران باشد
چترھا را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با ھمه مردم شھر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز
نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب‌تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت‌ھا را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دھکده را وزن کنیم، خواب یک آھو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
و دھان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب‌تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این ھمه سرخ این ھمه سبز
صبح‌ھا نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نھالی سر ھر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو ھجا تخم
سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته‌ھا بی‌بعدند
و نخواھیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواھیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می‌گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می‌شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلئی بود در اندیشه دریاھا
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرھای پدرھا چه نسیمی چه شبی داشته‌اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی‌خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی ھمه فرفره ھا خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره‌ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مھتاب اگر تب داریم
دیده‌ام گاھی در تب ماه می‌آید پایین
می‌رسد دست به سقف ملکوت
دیده‌ام سھره بھتر می‌خواند
گاه زخمی که به پا داشته‌ام
زیر و بم‌ھای زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذھن اقاقی جاری است
مرگ در آب و ھوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دھکده از صبح سخن می‌گوید
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دھان
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاھی ریحان می‌چیند
مرگ گاھی ودکا می‌نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد
و ھمه می‌دانیم
ریه ھای لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر ھای صدا می‌شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس ھوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر ھر بوته که می‌خواھد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش‌ھا را بکند و به دنبال فصول از سر گل‌ھا بپرد
بگذاریم که تنھایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در
«افسون »گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح‌ھا وقتی خورشید در می‌آید متولد بشویم
ھیجان‌ھا را پرواز دھیم
روی ادراک، فضا، رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو ھجای ھستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
کاشان | قریه چنار | تابستان 1343

منبع

هشت کتاب سهراب سپهری

هشت کتاب

سهراب سپهری

نشر آتیسا

صص171-185

مطالب مرتبط

  1. اتاق آبی نوشتۀ سهراب سپهری
  2. شعر مسافر
  3. چند سروده از سهراب سپهری
1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها