نویسندگان/ مترجمانِ ایران
خاطرات دکتر صدرالدین الهی از «صادق چوبک»
دربارۀ صادق چوبک (۱۳۷۷-۱۲۹۵)، قصه نویس بزرگ ایران، هیچ یادی دلنشین تر و خواندنی تر از آنچه استاد دکتر صدرالدین الهی سالها پیش در «مجله ایران شناسی» – تابستان ۱۳۷۲ نوشت نیافتیم.
مجله ایران شناسی – ویژه پژوهش در تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران – به همت و سردبیری دکتر جلال متینی مدت بیست و هفت سال ( بهار ۱۳۶۸ تا زمستان ۱۳۹۴) در آمریکا انتشار می یافت.
حالا سالی چند است که من آقای صادق چوبک را می شناسم. انقلاب اسلامی اگر لطفی در حق من کرده همین بوده است و بس. در تهران هرگز نه او را دیده بودم و نه از احوالش چیزی می دانستم. اما این جا هفته ای، دو هفته ای، و گاه ماهی یک بار به دیدنش می روم، سلامی می کنم و در کنار او و آشفتگی های کاغذ و کتاب اطاقش، به آرامش های گمشده ام باز می گردم.
مرد مطبوع، مؤدب و مهربانی ست. نان و شرابش را با گشاده دستی و گشاده رویی با مهمان قسمت می کند و تنها و یک تنه است. به این جهت می توان به او اطمینان کرد و تکیه داد.
در هفتاد و هفت سالگی بی پروایی های هفده سالگی را دارد. عاشق روی خوش و موی دلکش و می بی غش است. بیدار و دل آگاه، تیزهوش و نکته بین و نکته سنج است و چون این همه را درهم بریزی، من در تعریفی وام گرفته از حافظ او را «رِند عالم سوز» می خوانم.
اگر در احوال اهل دل دقیق شده باشی، پس از مدتی مصاحبت با چوبک او را جامع جمیع تعاریفی می بینی که از کلمۀ «رِند» در ذهن هر ایرانی جای دارد.
مثل هر رِند عالم سوزی اهلِ مصلحت بینی نیست، مثل هر رِندی مُرید طاعت بیگانگان نیست و معاشر رِندان آشنا هست. مثل هر رِندی برای روای حاجت به سراغ می فروش می رود، و به بخشیدن گُنه و دفع ِبلا چندان پایبند نیست. مثل هر رِندی از سرزنش مدعی در اندیشه نیست و شیوۀ رِندی و مستی را به سرزنشی از کَف نمی نهد. هم چنان که عیب کس به مستی و رنِدی نمی کند. در محضر این رِند عالم سوز یاد می گیری که با مردم زمانه سلامی و والسلام.
در کنارش باید با حوصله بود و با مدارا. چرا که گاه سخت تنگ حوصله است و پرخاشجوی، گاهی چون کودکی بهانه گیر است و لجوج، و گاه چون دریایی پُر از بیم موج، با موج خندی زهرآگین به سبکباران ساحل ها.
نه تنها گردن او که گردن همۀ دست در سفره بُردگان خانۀ او، زیرِ بار همّت بانویی صبور و بُردبار که شریک زندگی اوست، خَم است. تحمل وسواس ها و بدخُلقی های مردی چون او به راستی خُلقی «قدُسی» لازم دارد و این کار از طایران کم حوصله بر نمی آید. مبالغه نیست گاه تا روزی ده ساعت برای ذهن سیال او خواندن و خواندن و ملامت های او را بر تلفظ غلط یا صحیح یک کلمه تحمل کردن و دنبال معنی صحیح یک لغت، نه تنها فرهنگ مُعین، که بُرهان قاطع و فرهنگ نفیسی و آنندراج را ورق زدن.
چوبک اهل مصاحبه نیست و به موعظۀ «پیر می فروش» از «مصاحب ناجنس» احتراز می کند. به این جهت من از او اجازه گرفتم که آن چه را که در طول این ده پانزده سال در کنار او، از دهان او، جه به صورت نقل خاطره و چه به شکل نظر شخصی شنیده ام، جسته و گریخته گِرد آورم و به تأیید خود او برسانم و چاپ کنم. با رِندی عالم سوز چون او، جز این نمی توان کرد.
صدرالدین الهی – برکلی – تابستان ۱۳۷۲
بیماری چشم سخت آزارش می دهد. به زحمت یک هشتم از تمام بینایی را حفظ کرده است. روزی در یک فروشگاه بزرگ مقابل انبوه دفترهای سفید و کاغذهای یادداشت، آستین مرا گرفت و کشید و گفت: «الهی، این همه دفتر و کاغذ سفید، حالم را بَد می کند، از این که نمی توانم سیاهشان کنم. فکرها و قصه هایی در سَرَم می جوشد، خیلی قشنگ و وقتی نمی توانم بنویسم از این ناتوانی عصبانی می شوم.» و بعد به طنز و جِدّ افزود «این ها را که می بینم یاد قصۀ عبُید می افتم و آن مخنث و مار خفته و آن جملۀ مخنث که «دریغا مردی و سنگی».
به لحن غمگینی می گوید: «هنوز باور نمی کنم که نمی بینم. هر روز صبح که از خواب بلند می شوم، فکر می کنم که بیناییم را بازیافته ام.» و دریغ…
افسوس بسیار دارد برای بستۀ بزرگی از یادداشت ها و نامه هایی که از تهران برایش پست شده و هرگز به امریکا نرسیده است. نامه هایی از هدایت، خانلری، فرزاد، ذبیح بهروز و دیگران و قصه ها و طرح قصه ها و ترجمه هایی که باید به آن ها می رسیده و حالا از دست رفته است.
از این که یک دفعه رودست خورده و صحبت های خودمانیش به عنوان مصاحبه در یک روزنامه چاپ شده، سخت دلخور و پکر است. هنوز بعد از سال ها نصرت رحمانی شاعر را نمی بخشد که شبی بی مقدمه به سراغ او رفته و با وی از هر دری سخن گفته، و بعد دو شب دیگر هم پای صحبت او نشسته و در دود و غبار کنار بخاری هیزمی او گم شده، تا به این جا که شب را در خانه او بیتوته کرده، و بعد سر از آیندگان درآورده با سه مقالۀ پی در پی که عنوان مصاحبه بر آن گذاشته بوده است.
به یادش می آورم که آن حرف ها در زمان خود سر و صدای بسیار کرد. بر این تأکید می ورزم که نصرت رحمانی در کار خود شاعری یگانه بوده و هست و او تصدیق کنان می گوید: «ازش خوشم آمد که نشستم حرف هایم را با وی در میان نهادم. اما قرار نبود این ها چاپ شود. من اهل مصاحبه نیستم.» و تأئید می کند که: «شعرهای رحمانی را خوانده بودم. پسندیده بودم. به این جهت به خلوت خود راهش دادم، ولی چرا این کار را کرد؟ چرا؟» نویسنده هنوز از شاعری که «سایه اش زیر پایش لهِ شده» گله مند است.
- از چند حکایت که در ذهنش جولان دارد حرف می زند و این که با تقریر، کار تحریر را نمی توان انجام داد. در فکر است که دربارۀ دام هایی که در زندگی پیش پای آبروی او گسترده شده چیزی بگوید. بر سبیل خاطره می گوید: «می خواهم اسم این کار را بگذارم «دام ها و دانه ها» این طور کار را شاید بشود روی نوار گفت و بعد پیاده کرد.»
- گاه ساعت ها با دفترهای جالبی که از روزگار گذشته دارد خلوت می کند. گاه تکه ای از آن را بر مَحرمی فرو می خواند. چوبک شاید اولین و تنها نویسندۀ ایرانی ست که روزنامۀ خاطرات نوشته، به طریق دقیق روزانه. تنی چند از ما این دفترها را دیده ایم. وقتی اوقاتش تلخ است می گوید: «می خواهم آتششان بزنم.» وقتی ملامتش می کنی، می گوید «برای کی چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار تهران می نوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقی برایم درست کرده بودند، توی حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه شب از ترس این که اگر بیایند و این ها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند خوابم نمی بُرد. به هزار حُقّه آن ها را آورده ام این جا و حالا وقتی به آن ها برمی گردم، به ایران برمی گردم، دلم تنگ می شود و حالم بَد.» پیرمرد دلش برای خانۀ درّوس، حیاط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعت های سختی را در خیالِ خانه می گذراند. چونان همۀ ما. و چرا برنمی گردد؟ کتاب هایش ممنوع الانتشار است مگر تنگسیر و مَه پاره. چرا؟ زیرا که او، مانند دیگر هم فکران عصر خود چون هدایت، بهروز و دیگران، ایران را بیش و پیش از اسلام دوست می دارد. فقط داستان «چراغ آخر» کافی ست که جان او در خطر بیفتد. در تهران کتاب هایش را خمیر کرده اند. بِروَد آن جا چه کار؟
- از مرگ نمی ترسد اما یک نوع وحشت از ناشناخته در همۀ اوقات با اوست. از این که تنها بماند، از این که در جایی باشد که راه بیرون رفتن از آن را نداند، از این که آوار بر سرش فرود آید، از این که فضای حرکتش محدود باشد، از این که نَفَسش تنگی کند. از همۀ این ها وحشت دارد، می گوید: «زندان بَد است، جایی که آدم نتواند اختیارِ حرکت و رفتارش را داشته باشد، دوست داشتنی نیست.»
- کودکانه و بی غَش متأثر می شود. شعر «بنی آدم اعضای یک پیکرند» را که می خواند اشک می ریزد و بر جهان بی ترحم نفرین می فرستد. از مرگ گیاهی در گلدان خانه اش مضطرب و غمگین می شود. حتی دلش نمی آید که میوۀ درخت های خانه را بچیند، یا گُل های رازقی درشت و خوشبو را از شاخه جدا سازد و در گلدان خانه بگذارد. می گوید «خراب کردن طبیعت و دست زدن به زیبایی های آن وحشی گری ست، خون ریزی ست.»
- شیفتۀ آزادی و عدالت است. این را در جانش دارد. با همه دیکتاتورها در جنگ است. تعبّد را از هر نوع نشانۀ ذلّت انسان می داند. گاه با حرارت یک جوان انقلابی داد می زند: «من تمام عمرم با ظلم و ستم جنگیده ام و در ستایش آزادی نوشته ام. آزادی جوهر من است.»
- خوشحال است که هیچ وقت آن چه را که مردم می خواسته اند ننوشته که به دستشان بدهد. می گوید: «شیللر شاعر آلمانی معتقد است به مردم آن چه را که می خواهند، ندهید. بلکه آنچه را که لازم دارند، بدهید.»
- از مردم آسان پسند بیزار است و معتقد است آدم هایی که کارهای ساده و آسان را دوست دارند، حق ندارند آثار او را بخوانند. می گوید: «به ظاهر کارهای من نگاه نکنید. این کارها را باید با حوصله و با توجه به زمانی که نوشته شده، خواند.»
- دربارۀ کارهایش خیلی کم حرف می زند. وقتی از او می پرسیم از میان قصه هایش کدام ها را بیشتر دوست می دارد؟ معتقد است آدم اگر چند بچه داشته باشد، می تواند از روی خُلق و خوی بچه ها در حقّ آن ها قضاوت کند. ولی در مورد آثار، این میسر نیست. معتقد است که هرکدام از کارهایش را به دلیلی دوست دارد. دلیلی که شبیه دلیل دوست داشتنِ آن یکی نیست. با این همه از «روز اول قبر»، «انتری که لوطیش مرده بود»، «چرا دریا توفانی شد»، «قفس»، «پیراهن زرشکی»، «گور تنها» زیاد یاد می کند.
- می گوید: «وقتی کاری از آدم «صادر» شد – و روی کلمۀ صادر تأکید می کند – اختیار آن دست آدمی نیست. این کار مال همه است و هرکس حق دارد هر طور می خواهد دربارۀ آن قضاوت کند» و ما هرگز ندیده ایم که از سخت ترین انتقادها به رنجیده خاطری یاد کند.
- اگر از کار نوشتن کسی خوشش بیاید، یا نوشته ای را پسندیده باشد، با لحنی نیمه جدی و نیمه شوخی می گوید: «معلومات آقا را خواندیم، بسیار خوب بود»، و گاه به اصرار می کوشد که نویسنده را به انتشار اثر به صورت کتابی وادار کند.
- از این که نو دولتان ادبی را به جان هم بیندازد، بدش نمی آید. گاه مخصوصاً کاری می کند که دو نفری با هم به مجادله مشغول شوند و او با خندۀ یک خروس باز آن ها را تماشا می کند. ما خود با همه دُم بریدگی یک بار در این تلۀ چوبک افتادیم.
- وقتی اظهار فضل در اطرافش زیاد می شود اصلاً به حرف کسی گوش نمی دهد. در این حال یا برای خود زمزمه می کند یا مثل علاءالسلطنه پدر مرحوم حسین علاء، خود را به خواب می زند و یا اصلاً برمی خیزد و به اطاقش می رود.
- حالا هرکس به طرف شهر ما می آید حتماً و از راه ادب ساعتی یا شبی را در حضور او می گذراند. در این سال ها من فریدون هویدا، بزرگ علوی، مجید رهنما، سعیدی سیرجانی، احمد شاملو، هما ناطق، هوشنگ گلشیری، جمال میرصادقی، شهرنوش پارسی پور، نجف دریابندری و… را در خانۀ چوبک دیده ام یا شنیده ام که پیش او بوده اند.
- در مورد اشتباه کاری اشخاص به خصوص در زمینۀ ادب بی بخشش و سخت گیر است. شلختگی و سرهم بندی را اصلاً نمی بخشد و حتی مواظب تلفظ صحیح لغات است. وسواس او در حق واژه ها چیزی در حد آن است که علامۀ قزوینی گفته بود «من اگر بخواهم سورۀ الحمد را بنویسم، حتماً قرآن را باز می کنم و از روی آن می نویسم.» به این جهت است که وقتی جوان ها در رادیو یا تلویزیون محلی واژه ای را غلط تلفظ می کنند دادش به آسمان می رود و آن ها را عامی و بی سواد می خواند.
- آثارش به روسی و طبعاً به همه زبان های امپراتوری سابق شوروی ترجمه شده، تعریف می کند که ترجمه ای به زبان چِک از یکی از داستان هایش را از چکسلواکی سابق برایش فرستاده بودند. در این جا به طبیبی که نسل دوم مهاجر بوده، داده است، و مادرِ این طبیب که هنوز به آن زبان می خواند، پس از خواندن قصه به پسرش می گوید: «این قصه بزرگی ست، دلم می خواهد نویسنده اش را ببینم.» خوشحال است که قصۀ محبوبش سنگ صبور به روسی توسط جهانگیر دُرّی و زویا عثمانوا ترجمه شده و به انگلیسی هم قانون پرور آن را برگردانده و خوب برگردانده است.
- از ترجمه های دیگری که از کارهای او توسط ایران شناسان معتبر صورت پذیرفته، یاد می کند: آربری قصه های او را ترجمه کرده، ژیلبر لازار، در دستور زبان فارسی خود کراراً از او شاهد آورده، پروفسور بویل یک کلید فهم معانی برای «انتری که لوطیش مرده بود» نوشته، پروفسور بگلی تنگسیر او را به انگلیسی برگردانده و بر آن مقدمه نوشته. خود چوبک در این کار او را کمک کرده و حتی عنوان انگلیسی کتاب را که The Man and His Gun است، او برای تنگسیر برگزیده و به بگلی پیشنهاد کرده است.
- در مورد سنگ صبور حساسیت خاص دارد. معتقد است که این کتاب در میان آثار دیگر او مظلوم واقع شده و بیش از هر اثر دیگری به آن ستم رفته است.
- می گوید: «سنگ صبور قرار بود داستان دوازدهم کتاب خیمه شب بازی باشد. طرح این داستان را من در سال ۱۳۲۰ ریختم. اول اسم آن را گذاشته بودم «لعان»، یعنی فرزندی که پدر در حلال زادگی او شک می کند و در حقیقت با نفی و انکار ابوّت خود، فرزندی را که به او منسوب است، طبق قوانین اسلامی از خود نمی داند. اصل داستان حکایت زنی ست که بر سر چهار زن دیگر وارد خانه ای می شود و مردِ خانه که در حسرت فرزند می سوزد، از او صاحب اولاد ذکوری می شود. اما یک اتفاق به همراه توطئۀ چهار هوو سبب می شود که این بچه «لعان» بشود. اتفاق همان است که در سنگ صبور آمده. یعنی بچه در شلوغی حَرَم شاه چراغ به علت خوردن آرنج زائری به دماغش خون دماغ می گردد و براساس یک خرافه که می گوید اگر حرامزاده ای وارد حَرَم شاه چراغ بشود، خون دماغ خواهد شد، انگ حرام زادگی بر پیشانی طفل می خورد. این داستان که قرار بود داستان دوازدهم «خیمه شب بازی» باشد، یازده بار نوشته شد، ماشین شد، آماده شد که به مطبعه برود، ولی چون راضی نبودم، دوباره از سر نوشتم و بالاخره صورت دوازدهم آن به چاپ رسید.»
- او معتقد است که «همه حرف هایش را در سنگ صبور زده است و سنگ صبور سرفصل تازه ای در داستان نویسی معاصر ایران است» در مورد ایرادی که به نمایشنامۀ آخر داستان می گیرند و نیز دو نمایشنامۀ داخل داستان و نقل تمام حکایت رستم فرخزاد از شاهنامه در متن داستان، او معتقد است: «این ایرادها را کسانی می گیرند که روح سنگ صبور را نشناخته اند، مخصوصاً نمایشنامۀ آخر کتاب، حکایتِ درخت دانش است که در باغ سنگ صبور روییده.»
- در مورد سنگ صبور نکتۀ جالبی را به یاد می آورد. او با یکی از قهرمانان این داستان از نزدیک آشنا بوده و نشست و برخاست داشته است. سیف القلم، جانی معروف و قاتل زنان بدکارۀ شیراز. می گوید: «سال ۱۳۱۳ من از مدرسۀ امریکایی تهران به شیراز برگشتم که تصدیق سیکل اول متوسطه را از یک مدرسۀ دولتی بگیرم. در این زمان من که سخت مشتاق فلسفه و حکمت اسلامی بودم در مسجد نو شیراز در محضر میرزا محمد علی حکیم حاضر می شدم. این میرزا بعدها به تهران آمد و در مدرسۀ سپهسالار و دانشکدۀ معقول و منقول از اجلۀ مدرسین حکمت الهی شد. در محضر او بود که من با یک سید شیرازی الاصل هندی شده آشنا شدم. مردی بود با لباس سفید کتان پاکیزه که می گفت از هندوستان آمده و طالب کسب کمالات معنوی ست. چون انگلیسی او خیلی خوب بود با من که شاگرد مدرسۀ امریکایی بودم، خیلی زود اُخت شد و ساعت ها با هم حرف می زدیم و وقت می گذراندیم. روزی که او را به جُرم قتل گرفتند، برای من روز عجیبی بود. زیرا با محاسبۀ روزهایی که او مرتکب قتل زنان شده بود، می دیدم که این روزها درست مصادف با ایامی بوده که او یا قتل را انجام داده و به مدرسه آمده بود و یا بلافاصله بعد از درس به سراغ قربانی خود رفته بوده است.»
- به یاد می آورد که در همان زمان شرح گزارش گونه ای از کار سیف القلم نوشته و به تهران برای معلم مدرسۀ امریکاییش، حسین شجره، که سردبیر روزنامۀ «ایران» زین العابدین رهنما بوده، فرستاده است، و او هم این شرح را با مقدمه ای دربارۀ قابلیت های نویسندگی چوبک جوان در چند شمارۀ «ایران» چاپ کرده است.
- معتقد است که در طول زندگی از همۀ نویسندگان خوانده و آموخته است. هفده ساله بوده که «جنایت و مکافات» داستایوسکی را خوانده، تا آن زمان جز همان شرح مربوط به سیف القلم در روزنامۀ «ایران» و چند مقاله در روزنامۀ محلی «بیان حقیقت» اصلاً چیزی ننوشته بوده است. می گوید: «جنایت و مکافات مرا دیوانه کرد. دنیای جنایت و مکافات دنیای تازه ای بود که گاه آدم از به یاد آوردنش به خود می لرزید.» داستان های داستان نویسان خارجی را بسیار خوانده است و از آن میان چخوف، موپاسان، اوهنری، مارک تواین، توماس مان، سلمالاگرلوف را خیلی دوست دارد، اما عاشق فالکنر است و این را پنهان نمی دارد. این اواخر اظهار علاقه می کرد که اگر ترجمۀ انگلیسی «ضد خاطرات – Antimemories »آندره مالرو برای شنیدن روی نوار باشد، آن را بگیرد و بشنود. همان طور که خواهان دوباره یاد آوردن La Condition Humaine مالروست. از وقتی که نمی خواند، از کتابخانۀ کنگره نوارهای ویژه شنیدن را می گیرد و گوش می دهد.
- معتقد است که نویسنده باید بخواند، زیاد بخواند، دائماً بخواند و مصالح کار خود را با خواندن، فکر کردن، به یاد آوردن و منظم ساختن آن ها آماده کند. از شب هایی حرف می زند که با مدادهای تازه تراشیده ساعت ها روی صفحه ای می نوشته و پاک می کرده و دوباره می نوشته تا صورت مطلوب کار را پیدا می کرده است. معتقد است نویسنده مثل یک بنّا باید با کمک مداد و تردیدش مرتب کار تراز و شاغول را دنبال کند تا پیِ دیوارِ اثر، کج گذاشته نشود و ناگزیر دیوار تا ثریا کج نرود.
- در شعر فارسی سلیقۀ خاص خود را دارد. از سویی قصیده های درشت تر از ریگ آموی سبک خراسانی زیر پای خِنگ خیالش نرم تر از پرنیان است و از دیگر سو، گاه چنان در زلال غزل حافظ غوطه می خورد که پنداری مسیحای به رقص آمده از سرود زهره است. هروقت که دستی به جام باده دارد، منوچهری را یاد می کند و می خواند:
ای باده فدای تو همه جان و تن من
و هرگاه که از خنده بی خردان در جمع به جان می آید، ناصر خسرو را به خاطر می آورد:
با گروهی که بخندند و بخندانند
چون کنم چون نه بخندم، نه بخندانم
از غم آن که دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خِرَدی خیزد، چون خندم
که خِرَد سخت گرفته ست گریبانم
و وقتی می خواهد که از کلام بافته و تافته چیزی بشنود، آستین حریفی را می گیرد که قاآنی بخوان و قصیدۀ دلخواهش در قاآنی به این مطلع است:
خیز از غلام، زین کن یکران را </em
آن گرم سیر صاعقه جولان را
و گاه دیده می شود که به شعر ساده ای بیش از جام باده ای مست می شود. سعدی و ایرج اکثر او را به این حال می اندازند. غزل های شهریار و سایه را دوست دارد و از سایه، این غزل را خیلی می پسندد:
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
- در نثر فارسی، شکوه ساده بیهقی را می ستاید و زبان فصیح و بی پیرایۀ سعدی را. و شاید بی آن که خود بخواهد، نثر کوتاه و روشن او حدّ فاصلی ست میان این دو، پیراسته و پرداخته برای زمان ما، به این جهت با نثرهای دُم بریدۀ امروزی دشمن است هم چنان که با واژگان خلق الساعۀ علمای جامعه شناسی و روانشناسی، و فرضاً نوواژۀ «گفتمان» را که معتقد است به سیاق ریدمان ساخته شده، اصلاً نمی پسندد.
- شیفتۀ طنز و هَزل قدماست. از هَزل سنایی گرفته تا هجای سوزنی و در این میان عُبید را نه یک بار که چندین بار خوانده است و باز می خواند و می خواهد که برایش خوانده شود.
- مرحوم فروغی را ملامت می کند که چرا هَزلیات و مضحکات سعدی را در کلیات او نیاورده است و بر این اعتقاد است که شرط امانت نیست بخشی را از مجموع اثری به بهانۀ عفت کلام بیرون آوردن. می گوید: «من با سانسور از هر نوع و توسط هرکس مخالفم. می خواهد آقای فروغی باشد می خواهد محرّمعلی خان یا شمیم.»
- از دشتی به احترام و نیکی یاد می کند و کارهای ادبی او را می ستاید و تقی زاده را فارع از همۀ اتهامات مخالفان، محققی بزرگ و پژوهش گری ارجمند و گمشده در غبار دشمنی ها می داند.
- با سیاست، و بازی های آن دشمنی آشتی ناپذیر دارد. از در افتادن به تلۀ سیاست سخت می هَراسد و در حقیقت آن ماهی عاقل است در برکۀ روزگار. در جواب عبدالحسین نوشین که وعدۀ اهدای مدال ماکسیم گورکی را در ازای پیوستن به جنبش توده ای به او می دهد، می گوید: نه. و در برابر اعتراض او که صادق خان را طرفدار مکتب هنر برای هنر می خواند، پاسخ می دهد که: «مگر تولستوی رُمان «جنگ و صلح» را برای حزب کمونیست نوشته است؟» مشابه همین جواب را دارد برای رسول پرویزی که از طرف عَلَم، ریاست لژیون خدمتگزاران بشر را به او پیشنهاد کرده بود. او برای احسان طبری و استعدادش که لگدمال «اوامر حزبی» شد سخت متأسف است. با این همه قضاوت احسان طبری در مورد او خواندنی ست. رونوشت نامه ای را که طبری در جواب ارسال کتاب تنگسیر توسط فهیمۀ راستکار به این خانم نوشته است به من می دهد که بخوانم و می خواهد که بلند بخوانم. طبری در نامه نوشته است:
«تنگسیر نخستین رُمان ایرانی ست که نه فقط فانتزی نویسندگی در آن، آن هم به حد جدّی وجود دارد، بلکه دارای تکنیک صحیح و مدرن نویسندگی ست. برخلاف «شوهر آهو خانم» که باید اعتراف کنم نتوانستم جز کمتر از ثلث آن را بخوانم. تنگسیر به علت صحّت تکنیک و مبتکرانه بودن زبان و کُنکِرت بودن محاوره ها… احساس ها و واکنش های انسانی، چهره ها و غیره برای من نیروی جاذبۀ واقعی داشت. روشن است که چوبک نویسندۀ پخته ای ست و یکی از بهترین پروردگان مکتب هدایت (ولی بدون شک، با مختصات و ویژگی های Original خود.) تنگسیر در ادبیات معاصر ما منزلگاهی ست… روح اجتماعی تنگسیر، طغیان مرد غول پیکری مانند محمد بر ضد پلیدی ها ثبت است. رُمان در خورِ آن است که در باره اش یک اِتودِ وسیع نوشته شود و جوهر زمان در زبان nuancee و کُنکرت آن است که شاید گاه به سوی اَنورُمالی می رود، ولی خیلی به ندرت. ولی همیشه به حدّ شگرفی، بلیغ، کوتاه، تصویرانگیز و کوبنده است و مانند مُشتی ریگ خشک و براق با جسمیت و حجم روشن و معین روحم را صدا می کند.»
و چوبک به خنده می گوید: «همین طبری، هدایت و مرا Esthete Decadent یا «روشن فکر مأیوس» خطاب می کرد و از راه ادب معنای واقعی آن یعنی زیبایی پرست منحط را در حد ما روا نمی داشت و همۀ این ها به آن دلیل بود که ما به حزب توده نپیوسته بودیم. من معتقدم آن ها که توده ای بودند به نحوی بیمار بودند و هزار افسوس بر طبری که بیمار بود، با آن زبان صاف و قشنگ و آن استعداد بی مانند.»
- از هدایت همواره به عنوان دوست بزرگ تر و مشوّق و راهنمای جوان ترها یاد می کند. آدم های دور و برَ ِهدایت را که به یاد می آورد، افسوس می خورد. معتقد است که آن دوره های شبانه و گشت و گذارها، هم ثَمَر ادبی داشت و هم معنی دوستی را نشان می داد.
- به یاد می آورد که در این دوره ها گاه کار جَر و بحث به شدتی بالا می گرفت که بیم دست و دندان شکستن می رفت، اما در آخر کسی از کسی گله مند نبود و غیبت و بدگویی از هم معنی نداشت. حالا افسوس می خورد که روحیۀ قبول حرف حساب در میان به اصطلاح روشنفکران از میان رفته است. در این افسوس گاه چنان غرق می شود و گاه چنان پیرامونیان خود را کوتاه می بیند که آدمی به یاد گفتۀ آن طوطی می افتد که: «یا غراب البین، یا لیت بینی و بینک بعدالمشرقین.»
- افسوس می خورد که هدایت نماند تا سنگ صبور را ببیند و این را واقعاً از ته قلب می گوید و معتقد است: «اگر هدایت بود از این خیلی خوشش می آمد… خیلی…»
مسعود فرزاد را خیلی دوست می دارد و به او احترام می گذارد. به یاد می آورد که فرزاد کتاب هملت خود را که نیمی از آن در مجلۀ موسیقی به صورت فرم های جدا از متن فراهم شده بود و نیم دیگرش نیز به همت ایران پرست، مدیر کتابخانۀ دانش تمام شد، تمام و کمال تهیه کرد و پنجاه نسخه درآورد و هر نسخه را پنجاه تومان ِآن روز قیمت گذاشت. نسخه ای از آن را به هدایت داد. قیمت کتاب در آن زمان قیمت بالایی بود. هدایت بعد از آن که کتاب را ورق زد، زمین گذاشت. فرزاد آن را برداشت تا پُشت نویسی کند. هدایت جلو دست او را گرفت و گفت: «نه، کتابِ گرانی ست. می خواهم بفروشمش. به پولش احتیاج دارم.» و فرزاد قلمش را در جیب گذاشت و گفت: «می خواستم برایت بنویسم. نمی خواهی به فلانم.»
فرزاد بعد از آن که قطعۀ «ره آورد» را می خواند در نامه ای خطاب به چوبک می نویسد: «ره آورد را خواندم، قطعه ای درخور ادگار آلن پو یافتمش.»
و این همان قطعۀ ره آورد است که او به یاد می آورد برای عبدالله انتظام خوانده و او به اصرار از وی خواسته است که اجازه بدهد امیرعباس هویدا آن را در کاوش مجلۀ شرکت نفت چاپ کند. و چوبک خود این قطعه را تمثیلی می داند از حکایت مراجعت شاه بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به ایران.
- از امیرعباس هویدا همواره به نیکی یاد می کند. امیر عباس را از سال ۱۹۴۲ که از سر خدمت در سفارت پاریس برای انجام خدمت وظیفه به تهران آمده بود، می شناسد. در آن سال چوبک افسر وظیفه بود، و دوستی میان این دو از همان زمان آغاز شد و در تمام مدت خدمت هویدا در وزارت خارجه، شرکت نفت، و دولت ادامه یافت. چوبک به یاد می آورد که هویدا و مادرش در یک منزل کوچک اجاره ای نزدیک او می نشستند و این دو شب های دراز را با هم بسر می بردند. دامنۀ دوستی با امیر عباس هویدا چنان گسترده بود که بعد از قتل منصور، وقتی به هویدا ریاست دولت تکلیف شد، مادر هویدا نگران از سرنوشت منصور، این را با چوبک درمیان نهاد و چون هویدا به اعتراف خود او در پیش چوبک، نتوانست شانه از زیر بار این مسئولیت خالی کند و کفالت ریاست وزرایش بَدَل به صدارت عظمای سیزده ساله شد، مادر برای تسکین و تسلی خاطر از او خواست که هفته ای یک شب شام را با او باشد و چهارشنبه ها برای هویدا شب مادر بود. اما او پیش از آن که برای شام به خانۀ مادر برود، سر راه، در درّوس پیش دوست قدیمش چوبک توقفی می کرد و با جرعه ای و لقمه ای خستگی روز را در مقام امن با می بیغش و این رفیق شفیق از تن می زدود.
- چوبک می گوید: «امیر عباس هویدا نمونۀ برجسته ای از انسان های شریف، پاکدامن، تحصیل کرده، باشعور و معتقد به دموکراسی بود» و افسوس می خورد که امیر عباس به تصدیق خود به گردابی افتاده بود که پایانی نداشت و در کف ِشیر نَر دولت و قدرت، جز تسلیم و رضا تا پای جان باختن چاره ای نداشت. چوبک بعد از هدایت بیشترین احترام را برای هویدا قائل است.
- و هم امیرعباس هویدا بوده که برای اولین بار هنری میلر را از طریق ارسال کتاب «مدار رأس السرطان و مدار رأس الجّدی» به چوبک معرفی کرده است. خانلری مشکوک بود که هدایت این کتاب ها را به چوبک داده است و حالا او کاملاً به یاد می آورد و تأکید می کند که امیرعباس هویدا معرف هنری میلر به او بوده است.
- باز به یاد می آورد: «هدایت در یک روز زمستانی ۱۳۲۴ در کافۀ فردوسی به من گفت: چوبک به جنگت رفته ام. نفهمیدم مقصودش چیست. شب که داشتیم می رفتیم کافۀ ماسکوت عرق بخوریم، باز گفت پیام نوین را بگیر، ببین چطور به جنگ «بعد از ظهر آخر پائیز»ت رفته ام. مجله را گرفتم. دیدم هدایت داستان «فردا» را بر اساس گرتۀ تکنیکی «بعد از ظهر آخر پائیز» نوشته است. داستان «بعد از ظهر آخر پائیز» قدَمَ اولی از نوع داستان های واقعی بود که راوی از درون خود حکایات و حوادث بیرون را می دید و نقل می کرد. هدایت در «فردا» کارگر چاپخانه را به همین صورت درآورده بود. ساکت می شود و می افزاید: «داستان «فردا» داستان ضعیفی از هدایت است» و با حجّت همیشگی اش از این که هدایت در جنگ باخته، چیزی نمی گوید.
- به یاد می آورد که برای چاپ کتاب «خیمه شب بازی»، احمد مهران پسر حاج معتضدالدولۀ رفاهی، مالک عمدۀ کوچه های مهران و رفاهی در لاله زار، هزار تومان پولی را که پیش پسرعمه اش دکتر محمود مهران وزیر فرهنگ دوران محمد رضا شاه جمع کرده بود به او قرض داد و قرار شد که این قرض را خُرد خُرد پس بگیرد، و به این طریق «خیمه شب بازی» در هزار نسخه با خرج هزار تومان چاپ شد.
- به یاد می آورد که کتاب در همان چاپخانه ای چاپ می شد که مجلۀ صبا در آن به چاپ می رسید. روزهای سه شنبه، روز آخر صفحه بندی مجله بود و کارگرها باید مجله را می چیدند، و هم هر سه شنبه بود که چوبک تکه ای از کتاب را به چاپخانه می فرستاد. کارگرها چیدن صبا را کنار می گذاشتند و قصه ها را که برایشان جالب بود دست می گرفتند. در همین جا به خاطر می آورد که ابوالقاسم پاینده به مرارتی او را راضی کرد که روز ارسال خبر به چاپخانه را عوض کند و به یاد می آورد که همان کارگران چاپخانه اولین خوانندگان کتاب او بودند. می گوید: «آن ها چندین نسخه کتاب را مجانی بُردند وخواندند و خوردند. ولی حقیقتش را بخواهید کارگران سادۀ چاپخانۀ مهر ایران بزرگ ترین مشوّقان من در کار نویسندگی بودند».
- حکایت می کند که دکتر خانلری را برای اولین بار در ۱۳۱۴ در تهران دیده و با او به معرفی مسعود فرزاد آشنا شده است. در فروردین ماه ۱۳۱۷ دکتر خانلری در معیّت علی اصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت به خوزستان می رود. چوبک در دبیرستان شرافت خرمشهر معلم بوده است و خانلری به سابقۀ آشنایی تهران به خانۀ او وارد می شود و پنج شش شبانه روز با هم به سر می برند. او معتقد است که این دیدارِ دوران جوانی به آشنایی عمیق آن دو منجر میگردد و سال ها ادامه می یابد.
- خانلری به هنگام انتشار «انتری که لوطیش مرده بود» در پاریس به سر می برده است (سال های ۱۳۲۸ – ۱۳۲۹) . چوبک از نامۀ بلند و تحسین آمیز خانلری دربارۀ کتاب یاد می کند و افسوس می خورد که این نامۀ چندین صفحه ای در تهران مانده است و شاید هرگز بازیافته نشود.
- به یاد می آورد که شبی در پایان صحبتی دراز خانلری به او گفته است که «به نظر من تدریس زبان تُرکی در مدارس آذربایجان اشکالی ندارد.» و چوبک برمی آشوبد و به او می گوید: «این را پیش من گفتی، جای دیگری نگو. تو معلم زبان فارسی هستی. هرچه داری از فارسی ست. روا نیست که این طور فکر کنی و این طور بگویی.»
- به یاد می آورد که یک بار با خانلری کارش به نقار کشیده است. حکایت می کند: «بعد از آن که به مساعدت آقای عَلَم خانۀ خیابان شمیران را فراهم کرده بود، مرا دعوت کرد که به دیدنش بروم و اتومبیل پی ام فرستاد. من به خیال آن که دیداری دو به دو است رفتم خانه اش. به من گفت «چند نفر دیگر هم می آیند. وقتی همه آمدند گیلاسی می زنیم.» به یاد می آورد که از جمع آن روز که به تدریج آمدند، فقط بیژن جلالی شاعر را می شناخته. بعد از این که سرها گرم می شود، خانلری بدون مقدمه و بر سبیل انتقاد او را مخاطب قرار می دهد و می گوید: «آقای چوبک چرا شما در کارهایتان راء مفعولی را خیلی کم استعمال می کنید؟» چوبک امروز می گوید: «نمی دانم چرا خانلری این حرف را زد. اگر در خلوت دوتایی بود اشکالی نداشت، اما در حضور جمع.» و او از جا برمی خیزد و عصا و کلاهش را بر می دارد و جواب می دهد «برای این که من با مفعول ها کاری ندارم»، و زبان پوزش خانلری و دیگران در او نمی گیرد و از خانۀ خانلری بیرون می آید و با اتوبوس به شهر برمی گردد.
- معتقد است که: زبان خانلری در بیان مطالب فرهنگی و ادبی زبانی درخشان، بی پیرایه و قابل تقلید است و تسلط او را به کلام فارسی همواره می ستاید.
- به یاد می آورد که خانم زهرا کیا (خانلری) پس از انتشار کتاب «خیمه شب بازی» به دانش آموزان دختری که شاگرد او در دورۀ دوم متوسطه بوده اند توصیه کرده است که این کتاب را به دقت بخوانند و با سبک و طرز فکر نویسندۀ آن آشنا شوند.
- شنیده است که در پی این توصیه، مجتبی مینوی که نسخه ای از این کتاب را خوانده بوده است، فریاد اعتراض برمی دارد که «وای به حال مملکتی که معلمش به دختران مدرسه توصیه می کند که این مطالب عنیف را بخوانند.»
- در این ایام او نسخه ای از چاپ اول «خیمه شب بازی» را که احمد مهران برای مینوی فرستاده بوده است و حالا در اختیار خود چوبک است، به من سپرد. کتاب پُر است از حاشیه ها و انتقادهای تند مینوی بر اثر و طرز فکر چوبک، و در یک صفحۀ آن که ظاهراً اشاره به همان موضوع خانم خانلریست، مینوی چنین نوشته: «خانم معلمی که این جور کتاب ها را به دخترهای شاگرد مدرسه توصیه می کند که بخوانند، یک چیزیش می شود.»
- در همین کتاب در حاشیۀ همان داستان «بعد از ظهر آخر پاییز» که چوبک آن را به مسعود فرزاد هدیه کرده و بالایش نوشته «به م. فرزاد»، مینوی بعد از نوشتن جملاتی چون «این ها چه مزخرفاتی است!»، «کثافت در کثافت در کثافت»، «آقای چوبک عمداً وارونه نوشته یا خودش هم نمی دانسته»، بالاخره در پایان داستان نوشته است «انصافاً برای آقای فرزاد هم خوب است» و چوبک به یاد می آورد که میان فرزاد و مینوی شکرآب بود.
- در جا به جای این کتاب، مینوی اشاره هایی دارد که از ناآشنایی این محقق با حقایق زندگی روزمره حکایت دارد. مثلاً در حاشیه، در برابر عبارت «لیس پس لیس» که یک قمار متداول با سکه در خَم کوچه ها و خرابه هاست علامت سؤال گذاشته، یا فرضاً در برابر طرح «آخر شب» که فقط یک طرح است و داستان نیست، نوشته «آخرش که چی؟» در کنار صفحۀ همین داستان، جایی که آمده «تخته ها را یکی یکی از روی دیواری که حَلَب های خیارشور و زیتون و مخلوط پایین آن بود، بغل می زد و می برد»، مینوی زیر «مخلوط» خط کشیده و در حاشیه نوشته است (چه جور چیزی است؟) در حالی که مخلوط، «شور ترشِ» متداولی ست که از ترکیب چند سبزی مانند هویج و کرفس و خیار و جز آن تهیه می شود و در عرق فروشی ها در کنار ظرف های خیارشور و زیتون و فلفلِ در آب نمک خوابانده، همواره یک ظرف مخلوط هم هست. هم چنین در داستان «زیر چراغ قرمز» که حکایت مذاکرۀ دو فاحشه (آفاق و جیران) در شب مرگ فاحشه ای دیگر (فخری) است، مینوی که طبعاً به این اماکن گذری نداشته، در برابر مصطلحاتی مثل «تُنکۀ پاتیز» (نام پارچه ای کتانی که به آن پاتیس گفته می شود)، یا «مهمون» (در معنای مشتری)، «قره مس» (مخفف «قَره مست» به معنای سیاه مست)، یا اصطلاح «تحویل دادن مُهر» که به آن «جِتون» یا «ژتون» هم گفته می شد و در حقیقت واحد محاسبۀ رد و بدل کردن تعداد تن فروشی میان صاحبخانه و زنِ تن فروش بوده…، علامت سؤال گذاشته است!
- با همه خُرده هایی که مینوی دربارۀ خیمه شب بازی گرفته است، چوبک اعتقاد دارد این محقق برجسته، نمونه ای کامل از دانش و احاطه به فرهنگ عرب و معارف ایرانی و اسلامی بود، ولی دریغا که مطلقاً از ذوق ادبی در زمینۀ شعر و داستان و نمایشنامه بهره ای نداشت.
- معتقد است که دکتر غلامحسین یوسفی جالب ترین و کامل ترین نقدها را بر تنگسیر نوشته است، هنگام انتشار این نقد این دو یک دیگر را ندیده بودند. چوبک خوشحال است که دکتر یوسفی چند سالی پیش از آن که روی در نقاب خاک کشد به برکلی آمد و این دو یک دیگر را در خانۀ چوبک دیدند و یوسفی شبی تا صبح با او به صحبت نشست و بیشتر با او خو گرفت.
- چوبک از خُلق و سیرۀ پسندیدۀ دکتر یوسفی به همان احترامی یاد می کند که از مراتب دانش او. از این که با همه ورع و زُهد واقعی، چون به دیدن چوبک آمده، مشروب گران قیمتی برایش آورده که نویسنده به یاد او هرگز آن را نگشوده و چون یادگاری نگه داشته است. و به یاد می آورد که دکتر یوسفی تمام شب بی آن که شریک جام او باشد در مجلس وی نشسته و مستمع نقطه نظرهای خاص چوبک دربارۀ مذهب و دین بوده و با بزرگواری گوش داده و گذشته است. چوبک دکتر یوسفی را از صاحب نظران نقد ادبی می داند.
- معتقد است که رضا براهنی از معدود کسانی است که مجموع کارهای او را خوب خوانده و فهمیده و آن گاه مورد نقد قرار داده است. به نقد براهنی اعتقاد دارد.
- طرفه این که چوبک، محمد علی جمال زاده خالق «یکی بود یکی نبود» و اولین قصه نویس سبک نوین ایران را هرگز به چشم ندیده و با او روبرو نشده است. با این همه مکاتبات مفصلی میان آن ها در جریان بوده و ما قسمتی از نامۀ او را به چوبک در مورد سنگ صبور در بخش اظهار نظرها آورده ایم.
- چوبک می گوید و تکرار می کند که حق کِسوت و پیشگامی جمال زاده را به جا می آورد و او را هم چنان از کسانی می داند که بر کار قصه نویسی معاصر ایران و حتی کار خود او، اثر جدی داشته اند.
- در جای جای این کتاب، نیما دربارۀ وزن شعر و تشبیهات منوچهری اظهارنظرهایی کرده است که جالب می نماید و در فرصتی باید به آن پرداخت. چوبک می گوید،خانلری وقتی این کتاب را به من داد و خواستم پَس بدهم، نگرفت و گفت پیش خودت بماند.
… و حرف آخر
- بالاخره چوبک معتقد است که قطعۀ «آه انسان» که او در چاپ دوم «خیمه شب بازی» آورده و آن را جانشین قصۀ «اسائۀ ادب» کرده است که زیر تیغ سانسور آن زمان تلف شده، از شمار قوی ترین کارهای اوست.
- چوبک می گوید، «قطعۀ آه انسان اتوبیوگرافی من است به زبانی که اگر بخواهیم شعر سفید توانیمش خواند». او می گوید: «در این قطعه کودکی من هست» و به زحمت با عینک مخصوص عدسی وار آن را می خواند با صدایی که جوانی و جوش را به صاحب خود بازگردانیده:
کودکی من،
جوانی من،
و زندگی من،
زیر بالشم با من خفته
و هر گه که بخواهم
نگین زهرآگین آن را
بر می مکم
و آن گاه به کودکی باز می گردد. کودک بوشهری غمگینی که بر کنارۀ دریا به زمزمۀ خواب آلوده ای تصویرهای گمشده ای را از قاب های خاطره می جوید:
زندگی من
گذشتۀ من
بیمار و گند گرفته
نخل های گَر گرفتۀ ریشه به دریا دویدۀ کودکی
الف دو زبر «اَنّ» و دو زیر «اِنّ» و دو پیش «اُنّ»
و آنگاه جوانی که به خدمت وظیفه خوانده شده:
جوخه ها،
دسته ها،
گروه ها،
گُردان ها،
هنگ ها،
لشکرها،
سپاه ها،
در میان خاک و خُل بی خانمان؛
و درهم جوشان
و سرنوشت انسانِ تنها که در زیر بار ستم زنجیرِ قرن ها به دوش، هر دَم به رنگی به سوی مرگ فرستاده می شود:
همانان که در بنای
اهرام
باغ آویزان
آپادانا
و بنگلوهای افریقایی
نقش شلاق بر گرده می کشیدند
اکنون
دنبال بازوکاها
و خمپاره اندازها
و ۷۵ ها
و ۱۰۵ ها
عرق ریزان
با چشمان خون چکان دوان
و سرانجام پیرمرد می جوشد و می خروشد و پاسخ می دهد به چراها، اما با امید:
گریۀ زیر دندان جویدۀ شما را می شنوم
چرا نمی گویم؟
چرا نمی نویسم؟
نمی توانم؟
هوشم، حواسم، روحم، مُرده؟
نه!
بختکی که در این کابوس مرگبار
بر ما افتاده
سنگین است.
متعفن و چرکین است.
کُشنده است
باید کاری کرد کارستان
***
شیشۀ فانوس خورشید
زنگار گرفته
روغن پیه سوز ماه
تَه کشیده
خُم نیلی آسمان
چرک ناک شده
اما این، جاودانه نیست
شیشۀ فانوس خورشید
صیقل گیرد
روغن پیه سوز ماه
افزون گردد
و چرکی رخسارۀ نیلی سپهر
زدوده شود
نه، نه،
من نمرده ام
و هیچ کس نمرده
آدمی مرگ را کُشته
***
نعش کش سیاه چرکین پلشت
تهی
به گورستان برگشت
و پیرمرد قصۀ زندگی خود را آغاز می کند. کی می گوید که او پیام آور مرگ است؟ کی می گوید که او مبشّر زشتی است. «آه انسان» صدای پیروزی انسان بر مرگ، زشتی و تباهی ست و همیشه به روزگاران چنین باد.
به نقل از: (مجله ایران شناسی، سال پنجم – شماره ۲ – تابستان ۱۳۷۲ خورشیدی – ۱۹۹۳ میلادی، آمریکا)
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»