شعر جهان
سرودههایی از شاعر آلمانی «وُلفگانگ فُن گوته»
ترانۀ ارواحی بر فراز آبها…
روح بشر،
با آب برابرست:
زیرا همانا از آسمان نازل میشود
و دیگربار ناگزیرست به پایین،
به زمین فرود آید،
هماره در شرف تغییر و دگرگونی…
آنهنگام که از دیوارههای
مرتفع و شیبدار صخرهای
جهش پاک و زلال آب به بیرون تراوش میکند
به هزاران قطره کفآلود زیبا
و در انبوهی ابر مبدل میگردد
و بر روی صخرهای صاف و صیقل شده فرو میریزد،
و با نهایت زیبایی از سوی او پذیرفته میشود
آنگاه شناور میگردد، عاری از هرگونه حجاب
همچنان که با نهایت لطافت
تا عمق ژرفنا، به زمزمه میپردازد.
آنجا که صخرهها در برابر ریزش آب
سر به آسمان کشیدهاند، آن دم
آب به شدت کفآلود میگردد و خشمگینانه
گام به گام
تا به پایین گودال ژرف فرو میریزد
در بستر کم عمقِ پایین،
آرام از میان درهای سرسبز به جلو میخزد
و به درون دریاچهای صاف و آرام فرومیریزد،
و تصویر کوهها، تمامی اجسام سماوی را
به جشن فرامیخواند.
باد همانا خواستگار زیبای موج است؛
باد از زیر به هوا برمیخیزد
و امواجی کفآلود پدید میآورد
ای روح و جان بشری!
تا چه حد به آب شبیه مینمایی!
و تو ای سرنوشت بشری!
تا چه حد به باد شبیه مینمایی!
از مرثیههای رُمی
با نهایت شادمانی، شیفتهوارانه،
خود را در سرزمین باستانی میبینم؛
دوران گذشته و حال، با آوایی رساتر
و شیوهای خوشایندتر، زبان به سخن با من میگشایند.
در اینجا، به اندرزی گوش فرامیسپارم
و صفحات آثار پیشینیان را ورق میزنم
با دستی دقیق و سرسپرده، هر روز با لذتی تازه
لیک در تمام طول شب، «عشق» به شکلی دیگر
مشغولم نگاه میدارد؛
هرچند تنها نیمی از وجودم روشنبین گشته است،
لیکن دو برابر شاد و سعادتمندم!
و آیا در شرف آموختن نیستم،
آن هنگام که در جستجوی سینه زیبای آن وجودی که
در جستجویش هستم، دستم بر کمر او فرو میلغزد؟
آنهنگام، به درستی، ویژگی مرمر را درمییابم؛
میاندیشم و به مقایسه مینشینم.
آنگاه با دیدگان روحم میبینم،
و با دست بینندهام حس میکنم.
هرچند محبوبم ربایندۀ ساعاتی از روز من است
به جبران آن، ساعتهایی شبانه را به من ارزانی میدارد.
چرا که وقتمان هماره به بوسیدن یکدگر مشغول نمیگردد
و گفت و گوهایی عاقلانه نیز به انجام میرسانیم.
آنهنگام که خواب او را درمیرباید
آرمیده، عمیقا غرق در اندیشه میگردم
اغلب در آغوش او
اشعار زیادی نیز میسرایم و با دستی
شمارنده
مصرعهای شش رکنیام را در پشت کمرش میشمارم.
او نیز به سهم خویش،
در حالتی خفته و بس زیبا نفس میکشد
و نفسش، در ژرفترین قسمت سینهام به درخشیدن میپردازد.
در طول این مدت، «عشق» چراغی روشن میکند
و دورانی را به یادم میآورد که
برای آن گروه سه نفرۀ دولتی*
همین خدمت را به انجام میرساند.
*کنایه از کارگزاران رُم باستان که سه نفر بودند.
یافته شده…
عمیقا غرق در اندیشههای خویش
در جنگل گام برمیداشتم
به جستجوی هیچچیز نبودم
و همین هدف اصلیام بود.
در سایه،
گل کوچکی را دیدم
که هچون ستارگان میدرخشید،
زیبا همچون دیدگانی مهربان!
خواستم بچینمش
که ناگهان با نهایت ظرافت ندا در داد:
اگر ساقهام چیده شود
آیا لازم است پژمرده گردم؟
همه وجودش را از زیر خاک بیرون کشیدم
حتی ریشههای کوچکش را
و به باغم
در خانۀ زیبایم آوردمش.
و دیگربار،
در زمین کاشتمش
در گوشهای آرام
اینک تا ابد ساق و برگی گسترده خواهد داشت
و به شکوفایی خود ادامه خواهد داد.
منبع
گزیدهای از معروفترین و زیباترین
سرودههای ادبیات آلمان
مترجم فریده مهدوی دامغانی
نشر تیر
صص 229-202
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند