لذتِ کتاببازی
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
آیدا گلنسایی: اریک امانوئل اشمیت در نمایشنامۀ خیانت اینشتین مینویسد: «در زندگیام سه حقارت بزرگ را شناختم: پیری، بیماری، نادانی.» این برای اغلب ما جملۀ عجیبی نیست و چون محکم و کوبنده بیان شده، در درستی آن شک نمیکنیم. اما کافی است رمان بر استخوانهای مردگان را بخوانیم و در آن با شخصیت متفاوت، عجیب، طناز و دلربا، دوستداشتنی و صمیمی، و البته ترسناک یانینا دوشیکو، آشنا شویم. آنوقت میتوانیم پیری را در شکل تجربۀ جذاب، پرتلاطم، تازه و دلهرهآوری تجربه کنیم. یانینا از طرفداران پرشور فضیلت خشم است، اهل سکوت و تن دادن نیست و برای چیزی که مهم میداند میجنگد. پیشتر دربارۀ این رمان نقدی باعنوان «یک جنایت و مکافات مدرن» منتشر شده است، این مطلب تازه در ادامۀ آن نوشته به زوایای دیگری از این اثر میپردازد.
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
شبیه آلبرشت دورر
یانینا دو شیکو نگاه کاوندهای دارد که هیچچیز را مسکوت نمیگذارد. او به مسائلی دقت میکند که غالباً از نظر دور میماند.
درواقع او به امور پیشپاافتاده شکوه و تلألو میبخشد و آن را جلوی دید میگذارد. اگر بخواهیم او را با نقاشی مقایسه کنیم، شبیه آلبرشت دورر است که با حوصلۀ عاشقانهای تمام جزئیات را به تصویر درمیآورد و اجازه میدهد در فضای داستان او احساس صمیمیت و راحتی کنیم.
«درست فکرش را میکنم، باید اعتراف کنم حسابداری شغل خوبی است و اشتیاق به نظم، که ویژگی بارز این حرفه به شمار میآید، احترام، تحسین و تأیید هر آدم عاقلی را برمیانگیزد. در ملکِ کوچک «غربتی»، اشتیاقش به نظم فوراً توی چشم میخورد: در حیاط، هیزمها برای زمستان بادقت و به شکل مارپیچ کنار هم انباشته و با طناب بسته شدهاند. زیبا و موزون جلوه میکنند. حتی میشود آنها را یکجور اثر هنری محلی به حساب آورد. نظم توأم با وسواسی که این مارپیچ را به وجود آورده خیلی مرا تحتتأثیر قرار میدهد. محال است از کنار منزلش بگذرم بیآنکه لحظهای پا سست کنم و به تماشا و تحسین این ترکیب ساختۀ دست و ذهن بایستم که، به واسطۀ چیز پیشپاافتادۀ مثل هیزم، موفق شده نمایانگر کمال حرکت در عالم باشد.»
و
«گیاهان با فروتنیِ آمیخته به شرم و بیآنکه توی چشم بخورند سبز میشوند. گزنههای نورسِ ریز و شکننده، ترسان و لرزان، از خاک سر بیرون میآوردند. دشوار بود تصور اینکه دو ماه دیگر، سرافراز و ستیزهجو و آراسته به غلافهای پرزدار بذرها، قامت راست میکنند. در سطح زمین، کنار جاده، سیمای مینیاتوری سوسنها را دیدم_ دست خودم نیست! همیشه دستخوش این خیال میشوم که آنها در سکوت رهگذران را نظاره و سختگیرانه قضاوت میکنند. مثل لشکری از کوتوله.»
و
«همین که اندکی احساس بهبود کردم، اولین لباسی را که دمدستم بود پوشیدم و، به حکم وظیفه، بیرون آمدم تا گشت معمولم را از سر بگیرم. به قدر جوانۀ سیبزمینیای که در انباری تاریک روییده باشد بیجان بودم.»
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
در باب فضیلتِ خشم
یانینا دوشیکو از خشم، احساسی که همه میخواهند مهارش کنند، آشناییزدایی میکند. او تنبل نیست و کاهلانه فکر نمیکند که همیشه باید طوری فکر کرد که در محیط اجتماعی و فرهنگیاش فکر میکنند. او به لحاظ اخلاقی عمیقاً تنهاست، اما از این تنهایی ککش هم نمیگزد و تأیید دیگران یا ترس از طرد شدن به رفتارهایش جهت نمیدهد. او به اصالت خشمش باوری راسخ دارد و آن را پیشزمینۀ بینش میداند:
«هنوز نمیدانستم خیال دارم چهکار کنم. بعضی وقتها که انسان دستخوش خشم میشود، همهچیز به نظرش ساده و بدیهی میآید. خشم آنچه را آشفته است نظموسامان میدهد، دنیا را جوری خلاصه میکند که واضح به نظر میرسد؛ به برکت خشم، نعمت روشنبینی را هم بازمییابیم، که در حالتهای دیگر دستیابی به آن بینهایت دشوار است.»
و
«یکباره میانِ سکوتی غریب احاطه شدم. چشم از عکس برنمیداشتم. بدنم منقبض شد، آمادۀ مبارزه بودم. سرگیجه داشتم، همهمهای شوم در گوشهایم میپیچید، پنداری قشونی مرکب از هزاران نفر از سمت افق پیش میآمد_صدا، چکاچک سلاحها، غژغژ چرخها در دوردست. بر اثر خشم، ذهن بازتر و نافذتر میشود، به روشنبینی میرسد. خشم بر سایر عواطف غلبه میکند و جسم را به اختیار خویش درمیآورد. بیهیچ تردید، خرد از خشم سرچشمه میگیرد، زیرا فقط خشم قادر است از هر حدومرزی بگذرد.»
و
«در ضمنی که او مشغول نوشتن بود کوشیدم افکار متلاطمم را مهار کنم، ولی دیگر دیر شده بود و آنها از سرعت مجاز گذشته بودند و دیوانهوار در سرم جولان میدادند؛ به طرزی شگفت به جسم و خونم هم راه یافته بودند. طرفه اینکه، اندک اندک، آرامشی غریب بر وجودم مستولی میشد که ریشه در زمین داشت و از پاهایم به بالا اوج میگرفت. با این احساس آشنا بودم: غضب الاهی، مهیب و توقفناپذیر، به من روشنبینی میبخشید. حس کردم چهطور پاهایم را غلغلک میدهند، چهطور از جایی در درونم چیزی شبیه آتش به خونم سرازیر میشود و چهطور جریان خونم شتاب میگیرد و این آتش تا مغزم، که پرنور میدرخشد، میرساند و سرانگشتانم از آتش لبریز میشوند، انگار سراپای پیکرم در هالهای نورانی گرفتار باشد که من را از زمین میکند و بالا میبرد.»
این خشمها بسیار معصومانهاند، چون از مسئلهای پیشپاافتاده به وجود آمدهاند و ممکن است دیگر افراد جامعه آن را درک نکنند و حتی دست بیندازند: «شاید شما استدلال کنید که، اولوآخرش، یک گراز ناقابل که بیشتر نبوده! اما در این صورت چه توضیحی دارید برای انبوه لاشههایی که از کشتارگاهها بیرون میآن و روزانه مثل بارون آخرالزمانی پایانناپذیر روی شهر میریزند؟ این بارون از قتلعام، مرض، جنون جمعی، عدم تعادل و مسمومیت ذهن خبر میده. قلب هیچ آدمی تاب تحمل اینهمه رنج رو نداره. درواقع، روان پیچیدۀ انسان فقط یک هدف داره و بس: مانع از این بشه که آدم به مفهوم چیزی که میبینه پی ببره، به جستوجوی حقیقتی بره که دور از دسترسشه و لای اشارههای مبهم و واژههای توخالی پیچیده شده. کاری میکنه دنیا بشه یک زندون پر از دردوعذاب که اونجا برای تنازع بقا باید به سایرین آزار رسوند. متوجهید؟» طرف صحبتم آنها بودند، ولی ایندفعه نظافتچی هم، که از قرار معلوم از خطابهام دلخور شده بود، سرگرم کارهایش بود و به این تربیت فقط پودل توجهش به من بود.»
اما اینکه بقیه چیزی را انکار و مسخره کنند و نادیده بگیرند، به معنی آن نیست که خاموش میشود و ابتکار عمل را به دست نمیگیرد! حیوانات اغلب برای انسانها محلی از اعراب ندارند، یانینا تلاش میکند در مسیر حرکت آنها سرعتگیر بگذارد تا به چیزهایی که عادی و مرسوم میانگارند، از نو فکر کنند.
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
نظرهایههایی در باب باقی چیزها
دوشیکو دربارۀ آنچه در اطرافش میگذرد با خود حرف میزند و احساسات صادقانهاش را با لحنی طنزآلود بروز میدهد، رمان بر استخوانهای مردگان پر از این ژرفکاویهای تازه و منحصر بهفرد و نمکین است که بیاختیاری لبخندی بر لبهایمان مینشاند:
«اسکیبازها پیرو اصالت لذتاند. بر سراشیبیها سُر میخورند. در عوض، رانندهها ترجیح میدهند اختیار سرنوشت دست خودشان باشد، هرچند اغلب ستون فقراتشان از این بابت صدمه میبیند؛ همگی میدانیم زندگی سخت است. از طرف دیگر آدمهای مبتلا به آلرژی همواره درگیر مبارزهاند. ردخور ندارد که من در گروه آدمهای مبتلا به آلرژی میگنجم.»
او خوب بلد است جهانی که او و عقایدش را به سخره میگیرد، دست بیندازد. دوشیکو در باب خلقت، آفرینش و روابط انسان و قادر متعال عقایدی دارد که نمونهای از موارد متعدد آن را هنگام خواندن سرود در مراسم سوگواری ابراز میدارد:
«دربارۀ نور راستین آواز میخواندیم که در مکانی دوردست وجود دارد و، گرچه اکنون از نگاهمان پنهان است، آنگاه که بمیریم بر ما ظاهر میشود. حالا فقط از ورای آینهای مقعر قادریم نظارهاش کنیم، اما در روز مقرر با آن رودررو خواهیم شد و ما را در میان خواهد گرفت، چراکه این نور برایمان مادر است و از آن آمدهایم…
سرود که میخواندم چنین میاندیشیدم ولی، ته دلم، هرگز به هیچگونه توزیع شخصی نور ابدی باور نداشتم. نه پروردگار چنین میکرد، نه هیچ حسابدار آسمانیای. هرگز یک فرد به تنهایی تاب تحمل اینهمه رنج را ندارد، بهخصوص که دانای مطلق هم باشد: اگر از من بپرسند، میگویم زیر سنگینی این اندوه از پای درمیآید، مگر آنکه از قبل در پس مکانیسمی دفاعی پناه گرفته باشد، مثل ابنای بشر. فقط یک ماشین میتواند تمام رنج عالم را تاب بیاورد. فقط یک ماشینِ ساده، مؤثر و عادل. اما از آنجایی که قرار است همهچیز به صورت مکانیکی عمل کند، پس دعاهایمان حاصلی ندارند.»
نظریهای در باب رهایی و آرامشخیال: «شیوۀ قدیمی برای خلاص شدن از شر کابوسها این است که آدم آنها را بالای کاسۀ توالتفرنگی به صدای بلند تعریف کنند و بعدش سیفون را بکشند.»
نظریهای در باب فصل زمستان: «سپیدهدمهای زمستان انگار از فولادند، بوی فلز میدهند و بُرَندهاند. در زمستان، چهارشنبهها ساعت هفت صبح کاملاً آشکار میشود که دنیا به یقین برای آسودگی و خوشی انسان پدید نیامده.»
نظریهای در باب مو: «مویی که بر بدن داریم چهقدر نازیباست_ ابروها وسط پیشانی، مژهها، ریش، ریزموهای سر، پشم زیر بغل و کشالۀ ران. نشانی چنین مضحک که بیشتر به داغ ننگ میماند به چه درد میخورد؟ یقین دارم هیچکداممان در بهشت مو نداشتیم. برهنه زندگی میکردیم و بدون یک ذره مو.»
نظریهای در باب خانه: «خانهها موجوداتی زنده به حساب میآیند که با انسانها به نوعی همزیستی بیولوژیک نمونه رسیدهاند. دلم از شادی میلرزید آنگاه که مشاهده میکردم همزیستشان به نزدشان بازگشته. درونهای خالی را با هیاهویشان، با گرمای تنشان، با اندیشههایشان پُر میکردند. دستهای ظریفشان همۀ آسیبها و نقصهای ناشی از زمستان را چاره میکردند، دیوارهای مرطوب را خشک میکردند، پنجرهها را تمیز میکردند و سیفونهای ازکارافتاده را راه میانداختند. آن وقت به نظر میرسید خانههای از خواب ژرفی بیدار شدهاند که بر ماده مستولی میشود آنگاه که به حال خود رهایش کنند.»
نظریهای در باب کرمها: «کرمها از زیبایی کمترین بهرهای نبردهاند اما آنچه من را منقلب کرد اعتماد سادهدلانهشان بود که باعث میشود حفظ جانشان را به درختان بسپارند، غافل از اینکه آن مخلوقات تناور بیحرکت بهراستی بیاندازه شکننده و آسیبپذیرند و هستیشان کاملاً به ارادۀ انسانها بستگی دارد. تصور اینکه کرمها در آتش بسوزند برایم دشوار و دردناک بود.»
نظریهای در باب سلامتی: « مرد خیلی خوبی است. این هم که درد داشت یک جور امتیاز به حساب میآمد. سلامتی وضعیتی نامطمئن است و اصلاً نباید آن را خوشیمن دانست. بهتر است آدم با بیماریاش کنار بیاید و باهاش آسوده زندگی زندگی کند، چون اینطوری لااقل میداند از چه خواهد مُرد.»
از دیگر نظریات او در باب چیزهای بیخاصیت، به دردنخور، اسطورهشناسی و طالعبینی چشم میپوشیم و لذت مطالعۀ بیشتر را به خواننده وامیگذاریم.
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
بریدههایی از رمان
«مردم کشور ما قادر نیستند باهم مشارکت داشته باشند و جمع ایجاد کنند، حتی زیر لوای قارچ بولتوس. اینجا مملکت فردیتهای رواننژندی است که هرکدام همین که خود را میان سایرین میبیند معلم و عقل کل میشود و زبان به انتقاد از بقیه باز میکنند، از اهانت پروا ندارند و میکوشند برتری تردیدناپذیرشان بر دیگران را به اثبات برسانند. یقین دارم در جمهوری چک اوضاع کاملاً متفاوت است. آنجا مردم قادرند در آرامش بحث کنند و کسی با کسی مشاجره نمیکند. اگر هم بخواهند، از این کار عاجزند زیرا زبانشان برای مشاجره مناسب نیست.»
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
«شهروندی که نهادها بهنحوی او را نادیده بگیرند، عملاً محکوم به عدم وجود است. لیکن، باید متذکر شوم کسی که فاقد حق باشد وظیفه هم ندارد.»
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
«باز جای شکرش باقی است که پروردگار_ خواه وجود داشته باشد یا نه_ جایی را بهمان ارزانی داشته تا با خیال راحت فکر کنیم. شاید مقصود غایی دعا نیز همین باشد: فکر کردن با خیال آسوده، میل به چیزی نکردن، چیزی نطلبیدن، ذهن را سامان بخشیدن و بس. همین باید کفایت کند.»
«روزنامهها در پی آناند که ما را در بیقراری دائمی نگه دارند تا عواطفمان دور بمانند از آنچه بهراستی سزاوار است به سویش هدایت شوند. چرا باید اقتدارشان را بپذیرم و فرمانبردار ارادهشان باشم؟»
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
سخن آخر
الگا توکارچوک در رمان بر استخوانهای مردگان روانشناسی، جامعهشناسی، ستارهشناسی و طالعبینی، حشرهشناسی، افسانههای محلی لهستان و تفسیر اشعار ویلیام بلیک را با طنز و طعنه و احساسات صادقانه درهم میآمیزد و ما را به جهان پیرزن جوانروحی میبرد که فقدان حیوانات خانگیاش او را به یک فعال محیط زیست پرشور تبدیل کرده است. او آدمها را تافتۀ جدابافته و اشرف مخلوقات نمیداند و از این متأسف است که ما اغلب شعور حیوانات را نادیده میگیریم و با آنها هرکاری که دلمان میخواهد میکنیم. این رمان سیلی محکمی بر صورت آدمیان است تا شاید وجدانهای خفته را بیدار کند و انسان را برهاند از اینکه کشتار و مرگ دیگر موجودات را امری عادی و روزمره تلقی کند. گویی از ما میپرسد به چه حقی حیوانات را، که مردم جوامع دیگرند، بیرون از قوانین اخلاقی خود قرار دادهایم؟
در این اثر به شکل مسحورکنندهای قدرتِ ناتوانان و امور پیشپاافتاده به نمایش درآمده تا باور کنیم آنچه ما بیاهمیت میپنداریم، میتواند ویرانی و فجایع غیرقابل تصوری به بار آورد. بزرگترین جذابیت این اثر شخصیت گناهکار، و حتی جنایتکاری، است که هیچگاه از اعمالش نادم و پشیمان نمیشود و چون در اشتباهاتش خلوص دارد، میتواند مخاطبان را به این صرافت بیندازد که اصول اخلاقی پیشین را زیادی پیر و فرسوده بدانند و طرحی نو دراندازند. دوشیکو عصیانی بزرگ در برابر ملال مرگبار و کسالت ناشی از زندگی در کنار آدمهایی است که دیگر به هیچ چیز تازهای نمیاندیشند و زمخت و خرفت شدهاند.
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ «خشمی که فضیلت است.»
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
پیرامونِ ادبیات کلاسیک1 ماه پیش
از «حکیم عمر خیام» چه میدانیم؟
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
-
موسیقی بی کلام1 ماه پیش
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ…
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات
-
شاعران ایران3 هفته پیش
دربارۀ بیژن الهی…
-
موسیقی بی کلام2 هفته پیش
و تو را به سان روزی بزرگ آواز میخوانم…
-
معرفی کتاب4 هفته پیش
گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و…