لذتِ کتاببازی
«با گاوآهن استخوان مردگان را شخم بزن» اثر اولگا توکارچوک: یک جنایت و مکافات مدرن!
«با گاوآهن استخوان مردگان را شخم بزن» اثر اولگا توکارچوک: یک جنایت و مکافات مدرن!
آیدا گلنسایی: یانینا دوشیکو زن میانسالی است که مهندس عمران بوده و چندسالی است که به کودکان زبان انگلیسی میآموزد. او عاشق ویلیام بلیک و طالعبینی است. دوشیکو در روستایی سرد و دورافتاده در حومۀ لهستان زندگی میکند و کارش در زمستانهای استخوانسوز آنجا سرکشی به خانههای خالی همسایههاست. دوشیکو گیاهخوار، طرفدار محیط زیست و از مخالفان سرسخت شکار و گوشتخواری است. او که شاهد مرگ مرموز اهالی و حیوانات است تصمیم میگیرد در اینباره تحقیق کند.
یانینا و بیزاری از نامها
در ابتدای داستان زن میانسال عجیبوغریبی را میبینیم که به چیزهایی که برای اغلب انسانها بدیهی و بیاهمیت است نگاهی انتقادی دارد و درک خود را از آنها ارائه میدهد. یکی از این مسائل نام است: «اینکه آدم باید اسم و فامیل داشته باشد، از کمبود خلاقیت است. هیچکس اسم و فامیل افراد را یادش نمیماند. دلیلش هم این است که آدمها هیچ ربطی به اسمشان ندارند و شبیه اسمشان نیستند. بدتر از آن این است که در هر دوره یکسری اسم سر زبانها میافتد و یک نسل را تحتتأثیر قرار میدهد.»
او نامش را دوست ندارد و برای صدا کردن بقیه رویشان لقب میگذارد. مثلاً به یک همسایهاش میگوید عجیبالدوله، به یکی پاگنده و به دیگری زنِ خاکستری. او از ابتدای داستان مدام در پی شکستن قراردادهاست و میخواهد بگوید ما خیلی چیزها را بدیهی و طبیعی قلمداد میکنیم تا دیگر به خود زحمت فکر کردن ندهیم. او بر این تنبلی فکر و اندیشه میتازد و هیچ واهمه ندارد که شادیهای واهی و امنیتهای ساختگی ما را برهم زند.
«با گاوآهن استخوان مردگان را شخم بزن» اثر اولگا توکارچوک: یک جنایت و مکافات مدرن!
یانینا و واکاویهای روانشناسانه
یانینا از طریق واکاویهای روانشناسانه ما را به هزارتوی روان شخصیتهای این رمان میبرد تا آشناییمان با آنها عمیقتر شود. مثلاً او دربارۀ نزدیکترین همسایهاش، عجیبالدوله، چنین مینویسد: «مردها وقتی پا به سن میگذارند، دچار اوتیسم تستوسترون میشوند. اوتیسم تستوسترون باعث رکود تدریجی هوش اجتماعی و قابلیت برقراری ارتباط بینفردی میشود. درعینحال، قدرت ابراز تفکراتشان هم کاهش پیدا میکند. فردی که به این بیماری مبتلا میشود، کمحرف میشود و بهنظر میرسد که در فکر فرورفته. علاقهاش به ابزارآلات و ماشینآلات بیشتر میشود و سوژههایی مثل جنگ جهانی اول و زندگینامۀ انسانهای مشهور، خصوصاً سیاستمداران و انسانهای رذل، برایش جالب میشود. دیگر، قابلیت رمان خواندن را بهطور کامل از دست میدهد. اوتیسم تستوسترون، درک روانی انسان را مختل میکند. فکر کنم اوتیسم تستوسترون سراغ عجیبالدوله هم آمده.»
یانینا در قسمت پایانی رمان، به بهانۀ حرفهای زن خاکستری، باز هم به لایههای درون انسان گریز میزند و سعی میکند با نگاهی عمیق انسان را به انسان بشناساند: «روان انسان به مرور زمان، برای محافظت از ما مقابل حقیقت، تغییر کرده و به همین دلیل نمیتوانیم حقیقت را ببینیم. تلاشی برای جلوگیری از مشاهدۀ مکانیسم جهان از سوی ما. روان ما همان سیستم دفاعی ما است. مراقب است هرگز نگذارد بفهمیم دوروبرمان چه میگذرد. قابلیت درک مغز ما بهشدت بالاست ولی روان ما نمیگذارد اطلاعات را درک کنیم. این مهمترین وظیفهاش است. دلیلش هم این است که تحمل بار اینهمه دانش برای ما غیرممکن است. برای این که تمام ذرات جهان، حتی کوچکترینشان، از رنج و درد ساخته شدهاند.»
«با گاوآهن استخوان مردگان را شخم بزن» اثر اولگا توکارچوک: یک جنایت و مکافات مدرن!
یانینا و طالعبینی
یانینا عاشق اشعار ویلیام بلیک، طالعبینی و راز و رمز اشعار اوست. او باور دارد سیارات و آسمان بر سرنوشت و افعال آدم تأثیر جدی دارند و انسان با آگاهی از علم آن میتواند از جبری که در آن اسیر است، به درک بهتری برسد. او از این نقطه هم فراتر میرود و فکر میکند با دانستن زمان تولد دیگران میتوان زمان دقیق مرگ و نحوۀ آن را رصد کرد: «طالعبینی یک دانش جدی است. میشود گفت تا حد زیادی تجربی است و به همان اندازه نوعی علم روانشناسی است… جهان یک شبکۀ عظیم و گسترده است. یک کل واحد که هیچچیز در آن به صورت جداگانه و انفرادی وجود ندارد؛ هر تکه از این جهان، هر ذرۀ کوچکش، از طریق ارتباطات پیچیدۀ کیهانی به بقیۀ جهان وصل است و ذهن معمولی انسان توان درک آن را ندارد.
وقتی به مبحث نمادگرایی عجیبوغریب بلیک میرسیم، دیزی کاملاً از مرحله پرت میشود. او برعکس من، هیچ اشتیاقی به طالعبینی ندارد. دلیلش این است که خیلی دیر به دنیا آمده. همنسلان او زمانی به دنیا آمدند که پلوتون توی برج میزان بود. برای همین این نسل یکجورهایی هوشیاریشان پایین است و فکر میکنند که میتوانند در همهچیز تعادل داشته باشند. من فکر نمیکنم. ممکن است این افراد به خوبی بلد باشند پروژهای را طراحی کنند و فرم درخواست پر کنند، ولی اکثرشان هوشیاریشان را از دست دادهاند.»
یانینا دربارۀ طالعبینی احساس دوگانهای دارد: «از یک طرف به اینکه میبینم آسمان در زندگی فردی ما نقش بسته افتخار میکنیم؛ طالع ما مثل نامهای که تمبر مهر و تاریخ خورده دارد، متمایز و ویژه است. از طرف دیگر، این به معنای نوعی اسارت در فضاست، درست مثل شمارۀ زندانی که روی او خالکوبی کرده باشند. هیچ راه فراری از آن ندارد. نمیتوانی کس دیگری را جای خودت بگذاری. چقدر بد. ما ترجیح میدهیم فکر کنیم آزادیم و میتوانیم هر موقع اراده کردیم، خودمان را بازآفرینی کنیم. این ارتباط با چیزی به بزرگی و عظمت آسمان، معذبمان میکند. ترجیح میدهیم کوچک باشیم چون در آن صورت گناهان ترحمبرانگیز ما قابل آمرزش هستند. با این اوصاف، من معتقدم آدم باید زندانی را که در آن گیر افتاده خوب بشناسد.»
یانینا با همان زبان طالعبینانۀ ویژۀ خود امید روشنی به آینده دارد و به اینکه تغییرات خوبی در راه است: «این روزها دیگر هیچکس شجاعت این را ندارد که به چیزهای جدید فکر کند. همه، بیستوچهار ساعته فقط راجع به چیزهایی که از قبل خلق شده حرف میزنند و همان ایدههای قدیمی را بالا و پایین میکنند. واقعیت پیر و سالخورده شده؛ بالاخره واقعیت هم تابع قوانینی است که تمام موجودات زنده از آن تبعیت میکنند. واقعیت هم مسن میشود. درست مثل سلولهای بدن، مفاهیم واقعیت هم تسلیم آپوپتوز میشوند. آپوپتوز، مرگ طبیعی ناشی از خستگی و فرسودگی یک ماده است. در زبان یونانی معنای این کلمه میشود «ریزش گلبرگها». گلبرگهای جهان ریخته است. اما مثل همیشه، قرار است به دنبال این فرسودگی، چیز جدیدی متولد بشود. پارادوکس خندهآوری است. نه؟ اورانوس توی برج حوت است. دو سال دیگر، در فصل بهار، زمانی که اورانوس وارد برج حمل بشود، چرخۀ جدیدی آغاز میشود و واقعیت باردیگر زاده خواهد شد.»
یانینا و مخالفت با شکار
خانۀ یانینا در روستایی قرار دارد که جایگاههای شکار قانونی در اطرافش مستقر شده است. او حرفهای فلاسفه و کلیسا را دربارۀ حیوانات نمیپذیرد و معتقد است کشتن آنها جنایت و قتل است. از نظر او جنایتکاران بزرگ آدم میکشند و جنایتکاران کوچک حیوانات را و شریک جرمها آنها را میخورند: «کثیفترین جنایتکاران روح دارند ولی شما گوزن زیبا روح ندارید. ای گراز، غاز وحشی، خوک، سگ، شماها هم روح ندارید… قاتلها از مجازات معاف شدن و حالا که قتل مجازاتی نداره، هیچکس دیگه متوجهش نمیشه و حالا که کسی متوجه قتل نمیشه، اصلاً انگار قتل وجود نداره. وقتی از کنار مغازهای رد میشین و توی ویترینش تکههای بزرگ و قرمز اجساد سلاخیشده رو میبینین، اصلاً مکث میکنین؟ به این فکر میکنین که چه اتفاقی افتاده؟ اصلاً بهش فکر نمیکنین؟ یا وقتی کباب یا گوشت با استخوان سفارش میدین، اصلاً فکر میکنین که واقعاً چی قراره براتون بیارن؟ هیچچیزش شوکهتون نمیکنه. جنایت عادی شده. شده یه فعالیت روزمره. همه مرتکبش میشن. درست مثل این میمونه که اردوگاههای کار اجباری عادی بشن و هیچکس، هیچ ایرادی درشون نبینه.»
وقتی به قتلهای بدون مجازات و جنایتهای بیمکافات میاندیشیم نهتنها حیوانات بلکه فرزندهایی را به یاد میآوریم که بهخاطر ضعف و کوتاهی قانون به دست پدران خود کشته میشوند. چه قانونی است که در آن پدر مالک جان و تن فرزند خویش است و میتواند او را به قتل برساند و قسر در برود؟ چه قانونی است؟
یانینا و افسانهسرایی
یکی از ویژگیهای جالبتوجه یانینا آگاهی او از افسانهها و میل به بازآفرینی آنهاست. او در بخش جذابی از حرفهای خود افسانهای تعریف میکند که طبق آن جرقۀ وجودی انسان در هنگام کنده شدن از نور بزرگ، قبل از رسیدن به زمین، از سیارات تأثیرات نیرومندی میگیرد. آن جرقه از پلوتون این خاصیت را دریافت میکند که کلیت زندگی را بپذیرد، این را که زندگی تجربهای زودگذر است که با تولد آغاز میشود و با مرگ پایان مییابد. نپتون به او قدرت خیالپردازی، توهم، علاقه به مواد مخدر و کتاب را میدهد، زحل برایش زندانها و اردوگاههای کار اجباری را رقم میزند، برجیس دلداری و خوشبینی را به او عطا میکند، مریخ قدرت و ستیزهجویی، خورشید انزوا، نقص و کوری، عطارد به او قدرت تکلم و زبان را هدیه میدهد و ماه روح را.
جز افسانۀ آفرینش بر اساس طالعبینی، او به افسانۀ انتقامگیری حیوانات از انسان نیز بسیار علاقمند است و میتوان گفت کل این رمان بازآفرینی افسانههای چوپاکابراست: «یه حیوان اسرارآمیز که نمیشه گیرش انداخت، یه حیوان کینهتوز.» و نیز افسانۀ کماندار شب: «قصه مال همین حوالیه. یه افسانۀ محلیه که میگن به دوران آلمانها برمیگرده. دربارۀ یه کماندار شبح که شبها راه میافتاده و آدمهای بد رو شکار میکرده. سوار یه لکلک سیاه میشده و سگها هم دنبالش راه میافتادن.»
بخشهایی از این کتاب:
«جنگل شبیه یک پناهگاه مهماننواز عظیم و عمیق بود که میتوانستی در آن پنهان شوی. ذهنم را آرام میکرد. آنجا دیگر مجبور نبودم رقتآورترین بیماریام را پنهان کنم؛ گریههایم را. توی جنگل که بودم، اشکهایم روان میشدند، چشمانم را شستوشو میدادند و باعث میشدند بهتر ببینم. شاید همین خیسی چشمها باعث میشود که من دوروبرم را بهتر از بقیه ببینم.»
«هر مرگی که به ناحق بر موجودی تحمیل میشود، باید برملا شود. حتی اگر بحث سر یک حشره باشد. مرگی که هیچکس متوجهش نباشد، بهنظرم دو برابر مرگهای دیگر جنجالی است.»
«حالا دیگر برایم روشن بود که چرا آن برجکهای شکار، که بسیار به برجهای مراقبت اردوگاههای کار اجباری شباهت داشت، نامشان شده منبر. بالای منبر، انسان خودش را بالاتر از بقیۀ حیوانات قرار میدهد و به خودش این حق را میدهد که در مورد مرگ و زندگیشان تصمیم بگیرد. تبدیل میشود به یک فرد ستمگر غاصب.»
«حاصل زندگی من به درد هیچ چیزی نمیخورد؛ نه الان و نه هیچوقت دیگری. ولی اصلاً چرا ما باید مفید باشیم؟ به چه دلیلی؟ چه کسی و به چه حقی دنیا را به دو دستۀ مفید و بیمصرف تقسیم کرده است؟ یعنی یک بوتۀ خار حق زندگی ندارد، یا یک موش که در انبار غلات میخورد؟ زنبورها، مورچههای بالدار، علفهای هرز و گلهای رز چطور؟ چه کسی، با چه عقل و خرد و چه جسارتی قضاوت میکند چه کسی بهتر است و چه کسی بدتر؟ یک درخت کجومعوج و پر از سوراخ، قرنها بدون این که کسی قطعش کند دوام میآورد، فقط و فقط به این دلیل که چوبش به درد ساختن هیچچیز نمیخورد. این مثال باید روحیۀ افرادی مثل ما را بالا ببرد. همه میدانند که از یک چیز بهدردبخور چه نفعی میتوانند ببرند، ولی هیچکس نمیداند که از چیزهای بهدردنخور چه استفادهای میشود کرد.»
«اینکه ما نمیدانیم در آینده قرار است چه اتفاقی بیفتد، نشانۀ نقص برنامهنویسی این جهان است. این مشکل باید در اولین فرصت رفع بشود.»
«هنوز مکانهایی در این جهان هستند که خزانزده نشدهاند؛ هنوز جهان کاملاً زیرورو نشده و باغ عدن هنوز وجود دارد. هنوز جایی وجود دارد که انسانهایش تابع قوانین عقل و خرد نیستند، سبکسر و خشکهمغز نیستند و با قلب و بینششان جلو میروند. مردم اینجا خودشان را وقف حرفهای بیهوده نمیکنند و مدام دانستههایشان را به رخ یکدیگر نمیکشند. بهجایش تخیلشان را به کار میگیرند و چیزهای استثنایی خلق میکنند. حکومت، غل و زنجیر و ستم روزانهاش را به پای این مردم نمیبندد. این مردم فرصت دارند به آرزو و رؤیاهایشان جامۀ عمل بپوشانند. اینجا انسان فقط یکی از چرخدندههای یک دستگاه نیست و نقشی بازی نمیکند، بلکه یک موجود آزاد است.»ف
سخن پایانی
رمان با گاوآهن استخوان مردگان را شخم بزن داستان زن میانسال و تنهایی است که اخبار و روزنامهها نتوانستهاند جریان فکر کردنش را جهت بدهند و تحت کنترل درآورند. او در تنهاییِ بزرگ خود، که گاه به رابطۀ عاشقانۀ کوچکی تن میدهد، با ارزشها و باورهای نامتعارفش زندگی میکند. او نه از خشم میهراسد، نه از انتقاد و بیان صریح عقایدش. دوشیکو قضاوتش دربارۀ همهچیز را با ما درمیان میگذارد و صداقتی دوستداشتنی دارد. توکارچوک در این اثر جادوگری است که ادبیات، زیستشناسی، روانشناسی، جغرافیا، طالعبینی، سیاست و معنویت را درهم میآمیزد و اثری متفاوت و بهیادماندنی خلق میکند. رمانی جنایی و معمایی که میتوان بهنوعی آن را جنایت و مکافات مدرن نامید. جنایتی که انسانها در قبال حیوانات مرتکب میشوند و تاوانی که پس میدهند. در این رمان نویسنده به ما میگوید وقتی جنایت به فعالیتی روزمره تبدیل میشود عصیان علیه آن وظیفهای اخلاقی است. از طرف دیگر رمان جنایت بیمکافاتی را به تصویر میکشد و آن مایه تواناست که همدلی ما را با جنایتکار برانگیزد تا بفهمیم مرز جلاد و قربانی چقدر باریک است.
«با گاوآهن استخوان مردگان را شخم بزن» اثر اولگا توکارچوک: یک جنایت و مکافات مدرن!
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 ماه پیش
هان کانگ و نثر شاعرانهای که با آن به آسیبهای تاریخی میپردازد
-
موسیقی بی کلام1 ماه پیش
چراغی در دست، چراغی در دلام…
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری4 هفته پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
معرفی کتاب1 ماه پیش
نگاهی به کتاب «قدرتِ سکوت» نوشتۀ سوزان کین
-
موسیقی سنتی1 ماه پیش
پاییز، سنتورنوازی صدف امینی
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 ماه پیش
نگاهی به رمان «توپ» نوشتۀ غلامحسین ساعدی