با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اوریدیس و اورفئوس!

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

آیدا گلنسایی:  دارا شوهر مینا باید به سفری کاری برود. زن ابتدا خوشحال است که مدتی تنها می‌ماند و می‌تواند کارهایی را انجام بدهد که همیشه دلش خواسته، اما پس از مدت کمی سوءظن و بدگمانی نسبت به شوهر به جانش می‌افتد، خودخوری آغاز می‌شود و زن اسیر جهنم افکار خود می‌شود. دوزخی که خواهر مینا، افسانه، در شعله‌ورتر شدن آن نقش اساسی دارد.

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

خیلی نزدیک، خیلی دور

رمان آتش از پشت شیشه ذره‌بینی است بر پیچیدگی و چالش‌های روابط خانوادگی، بر رنج‌هایی که پشت سکوت وجود دارد و بر موجود تاریک و شکنجه‌گری که حتی در درون باوقارترین آدم‌ها مسکن گزیده است، موجودی که پرسش از خود را به مثابه سلاح ویرانگری به کار می‌گیرد و اعتماد را ویران می‌سازد. این اثر داستان رویارویی انسان و نقاب‌های اوست. خنده‌ها، مهمانی گرفتن‌ها، شلوغ کردن‌ها و هدیه دادن‌هایی که فقط صورتک‌هایی است که می‌خواهند حفرۀ دیوار را بپوشانند.

در این رمان شخصیت‌ها هرکدام به‌نوعی زجر می‌کشند و آدم‌هایی را می‌بینیم که در دردهای خاموش‌شان تنها هستند: افسانه زخم‌هایش را در ظاهر پذیرفته و با آن کنار آمده است، ژیلا از آن‌ها فرار می‌کند، و مینا در برزخ سرگردان است و دارد شکنجه می‌شود. درواقع هرکدام از این زن‌ها در برابر حقیقت رفتاری دارند: افسانه قبول کرده که بدبخت است، ژیلا از رویارویی با آن می‌گریزد و مینا انکار می‌کند، ولی عاقبت تسلیم حقیقت می‌شود. البته حقیقتی که زایدۀ خیال‌های خود اوست، حقیقتی که غالباً انسان‌ها را به جهنم می‌اندازد، نه آن که نجات‌شان دهد. شخصیت‌های این رمان همگی دچار دیوارهایی نامرئی‌اند که آن‌ها را از نزدیک‌ترین افراد زندگی‌شان جدا می‌کند. همه خیلی نزدیک‌ به یکدیگرند و خیلی دور از هم و چراغ‌های رابطه‌شان تاریک است.

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

اوریدیس ایرانی

رمان در ابتدا روایت سادۀ بدگمانی زنی نسبت به شوهرش به نظر می‌رسد، دوربینی که روابط دوستانه و فامیلی را به ما می‌نمایاند، داستانی که با تحریک حس کنجکاوی ما را به دنبال خود می‌کشاند و برای مدتی سرمان را گرم می‌کند، اما هرچه جلوتر می‌رویم متوجه می‌شویم که داستان دارد ژرف می‌شود و ابعاد وسیع‌تری می‌یابد و مینا روایتی ایرانی از اسطورۀ اُریدیس و اورفئوس است، روایت به چهرۀ مرگ و تاریکی  و بی‌اعتمادی نگاه کردن یا نکردن:

      «اریدیس همیشه یکی از اسطوره‌های محبوب من بود. ارفۀ عاشق که همسرش اریدیس را از دست می‌دهد. خدایان به او اجازه می‌دهند به اعماق زمین، به آن دنیا رود تا همسرش را بازآورد. به یک شرط. و آن این‌که تا وقتی از اعماق زمین بیرون نیامده‌اند پشت سرش را نگاه نکند. تا لحظۀ آخر تاب می‌آورد، اما ناگهان شک و تردید به او چیره می‌شود. «اگر اریدیس پشت سرش بیرون نیاید چه؟» لحظه‌ای برمی‌گردد و برای ابد اریدیس را از دست می‌دهد. از نوجوانی این اسطوره مجذوبم می‌کرد و به وحشتم می‌انداخت. بازآوردن دلبندی از دنیای مرگ و تاریکی. و این شرط. این شرط به ظاهر ساده، اما بی‌رحمانه. به پشت سر نگاه نکردن.»

سؤال این رمان، که ساده به نظر می‌رسد، این است: آیا می‌توان به پشت سر نگاه نکرد؟ آیا می‌توان در ظلمت محض با گام‌های مطمئن به پیش رفت و شک به دل راه نداد؟ جواب اسطوره منفی است، اورفئوس به پشت سر نگاه می‌کند و مینا چطور؟ آیا می‌تواند اریدیس (زندگی زناشویی‌اش) را زنده از جهان مردگان برگرداند، یا مرگ از هر خدایی نیرومندتر است؟

نویسنده در جایی از این رمان، به روایت مدرنی که بر اساس این اسطوره نوشته شده اشاره می‌کند، نمایش‌نامۀ اریدیس اثر ژان آنوی. در این بازآفرینی شک و تردید یا هراس نیست که باعث می‌شود ارفه به عقب نگاه کند، بلکه یک تصمیم کاملاً آگاهانه و قطعی است. طبق این روایت ارفه برای این به چهرۀ اریدیس نگاه می‌کند که دوست ندارد دوباره به زندگی برگردد و تن به ابتذال فطریِ بودن دهد. او اریدیس را بیشتر از آن دوست دارد که اجازه بدهد زندگی کند، برایش رنگ ببازد و شرایط و زمان و ناکامی‌ها او را به زانو دربیاورد. در این روایت، ارفه شکست را می‌پذیرد تا از ابتذال دور بماند و خودش نیز می‌میرد. اما در روایت ایرانی این اسطوره فضا تاریک و مأیوسانه نیست، دارا از جدال با مرگ سالم و تندرست برمی‌گردد و اریدیس، زندگی زناشویی آن‌ها، که مدتی در مرگ به سر می‌برد، با نگاه نکردن به چهرۀ سوءظن و بدگمانی‌های بیشتر، به جهان زندگان بازمی‌گردد و رابطۀ عاشقانۀ این زوج نجات می‌یابد.

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

سفرنامه‌ای شاعرانه و درونی

نویسنده در رمان آتش از پشت شیشه، مانند رمان‌های دیگرش فهرست حسرت‌ها و بی‌خود و بی‌جهت، فقط به ترسیم فضای ایران اکتفا نکرده و از دیگر کشورها نیز اطلاعات جالبی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. درواقع می‌توان آثار او را سفرنامه‌ای شاعرانه و درونی دانست که به توصیف بیرونی صحنه‌ها بسنده نمی‌کند و عکاس واقعیت نیست، بلکه نقاشِ حقیقت است و همه‌چیز را از صافی درونش رد می‌کند و به آن رنگ عاطفه و احساس می‌زند. او در رمان فهرست حسرت‌ها از فضای لندن و آداب و سنن مردم آن می‌گوید، در رمان بی‌خود و بی‌جهت ما را به فرانسه می‌برد و در رمان آتش از پشت شیشه با توصیف‌های درونی‌شده و شاعرانه‌ای از ایتالیا مواجه می‌سازد:

    «تا این‌که به تااورمینا رسیدیم. ده در قلعه‌ای قرار داشت، روی کوهی مشرف به دریا. از آن‌چه تصور می‌کردم زیباتر بود. با حصارهای محکم بلند. کوچه‌های مارپیچ با پله‌های کوتاه، از هر طرف گل‌های کاغذی و خرزهره‌های رنگارنگ آویخته. وقتی که دست در دست دارا از کوچه‌ها بالا می‌رفتم احساس می‌کردم در دنیای دیگری هستم، دنیای زیبایی و فرهنگ. شهر پری‌ها… به میدان بزرگ ده رسیدیم. پر از عروس. به هر طرف که نگاه می‌کردم عروس بود. عروس و دامادهایی که از گوشه کنار دنیا آمده بودند آن‌جا عروسی کنند. انگار همه‌جا گل سفید پخش شده بود. صحن کلیساها پر از گل بود و عکاس‌هایی که دائم عکس می‌گرفتند.»

و

«هم‌چنان که به کوه نزدیک می‌شدم، از تراکم درختان مرکبات و گیاهان کاسته می‌شد، تا سرانجام به دشتی سیاه رسیدم، با زمین و گیاهان سوخته و سیاه‌رنگ. چه سهمگین بود و جذاب، چه مهیب و مسحورکننده. از کودکی در دیوان شعرا و متصوفه خوانده بودم که مرگ چگونه سایه به سایۀ هستی حرکت می‌کند، اما هرگز این‌چنین از نزدیک حسش نکرده بودم. در این ده مرگ چهره داشت، رنگ داشت، صدا داشت، می‌شد آن را دید، جای پای سیاه و سوزانش را در کنار خود یافت و نامی بر آن نهاد: اِتنا. مرگ چه فریبنده و مسحورکننده بود. و انسان غافل انگار که اِتنا تنها شمعی افروخته و بی‌خطر است، در کنارش جشن می‌گرفت، عروسی می‌کرد، به آن چشم می‌دوخت و «به‌به»ای زمزمه می‌کرد.»

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

زبانِ شاعرانه

در آتش از پشت شیشه زبان شاعرانه است و به فلسفۀ شعر توجه می‌شود. نویسنده علاقه دارد روبه‌روی خودکاری زبان بایستد و مدام ارزش کلام شاعرانه را یادآوری می‌کند. او به ساده‌ترین شکل ممکن از ضرورت شعر برای آدمی سخن می‌گوید:

«این تکه به نظرم شاهکاره: می‌گه بیا زخم‌هامو رفو کن. نمی‌گه بیا درمان کن، مرهم کن، می‌گه رفو کن. مثل یک فرش یا پارچۀ کهنه، فرسوده، تکه‌تکه شده. می‌خواد زخم‌هاشو، تکه‌تکه‌های وجودش رو رفو کنه، طوری که اقلاً در ظاهر معلوم نشه، بیشتر از این تکه پاره نشه، چون می‌دونه مرهم و درمان نداره. ولی زخم با رفو از بین نمی‌ره، فقط دیده نمی‌شه. گوش می‌کنی دارا چه زیباست؟ یا این واژۀ دقیقاً شعر رو امروزی می‌کنه، زنده‌ش می‌کنه. با واژه‌هایی که به خودی خود شاعرانه نیست، با کلمه‌های روزمرۀ معمولی تونسته یک شعر قوی و نو بسازه.»

شاعرانگی رمان البته تنها در این نوع واکاوی‌ها و نقدهای عمیقِ به زبان ساده نیست بلکه در جای جای اثر به چشم می‌خورد و در نحوۀ استفادۀ نویسنده از زبان، به‌خصوص در صناعات ادبی آن. تشبیه‌هایی که او به کار می‌برد، گاه معقول به محسوس است، مانند این: «چیزی در اعماق وجودم آزارم می‌دهد، مثل سنگریزه‌ای در کفش.» و گاه محسوس به محسوس‌هایی که غیرمنتظرگی شاعرانه‌ای دارد، مانند این: «از آن به بعد مثل جوراب نایلون زنانه‌ای که در رفته باشد، صحبت و بگومگوهای‌مان مسیری غیرمنتظره یافت.» یا تعبیرهایی است بی‌نهایت شاعرانه:

   «رنگ سبز اتاق هم دیگر سبز نیست، سبزی‌اش دل‌مرده و دل‌شکسته است.»

و

«چطور می‌شود صدا را نوشت؟ صدای به‌هم خوردن یخ را. صدایی مثل یک نوازش تند. گسسته.»  

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

شبیه نقاشی مدرسۀ آتنِ رافائل سانتسیو

رمان آتش از پشت شیشه موضوع ساده‌ای دارد: جدال درونی زنی که به وفاداری شوهرش شک کرده با خویش. این موضوع ما را یاد ارسطوی مخالف با افلاطون می‌اندازد: «مطابق تصویری که افلاطون و عدۀ زیادی از اصحاب سنت فلسفی یونان پیش از افلاطون در نظر داشتند فلسفه باید به «پس پرده» نفوذ کند و «آن سوی مرز» برود. مطابق تصور افلاطون، ذهن فیلسوف باید به لبۀ کائنات برسد و از آنجا به حقیقتی متعالی، بالاتر و فراتر از تجربه‌های ما بنگرد. اما فکر می‌کنم ارسطو دو ملاحظه ممکن بود در این باره داشته باشد. یکی اینکه می‌گفت تجربه‌های عادی ما به خودی خود آنقدر شگفت‌آور و اعجاب انگیز و غنی و زیباست که لازم نداریم برای اینکه موضوعی درخور فلسفه پیدا کنیم، فراسوی آن برویم. دوم اینکه می‌گفت عملا عبور از مرز مجربات به نحوی که معنایی از آن حاصل شود برای ما نا مقدور است و تنها کاری که واقعا از ما برمی‌آید تحقیق در مجرباتمان است و تعیین حدود و مشخصات آن.»[1].

وقتی این رمان را می‌خوانیم و می‌بینیم که چطور از سادگی به سمت ژرفا می‌رود و ما را در لحظاتی سهیم می‌کند که انگار از آنِ خود ماست و ما آن را از سر گذرانده‌ایم، وقتی نویسنده با توصیف احساسات خود درواقع زبانِ بیان‌نشده‌های درون ما می‌شود و ما را به خودمان می‌آموزد، با ارسطو موافق می‌شویم که باور داشت تجربه‌های عادی ما شگفت‌آور و غنی و زیباست و برای آفریدن زیبایی نیازی به چیزها و موضوعات غریب و پیچیده نداریم. به‌قول کامو «نبوغ در سادگی است.»[2]

این رمان آدم را یاد دست ارسطو می‌اندازد، در نقاشی مدرسۀ آتن و فلسفه‌ای که فقط با جهت انگشت او بیان می‌شود: ارسطو به پایین اشاره می‌کند، به زمین، به مسائل معمولی و افلاطون به آسمان و امور متعالی.

 

در رمان آتش از پشت شیشه لحظاتی وجود دارد که به آدم حق می‌دهد گاهی حتا عادی و مبتذل رفتار کند. راوی زمینی بودن را با تمام عیب و نقص‌هایش پذیرفته است: «برای فرار از بدبختی‌هاشون می‌پیچن به زندگی مردم. غیبت کردن و خاله‌زنکی همیشه بوده و خواهد بود. سرگرمیشونه، هوای تازه‌شونه، فیلم و رمان واقعیشونه.»

 

بریده‌هایی از این رمان

 

«نمی‌دانم دلیل این تردیدها چیست؟ در ذهنم قطعیت وجود ندارد. همیشه مرددم، انگار زندگی داستان یا انشای مدرسه است که مدادپاک‌کن به دست بشود سر فرصت سبک‌سنگینش کرد و دایم واژه‌ای را جایگزین دیگری کرد.»

 

«از آن‌روز احساسی در من نطفه کرد، مرموز و مجذوب‌کننده. حس این‌که همواره کنار این آتش‌فشان خاموشم. حس این‌که هرلحظه این آتش‌فشان فوران کند. هراس از مرگ نبود، نه، حس این بود که هرآن ممکن است زندگی غافلگیرم کند، حس این‌که آن‌چه به نظرم زیبا و سحرآمیز می‌نماید چه‌بسا باعث فنایم شود. حس این که در درون خود و نزدیکانم آتش‌فشانی خاموش است، گاهی گدازه‌هایش را می‌بینم، اما هرگز نخواهم دانست کی و چرا فوران خواهد کرد. می‌ترسیدم که این زندگی زیبا و دلپذیرم ناگهان به زیر خاکستر رود.»

 

«موجودی در درونم رخنه کرده است. موجودی که حایل بین من و کتاب است، که حایل بین من و اطرافم است. یک موجود زشت و کریه. بدگمان و مظنون. بی‌قرار و خشمگین. موجودی که من نیستم، یا نمی‌خواهم باشم. موجودی که دست از سرم برنمی‌دارد، آرامش را از من سلب کرده است. موجودی سهمگین که من را می‌ترساند.»

 

«اشک‌هایم را با پشت دستم پس می‌زنم. حال محزون خوشی دارم. افسرده نیستم، چطور بگویم، دلم پر است و زندگی‌ام خالی. انگار با خودخوری‌ام خو گرفته‌ام و خوشم. دیگر احساساتم مثل دانه‌های ذرت بوداده، این‌سو و آن‌سو نمی‌پرد. به نوعی تسلیم آرامش‌بخش رسیده‌ام، آرامشی ملتهب، آرامشی دردناک، آرامشی مضطرب مانند زمان پس از سوگواری.»

«آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایتی ایرانی از اسطورۀ اریدیس و اورفئوس!

کوتاهِ کلام

آتش از پشت شیشه رمانی است دربارۀ پیچیدگی‌های رابطۀ طولانی. دربارۀ ارتباطاتی که می‌خواهند اشتیاق و شعف خود را همواره حفظ کنند و معنای انسانی خود را از دست ندهند. داستان یک زندگی زناشویی که می‌کوشد خود را هرس کند تا باطراوت و سرسبز و شکوفا باقی بماند. این اریدیس ایرانی، روایتِ زنده برگرداندن اریدیس و زندگی عاشقانه از سرزمین مرگ و قلمرو شوم ترس‌ها و بدگمانی‌ها است، داستان اعتماد کردن به‌جای بی‌اعتمادی.

جز آن، داستان با شخصیت‌های دیگر خود امکانات دیگری را بررسی می‌کند تا با واقع‌گرایی نشان دهد اریدیس همیشه هم از جهان مردگان زنده برنمی‌گردد. مثلاً در روایت زندگی افسانه، که شوهر جراح و زن‌باره‌ای دارد، می‌بینیم رابطۀ زناشویی او چگونه از دست رفته و افسانه آن را پذیرفته تا مجبور نباشد تغییر کند و مسئولیت زندگی‌اش را به گردن گیرد. افسانۀ این رمان حاضر است هر حقارتی را تحمل کند، اما «نه» نگوید و رهایی و اضطراب آزادی را تجربه نکند. او بدون زندان و قفسش، مسعود، نمی‌تواند زندگی کند. آتش از پشت شیشه از این منظر داستان انس و الفت آدمی با بردگی خویش است. از طرفی دیگر در پشت چهرۀ شخصیت بعدی ژیلا را می‌یابیم که از ترس معمولی شدن اصلا تن به رابطه نمی‌دهد تا مجبور نشود فراز و فرود آن را تحمل کند.

آتش از پشت شیشه داستان تمام آدم‌های درون ماست، ما که گاه ترسوئیم و نمی‌توانیم نه بگوییم، گاه دردمندانه در جست‌وجوی آگاهی و آن حقیقتیم که ما را وحشت‌زده می‌کند و گاه خودمان را دست‌نیافتنی و ویژه نشان می‌دهیم تا بر ترس‌ها و ناشی بودمان در ارتباط سرپوش بگذاریم.

 

[1]  فلاسفۀ بزرگ، براین مگی، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی.

[2] نمایش‌نامۀ کالیگولا، آلبرکامو، ترجمۀ پری صابری، نشر قطره.

برترین‌ها