لذتِ کتاببازی
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
آیدا گلنسایی: رمان پاییز فلوبر به برهۀ کوتاهی از زندگی گوستاو فلوبر، نویسندۀ بزرگ قرن نوزدهم فرانسه، میپردازد و دورهای را روایت میکند که او در پنجاهوسهسالگی در آستانۀ ورشکستگی و بحران مالی قرار میگیرد. فلوبر هیچگاه شغلی برنگزید و در مزرعۀ خواهرزادهاش، کارولین، و با مستمری پدر و مادر زندگی میکرد. اما سرانجام خواهرزادهاش در پی مشکلات مالی همسر ناچار میشود مزرعهاش در کروئاسه (دهکدهای در نزدیکی شهر روئان)، یعنی جایی را که فلوبر در آن زندگی میکند، برای فروش بگذارد.
«در همین احوال است که فلوبر تصمیم میگیرد به کونکارنو برود و پاییز را کنار دوستش ژرژ پوشه بگذراند. تمام مدتی که آنجاست آبتنی میکند، کنار دریا قدم میزند و پوشه را هنگام تشریح ماهیها و نرمتنان تماشا میکند. میخواهد به خود بقبولاند که از شرّ ادبیات خلاص شده و زندگی بدون نویسندگی و ادبیات آسانتر و خوشایندتر است، اما نمیتواند افکاری را که به کابوس زندگیاش بدل شدهاند از ذهن خود دور کند.»
نویسندۀ این رمان، آلکساندر پوستل که با اولین رمان خود جایزۀ گنکور را به خود اختصاص داد، با پاییز فلوبر جایزۀ کاز، مخصوص نویسندگان زیر چهلسال را، از آنِ خود کرد. او در این کتاب «تصویر خودمانیتری از این نویسندۀ بزرگ که دچار خلأوجودی شده پیش چشم خواننده میگذارد و ما را در روند درمانی فلوبر، در این مراسم تدفین و احیای نبوغ، با خود همراه میکند.»
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
تردید و دلزدگی
در ابتدای رمان احتمال ورشکستگی قریبالوقوع لرزه بر اندام فلوبر میاندازد و او را، که هرگز به فکر شغلی جز نویسندگی نبوده، سخت میترساند. فلوبر احساس شکست میکند و زندگیاش را تمامشده میانگارد:
«این تصور که دیگر سقفی بالای سرم نیست و خانهای ندارم برایم غیرقابل تحمل است. اکنون کروئاسه را با چشم مادری میبین که فرزندش دچار بیماری سل است و با خودش میگوید چقدر دیگر طول خواهد کشید؟ من نمیتوانم با فرض این جدایی مسلم کنار بیایم.»
اولین کاری که به ذهنش میرسد مراوده با دوستان نویسندهاش و تسلی جستن از همنشینی با آنها است. آیا تورگنیف فرد مناسبی است؟ از این فکر زود منصرف میشود. چون تورگنیف یکجا بند نمیشود و مردی است که اختیارش را به دست معشوقهاش سپرده است. ژرژ ساند در نظرش مورد بهتری است. مهربانی و سخاوت این زن حد ندارد، ولی او نیز با عقایدش در مورد حق رأی و آموزش همگانی فلوبر را خسته میکند. ژرژ ساند با تواضع و فروتنی میپذیرد که در دلداری دادن به فلوبر ناتوان است، اما برای او پیشنهاد خوبی دارد: دیدار با ویکتور هوگو چیزی است که به آن نیاز دارد. هوگو مانند خودش مردی لاتینی مانده است در جهانی پروسیشده! فلوبرِ از همه بیزار میپذیرد، مطمئن است که کنار این مرد آرامش مییابد.
«ویکتور هوگو لاتینی است. هم شبیه تمساح بزرگیست که با ابهت در کنارههای نیل درازکشیده و هم شبیه پستانداری کوچک، راسو، که با نگاهی حیلهگرانه خود را به دهان تمساح میاندازد تا جگرش را بدرد.»
در این دوران فلوبر چنان از زندگی بیزار است که حتی دیدارش با هوگو به این قصد است که از او ناامید شود. میخواهد باور کند زندگی چیزی برای عرضه ندارد. هوگو را آدم چاپلوس و عوامفریبی میداند که تملق آدمهای رذل فیلسوفمنش_مسیحی را میگوید. نمیتواند او را تحمل یا احساسات ناخوشایندش را نسبت به او مهار کند. باید چارۀ دیگری جز همنشینی با نویسندگان بیندیشد.
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
تدفین
فلوبر دلزده و مأیوس از راهی که عمرش را پای آن گذاشته، ادبیات و نبوغ سرشارش را به خاک میسپارد.
«او که در لحظههای شور و شوق، خود را مسیح هنر، یکهتاز سبک نگارش و از نوادگان لاتین میانگاشت، ناگهان انعکاس خود را در آینۀ دنیا میبیند و این تصویر کودکیست، پسر کوچکی که به زحمت میتواند نیازهای خودش را برطرف کند. این حس چیزی ورای شرمساریست: حس شکست است. بنای زندگیاش در حال فروپاشی است: انتخابهای جوانیاش، تمامی اصولش، همهچیز متزلزل است. همهچیز را اشتباه متوجه شده و عزتنفسش را به کلی از دست داده. میفهمد که به آخر خط رسیده است.»
او که هیچ تحمل معاشرت با نویسندگان را ندارد، تسلیخاطر خود را در همراهی با دوست دانشمندش، ژرژ پوشه میجوید، پزشکی که دوست دارد با نویسندهها معاشرت کند. این مرد در فاصلۀ ایدئالی با فلوبر قرار دارد: «همراه خوبی است، اما نه آنقدر صمیمی که همدیگر را تو خطاب کنند. فلوبر میداند که حشرونشر با او لذتبخش خواهد بود، اما در حضور او باید حفظِ ظاهر کند. این چیزی است که نیاز دارد، نه آن «شانهای برای گریستن» معروف.»
همراهی با پوشه و وقت گذراندن طولانی در اتاق تشریح موجودات دریایی برای فلوبر جالب است، درواقع همان هوای تازهای است که به آن نیاز دارد:
«خرچنگ در گوشهای از آکواریوم پنهان شده، به پهلو خوابیده و چنگالهایش را جوری تکان میدهد که انگار لرزه به اندامش افتاده. ناگهان تمام تنش میلرزد، مثل حیوانهایی که در حال زایماناند: ولی خرچنگ خودش را به دنیا میآورد؛ به زحمت کم کم از پوسته بیرون میآید… پوشه میگوید: «تا زمانی که پوستۀ آهکی دیگری جایش را بگیرد، خرچنگ خودش را با آب پر میکند تا ورم کند؛ در تمام این مدت بیحال و آسیبپذیر خواهد بود. اما همین که پوستاندازی تمام شود، بزرگتر و قویتر میشود و برای زندگی جان تازهای مییابد.»
فلوبر نگاهش با نگاه دانشمند تلاقی میکند. تصور میکند در حرفهایش قصد خیرخواهانهایست، اشارۀ ظریفی به شرایط او، تشویقی نامحسوس. شاید هم فقط پژواک صدای نیازهای خودش به گوشش خورده، اما مهم نیست. حس قدرشناسیای که در آن لحظه نسبت به پوشه دارد، حسی خیلی قدیمی را در او زنده میکند، حسی که تقریباً فراموش شده، حس قدردانی بچۀ کوچکی نسبت به پدرش، در سنی که هرکاری از او سر میزند، کوچکترین حرکت و کمترین حرف آکنده از محبتی مطلق و بیکران است.»
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
احیا
اتاق تشریح و ساعات طولانی همراهی با پوشه سرچشمۀ الهام فلوبر میشود و معشوق رفته را بازمیگرداند. ادبیات دوباره در جان فلوبر نهیب میزند و او را به ادامۀ مسیر مصمم میکند. دیگر برای فلوبر مهم نیست که تمام زندگیاش به بیراهه رفته، به مبارزه ادامه میدهد:
«همۀ آن چیزی که فلوبر میبیند، شکارها، قتلعامها، مرگها، تا واپسین آغوش مسیح در کالبد انسان، آن شور و حرارت اشتیاق، رسوایی، خستگی و لذت، هیچ میکروسکوپی و هیچ میز تشریحی قادر به نشان دادنشان نیست. آنچه او میداند، نه اندامهای تولیدمثل سفرهماهی نشان خواهد داد، نه سیستم عصبی سپرماهی، نه بدن شرحهشرحۀ حلزون دریایی، چون تنها هنر است که با روایتهای آغشته به خون و ضرباهنگی چون تپش قلب رازش را میداند، اینجاست که قلبِ زندگی میتپد، در بیرحمی و رازدگرگونیهایش.»
با این اوصاف میتوان گفت مراسم تدفین نبوغ فلوبر، که دیری نمیانجامد، چون تدفین ساردینِ فرانسیسکو گویا تنها نوعی شوخی و طنز بوده که با بازگشت ارواحی که روح فلوبر را تسخیر کردهاند، به پایان میرسد و او به دیوانگی جدی خود بازمیگردد و نوشتن از سر میگیرد.
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
بریدههایی از این کتاب
«مادام بوواری خود اوست. با همان بیپروایی که اِما دارایی خانوادهاش را با اوراق قرضه به رباخوار سرسخت دهکده داده بود، فلوبر مدت زیادی بیاعتنا به مسائل مالی، زندگی را گذرانده بود. اما برخلاف قهرمان زن داستانش، که در جنون تجمل و عشق میسوخت، فلوبر از این موهبت تراژیک برخوردار نیست که خود مسبب نابودی خودش باشد. اتفاقی که برای او افتاده بغرنجتر و احمقانهتر است، بینهایت بغرنج و بینهایت احمقانه، و مثل همیشه حاصل همان چیزی که نامش را مسائل خانوادگی میگذاریم.»
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
«پوشه به این باور رسیده که برای شناخت زندگی باید کار کند، شناختی که از طریق متافیزیک، مذهب و هنر نمیتوان به آن دست یافت و گسترهاش را وسعت بخشید. این شناخت باید تنها غایت انسان باشد.
فلوبر تقریباً با او موافق است: خیلی خوب میداند خستگی و تناقضات هنرمندی که به هنرش شک کرده، و روحی که بهرغم میل باطنیاش خود را به فریبندگیهای آشفتۀ متافیزیک سپرده، یعنی چه، خیلی خوب با حس انسان بیدین و ایمانی آشناست که از عطر مذهبهایی که ریشهشان خشک شده سرمست میشود، مثل همسری ناامید که ته کمد لباسش، گلهای پژمردۀ دستهگل عروسیاش را میبوید.
از وقتی توانایی تعقل یافته است میداند که علم بهترین مکمل روح است و دانشمندان تنها قهرمانانی هستند که بشریت حقیقتاً میتواند به آنها مغرور باشد و صعودی اصیلتر از این نیست که بخواهی با کار سخت، روشمند و اغلب ناخوشایند در توسعۀ دانش مشارکت کنی.»
«فلوبر در امتداد اسکله سایۀ سیاه پوشه را که با عجله دور میشود با نگاه دنبال میکند و با خودش میگوید مرد خوشبختی است. خوشبخت است کسی که بهقدر کافی در کارش ثابتقدم و واقعبین است که میتواند خودش را برای تأخیر مذمت کند. در مقایسه، ادبیات حرفۀ گریزپاییست: طرحهای ناکام، شنهای روان، تخیل مدام، روبهروی ساعتی بیعقربه، چه کسی میتواند بگوید عقب مانده است؟ به چه کسی میتواند بگوید کارش را سر وقت انجام داده است؟ تعجبی ندارد اگر کسانی که خود را وقف ادبیات میکنند کارشان به دیوانهخانه بینجامد، یا هنگام غروب مانند ارواح در گورستان پرسه بزنند.»
«دوست دارد همانطور که گوته در اوج شکوفایی عمر با کارگر یک کارخانۀ گلهای مصنوعی ازدواج کرد، او هم با قلبی پاک، پیوندی گرم و صمیمانه و مهری عمیق عاشق این خدمتکار شود. اینها برای همه کافیست، مطمئناً برای ما، برای دلباختگان عشق و عاشقی و بیشک برای فلوبر که عشق آخر پاییز میتواند زندگیاش را التیام بخشد.
اما غرایز این مرد او را در این مسیر هدایت نمیکنند، بحرانهای وجودی او با دلباختگیهای آنی برطرف نمیشوند. اوایل، همیشه کنترل عشقبازیهایش را داشت (هرچند متفاوت از سنژوزف)، احساسات چیزی است که بیش از همه در دنیا از آن میهراسد، چون هم احساساتی بودن بیش از حد او را میترساند و هم این دامی است که تقریباً همۀ نویسندههای نسل او در آن افتادهاند. از ترس اینکه مبادا این احساس زندگیاش را فرا بگیرد و هنرش را از مسیر واقعی دور کند، با خودداری سختگیرانه و طولانیمدت موفق شده کمکم ریشهاش را خشکِ خشک کند. در پنجاهوسهسالگی نباید خودش را غافلگیر کند. ماجراهای دیگری انتظارش را میکشند.»
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
«کتابها چطور زاده میشوند، چه چیزی انسان را به نوشتن وامیدارد، این سؤالها ارزش وقت تلف کردن ندارند. تلاش برای پاسخ دادن به این سؤال به این میماند که آدمی مثل ایزیس خودش را وقف جمع کردن بدن تکهتکهشدۀ اُزیریس کند: همانطور که ایزیس هیچوقت اندام تناسلی خدای تکهتکهشده را پیدا نکرد، اندام زایندۀ هنر هم همیشه از چشم دیگران پنهان خواهد ماند.»
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
کوتاه کلام
رمان پاییز فلوبر برپایۀ نامهها و زندگی واقعی فلوبر نوشته شده است و براساس همان منطق خاص خودِ فلوبر که ادبیات را غیرشخصی میدید. از ویژگیهای این رمان ایجاز و فشردگی درخشان و درهمتنیدگی مسحورکنندۀ ادبیات، علم و اسطوره است. نویسنده در این اثر از ورود به قلمروهای دیگر، کشاندن مخاطب به سالن تشریح آبزیان، همراهی با دانشمندها و غرق شدن در دغدغهها و آرمانهای بلندشان ابایی ندارد و از این طریق میان کار علم و جادوی ادبیات مشابهتهایی مییابد. جز آن، در این رمان که با فروتنی تمام فقط در صدوسیوهشت صفحه نوشته شده است، از مراودات بسیاری از نویسندگان بزرگ چون ژرژ ساند و ویکتور هوگو با فلوبر و روحیات و ریزهکاریهای رفتار آنها مطلع میشویم و با قرار گرفتن در محیط روشنفکری قرن نوزدهم فرانسه، از روابط، دلمشغولی، بحثها و گفتوگوهای میان آنها اطلاعات جالبی به دست میآوریم.
ترجمۀ کتاب روان، انتخاب واژگان در نهایت ظرافت و دقت صورت گرفته، گویی رمان از ابتدا به زبان فارسی نوشته شده است که این امر لذت خواندن این اثر را دوچندان میکند.
«پاییز فلوبر» نوشتۀ آلکساندر پوستل: مراسم تدفین و احیای نبوغ
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند