با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

زن دست‌هایش را روی زندگی گرم می‌کند…

زن دست‌هایش را روی زندگی گرم می‌کند...

زن دست‌هایش را روی زندگی گرم می‌کند…

ظهر زلال

 

ساعتش را نگاه می‌کند دیوار

وقتِ بدرقه‌ی آسمان است

به سمت هادس

اتاق دور شده

 و باد کنار می‌زند

دریچه‌ای را که تمام زندگی‌اش

در چارچوب‌ها گذشت

 

چه سوت‌وکور است

اویِ مبتلا به وجود

زنی که می‌داند جهان

  جنینِ روز را می‌اندازد اما باز

دست‌هایش را روی زندگی گرم می‌کند

 

باران بی‌وقفه می‌بارد

عجب حجمی دارند غم‌انگیزی چیزها

صدای ترمز ماشینی می‌آید

که رسیده است به سرعت‌گیر

فندک می‌گذارد زیر خاطرات

 و کام سنگینی می‌گیرد

 

چرا آن روز نمی‌گذرد؟

آن روز که چشمانت شیشه‌ای شد و

ماه را نشانم داد؟

گفتی: ظرفیتت را بگیر زیرِ این ظهر زلال

من ولی می‌خواستم پرومته‌وار

با آتشت پا بگذارم به فرار

 

آه! کشتی‌های غرق شده

چه غمی می‌گذارند

روی قلب اقیانوس؟

 

کام سنگینی می‌گیرد و خیره می‌ماند

به کوچه‌ای که راه و چاه را ندانست

و چراغ غرور کاذبش بود.

به تاریخی که روی چرخ‌دستی‌اش

پرتقال‌های خونی می‌فروخت

به اسطوره‌های فُسیل

و تقدسی که دیگر قابل سکونت نبود

 

گفتی: سبدت را دور بینداز

سیب‌های این داستان مُصوّر است

موسیقی   گوش نمی‌دهد

 و قرمز را می‌رقصد

گفتی: وطن تو رفته است

همان‌که دوستت داشت

موسیقی    گوش نمی‌دهد

شاید فکر می‌کند

 او که کر است روی تاریکی

آسمانی دیگر احداث خواهد کرد

با شکل موجه‌تری از جهانداری

زن

دست‌هایش را

روی زندگی گرم می‌کند…

زن دست‌هایش را روی زندگی گرم می‌کند…

منبع

سماع در سنگستان

آیدا گلنسایی

نشر مروارید

برترین‌ها