با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

درنگی در رمان«جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد»نوشتۀ بختیار علی

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

آیدا گلنسایی: جمشیدخان مرد استثنایی و متفاوتی است. او در سن هفده‌سالگی به جرم کمونیست بودن به زندان می‌افتد، زیر شکنجه مقدار زیادی از وزن خود را از دست می‌دهد و مثل یک کاغذ می‌شود. جمشیدخان همان‌جاست که متوجه نیروی عجیب و جادویی خود می‌شود. ضعف و نقص او دقیقاً به شکل قدرتش درمی‌آید و به او امکان پرواز می‌دهد. درواقع او مردی است که باد او را با خود می‌برد و در هربار رفتن با باد و سقوط حافظه‌اش را از دست می‌دهد و باید همه‌چیز را از نو شروع کند.

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

آشنایی‌زدایی از مفهوم باد

در این رمان[1] بادی که مدام راوی را با خود می‌برد نه نمادی از زمان است و نه مرگ (چنان‌که در شعر فروغ فرخزاد می‌بینیم: باد ما را با خود خواهد برد) این باد عاملی جادویی است که به انسان دو صفت سبکبالی و فراموشی را ارزانی می‌دارد. بادی که به گفتۀ راوی ویژگی عجیبی دارد: «بادی که جمشید را از شمال به جنوب می‌برد، این‌ را که او در گذشته چه بوده است از حافظه‌اش می‌زداید… با سقوط بر سطح زمین، دگرگونی بزرگی در او به وجود می‌آید و رؤیایی ژرف و دیوانه‌وار در درونش شکل می‌گیرد.» این باد یک چیز را می‌گیرد: گذشته‌ها را، و یک چیز می‌بخشد: رؤیاهای دیوانه‌وار.»

درواقع نویسنده به ما اجازه می‌دهد به مفهوم فراموشی که غالباً آن را مثبت تلقی می‌کنیم، نگاهی متفاوت بیندازیم که این مسئله آدم را یاد دو رمانِ شوخی و خنده و فراموشی میلان کوندرا می‌اندازد. در رمان شوخی، راوی فراموشی را صفتی منفی و تاریک می‌داند و با آن می‌ستیزد:

«متوجه شدم که دعوایمان، که آن را آن‌قدر نزدیک و زنده دیده بودم، دارد در درون آب‌های شفادهنده زمان فرو می‌رود، و همان‌طورکه همه ما خوب می‌دانیم می‌تواند تمام اختلافات همه اعصار را برطرف کند، تا چه رسد به دو تا آدم ضعیف را. اما من علیه صلحی که زمان پیشنهاد می‌کرد با چنگ و دندان جنگیدم؛ من در ابدیت زندگی نمی‌کنم، در سی و هفت‌سالگی بی‌برکتم لنگر انداخته‌ام و تمایلی به بریدن زنجیر ندارم؛ نه، نمی‌خواهم سرنوشتم را دور بیندازم، از سی و هفت سال زندگیم چشم بپوشم، حتا اگر خرده بسیار بی‌اهمیت و گذرای زمانی را ارائه کند که دارد به دست فراموشی سپرده می‌شود، حتا حالا هم فراموش شده است… من زیر بار نخواهم رفت.»[2]

از نظر کوندرا زیستن بدون تاریخ و سرگذشت یعنی ورود به قلمرو خوفناک ابدیت. او این هراس را در رمان خنده و فراموشی هم نشان می‌دهد. تامینا قهرمان آن داستان فرصت می‌یابد تا با غریبه‌ای به نام رافائل به سرزمین بی‌وزنی و سبکبالی برود و فراموش کند. در این اثر هم کوندرا بر این مسئله پای می‌فشارد که قدرت خواهان بی‌حافظگی است و جنگ قدرت هیچ نیست جز جدال حافظه و فراموشی: «هوبل گفت: نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملّت پاک کردن حافظۀ آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را، تاریخش را از بین برد. بعد باید کسی را داشت که کتاب‌های تازه‌ای بنویسد، فرهنگ تازه‌ای جعل کند و بسازد، تاریخ تازه‌ای اختراع کند. کوتاه زمانی بعد ملت آنچه را که هست و آنچه را که بوده فراموش می‌کند. دنیای اطراف آن نیز همه چیز را حتا با سرعت بیشتری فراموش می‌کند.»[3]

بختیار علی هم در بیانی نمادین همین مسئله را مطرح می‌کند که فراموشی و از دست دادن هویت و غرق شدن در رؤیای سبکبالی و بی‌وزنی چه مخاطراتی برای انسان به بار می‌آورد. بنابراین من موضوع و نگاه نقادانۀ این رمان نمادین را از همان‌جنس تأملات آثار کوندرا می‌بینم که تأکیدی است بر حافظه و مواجهه شدن با رویِ تاریک و مخوف فراموشی. نیکوس کازانتزاکیس هم در نمایشنامۀ بودا به ما نشان می‌دهد که چگونه طغیان رود یانگ‌تسه و مرگ با بودا یکی است، یعنی آنچه نجات‌دهنده می‌یافتیم هم چهرۀ دیگر مرگ است (6). بختیار علی هم به ما نشان می‌دهد عمو جمشید و باد یک مفهوم واحد هستند و شباهت‌شان در این است که گذشته ندارند، حافظه ندارد و رها از همه‌چیز و آزادند. درواقع پروازی که در ابتدای رمان نجات‌دهنده به نظر می‌رسد در پایان راه خود تباهی و تاریکی است.

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

مسخ انسان به کاغذ و شیء

در این رمان عمو جمشید بدنی مانند کاغذ دارد و چون بادبادک او را هوا می‌کنند. راوی دلیلی منطقی برای کاغذ شدن او می‌آورد: «همون‌طوری که در مواقع خطر، ناخدای کشتی همۀ بارهای اضافی رو توی دریا می‌ریزه، تا سبک بشه و روی آب بمونه، بدن اون هم در لحظۀ ترس همۀ بارهای اضافی‌شو دور ریخته و فقط اندام‌های اصلی و ضروری رو برای یک زندگی ابتدایی باقی گذاشته.»

بنابراین در این اثر با انسانی مواجهیم که سیاست او را مسخ کرده است و به شکل شیء درآورده. در داستان مسخ کافکا نیز با تبدیل انسان به حشره و در رمان زمانی که من یک اثر هنری بودم نوشتۀ اریک امانوئل  اشمیت با تبدیل انسان به اثر هنری مثل مجسمه و نقاشی روبه‌روییم. بختیار علی با مسخ انسان به بادبادک کاغذی که گاهی در راه جاسوسی روانۀ جنگ می‌شود و گاهی سر از شهربازی درمی‌آورد، به ما می‌گوید انسانی که بادها او را به هرسو می‌برند و منشأ آسمانی دارد، انسان بدون حافظه و بدون گذشته و بدون تاریخ «شیء» است. توانایی پرواز در عموجمشید هرچند در ابتدا او را متکبر و سرمست می‌کند، اما خیلی زود متوجه می‌شود که «دشمن طاووس آمد پرّ او»: «به ما گفت احساسی دارد که پیش از ما هرگز تجربه نکرده. احساسی است که در خوشحالی کسی خلاصه نمی‌شود که باد او را به پرواز درآورده و می‌تواند از بالا، پایین را نگاه کند، بلکه احساس کسی است که مطمئن است زندگی متفاوتی با دیگران دارد و کارهایی از دستش برمی‌آید که از عهدۀ دیگران برنمی‌آید و چیزهایی می‌بیند که جز او کسی نمی‌تواند ببیند.»

 

هفت خوان عمو جمشید

عمو جمشید پس از هربار پرواز و سقوط از آسمان تبدیل به موجود تازه‌ای می‌شود. بار اول که از زندان پرواز می‌کند کمونیسم بودن خود را فراموش می‌کند و عاشق طبیعت می‌شود. بار دوم او را به‌عنوان موجودی منحصر به‌فرد و سلاحی استثنایی به جنگ می‌فرستد و سرباز می‌شود. در سقوط دوم او نوشتن یادداشت‌های روزانۀ جنگ را فراموش می‌کند. پس از آن زنباره و عاشق می‌شود و پس از عیاشی‌های فراوان با صافی‌ناز ازدواجی فاجعه‌بار می‌کند که به شکست می‌انجامد و مفلس شدن. بعد از آن زاهد و اهل عبادت می‌شود و خود را آیت الهی برای زیاد شدن ایمان مردم معرفی می‌کند، موجودی تابناک که در آسمان‌ها قادر به پرواز و دیدار با خداست. پس از پرواز در این چهره و سقوط قاچاقچی انسان می‌شود و کارش حسابی می‌گیرد. این چهره هم با یک سقوط فراموش می‌شود و او به صاحب خبرگزاری و دیکتاتور جهان مجازی که با جان و آبروی مردم بازی می‌کند تبدیل می‌شود و در پایان او را میمون پرنده می‌نامند و دلقک سیاستمداران می‌شود و در شهربازی به کار می‌گمارندش. بنابراین می‌توان هفت‌خوان عمو جمشید را چنین خلاصه کرد:

  1. کمونیسم
  2. سرباز
  3. زنباره و عاشق
  4. زاهد
  5. قاچاقچی انسان
  6. دیکتاتور
  7. بوزینه و دلقک

آنچه عمو جمشید در این هفت‌خوان با آن مواجه می‌شود، اشتباهات و زیاده‌روی‌های مرگبار است. درواقع هفت‌خوان او نه حرکتی به سمت کمال که جهشی به سمت سقوط بیشتر به قهقرا است و این موضوع هم از هفت‌خوان که باید پله پله رفتنی تا تعالی و کمال باشد، آشنایی‌زدایی می‌کند. وانگهی با نشان دادن تاریکی‌های شخصیت عموجمشید نویسنده اجازه می‌دهد ما زندگی انسان متفاوتی را که از بالا به دیگران نگاه می‌کند، مشاهده و تجربه کنیم. مسئله‌ای که باعث می‌شود بفهمیم که در اشتباهات فاجعه‌بار زندگی‌مان تنها نیستیم و افراد دیگری هم وجود دارند که به اندازۀ ما خطاکارند. درواقع همۀ ما به‌نوعی عمو جمشید هستیم با تکبر کور خودمان. خیلی وقت‌ها محبت دیگران را پای ضعف‌شان می‌گذاریم و می‌گذاریم باد ما را با خود ببرد و به موجودی بیگانه و بی‌خبر و فراموشکار تبدیل کند. همان‌طور که گفتم یکی از وادی‌هایی که عموجمشید از کمونیسم به بوزینه طی می‌کند، زایش دیکتاتور است. دیکتاتورهای جدید و خوفناک‌تر از آنچه تاکنون بوده است: «جمشید همۀ گفته‌های من را مانند دیدگاه یک آدم احساساتی خام و بی‌شرف ارزیابی کرد و گفت که او در جهان مجازی به «خانِ خانانِ اینترنت» معروف است و کسی که این جهان را کنترل کند یعنی زندگی و شهرت و شرافت همۀ انسان‌ها را در دست گرفته است، می‌گفت که پیش‌تر تنها دیکتاتورهای بزرگی همچون استالین و هیتلر و موسولینی می‌توانستند چنین کارهایی بکنند، دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند، اما حالا کافی است یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشۀ هزاران نفر را در مسیری که می‌خواهی، هدایت کنی. هرکسی را که می‌خواهی، در نظر مردم محبوب یا منفور کنی، دوستانت را بزرگ جلوه دهی و دشمنانت را رسوا کنی، زیرا انسان ذاتاً موجودی نادان است و هر چرندی را که در آن‌جا چاپ شود باور می‌کند.» عاقبت این دیکتاتور به بوزینه و دلقک شدن ختم می‌شود: «پیش از مراسم و بزم‌های بزرگ، بدن جمشیدخان را شست‌وشو می‌دادند تا مبادا بوی بد از او به مشام حاضران محترم برسد. هر ماه آرایشگر ویژه‌ای می‌آمد و موهای سرش را از ته می‌زد، زیرا برخی معتقد بودند که با سر تراشیده بیش از پیش به دلقک‌ها شبیه بود و مسخره‌تر می‌شد. به‌خاطر عمویم آوازۀ بیگ هجری به‌عنوان کاشف چیزهای شگفت‌انگیز در سراسر کشور پخش شد. بعضی از دوستان هجری به او حسادت می‌کردند. برخی به او پیشنهاد می‌دادند که عمویم را به آن‌ها بفروشد، و می‌خواستند او را از زیردست بیگ درآورند، اما بیگ هجری به هیچ‌وجه حاضر نبود جمشیدخان را از دست بدهد.»

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

شوخی‌های عمو جمشید

بختیار علی در این رمان با شوخی مسائلی جدی را به چالش کشیده است و از مخاطب می‌خواهد که چشم‌هایش را بشوید و جور دیگر ببیند. شوخی‌های نویسنده در این رمان عبارتند از:

  1. شوخی با نظریۀ داروین
  2. شوخی با نقاشی پرواز عاشقان مارک شاگال
  3. شوخی با زاهدان افراطی
  4. شوخی با اسطورۀ آدم و حوا

در این اثر ما با نویسندۀ جسور و آزاداندیشی روبه‌روییم که از تفکر انتقادی واهمه‌ای ندارد. مثلا او در شوخی با مسئلۀ هبوط چنین می‌گوید: «چیزی به نام «راندن آدم از بهشت» وجود ندارد و آن‌چه هست و نیست این است که جناب آدم توی بهشت احساس خستگی و روزمرگی کرد و تصمیم به سفر گرفته است، اما سفر به کجا؟ انسان توی بهشت، تنها می‌تواند در اطراف خودش گردش کند، یعنی از ابتدای یک باغ به انتهای آن برود و برگردد. جمشید مطمئن بود که آدم از خدا درخواست کرده که مکان دیگری برایش بسازد تا به آن‌جا سفر کند و اجازه بدهد گاهی از بیزاری و تکرار ابدی بهشت رها شود، خداوند به آدم می‌فرماید به شرطی درخواستش را می‌پذیرد که از میوۀ این درخت سیب بخورد، زیرا این سیب طوری هوشیارش می‌کند و مزۀ چنان سحرآمیزی دارد که چنانچه آدم از آن بخورد، نمی‌تواند بهشت را ترک کند. اما او که موجود کوته‌فکری است و علاقه‌ای به دانش و معرفت ندارد و به قول جمشیدخان «شبیه دانش‌آموزان تنبل روزگار ماست» سرسختی و نافرمانی می‌کند و بهایی به درخت معرفت نمی‌دهد و از میوۀ آن نمی‌خورد. ناگزیر خداوند باهوش‌ترین و حیله‌گرترین فرشته‌اش را که کسی جز ابلیس نیست، نزد آدم می‌فرستد تا برای خوردن سیب وسوسه‌اش کند، تا بخورد و بهشت را ترک نکند اما آدم که بهشت را مکانی ناخوشایند می‌داند، اصرار بر ترک آن دارد. آخرسر خداوند که می‌بیند آدم زیر بار خوردن سیب نمی‌رود و در باغ‌های بهشت همیشه غمگین می‌نماید و با افسردگی مزمن دست‌وپنجه نرم می‌کند، تصمیم می‌گیرد خارج از بهشت مکانی برایش بسازد… خدای مهربان آدم را مانند فرزند خودش دوست دارد و نمی‌خواهد نسلش را برای همیشه از دست بدهد و از این‌رو او را همچون یک پدر شرقی مجازات می‌کند، یعنی برایش زن می‌گیرد.»

زن‌های مهم این اثر، صافی‌ناز و لیلا، چهره‌ای تاریک و فریبکار دارند. صافی‌ناز، همسر جمشیدخان، تمام ثروت و دارایی او را به جیب می‌زند و با معشوق جوانش ازدواج می‌کند. لیلا هم در پایان وادی ششم یعنی دیکتاتوری مجازی خان ثروت‌ او را برمی‌دارد و می‌رود. در این رمان زن‌ها با وجدانی آسوده جنایت می‌کنند و بی‌مکافات قسر درمی‌روند. برای همین جمشیدخان باور دارد که مرد فقط و فقط یک جهنم دارد و آن زن است.

یکی از شوخی‌های جالب این اثر با نقاشی پرواز عاشقان مارک شاگال است. خان که با دیدن صافی‌ناز عاشق و شیفتۀ او می‌شود این‌بار با بادهای عشق در آسمان او به پرواز درمی‌آید ولی این پرواز شدیداً ایکاروسی از آب درمی‌آید و سقوطی غم‌انگیز به آب‌های زهد و خرافات را برای او به همراه می‌آورد.

 

روایتی تازه از اسطورۀ سیزیف

اگر سیزیف محکوم به بردن سنگ به بالای کوه و انداختن آن است، عمو جمشید خود آن سنگ است که مدام از ارتفاعات به پایین سقوط می‌کند و محکوم است که مدام از نو آغاز کند. او هربار که زمین می‌خورد هویتی یکسره بیگانه با قبل می‌یابد. موجودی می‌شود بی‌تاریخ و بی‌سرگذشت همانند باد. با این‌تفاوت که باد نمی‌اندیشد و انسان فکر می‌کند. عمو جمشید عاقبت به چنین نقطه‌ای می‌رسد: «هرروز چند ساعت به من التماس می‌کرد که او را بکشم، چراکه دیگر تاب تحمل این‌همه پرواز و سقوط را ندارد.» او درست مانند سیزیف مجبور است که دائماً صعود و سقوط کند و دچار ابدیتی دردناک شود. از نو آغازیدن و صعود عبث وجه‌اشتراک سیزیف و عمو جمشید است: «چندین و چندبار حافظه‌اش را از دست می‌دهد، مدت‌ها در شهرهای دوردست می‌ماند، هربار زبان ملتی را می‌آموزد، اما با هر سقوطی، همۀ آموخته‌هایش را فراموش می‌کند و باید زبان جدیدی را بیاموزد، هربار پس از مدتی زندگی در یک‌جا، هوای پرواز برش می‌دارد و می‌خواهد به میهنش برگردد؛ ولی مردی که بی‌هویت، بی‌دوست و آشنا و بی‌قدرت و گذرنامه، جز این‌که در روزهای طوفانی به نقطۀ بلندی برود و خود را به دست گردباد بسپارد، راه دیگری در پیش ندارد. باد نیز گاهی او را به دریا و گاهی به خشکی می‌رساند…از آن‌جایی که چندین و چندبار پشت سرهم حافظه‌اش را از دست داده و دوباره از نو شروع کرده است، اکنون نمی‌داند در این ده سال، چگونه و کجا زیسته و چه کار کرده.»

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

شتری که شیر می‌شود، شیری که کودک!

عمو جمشید برای این‌که باد او را نبرد محتاج دو نفر است که او را با طناب به خود ببندند. دو برادرزادۀ او که درسخوان نبودند و مایۀ سرافکندگی تمام طایفه به شمار می‌آمدند، مسئول این‌کار می‌شوند. راوی داستان یکی از همین محافظان است که تکبر و خودبزرگ‌بینی، سرکوفت و توهین‌های عمو را به جان می‌خرد اما او را ترک نمی‌کند و به طناب‌گیری و مراقبت از او ادامه می‌دهد. در سراسر رمان صحنه‌هایی از صبر و تحمل، فداکاری غیرمعمولی و شفقت بی‌پایان او به تصویر درمی‌آید که من را عمیقاً یاد اولین مرحلۀ استحالۀ روح در فلسفۀ نیچه، یعنی مرحلۀ شتر، می‌اندازد که در کتاب چنین گفت زرتشت به تفصیل از آن سخن گفته است. در این مرحله‌ روح باید صحراهای بیکران و مصائب را بردبارانه تحمل کند و چون شتر به تمام رنج‌ها و سختی‌های سرنوشتش بله بگوید. این همان پیام مسیح نیز هست که می‌گوید سرنوشت خود را دوست بدارید. راوی دقیقاً در چنین نقطه‌ای است:

«هرچند که من همۀ زندگی‌ام را به او بخشیده بودم، اما او مرا تنها به چشم طناب‌گیری می‌دید که باید باشم و طناب او را بگیرم و بدون کوچک‌ترین اعتراض و غرولندی در خدمتش باشم. خودم را به‌شکل برده‌های دوران برده‌داری می‌دیدم که در زیر کشتی‌ها پارو می‌زدند، بی‌آن‌که دیده شوند. احساس می‌کردم  اطرافیانم هم مرا به‌عنوان یک انسان فراموش کرده و فقط به چشم طناب‌نگه‌دار جمشیدخان نگاهم می‌کنند و نمی‌توانند در هیچ شکل و شغل دیگری تصورم کنند.»

 اما در پایان داستان شخصیت او به بلوغ می‌رسد، از مرحلۀ شتر می‌گذرد و شیر می‌شود. در فلسفۀ نیچه شیر به درافتادن و نه‌گویی مقدس اشاره دارد. در این صحنه راوی دیگر شتری بارکش نیست که جور و جفا و بی‌چشم‌ورویی جمشیدخان را تحمل می‌کند بلکه برای اولین‌بار «نه» می‌گوید و می‌غرّد و حرف‌های عمو جمشید و کارهایش را نمی‌پذیرد:

«من تأکید داشتم آنچه جمشید از آن سخن می‌گوید، نوعی توحش مدرن است، توحش وحشتناکی که از توحش تمام دیکتاتورهای تاریخ، هولناک‌تر است و کشنده‌تر است و گفتم دورانی می‌رسد، همان‌طور که بشریت خود را از ظلم و زور فرعون‌های گذشته آزاد کرد، روزی هم سرانجام خود را از زیر یوغ این فرعون‌های مدرن رها خواهد کرد و همۀ شما را مثل قصاب و آدمکش  و بی‌وجدان به تاریخ خواهید پیوست.»

اما روح راوی در این مرحله متوقف نمی‌ماند و به کودکی در معنای فلسفی می‌رسد یعنی خلاق و بله‌گوی مقدس می‌شود و داستان زندگی عمو جمشید را می‌نویسد: «برای این‌که باد من را نبرد و هرچه در حافظه دارم از دست نرود، برای این‌که جمشیدخان را فراموش نکنم و در یکی از سقوط‌های عظیم زندگی، او در خیالم گم نشود با عجله به اتاق می‌روم و پشت میزم می‌نشینم و تصمیم می‌گیرم بنویسم.»

این‌جاست که به درستی حرف زوربای یونانی[4] پی می‌بریم: «ما با تلاش برای نجات دیگران خودمان را نجات خواهیم داد. مگر تو، استاد من، در موعظه‌های خود همین را نمی‌گویی؟ «تنها راه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی…»

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

معجزۀ وجود عادی‌ها

در این رمان راویِ همیشه در سایه و ناچیز همان کسی است که زندگی عمو را نجات می‌دهد، او را از مرحلۀ بوزینگی می‌رهاند، از آسمان به زمین می‌آورد و کمکش می‌کند عادی شود. عمو که عادت به پرواز و نگاه از بالا دارد هیچگاه این برادزادۀ بزرگوار و از خودگذشته را نه می‌بیند و نه جدی می‌گیرد و این بیان نمادین، حکایت حال بسیاری از ماست که آن‌قدر در فکر ایجاد تفاوت و متمایز شدنیم، آن‌قدر در فکر رقابت و موفقیت و دستاوردیم و آن‌قدر عشق را امر دور از دست و محالی می‌بینیم که فراموش می‌کنیم نگاهی به نزدیکان‌مان‌ بیفکنیم و ببینیم آن‌هایی را که طناب ما را محکم نگه داشته‌اند تا دیوانگی و بادهای ناگهانی کار دست‌مان ندهد و ما را با خود نبرد.

من که فکر می‌کنم این رمان با همۀ پستی و بلندی و جهان نمادین و جالبش هیچ نیست جز ستایش‌نامه‌ای برای در سایه‌نشستگان و تمجیدی از افراد عادی. همان‌ها که از نظر دستاورد شاید کار قابل عرضی نداشته باشند و به چشم نیایند اما قلبی وسیع و روحی بزرگوار دارند و چون آفتاب زندگی و جهان و روح ما را روشن می‌کنند:

«این من بودم که این روش جادویی را برایش یافتم. من بودم که به او گفتم: ای خان بزرگ! ای تنها قهرمان خوب و بد زندگی من! بدن تو به یک تکه کاغذ بزرگ می‌ماند، من زندگی‌نامه‌ات را روی پوست بدنت می‌نویسم تا هرگاه از آسمان پایین افتادی و حافظه‌ات را از دست دادی، نوشته‌های تنت را بخوانی و همۀ گذشته‌ات را به یاد بیاوری، به یاد بیاوری که تو کیستی و از چه فرار می‌کنی، به یاد بیاوری که از کجا آمده‌ای و چرا نباید به آن‌جا برگردی.»

ستایش این رمان از یک فرد عادی بسیار آدم را یاد سطری از کتاب تولستوی و مبل بنفش[5] نوشتۀ نینا سنکویچ می‌اندازد: «عادى بودن وجود کسى یک نعمت است؛ داشتن او بدون فکر کردن به از دست دادن یا دوباره هرگز ندیدن او، این یک نعمت است.»

 

کوتاه کلام

وقتی این رمان را می‌خوانیم تازه متوجه می‌شویم چرا کار نقاش‌هایی مثل ادوار مانه که یک بسته مارچوبه می‌کشد یا یوهانس ورمیر که توجهش را به عادی‌ها معطوف می‌کند، این‌قدر ارزشمند است.

یک بسته مارچوبه ادوار مانه

این اثر با روحیۀ میدل مارچی خود، که داستان زنی است در سایه و به دور از دستاورد و شهرت، ما را متوجه مسائل اساسی زندگی و عشق‌های حقیقی زندگی‌مان می‌کند و بر دانش و شعور قلبی‌مان می‌افزاید. 

درنگی در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» نوشتۀ بختیار علی

[1]  جمشیدخان عمویم که باد همیشه او را با خود می‌برد، بختیار علی، ترجمۀ مریوان حلبچه‌ای، نشر نیماژ

[2] شوخی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان

[3]  خنده و فراموشی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان

[4] زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمۀ محمد قاضی، نشر خوارزمی

[5] تولستوی و مبل بنفش، نینا سنکویچ، ترجمۀ لیلا کرد، نشر کوله‌پشتی

6. بودا، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمۀ محمد دهقانی، نشر نگاه معاصر

 

مطالب بیشتر

  1. نامه‌ای سرگشاده به بختیار علی
  2. رمان «شهر موسیقیدان‌های سپید» نوشتۀ بختیار علی: روایت افسونگرانۀ مسیح دوباره مصلوب

برترین‌ها