نیما یوشیج
سه شعر از «نیما یوشیج»؛ همراه با برخی توضیحات
ریرا
ریرا…صدا میآید امشب
از پشت «کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسی است که میخواند…
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوشربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین،
ز اندوههای من
سنگینتر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ریرا، ریرا…
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند.
سال 1331
توضیح
از معدود شعرهای نیماست که سمبلیک نیست. من آن را از شمالیهای نیما میدانم چون تصویری از فضای شبهای ساکت و خلوت و وهمناک روستاها و کوهستانهای شمال ایران را مجسم میکند: از پشت کاچ (قطعهی کوچک جنگلی در میان مزارع) که آبگیر و مرداب مانندی است تصویر شبحی به نظر میرسد و گویا در آنجا کسی است که میگوید: ریرا! اما نه، این صدا صدای آدم نیست.
در مورد ریرا نوشتهاند که در طبری اسم زن است. آیا روح آن زن است که خود را صدا میزند، یا شبحی است که ریرا، ریرا میگوید. به هرحال توهمی مبهم و ترسناک است .
(راهنمای ادبیات معاصر؛
دکتر سیروس شمیسا، ص 200-201)
هست شب
هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوهی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم از این روست نمیبیند اگر گمشدهیی راهش را
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوختهی من ماند
با تنم خسته که میسوزد از هیبت تب!
هست شب، آری شب.
(اردیبهشت 1334)
توضیح
اخوان ثالث در مورد این شعر مینویسد:
«اگر دقت کرده باشی درمییابی که شعری کمابیش رمزی (سمبولیک) است از تبی که در شبی دمکرده و گرفته، تن و جان او را میسوزاند، سخن میگوید و این آخر شعر است، شعری که در آغازش از رنگباختگی خاک و بادی _نوباوهی ابر_ که از بر کوه سوی او تاخته بود سخن میگفت. این درست حال و روحیهی نسل نیما را متجلی میکند که دوران وزشهای آزادی مشروطیت را در نوجوانی دریافته بودند و همین که چشم به دنیا گشودند و توانستند به مدد بلوغ فکری و جسمی و روحی خود، دنیاب اطراف را بهتر و بیشتر بشناسند، وضع محیطشان به کلی دگرگون شده بود. سیل مشروطیت را، با صخرههای موجشکن خودی و بیگانه متوقف کرده بودند و خلاصه حال و هنجار زمانه از بن و بنیاد داشت عوض میشد و شد و هوا خفه و دمکرده، گرم در ایستاده بود و هیچ وزشی از هیچ سوئی نبود…»
(راهنمای ادبیات معاصر، سیروس شیسا،ص 204-205)
برف
زردها بیخود قرمز نشدند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه «از کوه» اما
«وازنا» پیدا نیست
گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشهی هر پنجره بگرفته قرار.
وازنا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهوشیار
سال 1334
ص 208
توضیح
به اسلوب نیمایی، ظاهر آن وصف یکی از محیطها و مناظر شمال ایران (میهمانخانهی سر راه در یک روز ابری) است اما در باطن میتواند معنای سیاسی_ اجتماعی هم داشته باشد. نورهای ضعیف(زرد) اول سحر بیجهت نیست که قوی و پررنگ (قرمز) شدهاند، صبح فرا رسیده است، اما کوه وازنا (یعنی یوش، مقصد او) پیدا نیست، زیرا هوا مهآلود و ابری است و شیشهها را شعاع مردهی برف فراگرفته است. شاعر که در بیراه در مسافرخانه (یا قهوهخانهیی) است، غمگین است زیرا میبیند که در آنجا چند نفر خوابآلوده و ناآگاه بیجهت به جان هم افتادهاند.
در بعد سمبلیک این معنی هم میتواند به ذهن متبادر شود که شاعر به یاد ملت چین افتاده است که بیدلیل کمونیسم را نپذیرفتهاند زیرا بدین وسیله خود را از خوابآلودگی و ناهشیاری نجات خواهند داد. (ظاهرا نخستین بار دکتر پورنامداریان مطرح کرده است)
«وازنا پیدا نیست» دو بار تکرار شده است تا معنی سمبلیک آن را برجسته کند. وازنا مقصد و هدف است. میهمانخانه، اجتماع ماست که در آن چند تن خوابآلود بیجهت با هم مشغول کشمکش و بگومگوهای بیهوده هستند. پنجرهی میهمانخانه را که باید از آن صبح و آزادکوه و وازنا را نگریست (آزادی و آگاهی و هدف را)، سایه روشن برفی آشوبکار فراگرفته و محو و مات کرده است.
سایه 1332 نهضت مردمی مصدق شکست خورد. چند تن خوابآلود و ناهشیار و ناهموار میتوانند احزاب و دستههای سیاسی آن سالها باشند؛ اما به طور کلی مردم عادی را به ذهن متبادر میکند. هوای بد و ابری و بسته شدن راهها و بیهدفی و بیکاری و سردرگمی باعث شده است که مردم به بهانههای مختلف به جان هم بیفتند و این وضع همهی جوامع عقب مانده است که معضلات و مشکلات، مردم بیخبر ناآگاه را که باید علیالقاعده به فکر چارهی کار خود و اجتماع خود باشند به جان هم میاندازند و این برای استثمارگران وضع مطلوب است تا بیدردسر مردم به چپاول خود مشغول باشند.
( راهنمای ادبیات معاصر، دکتر سیروس شمیسا:ص209-210)
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند