با ما همراه باشید

معرفی کتاب

نگاهی به رمان «بیچارگان» نوشتۀ داستایفسکی ترجمۀ خشایار دیهیمی

رمان «بیچارگان» نوشتۀ داستایفسکی ترجمۀ خشایار دیهیمی

رمان «بیچارگان» نوشتۀ داستایفسکی ترجمۀ خشایار دیهیمی

 بیچارگان، رمانی کوتاه در قالب مکاتبه، در زمستان ۴۵-۱۸۴۴ نوشته و بازنویسی شد. در ماه مه داستایفسکی نسخه‌ی دستنویس رمان را به گریگاروویچ به امانت داد. گریگاروویچ دستنویس را نزد دوستش نکراسوف برد. هر دو با هم شروع به خواندن دستنویس کردند و سپیده‌دم آن را به پایان رساندند و ساعت ۴ صبح رفتند داستایفسکی را بیدار کردند و برای شاهکاری که آفریده بود به او تبریک گفتند. نکراسوف آن را با این خبر که «گوگول تازه‌ای ظهور کرده است» نزد بلینسکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظه‌ای تردید بر حکم نکراسوف مُهر تأیید زد. روز بعد بلینسکی با دیدار داستایفسکی فریاد زد: «جوان، هیچ می‌دانی چه نوشته‌ای؟… تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی.» داستایفسکی سی سال بعد این صحنه را «شعف‌انگیزترین لحظه‌ی حیاتش» خواند.

 

جملاتی از متن رمان بیچارگان

دیروز خوشبخت بودم – بی‌اندازه و بیش از تصور خوشبخت بودم! چون تو دخترک لجبازم، برای یک‌بار هم که شده، کاری را کردی که من خواسته بودم. شب، حدود ساعت هشت، بیدار شدم (مامکم، می‌دانی که بعد از انجام‌دادن کارهایم چقدر دوست دارم یکی دو ساعتی چرتی بزنم). شمعی پیدا کردم و دسته کاغذی برداشتم، و داشتم قلمم را می‌تراشیدم که یک‌دفعه تصادفاً چشم بلند کردم – و راست می‌گویم دلم از جا کنده شد! پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچارهٔ من چه می‌خواهد! دیدم گوشهٔ پردهٔ پنجره‌ات را بالا زده‌ای و به گلدان گل حنا بسته‌ای، دقیقاً، دقیقاً همان‌طوری که بار آخری که دیدمت گفته بودم؛ فوراً چهرهٔ کوچولویت در برابر پنجره برای لحظه‌ای از نظرم گذشت که از آن اتاق کوچولویت مرا این پایین نگاه می‌کردی و به فکر من بودی. و آه، کبوترکم، چقدر دلم گرفت که نتوانستم چهرهٔ دوست‌داشتنیِ کوچولویت را درست ببینم! (کتاب بیچارگان – صفحه ۷)

چه به سرم خواهد آمد، سرنوشتم چیست؟ بدتر از همه این است که هیچ یقینی ندارم، آینده‌ای ندارم، و حتی نمی‌توانم حدس بزنم چه بر سرم خواهد آمد. به گذشته هم می‌ترسم نگاه کنم. گذشته چنان پر از بدبختی است که فقط یادش کافی است تا دلم را پاره‌پاره کند. (کتاب بیچارگان – صفحه ۱۶)

چقدر خوب می‌بود اگر الان در خانه بودم! در اتاق کوچکمان می‌نشستم، کنار سماور، همراه اعضای خانواده‌ام؛ محیطمان چقدر گرم می‌بود، چقدر خوب. چقدر آشنا. با خودم فکر می‌کردم چه تنگ مادرم را در آغوش می‌گرفتم. فکر می‌کردم و فکر می‌کردم، و آهسته از فرط دلشکستگی گریه می‌کردم، اشک‌هایم را فرو‌می‌خوردم، و همهٔ لغاتی که یاد گرفته بودم از یاد می‌بردم. (کتاب بیچارگان – صفحه ۳۶)

بهتر است پایت را جایی که دعوت نشده‌ای نگذاری. (کتاب بیچارگان – صفحه ۵۳)

خاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دست‌کم برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقت‌هایی که دل آدم پُر است، بیمار است، در رنج است و غصه‌دار، آن وقت خاطرات تروتازه‌اش می‌کنند، انگار که یک قطرهٔ شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت می‌افتد و گل بیچارهٔ پژمرده را که آفتاب تند بعدازظهر تفته‌اش کرده شاداب می‌کند. (کتاب بیچارگان – صفحه ۵۸)

از من زیاد دلگیر نباشید که دیروز آنقدر غمگین بودم؛ احساس خیلی خوبی داشتم؛ خیلی احساس راحتی می‌کردم – اما نمی‌دانم چرا در چنین لحظه‌هایی از زندگی‌ام که بهترین احساس را دارم همیشه احساس غم می‌کنم. (کتاب بیچارگان – صفحه ۷۲)

ماندن در گوشه‌ای که به آن عادت کرده‌ای یک‌جورهایی بهتر است، حتی اگر نیمی از اوقات به غم و‌ غصه‌خوردن بگذرد. (کتاب بیچارگان – صفحه ۹۲)

ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگی‌اش را به سادگی یک ترانه بیان می‌کند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی می‌کند کم‌کم خیلی چیزها یادش می‌افتد، حدس می‌زند، و آنچه تابه‌حال برایش مبهم و‌ گنگ بوده روشن می‌شود. (کتاب بیچارگان – صفحه ۱۰۱)

بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدم‌های بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند تا بدبختی‌شان به هم سرایت نکند و‌ بیشتر نشود. (کتاب بیچارگان – صفحه ۱۱۴)

آدمهای بیچاره بوالهوسند – یعنی طبیعت آنها را اینطوری ساخته است. این بار اولی نیست که چنین چیزی را احساس می‌کنم. آدم بیچاره همیشه مظنون است، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه می‌کند و پنهانی هر آدمی را که می‌بیند گز می‌کند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه می‌کند، و با دقت به هر کلمه‌ای که به گوشش می‌رسد گوش می‌دهد – آیا دارند درباره او حرف می‌زنند؟ آیا دارند می‌گویند که به چیزی نمی‌ارزد، و آیا فکر می‌کنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه می‌ماند؟ و وارنکا، همه می‌دانند که یک آدم بیچاره از یک تکه‌گلیم پاره‌پوره هم بی‌ارزشتر است و نمی‌تواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلم‌انداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. (کتاب بیچارگان – صفحه ۱۲۱)

چرا اصلاً همیشه باید آدم‌های خوب در بدبختی به سر ببرند، درحالی‌که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدم‌های دیگر می‌رود؟ (کتاب بیچارگان – صفحه ۱۵۹)

آدم‌های ثروتمند از فقیرهایی که به صدای بلند از بختشان شکوه و شکایت می‌کنند خوششان نمی‌آید – می‌گویند اینها سمج هستند و مزاحمشان می‌شوند! بله، فقر همیشه سمج است – شاید غرولُند این گرسنه‌ها خواب را از سر ثروتمند بپراند! (کتاب بیچارگان – صفحه ۱۶۴)

منبع: nashreney

 

مطالب بیشتر

  1. نثر داستایفسکی به هیچ عنوان تغزلی نیست
  2. نظر باختین دربارۀ داستایفسکی
  3. نظر داستایفسکی و تولستوی دربارۀ جنگ
  4. انسان مهمترین سوءتفاهم داستایفسکی

رمان «بیچارگان» نوشتۀ داستایفسکی ترجمۀ خشایار دیهیمی

 

 

برترین‌ها