با ما همراه باشید

تحلیل شعر

درباره‌ی شعرِ «فروغ فرخزاد»

یادداشت «محمد مختاری» درباره‌ی شعرِ «فروغ فرخزاد»

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

فروغ فرخزاد

 

شعر و عشق پیوسته شاهد هم بوده‌اند، و معنای حضور آدمی. و شاعرانی که عاشق‌تر زیسته‌اند، حضور فراگیرتری از آدمی را دریافته‌اند، و رابطه‌ی بی‌واسطه‌تری را میان انسان‌ها نوید داده‌اند.

شعر فروغ فرخزاد، در حد تحول خویش، نموداری است از آرزوی رابطه‌ی بی‌واسطه در کل زندگی، و بیان اینکه برقراری چنین رابطه‌ای امکان‌پذیر است. و می‌توان آن را درک و تصویر کرد، و حتی بدان تحقق بخشید.

او هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیات هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است. شعر او عرصه‌ی احساس همین رابطه‌ی بی‌واسطه، و کوشش برای تبیین و برقراری آن است. یا فقدان این رابطه او را آزرده است. یا دشواری‌ها و بازدارنده‌های ذهنی و عینی موجود بر سر راه آن، او را به فریاد و فغان و اندوه و تلخی و نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش و ایثار واداشته است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت پی‌گیری شده است. فقدان چنین رابطه‌ای گاه او را به تصور «تنهایی ابدی» کشانده است، و او را به ادراک «تنهایی اجتماعی» نزدیک کرده است. و گاه احساس اینکه امکان بالقوه‌ی برقراری چنین رابطه‌ای در آدمی هست، او را با ذاتِ خلاقیتی آشنا کرده است که در پیوند و حضور «دیگری» نهفته است. یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است.  از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است. از درگیری و ستیز با فاصله‌ها و بازدارنده‌ها، به بی‌واسطگی رابطه است. و سرانجام از فردیت خاص رابطه، که مدت‌ها ذهن او را در محدودیت خود مشغول داشته بود، به عمومیت جمعی رابطه‌ی آدمی.  یعنی از خود به دیگری، و سپس از عشق فردی به همبستگی انسان‌ها.

نگرش غنایی_هنری

اما نگرش فروغ به انسان، اساسا یک نگرش هنری است. یعنی نگرشی غنایی است که در سیر و سلوک شاعر و شعرش، متکامل شده و تاحدودی منتظم شده است. نگرش نیما را علاوه بر سیر و سلوک شعر، گرایش ویژه‌ی اندیشگی او نیز هدایت کرده، و قوام بخشیده است که میان غیر شاعران نیز می‌توان آن را سراغ کرد.

نگرش نخبه‌گرایانه‌ی شاملو به انسان را نوعی دید سیاسی و عظمت‌طلبی قهرمان‌گرایانه تعیین کرده است که گروهی از مبارزان انقلابی تاریخ معاصر، به ویژه در دهه پنجاه، را نیز به مبارزه کشانده است.

نگرش اخوان از احساس اجتماعی و دیدگاه انسان‌دوستانه‌ی فرهنگ سنتی او آمده است.

نگرش آتشی را کشش غریزی به سوی انسان، و احساس بومی عدالت‌خواهی و تجربه‌ی حسی زندگی او سبب شده است.

نگرش سپهری از یک دیدگاه عرفانی، چه سنتی بومی و چه سنتی غیر بومی، نسبت به «انسان کلی» که در فرهنگ شرق ریشه‌ی شناخته‌ای دارد، سمت گرفته است و…

مایه‌ی اصلی اغلب این دیدگاه‌ها، در حقیقت دستگاه منتظمی از اندیشه است با مختصات و مشخصات معین، که در عرصه‌ی گرایش‌های فلسفی و ذهنیت غنایی و ایجاب و کارکرد هنری این شاعران پدید آمده باشد. البته دستاورد این شاعران، درونی کردن این گرایش‌ها بوده است. همچنان که میزان توفیقاتشان در این امر نیز، در گرو میزان کوشش و توانایی‌هاشان بوده است.

اما نگرش فروغ اساسا از دل شعر و ماهیت غنایی آن، و به گونه‌ای خود انگیخته و حسی مایه گرفته است. و شاید نزدیکترین شاعر عصر ما، و از میان آن‌ها که نامشان برده شد، به این ویژگی حسی و خودانگیختگی انسانی (البته نه در نوع و کیفیت و مایه‌ی سیاسی) همانا آتشی باشد، که او نیز اساسا از بداهت زندگی به چنین گرایشی دست یافته است. ( حال اگر آتشی مایه‌های اجتماعی ذهن خود را به آموزه‌های مکتبی نیز گاه محک زده است، مطلب دیگری است که اتفاقا در وجه تفاوت میان آن دو سنجیده می‌شود.)

فروغ بیش از آنکه دستگاه اندیشگی مشخصی داشته باشد، ذهنی اندیشمند دارد. اندیشمند شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یابنده در سیر و سلوک شعری اوست.

او از زاویه‌ی یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر بدان گراییده باشد، به انسان نمی‌نگرد. انسان را با ارزش‌هایی که از راه شعر و عاطفه بدان‌ها نرسیده ارزیابی نمی‌کند. در یک زمان یا حرکت معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی نمی‌نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است. که نمی‌توان تطابق با یکی از نحله‌ها یا گرایش‌های فلسفی، سیاسی، اجتماعی موجود را از آن استخراج کرد و مثلا نشان داد که این چنین دستگاه ذهنی معین، در بیرون نیز وجود دارد.

به نظر من این مشخصه‌ی فروغ است. صحبت از عیب و حسن نیست. او به اقتضای هنر و در حد توان ذهنی‌اش، هر روز با خود و انسان مواجه شده است. با هستی رو به رو شده است. و هر روز بیش از پیش به هستی آدمی پی برده است. شاید از همین رو نیز هست که نشان‌هایی از اندیشه‌ها و تأمل‌های اجتماعی گوناگون در شعر او دیده می‌شود.

هم از نوع گرایش و اندیشه‌ی «شکست» شعر دهه‌ی سی نشان دارد. هم نمودهایی از گرایش آغازین شعر «حماسی» دهه‌ی پنجاه را در شعرهای او می‌توان یافت. هم حرکت رو به عمق و گسترش یابنده‌ی شعر دهه‌ی چهل در او هست، و هم گاه حساسیت‌هایی از نوع حرکت‌های آوانگارد در او دیده می‌شود. نمی‌خواهم بگویم که در ذهن او ملغمه‌ای از همه چیز بوده است. و یا چون دورانی از گذار را طی کرده، به انسجام گرایشی ویژه‌ای دست نیافته بوده است. بلکه می‌گویم نشان‌هایی از همه چیز دارد. از همه‌ی آن‌چیزهایی که ذهن انسان شاعر آن دوران را می‌توانسته است متأثر کند، متأثر شده است. این نشان‌ها، نشان‌های اندیشه‌ی انسان ایرانی در آن روزگار است. و او در گذر پالاینده و خلاق خویش، از همه مایه گرفته و از همه گذشته است.  اما او سرگردان میان این اندیشه‌ها و گرایش‌ها نیست. بلکه روی‌آوریش به همه چیز، سبب این حضور چند سویه است. راه او همان راه احساس و ادراک انسان در شعر است. به سبب همین ادراک حسی غنایی است که در تلخ‌ترین گرایش‌های ذهنی نیز، برخلاف بعضی از شاعران دیگر آن دوره، از اندیشه‌ی رهایی آدمی باز نمی‌ماند، و یا جدا نمی‌شود.

فروغ خود را به شعر می‌سپارد، تا هرجا که میخواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه‌یابی ناگزیر او می‌رساند.

پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می‌رود، پالوده‌تر می‌شود. واسطه‌ها را وا می‌نهد. بازدارنده‌ها را پس می‌زند. روابط کهنه را در هم می‌کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می‌کند. تا رهایی انسان و رابطه‌هایش در شعر او مسأله‌ی محوری می‌شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی از بیرون بر شعر تحمیل می‌شود. محور ذاتی اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. حتی هنگامی که سایه‌های عصر اضطراب و بد گمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و معمول آن ایام، بر کلامش می‌افتد، آن‌ها را در روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه‌جوی آدمی و شعر کمرنگ می‌کند.

سمت هوشمندانه و آگاهانه یافتن این گرایش خودانگیخته به انسان، او را از حس و احساس نخستین و شناخت عاطفی در شعر بیگانه نمی‌کند. شور و اندیشمندی  به ترکیب واحدی نزدیک می‌شوند، که همان درونی شدن، و ذاتی بودن اندیشه‌ی شعری است. خود او گفته است:

«نمی‌گویم باید شعر متفکرانه باشد… می‌گویم شعر هم مانند هر کار هنری دیگر باید حاصل حس‌ها و دریافت‌هایی باشد که به وسیله‌ی تفکر، تربیت و رهبری شده‌اند. وقتی شاعر شاعر باشد یعنی آگاه، آن وقت می‌دانید فکرهایش به چه صورتی وارد شعرش می‌شوند؟ به صورت «یک شب‌پره که می‌آید پشت پنجره»، به صورت یک «کاکلی که روی سنگ مرده»، به صورت یک «لاک‌پشت که در آفتاب خوابیده». به همین سادگی و بی‌ادعایی و زیبایی.»

نتیجه‌ی اندیشمندانه و اجتماعی شدن این دید غنایی، اعتلا و غنایافتن آن است. یعنی همچون اقبال برخی از شاعران به اندیشه‌ها و مسایل اجتماعی نیست، که گاه به منزله‌ی دور شدن آن‌ها از حس غنایی‌شان بوده است، به طوری که اجتماعی شدن اندیشه‌هایشان، از خاصیت غنایی شعرشان کاسته است. هرچند در گستره و انسجام اندیشه به مراتب از مرزهای اندیشگی فروغ فراتر رفته‌اند.

کم نیستند شاعرانی که حتی به خاطر گرایش خالصانه‌ای به مسایل اجتماعی و انسانی، اساسا شعر خود را به دیدگاه‌های غیر غنایی، و گاه صرفا به شناخت علمی و اجتماعی یا تحلیل سیاسی سپرده‌اند. و اگرچه دارای بینش سالم و انسانی شده‌اند، در عوض شعرهایشان به جای انتظام تخیلی، نظمی فلسفی و غالبا عقلانی یافته است. و درنتیجه بیشتر به خطابه‌های سیاسی، فلسفی، اجتماعی شباهت‌یافته، و نمودار یک معرفت‌شناسی شده است تا زیبایی‌شناسی.

یا برعکس کم نبوده‌اند و یا نیستند شاعرانی که به خاطر اینکه مبادا زیر نفوذ یک اندیشه‌ی اجتماعی یا دیدگاه سیاسی و فلسفی قرار گیرند، اساسا دید غنایی شعرشان را در یک محدوده‌ی تنگ احساسی، و فاقد ژرفای اندیشمندانه، محصور کرده‌اند. در نتیجه به عارضه‌ی دور شدن از زندگی و انسان، مبتلا شده‌اند. جالب توجه است که این هر دو ابتلاء، بیش از هرچیز، از خاصیت و نیروی غنایی شعر این دو گروه کاسته است.

فروغ هر اندیشه‌ای را فقط از خلال یک حالت غنایی انسانی ارائه می‌دهد. ذهنیت او با کارکرد غنایی‌اش به اندیشه دست می‌یابد. او اندیشمند است نه بیانگر اندیشه‌های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی. بحث در این نیست که دامنه‌ی اندیشه‌اش تا کجاست مسئله این است که اندیشه در ذات شعری او متبلور می‌شود. درونی او می‌گردد. حتی اگر از گسترش فوق‌العاده‌ای هم برخوردار نباشد.

این توفیق از آن روست که از تجرید اندیشه یا مفهوم‌های مجرد حرکت نمی‌کند. نقطه‌ی عزیمت ذهنی او یک تجرید اندیشگی نیست. بلکه از برخورد با «رابطه» به اندیشیدنش آغاز می‌کند. «رابطه» مجرد نیست. هم دو سوی رابطه، آن را محسوس یا ملموس می‌کند، و هم حالت آن. رابطه همیشه دلالت بر یک روند است. همه چیز را در روند خود و رابطه‌ی خود دیدن، همه چیز را از رابطه آغاز کردن، درست مانند همه چیز را هنری و غنایی دیدن، ناگزیر به یک خاصیت تازه می‌انجامد. خاصیتی که با ذات آفرینش هنری متجانس است.

با این حرکت از رابطه‌ها و اجزای مرتبط، یک حس فوری و عاطفی در شعر و نگرش فروغ جان می‌گیرد که لازمه یا مقدمه‌ی خلاقیت اوست. و در پدید آمدن دستگاهی ذهنی به کار می‌رود که دیگر نمی‌توان عین آن را در بیرون، و در حوزه‌ی دستگاه‌های فلسفی، سیاسی، اجتماعی و… سراغ کرد. حال آنکه، چنانکه اشاره شد، حتی گرایش انسانی نیما را نیز می‌توان بیرون از خود او، یه صورت یک بینش منتظم و معین بازشناخت، و بدان اشاره کرد. یعنی دستگاه منتظمی که نباید الزاما شاعر بود و از آن برخوردار شد، یا بدان گرایید، یا آن را پدید آورد. دستگاه منتظمی که اگرچه در شعر و شخصیت نیما عمیقا درونی و ذاتی شده است، بیرون از او نیز گرایندگان و هوادارانی دارد. و با مختصات و مشخصاتی، تدوین و یا معین شده است.

فروغ در این‌گونه گرایش‌های معین، اندیشیدن به انسان را آغاز نکرده است. اما در شعرش، به تجانس کلی و نهایی، با چنین گرایش‌هایی نائل شده است. او به ذاتِ شعر، و به ذات رابطه‌ی انسانی و عشق روی کرده است. از این راه دریافته است که آدمی به زندگی بسته است و سلب زندگی از آدمی، سلب هویت خود اوست. زندگی به عشق بسته است. و سلب عشق از زندگی یعنی سلب هویت از آدمی. عشق نهایی‌ترین رابطه‌ی بی‌واسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق شاهد همند. پس، از درون شعر، به کشف عشق، و از عشق، به کشف انسان می‌رسد. ذات آزاد شعر از ذات آزاد آدمی جدایی‌ناپذیر است. از هریک که آغاز کنیم، به دیگری می‌رسیم. و کسانی که از این بیگانگی بازمی‌مانند، در ادراک ذات شعری‌شان نیز خللی پدید می‌آید یا هست.

هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ او را در راستای چنین نگرشی نشان می‌دهد. و چه شگفت‌آور است تجانس نهایی نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی_اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده است، خود او گفته است:

«نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. و یک جور کمال انسانی مثل حافظ. من که خواننده بودم حس کردم که با یک آدم طرف هستم…از جهت…داشتن فضای فکری خاص و آنچه در واقع جان شعر است، می‌توانم بگویم از او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم. یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد. من می‌خواهم این وسعت را داشته باشم. او حدی به من داد که یک حد انسانی است. انسانی را که در شعر او بود ستایش می‌کردم. من می‌خواستم آن انسان را در دنیای خودم بسازم.»

تکامل ذهنی فروغ در گرایش به انسان، از این خاصیت برخوردار است که اولا سمت احساسی خود را به یک تغییر کیفی ادراکی می‌کشاند. ثانیا به هستی همه جانبه و عمومی انسان و زندگی هدایت می‌شود. ثالثا روز به روز زیبایی و درد آدمی را به آرمان‌ رهایی در عشق نزدیکتر می‌کند. رابعا همه‌ی این سیر و سلوک‌اندیشگی، سیر و سلوک در شعر است.

این رویکرد غنایی به انسان است که شعر او را به زبان عاشقانه‌ی روابط انسانی، زبان روابط بی‌واسطه‌ی طبیعت و انسان، تبدیل کرده است. و افق‌های قابل کشف برای شاعر را بر ما گشوده است.

منبع

انسان در شعر معاصر محمد مختاری

انسان در شعر معاصر

محمد مختاری

نشر توس

چاپ چهارم

صص 567-559

مطالب مرتبط

  1. مصاحبه مجله آدینه با احمد شاملو
  2. مصاحبه مجله آدینه با اخوان ثالث
  3. اظهار نظر فروغ درباره‌ی شاعران دیگر اینجا و اینجا
  4. شعر داروگ
  5. شعر وهم سبز
  6. به تو بگویم شعری از شاملو
  7. آخر شاهنامه شعری از اخوان
  8. مسافر از سهراب سپهری
  9. نقد فروغ فرخزاد بر آخر شاهنامه اخوان
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها