لذتِ کتاببازی
رمان زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
آیدا گلنسایی: رمان زوربا[1] نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس که با ترجمۀ هنرمندانۀ محمد قاضی به فارسی برگردانده شده، داستان مردی شیفتۀ کتاب خواندن، دروننگری، زندگی بوداوار، رسیدن به نیروانا (مرگ پیش از مرگ) و وارستگی است. این فرد که همیشه به دوستانی مخالف با اندیشههای خود گرایش مییابد، از جانب ایشان به عناوینی مانند موش کاغذخوار ملقب میشود و مورد تمسخر قرار میگیرد. لذا تصمیم میگیرد که در سبک زندگیاش تغییری ایجاد کند.
راویِ داستان روزی در بندر بارانیِ پیره (پیشبندر شهر آتن بر ساحل خلیج سارونیک)، با قلبی سرشار از اندوهِ دلتنگی مشغول مرور خاطرات دوست عزیزی است که آرمانهای بزرگی دربارۀ نجات و رهایی هموطنانش دارد. دوستی که برای رهایی یونانیان تفنگ بر دست میگیرد و میجنگد. راوی غرق در این افکار است که ناگهان مردی شصت و پنج ساله به کافه وارد میشود و یک راست به سراغ او میآید! زوربا بیمقدّمه از راوی میخواهد او را با خود ببرد و به وی اطمینان میدهد سوپهای بسیار خوبی میپزد! راوی که متعجب و خرسند از رفتارهای فیالبداهه و آسانگیرانۀ زوربا، مدّتی با او حرف میزند، به وی میگوید برای فاصله گرفتن از زندگی کاغذی دارد به یک دهکدۀ کوچک میرود تا زغال سنگ استخراج کند. زوربا که معدنکار خبرهای است، از شادی چشمانش برق میزند و از اینکه ماجراجویی تازهای آغاز شده، سرمست میگردد. او که به ظاهر کارگری ساده و بیسواد است، عقاید پرشوری دارد و همین تضاد، راوی را شیفتۀ او میکند. بااینحال راوی که مشغول نوشتن کتابی دربارۀ بوداست نوشتههایش را در این سفر نیز به همراه خود میآورد و نمیتواند از زندگی کاغذی خود دل بکند! بقیۀ رمان شرح خوشگذرانیهای متفاوت ارباب و زوربا و ترسیمِ دو نوعِ متضاد از وارستگی است که درنهایت به نوعی از تعادل میرسد!
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
زوربا از نگاه راویِ رمان
راوی از همان ابتدایِ رمان ذرّهبین به دست گرفته، چهره و شخصیّت زوربا را دقیقاً ترسیم میکند:
«ناشناسی تقریباً شصتساله، قد بلند و باریک و با چشمان دریده…آنچه بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد چشمهای حزنآلود و نگران و مسخرهکن و شرربارش بود، یا لااقل بهنظر من چنین آمد…. به دقت نگاهش کردم. گونههای فرورفته، فک نیرومند، استخوانهای صورت برجسته، موهای خاکستری و مجعد و چشمان براقی داشت.»
در جایی دیگر زوربا را چنین میشناساند:
«اسمت چیست؟
الکسیس زوربا. گاهی به مناسبت قد دراز و کلۀ پت و پهنی که دارم به مسخره به من «پاروی نانوایی» هم میگویند. ولی هرکس میتواند به هر اسمی که دلش بخواهد مرا صدا بزند. اسم دیگرم «پاسو تمپو» یا «وقتگذران» است، چون زمانی بود که تخمه کدوی بوداده میفروختم. اسم دیگرم «شته» است، چون بههرجا که قدم بگذارم آنجا را به آفت میکشم.»
مثالی دیگر:
«این مرد به مدرسه نرفته و مغزش مغشوش نشده است. همه رنگش را دیده، فکرش باز شده و قلبش منبسط گشته است بیآنکه شهامت و جسارت نخستین خود را از دست داده باشد.همۀ مسائل بغرنجی را که برای ما لاینحل است مانند همشهری خود اسکندر کبیر، که با یک ضربت شمشیر گره گوردیان را گشود، حل میکند. خطا کردن و زمین خوردن هم برای او مطرح نیست، چون همهجایش از پا تا سر بهزمین تکیه دارد. وحشیان افریقا مار را میپرستند، چون آن حیوان تمام بدنش با زمین تماس دارد و لذا با تمام اسرار جهان آشناست. او بهآن اسرار با شکم خود، با دم خود و با سر خود پی میبرد. مادر طبیعت را لمس میکند، با او درمیآمیزد و با او یکی میشود. در مورد زوربا نیز این حکم صادق است، ولی ما مردم درسخوانده پرندگان بیمغز هوا هستیم»
و
«این مرد با غریزۀ خللناپذیر خود و با نگاه بدوی چون نگاه عقابش از کورهراههای مطمئن میانبُر میزد و بیآنکه از نفس بیفتد به اوج تلاش و حتی به آن سوتر از تلاش میرسید.»
مثالی دیگر:
«فهمیدم این زوربا همان آدمی است که من مدتها بود دنبالش میگشتم و پیدایش نمیکردم. مردی بود زندهدل، با دهانی گشاد و دله و روحی بزرگ و سرکش که هنوز پیوندش با مادر طبیعت قطع نشده بود. این مرد کارگر معنی کلمات هنر و عشق و زیبایی و خلوص و هوس را با سادهترین کلمات انسانی برای من تشریح میکرد. به دستهای سراسر پینهبسته و ترکخورده و بیقواره و رگهدارش نگاه کردم که میتوانستند هم با بیل و کلنگ کار کنند و هم سنتور بنوازند.»
و
«در پرتو نور ماه به زوربا مینگریستم و تحسین میکردم که با چه بیپروایی و سادگی خاصی خود را با دنیا تطبیق میداد و چگونه جسم و روح او مجموعۀ موزون و هماهنگی پدید آورده بود و هرچیزی، از زن و نان و آب و گوشت و خواب، در کمال شادی با جسم او درهم میآمیختند و زوربا میشدند. من به عمرم چنین توافق دوستانهای بین یک انسان با دنیا ندیده بودم.»
زوربایی که از جسم روح میسازد، دقیقاً تجسم و عینیتیافتۀ همان فلسفهای است که راوی مشتاقانه در پی درک آن است: «جان من، تو تاکنون چیزی بهجز شبح نمیدیدی و دلت به همان خوش بود؛ اما من اکنون تو را به خودِ جسم میرسانم.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
ویژگیهای زوربا
- زوربا شورمندانه و خودانگیخته عمل میکند و نمایندۀ تصمیمگیری با قلب است نه با عقل:
« زوربا: به سفر میروی؟ به کجا انشاالله؟
ارباب: به کرت میروم. چرا میپرسی؟
زوربا: مرا هم میبری؟
ارباب: تو را چرا؟ تو را میخواهم چه کنم؟
زوربا: همهاش که چرا چرا میکنی! یعنی آدم نمیتواند بدون گفتن «چرا» کاری بکند؟ نمیتواند همینطوری برای دل خودش کار بکند؟ خوب، مرا با خودت ببر دیگر! مثلا به عنوان آشپز. من سوپهای چنان خوبی میپزم که به عمرت نخورده و نشنیده باشی.»
- زوربا فیلسوفِ لذّت است: «زندگی همین است، ارباب، یعنی آدم باید خوش بگذراند. ببین من، در این لحظه طوری رفتار میکنم که انگار یک دقیقۀ دیگر باید بمیرم. و عجله میکنم که مبادا پیش از خوردن مرغ ریغ رحمت را سر بکشم.»
مثال دیگر: «بابای پیر نودسالهای را دیدم که داشت یک نهال بادام میکاشت. به او گفتم: «هی، پدر درخت بادام میکاری؟» و او با آن پشت خمیدهاش رو بهمن برگشت و گفت: «آره، فرزند، من طوری رفتار میکنم که انگار هیچوقت نخواهم مرد.» من در جواب گفتم: «ولی پدر، من طوری رفتار میکنم که انگار هرآن ممکن است بمیرم.»
- زوربا خوب آشپزی میکند، خوب میخورد و در باب غذا میاندیشد: «سرشب زوربا در میان دو سنگ آتش روشن میکرد و غذا میپخت. آن وقت شروع میکردیم به خوردن و نوشیدن، و صحبتمان گل میانداخت. بالاخره میفهمیدم که خوردن نیز یک عمل معنوی است و گوشت و نان و شراب مواد اولیهای هستند که روح از آنها ساخته شده است…. (زوربا) میگفت: به من بگو با غذایی که میخوری چه میکنی تا بگویم کیستی. کسانی هستند که آنچه میخورند تبدیل به چربی و کثافت میکنند، بعضی آن را به کار و شور و نشاط، و بقیه به قراری که شنیدهام به خدا تبدیل میکنند. بنابراین سه نوع آدم وجود دارد. من نه از بهترین ایشان هستم و نه از بدترین، بلکه در وسط این دو قرار گرفتهام، یعنی آنچه میخورم به کار و شور و نشاط تبدیل میکنم. اینکه زیاد بد نیست!»
- زوربا خوب معاشقه میکند. برای او واقعا سن یک عدد است: «زوربا گُر گرفته بود. مسلماً این زن که اکنون در مقابل خود میدید دیگر آن پیرزن مومیایی غلیظ بزککردۀ قبلی نبود، بلکه همان «جنس مادهای بود که او معمولاً به زن میگفت. دیگر فرد مطرح نبود و چهره محو میگردید. دیگر جوان یا فرتوت و زشت یا زیبا اهمیتی نداشت. اکنون در پس چهرۀ هر زنی صورت عبوس و مقدس و پر از راز آفرودیت مجسم بود.»
- زوربا خوب کار میکند. او زمانی که به امری اشتغال دارد با تمام وجود و به تمامی در آن غرق میشود و از کار نمیدزدد. «کارگران با بیل و کلنگ و دیلم کمکم از راه میرسیدند. میشنیدم که زوربا دستورهایی میداد. بلافاصله آغاز به کار کرده بود. احساس میشد که مرد مدیری است و مسؤولیت را دوست دارد…. من اینجا شرح کارهای معدن را نمیدهم، چون برای این کار حوصله لازم است و من ندارم. ما با ساقههای نی و ترکههای بید و پیتهای بنزینی کلبهای نزدیک دریا ساخته بودیم. با دمیدن سپیده زوربا بیدار میشد، کلنگش را برمیداشت، پیش از کارگران به معدن میرفت، یک راهرو تونل مانند میکند، آن را ول میکرد، یک رگه زغال لینییت که مثل روغن زیتون براق بود پیدا میکرد و از خوشحالی میرقصید. لیکن چند روز بعد که آن رگه گم میشد زوربا خودش را روی زمین میانداخت، لنگهایش را هوا میکرد و با حرکات پا و دست به زمین و زمان ناسزا میگفت.»
و
«دیگر خیالبافی کافی است! تو در گوشهای از سواحل کرت آسوده لم داده و بهصدای دریا و سنتور گوش میدهی و وقت هم داری؛ اما من وقت ندارم. کار مرا میخورد و من از این بابت خوشحالم. به جز کار، ای استاد بیکارۀ من، راه دیگری برای رستگاری وجود ندارد.»
- زوربا خوب سنتور مینوازد و با دنیای هنر و مسائل ظریف روحی بیگانه نیست: «با دقت و عطوفت تمام، چنانکه گویی لباس از تن زنی بیرون میآورد، بسته را باز کرد و از آن یک سنتور کهنه که بهمرور زمان صیقلی شده و بهیک مشت سیم و لوازم ساخته از مس و عاج و یک منگولۀ قرمز ابریشمی مزین بود بیرون آورد. با انگشتان درشتش آن ساز را آهسته و آرام و با شور و علاقۀ تمام نوازش میکرد، چنانکه گفتی زنی را نوازش میکند. سپس دوباره ساز را چنان در آن بسته پیچید که انگار تن عزیزی را میپیچد تا سرما نخورد.»
و
«راستش را بخواهی هرچه بیشتر پا به سن میگذارم وحشیتر میشوم! من قبول ندارم که پیری آدمی را سربراهتر میکند و از حدت و حرارت میاندازد. این نیز درست نیست که آدم تا عزرائیل را دید گردنش را جلو میبرد و میگوید: «لطفاً سر مرا از تن جدا کن تا بهبهشت بروم!» من هرچه پیرتر میشوم بیشتر یاغی میشوم. من پرچم خود را فرود نمیآورم و میخواهم دنیا را فتح کنم!
از جا برخاست، سنتورش را از دیوار پایین آورد و گفت: آی شیطان، یک خرده هم بیا اینجا، آنجا ساکت و صامت به دیوار آویزان ماندهای که چه؟»
و
«روز دیگری من همچنان که در ساحل دراز کشیده بودم و کتاب میخواندم زوربا آمد، روبهروی من نشست، سنتورش را روی زانوانش گذاشت و شروع به نواختن کرد. من سربرداشتم و نگاهش کردم. کمکم حالت چهرهاش تغییر کرد، نشاط وحشیانهای بر او چیره شد، گردنِ دراز و چروکیدهاش را تکان داد و شروع به آواز خواندن کرد.
آهنگهای مقدونی، تصنیفهای عامیانۀ محلی و فریادهای وحشیانهای بود که سرمیداد. حنجرۀ آدمی به زمانهای ماقبل تاریخ برگشته بود، به زمانهایی که فریاد ترکیبی عالی از همۀ آن چیزهایی بود که ما امروز موسیقی و شعر و فکر مینامیم. فریادهای آخ! آخ! زوربا از اعماق درونش بیرون میزد و همۀ آن قشر نازک را که ما تمدن مینامیم از هم میشکافت و به آن جانور درندۀ ابدی، به آن خدای پشمالو، به آن گوریل هولناک راه میداد که بیرون بپرد.»
- زوربا عاشقِ خودش است و خودمحوری صمیمانهای دارد: «من به هیچچیز عقیده ندارم. اگر به انسان عقیده میداشتم به خدا هم معتقد میشدم و به شیطان هم….چندبار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچچیز و هیچکس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، بههیچوجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبحاند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای او است که میشنوم و با رودههای او است که هضم میکنم. بقیه به تو گفتم، همه اشباحاند. وقتی من مُردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماماً به کام عدم فروخواهد رفت!»
به طعن و طنز گفتم:
همۀ حرفهای تو ناشی از خودخواهی است!
تقصیر من نیست ارباب، واقعیت همین است! من باقلا خوردهام، ناچار از باقلا حرف میزنم؛ زوربا هستم به شیوۀ زوربایی حرف میزنم.»
- زوربا سؤالهای بزرگی میپرسد: «این چه جنونی است که ما بیجهت به کسی حمله میکنیم که بهعمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد گازش میگیریم، دماغش را میبریم، گوشهایش را میکنیم، شکمش را میدریم، و برای همۀ این اعمال خدا را هم به کمک میطلبیم؟…این خودش معمایی است، معمایی بزرگ! پس برای اینکه آزادی بهاین دنیا بیاید این همه جنایت و تبهکاری لازم است؟ من اگر بخواهم تمام آن کثافتکاریها و آدمکشیهایی را که مرتکب شدهایم برای تو شرح بدهم مو بر کلهات سیخ خواهد شد. با اینحال نتیجۀ همۀ آن کارها چه شده است؟ آزادی! خدا بهجای اینکه ما را با صاعقۀ خودش بسوزاند به ما آزادی داده است! براستی که من از این کار هیچ سردرنمیآورم.»
- زوربا کودکی حیرتزده است و در برابر جهان مدام به شگفتی میافتد: «این چه رمزی است؟ زن چه موجودی است و چرا ما را وامیدارد که سر به طرف او برگردانیم؟ من از تو میپرسم که آخر این چیست؟
و با همان حیرت در برابر یک مرد، یک درخت بهگل نشسته، یا یک لیوان آب خنک همین سؤالها را از خود میکند. زوربا هر روز همه چیز را انگار بار اول است که میبیند.»
و
«کاش میشد فهمید، ارباب، که سنگها و گلها و باران چه میگویند! شاید که صدا میزنند، شاید ما را صدا میزنند و ما نمیشنویم. پس گوش آدمها کی باز خواهد شد؟ کی چشمهای ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگها و گلها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟»
10. زوربا شفقت و جنم دارد و برای دفاع از زنان مبارزه هم میکند! در ماجرای کشتهشدن بیوهزن به دست مردم روستا، فقط اوست که جلوی قاتل میایستد و گوشش زخمی میشود. در ماجرای ازدواج رسمی با بوبولینا نیز با اینکه کل ماجرا ریشخند است اما به خاطر نشکستن قلب پیرزن با او راه میآید و به ازدواج تن میدهد: «زوربا گاهی به من، گاه به بانو هورتانس و گاه به انگشتریها مینگریست. خیلی از شیاطین در درون او با هم در جنگ بودند…ناگهان سر تکان داد. تصمیمش را گرفته بود. چهرهاش روشن شد. دستها را برهم کوبید و به یک جست از جا بلند شد. داد زد: برویم بیرون! برویم زیر ستارگان تا خدا ما را ببیند. ارباب، تو انگشترها را بیاور… از همۀ شیاطین درون زوربا باز همان شیطان خوشقلب دلقکی بود که پیروز شدهبود. زوربا وقتی دیده بود که چشمان چروکیدۀ زنک با آن همه شور و تشویش بر او خیره مانده است دلش به رحم آمده و جگرش به حال آن آوازهخوان پیر ریش شده بود. اکنون که تصمیم گرفته بود زمزمهکنان گفت: بهجهنم! حال که من هنوز میتوانم جنس زن را خوشحال کنم معطل چه هستم! یالله برویم!»
- زوربا با خدا و شیطان شوخی میکند و الهیات طنزآلودی دارد که بر پایۀ زدودن حس گناه از انسان و بخشایش بنا شده: «من خدا را کسی عینه خودم تصور میکنم، فقط با این تفاوت که او بزرگتر و قویتر و خلتر است، و گذشته از این، جاودانی است. او راحت روی پوستهای نرم و لطیف گوسفند لم داده و کلبهاش هم آسمان است. کلبۀ او مثل مال ما از پیت کهنۀ بنزینی نیست بلکه از ابرها ساخته شده است. در دست راستش هم قمه یا ترازو نیست _چون اینها ابزار کار قصابان و بقالان است_ بلکه اسفنج بزرگی است که مثل یک ابر بارانزا پر از آب است. در سمت راست او بهشت است و در سمت چپش دوزخ. وقتی روحی در پیشگاه عدل او حاضر میشود، و بیچاره حتماً لخت و عور هم هست_ چون جسمش را از دست داده است_ و میلرزد، خدا نگاهش میکند و زیر لب میخندد، در عین حال برای او لولوخورخوره میشود، صدایش را درشت میکند، و به او میگوید: «بیا جلو لعنتی! بیا ببینم!»
سؤال و جواب را شروع میکند. روح عریان خود را به پای خدا میاندازد و فریاد برمیدارد که: «ای امان! مرا ببخش که گناهکارم!» و شروع به شمردن گناهان خود میکند. شرح گناهانش طوماری است که پایان ندارد. حوصلۀ خدا سرمیرود، به خمیازه میافتد و داد میزند: «خوب دیگر، بس کن! مغز سرم را بردی!» و شلاپ! با یک مالش اسفنج گناهان او را پاک میکند و میگوید: «زود بزن به چاک و گم شو برو به بهشت!» و خطاب به پطرس حواری میگوید: «پطرس، این بیچاره را هم وارد کن!»
«چون تو باید بدانی، ارباب، که خدا آقای بزرگواری است و آقایی یعنی همین، یعنی بخشیدن!»
زوربا افسانۀ آفرینش را چنین تعریف میکند: «یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: «آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزادهای هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد، یا مرا سرگرم کند. دیگر، از اینکه مثل یک جغد پیر زندگی کنم به تنگ آمدهام!» در کف دست خود تف کرد، آستینهایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنانکه باید ورز داد، آدمکی از آن ساخت و در جلو آفتاب گذاشت.
«هفت روز بعد، آن را از جلو آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: « بر شیطان لعنت! اینکه خوکی است ایستاده روی دو پا! این ابداً آن چیزی که من میخواستم نیست. الحق که افتضاح کردهام!
«پسگردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت:
یالله بزن بهچاک! دیگر کاری نداری جز اینکه بروی و بچهخوکهایی مثل خودت پس بیندازی. زمین مال تو. برو گمشو!»
«ولی جان من، آن مخلوق ابداً خوک نبود… او آدم بود. خدا دست پیش آورد تا آدم آن را ببوسد، ولی آدم سبیلش را تاب داد و گفت: برو کنار، پیرمرد؛ میخواهم رد شوم!»
12. زوربا دشمن وطنپرستی و طرفدار تفکر جهانوطنی است: «تو میگویی میهن… و چرندیاتی را که کتابهایت میگویند باور میکنی! تو باید حرفهای مرا باور کنی. مادام که این وطنها هستند انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده… ولی من، خدا را شکر که خلاص شدم، دیگر تمام شد! تو چطور؟»
13. زوربا زود از مصایب و اندوههای جانکاه عبور میکند. استاد زیستن در زمان حال است: «ارباب، غمها همه دل مرا میشکنند و به دو نیم میکنند، لیکن این دل تیرخورده که از کثرت زخم سوراخ سوراخ است فوری سر بههم میآورد و دیگر اثری از زخم در آن برجا نمیماند. تن من از سر تا پا پوشیده از جای زخم است و برای همین است که من اینهمه مقاوم هستم.
من بهلحنی ناخودآگاه خشن گفتم:
زوربا، تو آن بیچاره بوبولینا را خیلی زود فراموش کردی، ها!
زوربا رنجید و صدایش درآمد. به بانگ بلند گفت:
راه نو و طرحهای نو! من دیگر دست کشیدهام از اینکه از چیزی که دیروز گذشته است یاد کنم، یا دربارۀ چیزی که فردا روی خواهد داد حرف بزنم. من فقط دم را غنیمت میشمارم و تنها در بند چیزی هستم که هم امروز و در همین لحظه روی میدهد.
14. زوربا خودش را راحت میبخشد و با خود مهربان است: «اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند بگو که هرچه زودتر گورش را گم کند و هرقدر که دلش میخواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارها کردهام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبودهاست. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر کنند. شب به خیر!»
15. زوربا الگویی برای زندگی شورمندانه و پر اشتیاق است: «زندگی آدمی جادهای است پر فراز و نشیب و همۀ آدمهای عاقل با ترمز بر آن حرکت میکنند. لیکن من مدتهاست که ترمز خود را ول کردهام_ و همینجاست، ارباب، که ارزش من معلوم میشود_ چون من از چپه شدن نمیترسم. خدا مرگم بدهد اگر ذرهای به چپهکردنهای خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دواسبه میتازم و هرچه دلم بخواهد میکنم، و به جهنم اگر ریغ رحمت را سرکشیدم. مگر چه از دست میدهم؟ هیچ، بههرحال اگر هم آهسته و آرام بروم باز خواهم مرد! و این یقین است! بنا بر این بکوبیم و برویم!»
و
«اصلاً تو میدانی که زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی شالت را از کمر وا کن و بگرد بهدنبال دردسر.»
16. زوربا نمایندۀ تمام آسانگیری بر خود و دیگران است: «در این دنیا همهچیز آسان است، ارباب. آخر چندبار باید این مطلب را برای تو تکرار کرد؟ اینقدر هرچیزی را بر خود مشکل مگیر.»
و
«اینقدر خنگ نباش. تو اگر ذرهبینی به دست بگیری و به آبی که مینوشیم خیره شوی (این را یک روز یک مهندس بهمن گفت) خواهی دید که آب پر از کرمهای ریزی است که با چشم غیرمسلح دیده نمیشوند. آن وقت کرمها را میبینی و آب را نمینوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مرد. این ذرهبین را بشکن، ارباب، تا کرمها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود.»
17. زوربا ایستاده زندگی میکند و ایستاده میمیرد: «بلند شد و در بستر خود نشست، لحافها را کنار زد و خواست برخیزد. ما دویدیم که نگاهش بداریم _ زنش لیوبا و من و تنی چند از همسایگان _ ولی او با یک تکان همهمان را به کناری انداخت، از تختخواب به زیر جست و رفت دم پنجره. آنجا به چهارچوب پنجره چنگ انداخت، به دور دورها، به طرفهای کوهستان نگاه کرد، چشمانش را دراند و شروع کرد به خندیدن و سپس مانند اسب شیهه کشید. به همان وضع که ایستاده و ناخنهایش را در پنجره فرو برده بود جان داد.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
فلسفۀ زوربا آمیزهای از تفکر اپیکور، شوپنهاور و نیچه است!
- دکتر محمدرضا سرگلزایی در جستاری با عنوان «از سعدی تا اپیکور»[2] به شرح عقاید اپیکور پرداخته است. او مینویسد: «اﭘﻴﻜﻮر اعتقاد داشت ﻫﺪف زﻧﺪگی، ﺧﻮش ﺑـﻮدن اﺳﺖ» زوربا نیز میگوید: ««زندگی همین است، ارباب، یعنی آدم باید خوش بگذراند. ببین من، در این لحظه طوری رفتار میکنم که انگار یک دقیقۀ دیگر باید بمیرم. و عجله میکنم که مبادا پیش از خوردن مرغ ریغ رحمت را سر بکشم.»
از نظر دکتر سرگلزایی اپیکور خوشبختی را در سه چیز میداند: داشتن دوستان موافق، مطالعه در آفاق و آزادگی. در شخصیت زوربا نیز تمام این ویژگیها وجود دارد. او دوستی مثل ارباب دارد که هم به پایش پول میریزد و هم به تمام اشتباهاتش میخندد. در برابر هستی حیرت زده است و مدام در باب مسائلی چون خدا، شیطان، زن، شراب، غذا و شادی و اندوه میاندیشد. میماند آزادگی که در تعریف دکتر سرگلزایی قناعت و سادگی پیشه کردن است. زوربا نیز درحالی خوشبخت است که کلبهاش از پیتهای حلبی فرسوده ساخته شده است و رها از کفر و دین چنین نظری دربارۀ غم و شادی دارد: «بسیاری به بهشت عقیده دارند و مطمئناند که خرشان را به چراگاههای سرسبز آن وارد خواهند کرد. من یکی خر ندارم و آزادم؛ از دوزخ نمیترسم که ممکن است خرم در آنجا سقط شود و بهبهشت هم امیدوار نیستم که خرم در آنجا از زیاد خوردن شبدر بترکد.»
پس از اپیکور، از عقاید آرتور شوپنهاور نیز در این رمان دیده میشود: «مبتذلترین نوع غرور، غرور ملی است، زیرا کسی که به ملیت خود افتخار میکند در خود کیفیت با ارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل نمیشد که با هزاران نفر در آن مشترک است. برعکس، کسی که امتیازات فردی مهمی در شخصیت خود داشته باشد، کمبودها و خطاهای ملّت خود را واضحتر از دیگران میبیند، زیرا مدام با اینها برخورد میکند. اما هر نادان فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد، به مثابه آخرین دستاویز به ملتی متوسل میشود که خود جزیی از آن است. چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.»[3]
اریک امانوئل اشمیت نیز در نمایشنامۀ «خیانت اینشتین»[4] چنین نظری دربارۀ وطنپرستی دارد: «وطن پرستی یه بیماری بچهگانهس، آبله مرغون بشریته.»
زوربا نیز میگوید: « تو میگویی میهن… و چرندیاتی را که کتابهایت میگویند باور میکنی! تو باید حرفهای مرا باور کنی. مادام که این وطنها هستند انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده… ولی من، خدا را شکر که خلاص شدم، دیگر تمام شد! تو چطور؟»
و
«بسیاری وطنپرستاند بیآنکه این صفت خرجی برای آنها داشته باشد. ولی من ولو برایم گران تمام بشود وطنپرست نیستم و نخواهم بود…. اگر خبر شوم که یونانیها قسطنطنیه را گرفتهاند برای من با این خبر که ترکها آتن را گرفته باشند یکسان است.»
اما عقاید دیگر فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه در این کتاب درخشش دیگری دارد. این فیلسوف آلمانی در کتاب «حکمت شادان»[5] چنین مینویسد: «من از روحهای محدود بیزارم. در این روحها هیچ چیز خوب، و حتی هیچ چیز بد، وجود ندارد.» زوربا نیز معتقد است: «علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمهکاره انجام میدهند؛ افکارشان را نیمهکاره بیان میکنند و گناهکار بودن یا پرهیزگار بودنشان هم نیمهکاره است. ای بابا! تا آخر برو و محکم بکوب، و نترس، موفق خواهی شد. خداوند از نیمهشیطان بسیار بیش از شیطان تمامعیار نفرت دارد.»
نیچه دربارۀ اهمیت رقص و شادی چنین مینویسد: «من تنها به خدائی ایمان دارم که رقصیدن بداند. وقتی به شیطان نگاه کردم او را جدی، دقیق، عمیق و عبوس یافتم؛ درواقع، او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همۀ چیزها هم اوست. با خنده میکشند نه با خشم؛ برخیزید! و بگذارید که روح ثقل را بکشیم، من راه رفتن را آموختهام، از آن وقت است که میتوانم بدوم، من پرواز کردن را آموختهام و دیگر احتیاج ندارم کسی مرا به حرکت کردن وادارد. اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز میکنم و خود را در زیر خود مییابم. اکنون خدایی در باطن من به رقص درآمده است.»[6]
و
«درود بر آنکس که رقصهای تازه میآفریند!
پس، همه به هزاران طریق به رقص درآئیم
تا هنر ما، آزاد
و حکمت ما شادان نامیده شود!
پس، از هر گیاه برگهایی و نیز گلی به صورت تاج
برای جلال و عظمت خود بچینیم.
برقصیم همچون رامشگران در میان قدیسان و روسپیان
برقصیم در میان خدا و جهان.
و آنکس را که چون پیرمردی شال بر دور گردن میپیچد،
و آنکس را که متظاهر، کوتهبین و زاهد دروغین است
از بهشت خود بیرون برانیم.» (حکمت شادان)
و
«هماکنون صدای خندۀ گستاخانه نشاطانگیز و تمسخرآمیز لودگان را در اطراف خویش میشنوم. ارواح در کتاب من به سویم هجوم میآورند و فریاد میزنند: «ما دیگر نمیتوانیم تحمل کنیم! به جهنم این موسیقی شوم کلاغان که به گوش میآید! مگر صبح فرا نرسیده است؟ مگر خورشید نمیدرخشد؟ مگر در میان چمنزاری سبز و نرم نیستیم؟ مگر اینجا قلمرو واقعی رقص نیست؟ آیا هیچگاه زمانی مناسبتر برای شادی و پایکوبی وجود داشته است؟» (همان)
وضعیت زوربا نیز چنین است: «برویم برقصیم! تو دلت برای آن برهای که خوردیم نمیسوزد؟ یعنی میخواهی بگذاری که آن بره همینطوری حرام بشود و از بین برود؟ بابا، بلند شو برویم و آن را تبدیل به رقص و آواز بکنیم!»
و
«ارباب، من خیلی چیزها دارم که به تو بگویم. به عمرم هرگز کسی را بهقدر تو دوست نداشتهام. خیلی چیزها دارم که به تو بگویم ولی زبانم یارا نمیکند. بنابراین برایت خواهم رقصید. کنار برو که لگدت نکنم! … آنگونه که او از روی زمین یکراست به هوا میپرید بر زمینۀ آسمان و دریا به فرشتۀ پیری میمانست که در حال عصیان باشد؛ چون این رقص زوربا تماماً مبارزهجویی و لجاج و عصیان بود. انگار داد میزد: « تو ای خدای توانا، با من چه میتوانی بکنی؟ تو هیچ کاری با من نمیتوانی بکنی جز اینکه مرا بکشی. بکش، به جهنم! من دق دلم را خالی کرده و آنچه میخواستم بگویم گفتهام. فرصت رقصیدن هم داشتهام و دیگر نیازی به تو ندارم!»
از نگاه کردن به رقص زوربا برای نخستینبار میفهمیدم که تلاش رؤیایی آدمی برای مغلوب کردن ثقل چه معنی دارد. استقامت و چالاکی و غرور او را تحسین میکردم. پاهای زوربا با تندی و مهارت خود تاریخچۀ شیطانی آدمیزاد را بر سنگریزهها نقر میکردند.»
نیچه بر ضدّ تفکر گناهمحور حاصل از القائات کشیشان و کلیسا چنین مینویسد: «بنیانگذار مسیحیت تصور میکرد که هیچ چیز جز گناه انسانها آنها را رنج نمیدهد؛ و این خطای او بود، خطای کسی که خود را بیگناه میدانست و در این مورد تجربهای نداشت! بدینسان، روح او مملو از ترحمی شگفتانگیز و عجیب شد که تا سرحد یک شرّ پیش رفت؛ شرّی که پیروان او، که خود مبتکر گناه بودند، به ندرت از آن به عنوان شرّی بزرگ رنج میبردند. اما مسیحیان خواستهاند به رهبر خود حق داده و خطای او را با تبدیل کردن آن به یک «حقیقت» تثبیت و تقدیس کنند.» (حکمت شادان)
نظر زوربا نیز دربارۀ گناه و کلیسا چنین است: «یعنی خدا همۀ هوش و حواس خود را متوجه این کرمهای زمینی کردهاست و حساب و کتاب هرکاری را که آنها میکنند نگاه میدارد؟ یعنی اگر یکی از این کرمهای نر بهروی کرم مادۀ بغلدستی پرید یا در جمعۀ مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب میکند، دعوا راه میاندازد و اوقاتش تلخ میشود؟ باه! بروید پی کارتان، ای کشیشهای سورچرانی که شکمتان از فرط سوپ خوردن بالا آمده است.»
نیچه دیگربار بر ضد کلیسا و یهودیان و در ستایش یونانیان چنین مینویسد: «برخی طبایع، همانند طبع سنت پل، شور و هیجان را بد میدانند و در آن تنها بدگِلی، دلشکستگی و چیزی زشت میبینند. بنابراین، خواست آرمانی این طبایع، نفی شور و هیجان است، و آنها عرصه الهی را از شور و هیجان کاملاً مبرا میدانند. یونانیان، برخلاف سنت پل و یهودیان، به شور و هیجان روی میآوردند، آن را دوست داشتند، برای آن مقامی رفیع قائل بودند و همچون خدا از آن تجلیل و ستایش میکردند. شواهد نشان میدهد که یونانیان خود را در شور و هیجان نه تنها خوشبختتر بلکه پاکتر و خداگونهتر از مواقع عادی میدانستند. آیا مسیحیان خواستهاند که در این خصوص یهودی شوند؟ شاید هم شده باشند!» (حکمت شادان)
زوربا سرشار از شور و هیجان است، او در عشق، کار، هنر و دوستی انسانی است آتشگون و غرق: «با کله رفتن پی هرچیزی، پی کار، پی شراب، پی عشق، و نترسیدن نه از خدا و نه از شیطان. این است معنی جوانی!»
نیچه در تعریف اقتدار میگوید: «چرا من هم نباید یکبار شکست بخورم. من اکنون به اندازۀ کافی مقتدر هستم که شکست را تحمل کنم.» (حکمت شادان)
در رمان زوربا نیز میخوانیم: «وقتی همهچیز برخلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوتۀ آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان مینامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما سرپا میمانیم. انسان واقعی هربار که در باطن غالب است، هرچند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصفناپذیر میکند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خللناپذیر میگردد.»
نیچه دیدن شادیهای کوچک را به ما میآموزد: «به راستی که ما عاشق زندگی هستیم نه از این رو که به زندگی عادت کردهایم بلکه ازین جهت که به عشق انس گرفتهایم…برای من که زندگانی را دوست میدارم به نظر میرسد پروانهها، حبابهای صابون و هرچه در بین بشر از نوع آنان باشد بیش از همه از سعادت برخوردارند.
دیدار موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بیفکری، ظرافت و جنبندگی زرتشت را به گریستن و نغمهسرایی وا میدارد.» (چنین گفت زرتشت)
در رمان زوربا نیز تفکر خوشبختی با لذت بردن از چیزهای کوچک حضوری نیرومند دارد: «من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهلالوصول و کممایهای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمۀ دریا بدست میآید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.»
نیچه در نکوداشت جسم مینویسد:
«من تنها جسمم و چیزی جز آن نیستم و روح، لفظی است برای چیزی موجود در جسم. جسم عقل عظیم است، ترکیبی است که فکر واحدی دارد، صلحی است و جنگی، گلهای ست و در عین حال شبانی.» (چنین گفت زرتشت)
در رمان زوربا نیز میخوانیم: «آن شب برای نخستینبار بوضوح احساس کرده بودم که روح همان جسم است، و شاید جسمی است پرتحرکتر، شفافتر و آزادتر، و بههرحال همان جسم است. و جسم نیز روح است منتها روحی است اندک خوابآلوده و خسته از راههای دراز و کوفته از بار سنگین میراثها.»
نیچه در حکمت شادان از دوست داشتن یک عجوز پیر سخن میگوید و عقل را خوار میکند: «من دریا را به قصد جنوب پشت سر گذاشتم.
عقل چه مفهوم ناامیدکنندهای است!
انسان، با عقل، زیاد سریع به مقصد میرسد.
اما من با پرواز دریافتم که اسیر چه توهمی بودهام
با شور و شعف، شهد آن را میچشم.
فکر کردن، به تنهایی حکیمانه است.
اما تنها آواز خواندن مسخره است
پس ای پرندگان بازیگوش ساکت شوید و
به سرودی به افتخار خود گوش فرا دهید.
آری شما، با آن چهرۀ جوان، سرگردان و گمراهکننده،
درخور عشق و وقتگذرانی هستید.
من در شمال از اقرار این موضوع واهمه داشتم که
عجوزهای ترسناک را دوست داشتم:
نام او حقیقت بود.»
زوربا هم دربارۀ این عجوزۀ هولناک زیاد سخن میگوید: «راستی این راز جگرسوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمیآورد که چشمان او آبی بود یا سیاه.»
دربارۀ ناامید کننده بودن عقل نیز چنین نظری دارد: «مغز آدم عین یک بقال است که حساب نگاه میدارد: اینقدر پرداخته و اینقدر وصول کردهام، این سود من است یا این زیان من است. دکاندار حقیر حسابگری است. هرچه دارد رو نمیکند، همیشه چیزی در ذخیره دارد. ریسمان را نمیگسلد، نه! ناقلا محکم آن را در دست دارد، چون اگر ریسمان از دستش در برود بدبخت کارش ساخته است. ولی تو اگر ریسمان را نگسلی به من بگو که زندگی چه مزهای دارد؟»
نیچه در حکمت شادان دربارۀ نامگذاری رنجهایش مینویسد: «من برای درد خود نامی انتخاب کرده و آن را «سگ» مینامم. درد من اندازۀ هر سگی، وفادار، مزاحم، بیشرم، سرگرمکننده و باهوش است. من میتوانم این درد را صدا کنم و دقدلیهای خود را، آنگونه که دیگران روی سگ خود، نوکر و همسر خود خالی میکنند، بر سرِ آن خالی کنم.» در رمان زوربا نیز میخوانیم: «از آن پس چون نام بدبختی خود را میدانستم شاید آسانتر میتوانستم بر او چیره شوم. این بدبختی دیگر فرار و موهوم نبود، بلکه در واژهای ریخته شده و جسم پیدا کرده و برای من مبارزه با آن آسان شده بود.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
درنگی در شخصیت ارباب
در رمان زوربا دو شخصیت همزور و نیرومند در کنار هم قرار دارند؛ زوربا و ارباب که جوانی سی و پنج ساله است. شخصیتی مسحور، شیفتۀ دانایی و بسیار درخشان که نمیتوان او را ناشناخته گذاشت و گذشت.
هدف ارباب از سفر به کرت
استاد در جدال درونی عمیقی است. او از یک طرف فریفتۀ بوداست و از دیگرسو مسحور آدمهایی شبیه زوربا که نمایندۀ تامِ جسم و لذتهای زمینیاند. آشتی جسم و روح و راهحلی دوستانه برای تضاد ظاهری آن دو یافتن، کل انگیزۀ سفر ارباب به کرت است. خود او مینویسد: «جان من، تو تا کنون چیزی به جز شبح نمیدیدی و دلت به همان خوش بود؛ اما من اکنون تو را به خود جسم میرسانم.»
این مهمی است که با همراهی زوربا _البته به تدریج_ حاصل میشود. نخست فکر ارباب دستخوش تردید در یقین بوداوار خود میشود: «کاش میتوانستم اسفنجی بردارم و همۀ آن چیزها را که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم، سپس به مکتب زوربا درآیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم. در آن صورت راهی که درپیش میگرفتم چقدر فرق داشت! آنوقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را بکار میانداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند… روحم را از جسم سرشار میکردم و جسمم را از روح میانباشتم، و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وامیداشتم.»
نهایتا به این نتیجۀ قطعی میرسد: «من وقتی برخاستم، بیآنکه بفهمم چگونه، کار دوگانهای را که بایستی بر آن ساحل انجام بدهم بهطور قطع در مغز خود حک کرده بودم: «نخست از بودا گریختن، خود را با کلمات از همۀ نگرانیهای ماوراءالطبیعه خلاص کردن، و جان خود را از تشویشی بیهوده نجات دادن.
و دیگر، از همان لحظه تماسی عمیق و مستقیم با آدمها برقرار کردن.»
اما سفر به این سادگیها نیست زیرا تفکر بوداوار مقاومت میکند و نمیشود به سرعت از دست او رهایی یافت: «سعادت واقعی همین است که انسان هیچ توقعی نداشته باشد و مثل یک زنگی کار کند، بهطوری که ظاهراً همهگونه توقعی دارد. دور از آدمها زندگی کند، نیازی به ایشان نداشته باشد و آنان را دوست بدارد. در عید نوئل شرکت کند، و پس از آن که خوب خورد و خوب نوشید یکه و تنها از همۀ تلهها بگریزد، بر بالای سرش ستارگان، در طرف چپش خشکی و در سمت راستش دریا باشد، و ناگهان دریابد که در قلبش زندگی معجزۀ نهایی خود را نشان داده یعنی تبدیل به قصۀ پریان شده است. روزها از پی هم میگذشتند. من سماجت بخرج میدادم و پهلوانبازی درمیآوردم، لیکن در آخرین زوایای قلبم احساس غم و اندوه میکردم.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
بلوغِ صبورانه و رهایی از دست بودا
ارباب که نرمنرمک از سمت روح بوداوار به سمت آشتی جسم و روح در حرکت است، به یک حکمت عمیق و مهم دست مییابد: «به یاد یک روز صبح افتادم که در تنۀ درختی پیلهای را یافتهبودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آمادۀ بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید از آن بیرون خزید؛ و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم: بالهای پروانه هنوز باز نشدهبود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید.
من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش میکردم؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بالها میبایست آهسته در پرتو خورشید صورتبگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شدهبود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بیحال تکانی به خود داد و چند ثانیۀ بعد در کف دست من جان سپرد.
این نعش کوچک به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم، زیرا من امروز خوب میفهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم، نباید بیتابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.»
پس از مدتی همنشینی بیشتر با زوربا ناگهان لحظۀ آزادی فرا میرسد. ارباب متوجه میشود در چه تلۀ بزرگی افتاده است و به محض آگاهی از آن، فرآیند شفا آغاز میشود: «بچه که بودم نزدیک بود به درون چاه بیفتم. وقتی بزرگ شدم نزدیک بود به درون واژۀ «ابدیت» و به درون بسا واژههای دیگر چون «عشق» و «امید» و «میهن» و «خدا» بیفتم. از هر واژهای که میگذشتم این احساس بهمن دست میداد که از خطری جسته و یک قدم پیش رفتهام. ولی نه، من فقط تغییر واژه میدادم و همین را رستگاری مینامیدم. و اینک دو سال است که به روی واژۀ «بودا» معلق ماندهام.
لیکن خوب حس میکنم که با بودن زوربا «بودا» آخرین چاه و آخرین واژۀ پرتگاه خواهد بود و من عاقبت برای همیشه رستگار خواهم شد.»
حس ارباب درست است و عاقبت خالی بودن کلمۀ «بودا» و این طرز تفکر چنین بر او آشکار میشود:
«آخرین انسان دیگر خالی شده است، دیگر نه نطفهای دارد، نه مدفوعی و نه خونی. همهچیز تبدیل به کلمات شده و کلمات تبدیل به تردستیهای آهنگین گردیدهاند. آخرین انسان باز هم دورتر میرود و در اعماق انزوای خود مینشیند و موسیقی را به معادلات گنگ ریاضی تجزیه میکند.
من یکه خوردم و فریاد برآوردم که: «بودا همان آخرین انسان است و معنی نهانی و عجیب او در همین است! بودا روح «محض» است که خالی شدهاست؛ خلأ در وجود او است و خود او خلأ است که فریاد میزند: درون خود را خالی کنید، قلب خود را خالی کنید! هرجا که او پا میگذارد دیگر آبی نمیجوشد و علفی سبز نمیشود و طفلی بدنیا نمیآید.»
و
«آخرین انسان بوداست. ما هنوز در آغاز راهیم؛ ما بهقدر کافی نه خوردهایم، نه آشامیدهایم و نه دوست داشتهایم، ما هنوز زندگی نکردهایم. این پیرمرد نحیف از نفس افتاده خیلی زود به سراغمان آمدهاست. بگو هرچه زودتر برود پی کارش.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
شاعرانگیِ ارباب و خوشبختی او
در برابر شخصیت جذاب و تجربهگرای زوربا ارباب نیز تلألو ویژهای دارد. یکی از دلایل این امر، نگاه شاعرانه و گفتوگوهای ذهنی درخشان اوست که اغلب وقار و متانت حزنآلودی دارد: «از جا برخاستم و همچون گدایان دست بهسوی باران دراز کردم. ناگهان هوس کردم که گریه کنم. غمی که برای خودم و ازان من نبود، بلکه عمیقتر و تیرهتر از آن بود، از خاک نمناک برمیخاست: وحشتی که یک جانور آرام و سرگرم چرا ناخودآگاه حس میکند و ناگاه بیآنکه چیزی به چشم دیدهباشد از هوا بو میکشد که به دام افتادهاست و راه فرار ندارد.
نزدیک بود فریاد بزنم، چون میدانستم که این کار مرا تسکین خواهد داد ولی خجالت کشیدم.
ابرها بیش از پیش پایین آمده بودند. من از پنجره بهبیرون نگاه کردم. دلم آهسته میلرزید.
براستی آن ساعتها که باران ریز میبارد چه اندوه شهوتآلودی در آدمی ایجاد میکند!»
و
«خدا در هر لحظه تغییر چهره میدهد، و خوشا به سعادت کسی که بتواند او را در زیر هر نقابی بشناسد! خدا گاهی به صورت لیوانی آب خنک است، گاهی بهصورت پسرکی که به روی زانوان شما میجهد، یا زنی افسونگر و یا فقط بهصورت یک گردش کوتاه سحری.»
در جای جای رمان زوربا و در بخش دیالوگهای ارباب میبینیم که او مدام دم از خوشبختی میزند و دارد زندگیِ از تهِ دل را تجربه میکند: «خوشبخت بودم و خودم میدانستم. ما تا وقتی که در خوشبختی بسر میبریم بزحمت آن را احساس میکنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما به عقب مینگریم ناگهان _ و گاه با تعجب_ حس میکنیم که چقدر خوشبخت بودهایم. اما من بر آن ساحل کرتی در خوشبختی بسر میبردم و خودم هم میدانستم که خوشبختم.»
و
«کمکم هرچیزی در اطراف من بیآنکه تغییر شکل بدهد تبدیل به رؤیا شد. من خوشبخت بودم. دیگر زمین و بهشت یکی شدهبودند. زندگی در نظرم چون یک گل صحرایی بود با یک قطرۀ درشت عسل در میان آن، و روح من یک زنبور وحشی مکنده.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
اروین یالوم دربارۀ دو شیوۀ نگرش به زندگی توضیحاتی دارد[7] که در ادامۀ بحث به ما کمک میکند:
تفاوت بین این که «چگونه همه چیز هست» و « این که همه چیز هست»
«هایدگر، فیلسوف آلمانی قرن بیستم دو شیوه در زندگی را پیشنهاد کرد: شیوۀ روزمره و شیوۀ هستیشناسی.
در شیوۀ روزمره شما کاملا مجذوب محیط اطرافتان میشوید و در شگفت که چگونه همه چیز در دنیا هست؛ در حالی که در شیوۀ هستیشناسی، شما معجزۀ خود «هستی» را مرکز توجه قرار میدهید، از معجزۀ بودن، قدردانی میکنید و در شگفت که همه چیز هست و شما وجود دارید.
بین این دو مقوله، تفاوت بسیار مهمّی است. وقتی کاملاً در روزمرگی غرق میشوید، حواس شما دور چیزهای ناپایدار و گذرا میچرخد، همچون صورت ظاهر، مُد، ثروت و شهرت. برعکس در شیوۀ هستیشناسی، شما نه تنها از زندگانی و فناپذیری و دیگر جنبههای غیرقابل تغییر در زندگی بیشتر آگاه میشوید بلکه با اشتیاق و آمادگی بیشتر آن تغییرات بنیادی را پی میگیرید. شما وادار میشوید با آن چه وظیفۀ اصلی یک انسان است، مواجه شده، با آن دست و پنجه نرم کنید تا بتوانید در کار و حرفه و ارتباطات انسانی، صاحب اعتبار و اصیل باشید و در زندگی معنادار خود به شکوفایی برسید.»
خوشبختی ارباب از نوع دوم است. او میداند در هستی حضور دارد و میکوشد با تمام وجود این موهبت را ارج نهد: «احساس میکردم نیازمندم با تن برهنه و سینه به سینه، زمین و دریا را لمس کنم و با یقین کامل دریابم که این چیزهای فانی دوستداشتنی وجود دارند.
در اعماق درون خود فریاد میزدم: «تنها تویی که وجود داری، ای زمین، و من آخرین زادۀ توام که از پستانت شیر میخورم و آن را رها نمیکنم. تو نمیگذاری که من بیش از یک لحظه زنده بمانم، لیکن همان یک لحظه پستان میشود و من آن را میمکم.»
عاقبت ارباب در سفر از روح ناب به جسم نائل میآید، لذتهای اصیل آن را به رسمیت میشناسد و رستگار میشود:«من در پرتو آفتاب آهسته به خوردن مشغول بودم و نشاط جسمانی عمیقی حس میکردم که انگار بر دریایی خنک و سبز شناورم. نمیگذاشتم که ذهنم آن نشاط جسمانی را احتکار کند تا آن را در آسیای خود بساید و از آن فکر بسازد. میگذاشتم تا همۀ جسمم، از پا تا سر، همچون حیوان از آن لذت ببرد. فقط گاهی که به خلسه فرو میرفتم در دور و بر خویش و در درون خویش به تماشای معجزه میپرداختم و با خود میگفتم: «چه خبر است؟ چه شده که دنیا اینگونه رام پاهای ما، دستهای ما و شکم ماست؟» و باز چشمانم را هم میگذاشتم و سکوت میکردم.»
از ویژگیهای دیگر ارباب این است که پول را با لذت خرجِ خاطره ساختن و خریدنِ تجربه میکند: «من فقط پولهایی را که بایستی بدهم میپرداختم _چیزی که بدم هم نمیآمد_ چون خوب حس میکردم که این ماهها از خوشترین اوقات عمرم خواهد بود. باری، با در نظر گرفتن همۀ جوانب، متوجه بودم که دارم خوشبختی خودم را به بهای ارزانی میخرم.»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
بیگناهی مقدس آنکس که بر خود میبخشاید
آلبرکامو در رمان سقوط[8] مینویسد: «آه! آقا، ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کردهایم. بله، ما روشنایی را، صبحدم را، و بیگناهی مقدس آن کس را که بر خویشتن میبخشاید گم کردهایم.»
زوربا دقیقا همان کسی است که به روشنایی، صبحدم و بیگناهی مقدس آنکس که بر خویشتن میبخشاید عینیت بخشیده و آن را با جهان در میان گذاشته است. رمانِ زوربا برخوردی طنزآلود با دو حسِ شوم گناهکار بودن و شرم است. این اثر پیشنهادی است برای رهایی، شادی و تجربۀ غرقگی.
کلامم را دربارۀ زوربا با بیتی از حافظ[9] به پایان میرسانم:
«حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را»
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
منابع
[1] زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی، نشر خوارزمی
[2] از سعدی تا اپیکور، محمدرضا سرگلزایی، منتشر شده در سایت رسمی دکتر سرگلزایی
[3] در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمۀ محمد مبشری، نشر نیلوفر
[4] خیانت اینشتین، اریک امانوئل اشمیت، ترجمۀ فهیمه موسوی، نشر افراز
[5] حکمت شادان، فردریش نیچه، ترجمۀ جمال آل احمد، حامد فولادوند و سعید کامران، نشر جامی
[6] چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمۀ حمید نیرنوری، نشر اهورا
[7] خیره به خورشید نگریستن، اروین یالوم، ترجمه اورانوس قطبینژاد آسمانی، نشر قطره.
[8] سقوط، آلبرکامو، ترجمۀ شورانگیز فرخ، نشر نیلوفر
[9] دیوان حافظ، به کوشش خلیل خطیب رهبر
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
مطالب بیشتر
- جشن بیمعنایی میلان کوندرا ادای احترامی به رابله و پانورژ
- نگاهی به کمدی الهیِ کالیگولا نوشته آلبرکامو
- رمان اگر گربهها نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته
- درنگی در نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز نوشته اریک امانوئل اشمیت
- نقد نمایشنامۀ بالاخره این زندگی مال کیه نوشته برایان کلارک
- نقد رمان شوخی اثر میلان کوندرا
- نقد رمان زن چهل ساله نوشته کرو فریزر
- نقد رمان عالیجناب کیشوت
- نگاهی به کتاب اوکتاویو پاز صدایی از آن خود
- نقد رمانِ زنگ هفتم
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
رمانِ زوربای یونانی: روایتِ بیگناهی مقدّس آنکس که بر خود میبخشاید!
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…