با ما همراه باشید

نویسندگان جهان

نیکوس کازانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

نیکوس کازانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

نیکوس کازانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

الف. نگاهی به زندگی + فهرست آثار

نیکوس کازانتزاکیس (Nikos Kazantzakis) به سال 1388 در جزیرۀ کِرِت چشم به دنیا گشود. در زادگاهش، هراکلیون و جزیرۀ ناکسوس، آتن و پاریس درس خواند. رشته‌های تحصیلی‌اش حقوق و فلسفه بود. در سوربون، شاگرد هانری برگسون، (1859_1641) شد. از دورۀ جوانی به نوشتن پرداخت. گاه شعر می‌سرود، گاه نمایشنامه می‌نوشت. به داستان‌نویسی هم توجه نشان داد. او میان اندیشه‌های ملّی‌گرایانه، معنویت عارفانه و ایده‌های اجتماعی گام‌های زیادی پیمود. گاه روزنامه‌نگاری پیشه کرد. گاه نیز به فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی کشیده شد. یونان را هیچ‌گاه از یاد نبرد. در همان‌حال، به انسان و جهان اندیشید. زمانی کوتاه به وزارت فرهنگ کشورش رسید. سیر آفاق را با سیر انفس درهم آمیخت. به سال 1957، هنگامی که مشاور «یونسکو» بود، در آلمان درگذشت.

آثار کازانتزاکیس را به چند دسته می‌توان تقسیم کرد: داستان (مار و سوسن، جان‌های شکسته، تودا رابا، باغ صخره‌ها، زوربای یونانی، تعزیۀ یونانی یا مسیح باز مصلوب، آزادی یا مرگ، آخرین وسوسه‌های مسیح)؛ نمایش‌نامه (سپیده می‌دمد، فاسگا، تا کی؟، کمدی یا نماز وحشت، قربانی، لیدیو_لیدیا)؛ دربارۀ فلسفه و عرفان (نیچه و فلسفۀ او دربارۀ حق، ناجیان خدا: سیر و سلوک معنوی یک زاهد)؛ ترجمۀ آثار فلسفی (آثاری از جیمز، نیچه، اکرمان، لیسان، بوخنر، جورگتس، مترلینگ، داروین، افلاطون)؛ ترجمۀ آثار ادبی (آثاری از دانته: کمدی الهی، و نیز هومر: ایلیاد، اودیسه از یونانیِ قدیم به جدید)؛ سفرنامه (اسپانیا و ایتالیا و مصر، در روسیه چه دیدم؟، ژاپن و چین، به انگلستان)؛ تاریخ ادبی (تاریخ ادبیات روسیه)؛ شرح حال خود (گزارش به یونان)؛ شعر (اودیسه: ادامۀ نوین) و آثاری دیگر.

نیکوس کازانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

ب. کارانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

کازنتزاکیس نویسنده‌ای است جست‌وجوگر. به دنبال «آن»های زندگی است. از این‌رو، سرگشتگی‌ها و رنج‌ها را به جان می‌خرد. از انسان به خدا سفر می‌کند. از خدا به انسان برمی‌گردد. خاطره‌های رزم‌آوری کِرِتیان، اجدادش، پدرش را برای رهایی از عثمانی‌ها در ذهن دارد. مسیحیت اورتدکس را نیز. یونان را و مسیح را تقدیس می‌کند. به سفری معنوی، سفرهایی معنوی می‌رود. بودا را درمی‌یابد. بودا را به درون می‌خواند. آوای برگسون و نعرۀ نیچه (1900_1844) را هم می‌شنود. مبارزه‌جویانه به راهش ادامه می‌دهد. در طلب ایمان است. اما سرانجام، از بی‌قراری‌ها به بی‌قراری‌ها می‌رسد.

شادمانگی‌ها و لذت‌ها در چنین چشم‌اندازی خوار پنداشته نمی‌شود. آن‌ها تا لحظۀ نهایی در پی خواهد آمد. باید از آن‌ها پُر شد و دور شد. در میدان طبیعت و ماوراء طبیعت نیز باید چنین کرد. او برخلاف نیاکانش، نه شمشیر که قلم در دست دارد. البته به میدان اجتماع هم کشیده می‌شود. چون گمان می‌برد که ناجی را یافته است. اما گرویدن به لنین، چندان نمی‌پاید: به کناره‌ای می‌رود. جست‌وجوهایش را به تداوم نمی‌نهد. ندادهندۀ راهی می‌شود که حدّ و مرزی ندارد: سلسه‌ای از اشراق‌ها. او، تنها پیامبر و تنها گروندۀ این راه به سلاح شهود ذهنی بس گسترده‌ای آراسته است. او هستی خود را در جدال‌های ذهنی‌اش می‌جوید. در کلمه‌ها نمی‌جوید، کلمه‌ها تنها، پس از جدال‌های ذهنی به کار گفتن و بیان کردن می‌آید. اما راه از جای دیگری می‌گذرد. انسان راستین از نظر او کسی است که بخواهد و عمل کند. پس در مکاشفه‌ای عمیق و فراگیر از ادبیات فراتر می‌رود تا روح را به تعالی برساند. وجود را از حقیقت لبریز کند. تعالی، حقیقت؟ چه واژه‌هایی! زوربای بی‌سواد به او می‌فهماند که هیچ نمی‌داند. زوربا مرد عمل است:

_«من هرچه سنم بالاتر می‌رود یاغی‌تر می‌شوم. حاضر نیستم تسلیم شوم. می‌خواهم دنیا را فتح کنم.» (زوربا، ص 93)

_«چرا نمی‌نویسم؟ فقط به یک دلیل ساده، به علت آن‌که خودم هم به قول شما در آن اسرار غوطه‌ورم و وقت برای نوشتن ندارم. گاهی جنگی در کار است. گاهی زن. گاهی شراب. گاهی هم سنتور. کِی فرصت نویسندگی پیدا کنم؟ به‌همین علّت است که این شغل به دست قلمزن‌ها افتاده است. در حقیقت، تمام آن‌هایی ه در جریان زندگی هستند و اسرار آن را می‌دانند وقت برای نویسندگی پیدا نمی‌کنند و تمام آن‌هایی که وقت آن را دارند، به اسرار زندگی وارد نیستند، می‌بینی؟» (زوربا، ص 277)

از این‌رو، نویسندۀ شوریده ذهن و آشفته حال را با خود هم‌آوا می‌کند. قطعیت بی‌چون و چرای زیستن را و پیمانۀ خود را از زندگی لبریز کردن را به او می‌آموزاند:

_«بودا آخرین فرد بشر بوده است. ما هنوز گام‌های ابتدایی را برمی‌داریم. هنوز به اندازۀ کافی نخورده‌ایم و نیاشامیده‌ایم و عشق نورزیده‌ایم. یعنی در حقیقت هنوز زندگی نکرده‌ایم. این پیر مرد ظریف، قبل از زمان خود پیش ما آمده و باید هرچه زودتر او را از میان خود برانیم.» (زوربا، ص 160)

چنین تعالیمی در ادب و فرهنگ فارسی نیز، بازتاب‌هایی دارد. گاه از وجه انسانی، گاه از وجه عرفانی:

_ «خوش است موعظه، اما برای نشنیدن        برون خرام اگر میل جست‌وجو داری

_ « گفتند جهان ما آیا به تو می‌سازد             گفتم که نمی‌سازد، گفتند که بر هم زن»

_ «برگو که مذهب تو در این روزگار چیست   انسان به‌جز حقیقت خود مذهبی نداشت»

از این‌رو، یکی از بنیادی‌ترین پرسش‌های کازانتزاکیس این است: چه‌گونه می‌توان زندگی را دوست داشت، بلکه زیست و مرگ را خوار پنداشت؟ و پاسخ، این است: با لبریز شدن از جهان. درنگ در بودا جان را تازه می‌کند و نوری از امید می‌بخشد. شاید از این منظر است که گاه جلوه‌ای خیّامانه بر شعرهای منثورش سایه می‌افکند. زندگی را دریاب. دَم را غنیمت بدان. فرصت را از کف مده. به حال بیندیش. اما در همه‌حال، زیستن را مقدّس شمار. و واپسین راز را همواره به یاد داشته باش: در مقابل مرگ، زندگی کن!

تلقّی انسان‌گرایانه از عرفان و شهود ذهنی، گاه در آثار کازانتزاکیس تا حدّ سنجش‌های اجتماعی پایین می‌آید. اما به سبب تکاپوهای معنوی وسیع، هرگز به ورطۀ تصنّع و جزم‌اندیشی درنمی‌غلتد. در سفرهایش به روسیه و چین، از کوشش گستردۀ گروهی از انسان‌ها در به وجود آمدن جامعه‌ای برابر و آباد با ستایش یاد می‌کند. اما جایگاه حکمت و روح را نیز فرونمی‌نهد. به کنفسیوس و بودا و تولستوی و مسیح هم اشاره می‌کند. اگر بیانش در قاب فلسفه و گاه ادب جای نمی‌گیرد، چه باک؟ آن‌چه اهمیّت دارد، بارقه‌هایی حیاتی است. تا حدّی نزدیک به تعبیر برگسون: نیروی حیاتی (Elan Vital). بااین‌همه، گذشته از آیین سنت‌شکنانۀ نیچه، پیدا کردن رگه‌هایی از فکر فلسفی بلز پاسکال (1662-1623)، آرتور شوپنهاور (1860_1788)، میکل دو اونامونو (1936_1864) و مارتین بوبر (1965_1878) در آثارش دشوار نیست. گاه به بهره‌گیری، گاه به توازی. نکته این‌جاست که آموخته‌ها در ذهن نویسنده با سلوک آفاقی و انفسی‌اش درهم می‌آمیزد. یگانه می‌شود. او راه خود را از سنگلاخ‌های بسیار پیدا می‌کند. پیدا کرده است. آن‌چه یافته، از آنِ اوست. پس آثارش، از تلالوهای سلوک، نشانه‌های وسیعی می‌یابد. هم از کِرِت محبوب، از یونان عزیز، از پدر بزرگ جنگاورش حکایت کرد، هم از مسیح و بودا و لنین. شاید به یک تعبیر، در وجود نیکوس کازانتزاکیس کِرِتی بود که با قلم، پروندۀ انسان یونانی، یونان کهن، بسته شد. انسانی که جهان نو را با همۀ آرمان‌های زیبا و البته دست‌نایافتنی در آغوش گرفت.

بی‌شک، یکی از پراهمیت‌ترین پرسش‌ها در آثار او چنین است: میان آتش و خاک چه نسبتی است؟ آتش، مرز میان زیستن و عدم، میدانی است برای عروج، اما به هنگامی که بیمی از خدا نبود. خاک، مرز میان عدم و زیستن، میدانی است برای هبوط. اما به‌هنگامی که ترس از خدا آن را رنگین می‌ساخت:

«خداوندگارا، کمانی در دستان توام. مرا می‌کشی، مَهِل تا بپوسم.

خداوندگارا، چندانم مکش امّا که بشکنم.

خداوندگارا، چندانم بکش اما که بشکنم، باری چه باک از شکستنم.» (گزارش به خاک یونان، ص7)

بی‌تردید، سومین روان یا نیایش برگزیده می‌شود. و آن، راهی است دشوار، بس دشوار. همان راهی که فرانسیس آسیزی قدیس (1226_1184) نیز برگزید:

«پدر فرانسوا خودت را خاموش کن. دنیا را به آتش می‌کشی» (سرگشتۀ راه حق، ص 21)

کازانتزاکیس جان شیدایی است که به کشف آفتاب می‌رود. اما تکثرهای سدۀ بیستم او را پریشان می‌کند. چه کند؟ جز رفتن چاره‌ای ندارد. نمادهای زیستن، زیستن‌های گونه‌گون: بودا، مسیح و لنین در ذهن او به هم می‌رسند. در ذهن این شاعر غریب، مرزی نیست؛ او که تنها یک شعر، یک شاهکار بیش ننوشت (اودیسه، ادامۀ نوین، در 33333 بیت) و در بقیۀ نوشته‌ها، شعرهایش را به نثر روایت کرد. در نظر او جسم، همان روح است و روح همان جسم. ایمانی که تمام وجود را از حرکت می‌انباشت. انباشته می‌شد. تنها، در لحظۀ بازپسین، با کلمه‌هایی که به سماع برمی‌خاست و پر از شور می‌شد، به جویندگان کلام ذهن خویش را می‌رساند. شعر می‌رساند.

کلیساهای اورتدکس، کاتولیک و پروتستان از برخی آثارش، بسیار به خشم آمدند. پس از درگذشتنش، اسقف یونان او را مرتد خواند و گفت که نمی‌توان وی را در هیچ‌یک از کلیساهای یونان دفن کرد. به رغم این فتوا:

«پنجاه هزار یونانی در زادگاهش جمع شدند تا مراسم تشیع جنازه و دفن را به سبک مسیحیان به جای آورند. وقتی داشتند تابوتش را پایین می‌فرستادند، مرد دشت هیکلی همانند زوربا از جمعیت بیرون آمد. این کاپیتان به محافظان شناخته شده و قوی هیکلش دستور داد که تابوت را درون مزار بگذارند و چنین گفت: چنین مردی باید همانند قهرمانان و به دست قهرمانان به خاک سپرده شود. نه به دست افرادی که در تدفین آدم‌های معمولی هم شرکت می‌کنند. هم‌چنین دستور داد که نوشتۀ روی سنگ قبر کازانتزاکیس را بلند بخوانند:

ایمانی ندارم، امیدی ندارم، پس آزادم.» (زوربا: نگاهی دیگر، ص34؛ سیر آفاق، واپسین صفحه).

نویسنده: کامیار عابدی

منبع

مجلۀ اندیشه و هنر

دورۀ دهم، شمارۀ هفدهم، بهار 88

بخشی از مقاله شامل صفحاتِ 56-59

نیکوس کازانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

مطالب بیشتر

  1. سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس
  2. مرور کتابِ خاطرات هلن کازانتزاکیس
  3. مقالۀ جورج اورول دربارۀ سالوادر دالی
  4. بیژن جلالی شعرهایش و دلِ ما
  5. از مصاحبت آفتاب نوشتۀ کامیار عابدی

نیکوس کازانتزاکیس؛ روایتی از جان‌های بی‌قرار

 

برترین‌ها