با ما همراه باشید

انتقاد

محمدمنصور هاشمی: نقدِ اخلاقیات روشنفکری‌مان

محمدمنصور هاشمی: نقدِ اخلاقیات روشنفکری‌مان

محمدمنصور هاشمی: نقدِ اخلاقیات روشنفکری‌مان

سوزنی که سهم ماست

درباره روشنفکری ایران و در طبقه‌بندی و ارزیابی کارنامه روشنفکران‌مان پیش‌تر چیزهایی نوشته‌ام که به صورت کتاب و مقاله منتشر شده است: در این مقاله نه قصد تکرار نوشته‌های پیشین را دارم و نه قصد بسط و حرکت در امتداد آنها را. به عنوان کسی که از نوجوانی تا به حال – یعنی بیست سال اخیر- به دنبال کتاب و مجله بوده و در این محفل و آن مجلس سرک کشیده است، می‌خواهم این بار حاصل برخی مشاهداتم را بنویسم، مشاهدات قابل نقد را. اجازه می‌خواهم همین اول کار چند نکته را نیز یادآوری کنم. نخست اینکه در این نوشته قصدم برجسته کردن برخی ضعف‌هاست برای تلاش در جهت رفع آنها. نکات مثبت را در جاهای دیگر نوشته‌ام و بعد از این هم هر وقت لازم باشد خواهم نوشت. این مقاله به قول معروف سوزنی است به خود. دوم اینکه منظورم از روشنفکران در این نوشته کسانی است که در این جامعه کتاب نخوان، اهل مطالعه و درس و بحث‌اند و آرمان‌هایی هم برای بهتر کردن اوضاع جامعه و اصلاح آن دارند. سوم اینکه طبعا نکات منفی‌ای که می‌نویسم شامل حال همه روشنفکران‌مان نمی‌شود. شخصا بخت آشنایی با آدم‌های بزرگی را داشته‌ام که از ضعف‌هایی که برمی‌شمارم بری‌اند. بزرگی آنها هم به گمان من دقیقا در همین و ناشی از همین امر است. چهارم اینکه به هیچ وجه قصد ندارم خودم را از ضعف‌هایی که برمی‌شمارم استثنا کنم. قضاوت درباره اینکه نسبت من با اخلاقیاتی که به آنها اشاره می‌کنم چیست با آنهایی است که مرا می‌شناسند، ولی به هر حال همین ابتدای کار به سبک خطبای جمعه خودم را کنار دیگران قرار می‌دهم و امیدوارم من هم مانند بقیه توفیق تلاش برای دوری از این ضعف‌ها را داشته باشم. بالاخره اینکه هر چند نکاتی که می‌نویسم چنانکه اشاره شد حاصل مشاهدات شخصی است، مسائلی پیچیده و پنهانی نیست. کم و بیش در تایید همه آنها می‌شود نمونه‌های فراوانی را از حوزه عمومی و عرصه مکتوب شاهد مثال آورد.

اگر روشنفکران کسانی هستند اهل مطالعه و درس و بحث، توقع می‌رود دید فراگیر و وسعت مشرب داشته باشند. انسان‌های برآمده از محیط‌های محدود و ناآشنا با تنوع و تفاوت طبعا کم دیده‌اند و کم می‌‌دانند و ممکن است تنگ نظر و متعصب باشند و اهل خط‌کشی‌ها و دعواهای جاهلی حیدری- نعمتی. اما انسان‌های بهره‌مند از نعمت آگاهی می‌دانند که آدمیان استعدادهاو خلقیات و باورها و تربیت‌ها و فرهنگ‌های گونه‌گون دارند. باب گفت‌وگو و تعامل و تبادل‌نظر باز است اما یکسان و یک گونه کردن آدمیان نه ممکن است و نه مطلوب. آنچه جامعه بشری را پیش‌ می‌برد دقیقا همین تنوع و تفاوت است. اگر روشنفکران این آگاهی حداقلی را دریافته باشند، باید در رفتار آنها وسعت نظر دید و رواداری و شرح صدر در مواجهه با دیگران.

آیا در فضای روشنفکری‌مان چنین صفاتی را مشاهده می‌کنیم؟ آیا واقعا تکثر را باور داریم؟‌ به نظر من پاسخ با کمال تاسف منفی است. بسیاری از ما در نظر از تکثر دفاع می‌کنیم اما عملا جایی برای آن باقی نمی‌گذاریم. بر ذهن ما نوعی نگرش ثنوی حاکم است که سبب می‌شود فورا عالم و آدم را به خودی و غیرخودی تقسیم کنیم، خودی‌ها عین خیرند و اهورایی و غیرخودی‌ها عین شر و اهریمنی. هر کس از فکرش تا لباسش هم شکل من و دوستانم نباشد موجودی است نامطلوب و پرت. هر کس نحوه زیستش با ما مغایر باشد مشکلی دارد که به مدد راهنمایی‌های ما باید در رفع آن بکوشد و راهنمایی‌ هم اگر در کار نبود تخطئه و تمسخر هست.

این الطاف البته صرفا شامل حال غیرروشنفکران نمی‌شود و خودمان را هم دربرمی‌گیرد- که یکسره پیدا و پنهان در حال نفی و طرد یکدیگریم- اما گمان می‌کنم واکنشی که در بسیاری مواقع از سوی غیر روشنفکران به روشنفکران نشان داده می‌شود، حاصل همین رفتار متفرعنانه و گاهی موهن روشنفکران است. حتی کسی که تا دیروز خودش باور و نحوه زیستی داشته و امروز آن را کنار گذاشته، دیروزش را به یاد نمی‌آورد و چنان از باور و نحوه زیست امروزش دفاع می‌کند که گویی از روز ازل چنین می‌اندیشیده و چنین می‌زیسته است یا گویی خیال می‌کند خودش مرکز عالم است و همین که او تغییر کرده، باید همه دیگران هم پا به پایش تغییر کنند وگرنه نادان و متحجرند (رفتار نوعی بعضی روشنفکران جدیدالکفر!) در تبلیغ و ترویج این تغییرها- مثلا جانبداری از لیبرالیسم یا تکثرگرایی- هم به همان شیوه‌ای عمل می‌کنیم که در دفاع از کمونیسم یا فاشیسم. در حالی که مساله دقیقا همان شیوه و منش و روش، و تفاوت آنهاست وگرنه دفاع جزمی و متعصبانه از لیبرالیسم هیچ تفاوت ماهوی با دفاع جزمی و متعصبانه از دیگر باورها ندارد. این منش نشان می‌دهد که چیزی تغییر نکرده است و روشنفکران ما در واقع همانقدر غیر تکثرگرا و به دور از آزاداندیشی‌اند که دیگران. اگر بپذیریم که باورهای آدمیان و نحوه زیست آنها در زندگی تغییر می‌کند یا قابل تغییر است و آنچه اهمیت دارد سلوک و رفتار اخلاقی است (با صفاتی از قبیل صداقت و عدالت و شرافت و مانند اینها) می‌توانیم تکثر را بپذیریم، اما تا وقتی دیگران را براساس باورهای‌شان طبقه‌بندی می‌کنیم و نحوه زیست‌هایی غیر از نحوه زیست خود را تخطئه می‌کنیم و حتی بر اساس اختلاف عقیده اخلاقی بودن دیگران را هم می‌توانیم نادیده بگیریم یا تظاهر بدانیم تکثرگرا نیستیم و لو اینکه روزی چندبار درباره آن در این گعده و آن نشست نطق کنیم. نتیجه اجتماعی این نگرش هم این است که فضا را قطبی کنیم.

قوام یک جامعه و امکان اصلاح در آن موقوف به وجود طیف‌ها در آن و روابط مبتنی بر شباهت خانوادگی است. یعنی تحقق و پذیرش تکثر؛ وقتی عملا طیف باورها و رفتارها را نمی‌پذیریم و نمی‌پسندیم و حتی سلایق و علایق همدیگر را تحقیر می‌کنیم فضا را قطبی و مالاً رادیکال می‌کنیم و جایی برای اصلاح باقی نمی‌گذاریم. نتیجه معلوم است: کینه‌توزی و خشونت؛ حتی اگر شعار تساهل و تسامح سر داده باشیم. در چنین فضایی است که از هر دو سو میانه‌روها و اهل اعتدال تبدیل می‌شوند به دوست‌نداشتنی‌ترین‌ها. اگر روشنفکران کسانی هستند که آرمان‌هایی برای بهتر کردن اوضاع جامعه دارند توقع می‌رود برای توضیح آن آرمان‌ها و تحقق آنها تلاش کنند. کم‌کاری و تنبلی و بی‌انگیزگی ویژگی کسانی است که هدفی ندارند. اما انسان‌های دارای آرمان و درصدد اصلاح می‌دانند که کار و تولید و فعالیت ارزش است و راه توسعه و تحول و تکامل. روشنفکران اگر روشنفکرند- یعنی آرمان‌هایی برای بهبود اوضاع دارند – باید هم خود اهل کار با برنامه باشند و هم دیگران را در این مسیر تشویق کنند. آیا فضای غالب روشنفکری ما چنین است؟ آیا به راستی برای ما کار کردن ارزش است؟ باز با کمال تاسف پاسخ من مثبت نیست. صرف‌نظر از روشنفکران نامدار و اهل قلم فعالی که مشغول فعالیت‌اند، بسیاری از آن جماعت اهل مطالعه و اهل آرمان که من دیده‌ام نه فقط تنبل و کم‌کار که ستایشگر تنبلی و کم‌کاری‌‌اند. البته باز هم نه در شعار و حرف که در عمل. چه بسیار جلسه‌ها و دور هم‌نشینی‌های روشنفکرانه داریم که از آنها هیچ محصول عینی‌ای بیرون نمی‌آید. بیشتر مفری است برای تخلیه احساسات و هیجانات و گپ و گفت- که به جای خود بد هم نیست مشروط به اینکه بدانیم مشغول گپ زدنیم و نه انجام کاری مفید یا موثر و دچار توهم اهمیت و تاثیر نشویم. متاسفانه در جامعه ما کار کردن و زحمت کشیدن ارزش نیست و جامعه روشنفکری ما هم از این جهت با غیر روشنفکران اصولا فرقی نمی‌کند. تفاوت صرفا در اینجاست که ما روشنفکران، پیچیده‌تر عمل می‌کنیم و این صفات را پشت لایه‌های مختلفی که ظاهرا موجه‌اند می‌پوشانیم: تمهید مقدمات کار، جدی گرفتن موضوع، ایضاح ابعاد مختلف مساله، وسواس و کمال طلبی. به ویژه این دو تای آخر خیلی طرفدار دارند. (بسیاری از روشنفکران‌مان را دیده‌ام که خیال می‌کنند کارهایی که آنها نکرده‌اند از کارهایی که دیگران کرده‌اند عمیق‌تر و دقیق‌تر است!) خودمان را دارای این اوصاف می‌دانیم و چند تنی دیگر مثل خودمان را با کارنامه کم‌برگ در گذشته و حال می‌یابیم و ستایش می‌کنیم (تا تشفی خاطری پیدا کنیم!). شگفتا روشنفکران دانایی که ماییم و نمی‌دانیم وسواس و کمال‌طلبی (Perfectionism) فضیلت و افتخار نیست، ناتوانی و بیماری است و باید مثل هر مرض دیگری در رفع آنها کوشید. عقل سلیم نداشتن و از خلاقیت بی بهره بودن و سترون ماندن که ستایش ندارد. البته خوشبختانه همواره کسانی بوده‌اند و هستند، فعال و پرکار، که روشنفکری ما افتخاری اگر دارد به لطف آنهاست (اگر آنها نبودند به جای تاریخ فرهنگ، تاریخ عدم داشتیم، تولید انبوه حرف مفت که باد هواست!) اتفاقا پیرامون همان فعالان پدیده جالبی هم پدیدار می‌شود. معمولا جماعتی از روشنفکران جوانتر ما هوادار یکی از بزرگان فعالند. این هواداری گاه به ورود به حلقه نزدیکان می‌انجامد و کم‌کم تبدیل می‌شود به همذات‌پنداری با آنها. یعنی جماعت مذکور ما- که از نزدیکان فلان یا بهمان روشنفکر فعال و موثرند- خیال می‌کنند خودشان آن فعالیت‌ها و تاثیر را دارند و مشغول کارهای مهمی هستند! آن روشنفکر فعال و کارهایش می‌شوند اسطوره‌هایی که هر که نقدشان کند خائن و غیرخودی است. با این حال خودشان نمی‌توانند حتی در هواداری کار قابل توجهی انجام دهند و نتیجه اینکه هیچ نقدی ارزش پاسخ دادن و مطرح کردن منتقد را ندارد و سکوت سیاستی موثر است. سوء‌تفاهم نشود. آدم‌ها استعدادهای گوناگون دارند و بعضی هم توانایی نوشتن ندارند یا ترجمه کردن یا تحقیق یا روزنامه‌نگاری یا مدیریت فرهنگی. اشکالی هم ندارد. اما فرق است بین ناتوانی در انجام یک کار و تخطئه کار. بسیاری از ما روشنفکران حتی کتاب‌خوان حرفه‌ای هم نیستیم و هنوز فرق شناختن خط را با مهارت در مطالعه نمی‌دانیم. با مشقت سالی بیست- بیست و پنج جلد کتاب می‌خوانیم و تصور می‌کنیم شاخ غول شکسته‌ایم. مثل همه کم‌خوانان کم‌دان نیز آنچه را خوانده‌ایم و می‌دانیم مهم‌ترین مطلب عالم تلقی می‌کنیم.

به سرانجام رساندن کار هم برنامه‌ریزی می‌خواهد و هم زحمت دارد. تن دادن به آن برنامه‌ریزی و زحمت، یک انتخاب است و وقتی این انتخاب را کردیم بی‌نهایت گزینه دیگر را از دست داده‌ایم. اگر نمی‌توانیم تصمیم بگیریم و دیگر انتخاب‌ها را از دست بدهیم بهتر است دست‌کم تظاهر نکنیم و ادای چیزی را که نیستیم درنیاوریم. اگر تظاهری در کار نیست باید در عرصه‌ای که مدعی آن هستیم کاری کرده باشیم، یعنی ثمره‌ای واقعی متناسب با ظرف زمانی‌ای که در اختیار داشته‌ایم عرضه کنیم؛ آن کار شاهدی است بر تلاش ما برای تحقق آرمان‌های روشنفکرانه‌مان. قوام هر جامعه بر نهادها و سازمان‌های آن است و به ویژه به درستی گفته‌اند که نهادهای غیردولتی از ارکان جامعه مدنی‌اند. گمان نمی‌کنم درباره اینکه وضع نهادهای غیردولتی ما چگونه است نیازی به طرح پرسش باشد. چنین نهادهایی در ایران اندک است و نهادهایی که روشنفکران در تاسیس و استمرار آنها نقش داشته باشند نادر. چرا؟ اگر عدم تحمل یکدیگر در نکته اول و اهل کار نبودن در نکته دوم را کنار هم قرار بدهیم پاسخ روشن است. ما توانایی کار جمعی و گروهی نداریم و نهاد موثر و مستمر هم جز با مشارکت و مساهمت پا نمی‌گیرد و دوام نمی‌یابد. به قول ملک‌الشعرا بهار «بی‌تربیت آزادی و قانون نتوان داشت» اما ما حتی برای تربیت و آموزش هم نهادهای کافی و کارآمد نداریم. روشنفکری ما از این جهت هم مشکلاتی جدی دارد.

احتمالا همه ما گهگاه واکنش گروهی از مردم‌مان را در برابر خانه‌ای خوب یا اتومبیلی جالب دیده‌ایم: واکنشی بغض‌آلود و کینه‌توزانه، ناشی از حقه و حسد و بخل غالبا ناآگاهانه. اگر مردمی عامی به واسطه مشکلات زندگی و از سر ناآگاهی به برخورداری مادی و تنعم دیگران چنین واکنشی نشان دهند کم‌و بیش قابل درک است. اما آیا از روشنفکران آگاه توقع نمی‌رود کمتر در بند ناخودآگاه خود باشند و رفتارهای پخته‌تر نشان بدهند؟ وقتی ما روشنفکران گرد هم آمده‌ایم، در بسیاری اوقات مشغول صحبت درباره چه هستیم؟ درباره دیگران. چه می‌گوییم؟ سخنانی در نفی و تحقیر آنها، به صورت جدی یا در لفافه شوخی. خوب که نگاه کنیم می‌بینیم این واکنش روشنفکرانه ماست به موفقیت‌های مادی یا معنوی آنها، بغض‌آلود و کینه‌توزانه ناشی از همان احساس‌های پیش‌گفته و باز پیچیده در هزار و یک لایه موجه مواجهه ظاهرا نقادانه.
هنرمندی از میان ما را جهانیان تحسین کرده‌اند. حتما چندین و چند علت پنهان دارد که هیچ ربطی به آثار کم‌ارزش او ندارد. اثر کسی با اقبال عمومی مواجه شده، قطعا عامه‌پسند و مبتذل است. کارنامه کسی پربرگ و بار است، لابد سطح کارهایش پایین است. قلم کسی پخته است، زبان آوری را به جای تحلیل نشانده است. فلان شخص در نقلیات قوی است، در عوض در عقلیات ضعیف است. در عقلیات قوی است، در عوض در نقلیات ضعیف است. در عرفان متخصص است، چه فایده در فلسفه عامی است. در فلسفه متخصص است، چه فاید ذوق عرفان ندارد، و به همین ترتیب. نقد آدابی دارد و این کار نقد نیست. راهی است شناخته شده برای تخفیف آثار دیگران و حتی خودشان. هر کاری را می‌شود با آرمانی ذهنی مقایسه کرد و نشان داد که چه کاستی‌ها دارد. هر کسی را می‌توان بر نادانسته‌ها و ناتوانی‌هایش دست گذاشت و نشان داد چقدر ناقص است. غافل از اینکه در عالم کار کامل و دانشمند تمام وجود ندارد. افلاطون و مجموعه آثار او را هم می‌شود اینگونه نقد و طرد کرد. اما آدم‌ها بابت همان دانایی‌ها و توانایی‌ها که بروز داده‌اند برجسته‌اند و الا دانش و توان همه در برابر نادانی و ناتوانی‌شان هیچ است. اگر در زمان افلاطون کسی کاری بهتر از او پدید آورده بود، آثار او در جایگاه فعلی نبود. به همین سادگی. اما چنان کاری وجود نداشته و چنین نشده است. نقد ارزیابی منصفانه است و عیب‌جویی غلو درباره نقاط ضعف. اگر کسی در نقد فلسفه کانت به ضعف تالیف “نقد عقل محض” و قلم بد نویسنده اشاره کند اشتباه نکرده است، اما اگر این را برای نفی آن کتاب کافی بداند سخت در دام اشتباه عیب‌جویان افتاده است. حتی خواجه شیراز هم این را می‌دانسته و گفته است «که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند». چون با درخشانترین غزلیات فارسی هم می‌توان اینگونه برخورد کرد. غرض از تخطئه و عیب‌جویی هیچ نیست جز مصون داشتن خود از احساس کم‌اهمیتی و کوچکی (چیزی که علی‌الظاهر بسیاری از روشنفکران ما از آن سخت می‌هراسند و در عذاب‌اند). همین‌جا برای کسانی که دغدغه نقد و ارزیابی دارند این نکته را هم اضافه کنم که نقد هم نوعی تفسیر و خلاقیت است. بهتر است این تفسیرها و خلاقیت‌ها را صرف آثاری کنیم که به نظرمان ارزش‌اش را دارند. نگران آثار بی‌ارزش هم نباشیم. وقتی آثار ارزشمند برجسته شد، خود به خود معیارها ارتقاء پیدا می‌کند و جایی برای جولان آثار بی‌ارزش و ماندگاری آنها نمی‌ماند. فقط لطفا اگر می‌خواهیم سلامت‌مان را نشان بدهیم در این آثار، کارهای هم نسلان زنده‌مان هم باشد! اینکه ما معمولا فقط از کسانی تجلیل می‌کنیم یا به عبارت بهتر فقط ارزش و اهمیت کار کسانی را درک می‌کنیم که با آنها احساس هماوردی نداریم- یعنی قدما (که تاکید می کنیم مادر فلک مثل آنها نخواهد زاد) و غربی‌ها (که چون امکانات زیادی دارند ما را نباید با آنها مقایسه کرد)- و برای‌مان معاصر خوب، معاصر مرده است، نشانه هیچ چیز نیست جز حسادت (حس رسوایی که گویا فقط خود آدم از دیدن آن عاجز است). همین حسادت در مواجهه با جوان‌ترها صورت بخل هم می‌یابد (و گاه در قالب ظریف توصیه‌های مشفقانه برای کار نکردن پدیدار می‌شود!) و در مواجهه آقایان روشنفکر با خانم‌ها -اگر بیش از شاگرد و اراتمند و زینت‌المجالس باشند- تشدید هم می‌شود (راستی چند درصد از آقایان روشنفکر ما همسرشان را جدی می‌گیرند و میان دختر و پسرشان واقعا فرق نمی‌گذارند؟) صحبت از ناکامی و گرفتاری که باشد همه با هم همدلیم، مشروط بر اینکه کسی مزاحم رمانتیسم سیاه و لذت بردنمان از این اوضاع نشود و “جامعه بی‌طبقه توحیدی”‌مان را بر هم نزند. چرا ما از موفقیت و کامیابی دیگران- یعنی نفس وجود موفقیت و کامیابی در عالم- لذت نمی‌بریم و آن را تحسین نمی‌کنیم؟ اگر من نمی‌توانم کوه نورد باشم چرا باید از صعود دیگران به دماوند لذت نبرم و برای توجیه تلخکامی‌‌ام دماوند را با اورست مقایسه کنم؟ این ظاهرا گرفتاری و معضلی روان‌شناختی است که باید درصدد حل آن بود.

تصور می‌کنم هر سه ضعفی که برشمردم با یکدیگر هم ارتباط‌هایی دارند و باز تصور می‌کنم هر سه ریشه در مشکلی واحد دارند: عدم اعتماد به نفس. وقتی از دیدن کسانی که شبیه ما نیستند احساس ناراحتی و نگرانی نمی‌کنیم که اعتماد به نفس داشته باشیم. وقتی می‌توانیم کاری را به سرانجام برسانیم که اعتماد به نفس داشته باشیم. وقتی حسادت و بخل نمی‌ورزیم که اعتماد به نفس داشته باشیم؛ اعتماد به نفس واقعی میان ما روشنفکران ما به قدر کافی وجود ندارد. اعتماد به نفس کاذب که گاه به صورت خودستایی‌های ظریف یا رکیک و میل رقت‌انگیز به جلب توجه بروز می‌کند البته کمیاب نیست، ولی اعتماد به نفس واقعی که نیازی به نشان دادن ندارد و آن را از روی ثمرات و نتایج عملی و اخلاقی‌اش می‌توان شناخت، متاسفانه کمیاب است. نمونه‌اش همین بازی مضحک به نمایندگی از مردم حرف زدن. مردم ایران مثل مردم هر جای دیگر دنیا و شاید بیش از خیلی جاها متنوع‌اند و خواست‌های گوناگون دارند. هیچ‌کس نمی‌تواند از طرف همه آنها حرف بزند و آمال خود را آمال “مردم” ایران معرفی کند. نیازی هم به این کار نیست. هر قشر و گروهی خود به نحوی خواسته‌هایشان را بیان می‌کنند. حتی اکثریت نبودن هم اسباب نگرانی نیست. فرق دموکراسی با دیکتاتوری اکثریت همین است که اقلیت هم امکان حرف زدن و فعالیت داشته باشد. روشنفکران به عنوان گروهی از نخبگان در همه جوامع و در جامعه ما به طور خاص در اقلیت‌‌اند. اتفاقا یکی از وظایف‌شان هم روشنگری و آگاهی‌بخشی و نقد خود مردم است. اما ما مهرطلبیم و به دنبال محبوبیت، محبوبیتی که به راحتی می‌توان آن را در نقش مخالف سیاسی به دست آورد. توجهی هم نداریم که حکومت‌ها ریشه‌هایی در مردم دارند و گاه حتی بیش از آنکه تصور می‌کنیم شبیه خود ما هستند. همه ما می‌خواهیم دنیا را عوض کنیم. اما بنا به آن گفته مشهور تولستوی در این فکر نیستیم که خودمان را عوض کنیم. این عوض کردن خود را می‌شود از تلاش برای رفع ضعف‌های مذکور و به دست آوردن اعتماد به نفس آغاز کرد.

باید دست از مقایسه افراد با یکدیگر برداریم و خودمان را فقط با خودمان مقایسه کنیم و کار و اوضاع و احوال‌مان را صرفا نسبت به خودمان و وضع قبلی‌مان بسنجیم. با این کار از شر احساس‌های ناخوشایند و فلج‌کننده رها خواهیم شد و خواهیم توانست با انجام کار از سویی و پیدا کردن جرأت واقع‌بینی از سوی دیگر تصویر واقعی‌مان را به تصویر ذهنی‌مان نزدیک کنیم. با اعتماد به نفس می‌شود دیگران را به‌رغم همه اختلاف عقیده‌ها و سلیقه‌ها پذیرفت، مفید واقع شد و از شر حسد و بخل رهایی یافت.

اگر اعتماد به نفس ما به علت مقایسه‌های کودکی (که متاسفانه در خانواده‌ها و نظام ناکارآمد آموزشی ما هنوز بسیار است) یا ناکامی‌های بزرگسالی (که آن هم متاسفانه به‌خصوص برای روشنفکران کم نیست) از دست رفته است، می‌توان آن را بازیافت. مثلا با خواندن این همه کتاب روان‌شناسانه برای کمک به رفع آن ضعف‌ها و تقویت اعتماد به نفس و احساس موفقیت، یا با مراجعه به مشاوران متخصص (جالب است که اگر به عنوان نمونه از جانب اهل حکومت نقدی بر علوم انسانی وارد شود، همه ما روشنفکران بسیج می‌شویم برای دفاع از این علوم، ولی وقتی به کاربرد و کارآمدی آنها می رسیم، یا به آنها اعتقادی نداریم یا متخصصان داخلی را ذی‌صلاح نمی‌دانیم و «یا»های دیگر. تا جایی که من می‌فهمم با روان‌شناسی خصوصا چنین نسبتی داریم).

ممکن است کسانی بگویند تصویری که در این نوشته از فضای روشنفکری‌مان به دست داده‌ام، مطابق واقع نیست. چنانکه گفتم اینها جمع‌بندی مشاهدات شخصی است (از پشت پرده مناسبات روشنفکرانی که تحمل یکدیگر را ندارند و در حال تضعیف هم اند تا اظهارنظرهای منفی ای درباره مطالب مجله‌ها که نسبت تام دارد با مصور بودن یا نبودن آنها و قطع عکس‌ها!)، با این همه صمیمانه آرزو می‌کنم من اشتباه کرده باشم و تصویری که به دست داده‌ام اندک مطابقتی با واقع نداشته باشد.

نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه شماره ۹، اسفند ۱۳۸۹

 

مطالب بیشتر

1. محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دومونتنی

2. محمدمنصور هاشمی: مولفه‌های شعر نو

3. محمدمنصور هاشمی: بررسی نسبت میان فلسفه و رمان

4. محمدمنصور هاشمی: مارسل پروست و فانوس جادویی زمان

5. محمدمنصور هاشمی: دریابندری، هزار خاطرۀ شیرین، یک خاطرۀ تلخ

6. رمان قهقهه در خلأ از جنون هشیاری به هشیاریِ جنون

7. داستان «زنگ هفتم» روایت غم‌انگیز ساختن با محیط نه ساختنِ محیط

محمدمنصور هاشمی: نقدِ اخلاقیات روشنفکری‌مان

محمدمنصور هاشمی: نقدِ اخلاقیات روشنفکری‌مان

برترین‌ها