لذتِ کتاببازی
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
آیدا گلنسایی: مظفر صبحگاهی 21 سال از عمرش را در زندانی کویری سپری میکند و پس از آن اسیر زندان مخوفتری میشود که قصرِ درندشت دوستش یعقوب صنوبر است. همان کسی که عامل زندانی شدن اوست. مظفر یک پسر دارد به نام سریاس صبحگاهی که در سالهای زندان یاد میگیرد به او فکر نکند اما پس از حبس شدن در قصرِ یعقوبِ صنوبر، آزادیاش را در جستوجوی پسرش بازمییابد. همین جستوجو ما را به زیر درخت انار افسانهای یعنی «آخرین انار دنیا»[1] میبرد.
در این سفر متوجه میشویم سه سریاس وجود دارد. چهرۀ جنگ با تمام کراهتش به تصویر درمیآید و در کنار آن انسانهایی را میبینیم که حتا در قعر جهنم با تخیل و دوستی در جهان زیباتریاند. دو خواهر سپیدپوش این داستان که با سریاس صبحگاهی پیوند خواهر و برادری بستهاند، نمادی از جهانِ فرشتگان و مطلقهایند و به داستان فضایی اسطورهای میبخشند. نهایتا این داستان، با رسیدنِ مظفر صبحگاهی به نوع خاصی از آزادی تمام میشود.
از سعادتِ صحرا به کابوسِ کاخ
رمان با تصویری مخوف از «اتوپیا و آرمانشهر» آغاز میشود. مردی به نام یعقوبِ صنوبر که از ابتدا سرنوشت مظفر صبحگاهی را در دست داشته، پس از تحمیل 21 سال زندان در بیابان به او، اینک نوعِ زندان را عوض کرده و وی را به کاخ خود کشانده تا در آنجا دور از جهانِ بیرون نگاهش دارد:
«نمیدانستم که در آن قصر چه میکنم و چه کارهام. آنجا برایم بزرگ بود. چشمم عادت نداشت از اتاقی به اتاقی دیگر برود. من به جغرافیایی پوچ تعلق داشتم. متعلق به دنیایی تهی و بدون آذین که یک انسان تنها و تنها آذینش، سایۀ خودش است. دنیای کش آوردۀ انسان با جهان درونش! و من میاندیشیدم که تهی بودن و تنها بودن عمیقترین لذت زندگی است.»
صحرا به مظفر صبحگاهی قدرتِ پذیرفتن فراموشی را عطا کرده است:
« این تصور که تو مردهای و دیگران دارند بیتو زندگی میکنند، آرامش بزرگی به انسان میبخشد. سعادت عظیمی است که کسی به انتظار انسان نباشد…آن روزهایی که در آن صحرای دور به این احساس رسیده بودم، حس میکردم من و جهان پیرامونم به نهایت کمال رسیدهایم. هیچ جای مهمی را از دنیا نگرفته بودم. بی من هم دنیا به بهترین نحو ادامه پیدا میکرد. بدون من هم اشیا معنا و مفهوم خود را حفظ میکردند.»
و همچنین دست کشیدن از آرزوها را:
«تا دهمین سال زندان آرزو میکردم لحظهای سریاس صبحگاهی را ببینم و بعد بمیرم. اما یک روز صبح از آن آرزو هم دست کشیدم، چراکه فهمیدم هر یافتنی، گم کردن بزرگتری است.»
فردریش نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت»[2] از سه استحالۀ روح سخن میگوید. از سه مرحله که روح در راه کمال از آن میگذرد. مرحلۀ اول شتر و کشیدن بار مصایب و احترام به رنج است و آری گویی؛ مرحلۀ دوم شیر است و نه گویی مقدس و به جای “تو باید” ، من اراده کردم را نشاندن. مرحلۀ آخر کودکی است و آری گویی مقدس به خلاقیت و ساختن سرنوشت خویش.
در این رمان هم در مظفر صبحگاهی به چنان درکی از صحرا میرسد که میتوان گفت روح او در مرحلۀ شتر است و متانت تحمل رنج را به تصویر درمیآورد. وی رنجها را پذیرفته و فروتنانه صلیب سرنوشت خویش را بر دوش میکشد. روح او در مرحلۀ بلهگویی مقدس به مصایب و دردهاست.
اما این هماهنگی و نظم عاقبت به پایان میرسد و مظفر صبحگاهی از سعادتِ ناشی از نخواستن و پذیرفتنِ کنار گذاشته شدن از دنیا، به سعادت دیگری رهنمون میشود. سعادتِ رفاه، قصر، کتاب خواندن و خوشبختی از پیش تعیین شدۀ آرمانشهری:
«توی آن کاخ بزرگ و متروک اسیرش بودم. برایم کتابهای زیادی آورد و گفت: «اینها را بخوان»، گفتم: «میخواهم بروم»، گفت: «در بیرون طاعون آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته، توی این کاخ زیبا بمان و زندگی کن.»
بنابراین حرکت مظفر صبحگاهی از صحرا به جنگل و آن کاخ، به تعبیر فروغ فرخزاد[3] حرکت از غربتی به غربتِ دیگر است. از اسارتِ صحرا به اسارتِ جنگل. انسانی روبروی ماست که وضعیتهایی به او تحمیل میشود. رنج و رفاه به او داده میشود. اینجاست که انسانیت وی را وادار میکند که از مرحلۀ شتر به مرحلۀ شیر وارد شود. بغرد، بستیزد و نهگویی مقدس را به تصویر درآورد یا به تعبیراحمد شاملو[4] :
«فریادی شو تا باران
وگرنه مُرداران»
آلبرکامو در نمایشنامۀ «شهربندان یا حکومت نظامی»[5] از ظلمی که بر مردم میرود و ویژگی مهمی که انسان را لایق اسم انسان میسازد، سخن میگوید. همان ویژگی که مظفر صبحگاهی را از زندانی صحرا و جنگل تا گمشدۀ آزاد دریاها تعالی میدهد:
« من شیوۀ کارتان را خوب فهمیدهام. شما مردم را گرسنه نگاه داشتهاید و آنها را از هم جدا کردهاید تا عصیان و شورششان را از بین ببرید، شما آنها را ضعیف و درمانده میکنید و سبعانه نیروی آنها را میبلعید و اوقاتشان را مشغول میکنید تا از وحشت نه جوششی بکنند و نه مجالی برای جوشش داشته باشند!
آنها در یک جای ایستادهاند و درجا میزنند، راضی باشید! علیرغم جمعیتی که دارند تنها هستند، من هم تنها هستم، همۀ ما تنها هستیم. زیرا دیگران ترسو و ذلیل هستند. ولی با وجود تنهایی و اسارت با وجود آنکه مانند آنها خوار و پست شدهام به شما اعلام میکنم که شما هیچ نیستید و این قدرتی که تا چشم کار میکند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به سیاهی و تاریکی کشانده است چیزی نیست مگر سایۀ کوچکی که به روی قطعه خاکی سنگینی میکند و بر اثر بادی خشمگین نابود میشود.
…
(خانم منشی میخندد) نخندید، احمق نخندید. شما نابود شدهاید، من این را به شما اطمینان میدهم، در بحبوحه پیروزیهای ظاهری شما شکست خوردهاید، زیرا در وجود انسان، به من نگاه کنید، نیرویی که شما نمیتوانید آن را تقلیل دهید، وجود دارد. یک جنون روشن ممزوج با ترس و جرأت ولی نادان و در عین حال نیرومند بر همه چیز و همه کس. نیرویی که به زودی قد علم خواهد کرد و شما خواهید فهمید که پیروزی و افتخارات شما دودی بیش نبوده است.»
دغدغۀ اصلی رمان «آخرین انار دنیا» به درک عمیقی از معنای آزادی رسیدن است. موضوعی که ناخودآگاه آدم را یاد این سطرهای رمانِ «زوربا»[6] نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس میاندازد:
آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکههای طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآوردۀ خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هرچه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر میتواند دست و پا بزند و در میدان وسیعتری جست و خیز کند و بیآنکه متوجه بسته بودن به طناب شود، بمیرد. آیا آزادی به همین میگویند؟»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
ممد دلشیشهای: در فراسویِ حصارها
هنگامیکه مظفر صبحگاهی خود را از زندانِ یعقوبِ صنوبر میرهاند و به جست و جوی پسرش سریاس صبحگاهی میرود روایتِ جادویی رمانِ «آخرین انار دنیا» آغاز میشود. در این بخش، نخستین چهرهای که میبینیم «ممد دل شیشهای» است. او طبق یک جریان جادویی و سوررئال با توفان و سیل وارد خانۀ دو دختر سپیدپوش میشوند که موهایی بلند و آوازی جادویی دارند و سوگند باکرگی خوردهاند. ممد عاشق ِ یکی از خواهرها میشود. عشقی که فرجام نیکی ندارد و به مرگ ممد دل شیشهای میانجامد. بختیار علی ممد دل شیشهای را چنین معرفی میکند:
« او در روزگار سختی متولد میشود، روزگار قیام و خون. روزگار سنگرهای بسته شده. در آن زمان همه در حال ساختن دیوار بودند. دیوارهایی در برابر انسانهای دیگر،گلها، پرندهها، ماه و شب و ستاره…. در آن سالها او به غیر از دیوارها چیز دیگری را نمیتوانست ببیند. در آن روزگار عجیب روزمرۀ ممد اینگونه میگذشت که هیچ چیز را نبیند…. روزی که به حقیقت دردناک رسید، پلی زد برای ساختن زندگیاش… زندگیای که باید همچون یک شیشه روشن باشد و دیوارهایش هیچچیز را در پشت خود پنهان نکنند. هیچ انسانی هیچ چیزی را پنهان نکند و همۀ رازها برملا باشد.»
ممد دل شیشهای از پدرش که حاکم و قهرمان جنگ است میخواهد برای او قصری از شیشه بسازد. این بیان نمادین به ما نشان میدهد زیستنِ صرفاً با احساسات و غرق شدن در آن، چگونه میتواند به فاجعه ختم شود.
«پدر پس از گذشت اولین قیام، مسئولی بلندپایه و مشهور در حکومت تازه میشود…میخواهد در عوض آنهمه سال سختی، پاداش قابلی به پسرش بدهد و برای همیشه خوشبختاش کند. به پسرش میگوید: هرچیزی که بخواهی به تو میدهم. چیزی که در تواناییام باشد. بگو چه میخواهی؟
_ آرزوی کوچکی دارم. میخواهم خانهای از شیشه داشته باشم… نه آنکه تماماً شیشه باشد، اما میخواهم از هر سو که نگاه میکنی درونش پیدا باشد.»
آیا به این حالت نمیگویند «جنونِ صداقت» همان جنونی که مورسو قهرمان رمان بیگانۀ[7] آلبرکامو را با سرنوشتی تلخ مواجه کرد؟ شاید در این مورد حق با ابل زنورکو باشد در نمایشنامۀ «نوای اسرارآمیز»[8]:
«چیز زیبایی که در یک راز وجود داره سرّی است که در درونشه، نه حقیقتی که پنهان میکنه.»
بختیار علی با خلق شخصیت ممد دل شیشهای به صورت نمادین از انسانهایی حرف میزند که خودافشایی بالا دارند و تمام درونشان روی زبانشان است. انسانهایی که احساس را مترادفِ ابراز میدانند و انار دلشان شدیدا پیداست. از معماریِ خانۀ ممد دل شیشهای خیلی چیزها میشود فهمید:
«خانهای با شیشههای نازک که حتی نازکتر از یک کاسه است… خانهای شیشهای که در میانِ ساختمانهای عظیم بتونی و سیمانی و سنگی احاطه شده است. ستونهای خانه از تیرآهن است و دیوارها عموماً شیشهای هستند و از هرسو که مینگری تمام زوایای داخلیاش را میبینی. از بیرون که نگاه میکنی ممد را روی صندلیاش خواهی یافت و قفس کبکها و تابلوهای نقاشی و گلدان گلش را میبینی.»
این قسمت آدم را یاد جملهای از نمایشنامۀ «سونات شبح»[9] نوشتۀ آگوست استریندبرگ میاندازد:
«بعضی وقتا اشتیاق عجیبی همۀ وجودم رو فرا میگیره تا هرچی که توی ذهنمه به زبون بیارم، ولی اینو میدونم که صداقتِ بیحساب و کتاب ممکنه دنیا رو به آخر برسونه. مردم فقط توی تیمارستانه که هرچیزی به ذهنشون میرسه به زبون میارن.»
در رمان «میرا»[10] نوشتۀ کریستوفر فرانک هم ما با خانههای شیشهای مواجهیم. با این تفاوت که در آن رمان دولت مردم را وادار میکرد هیچ راز و امر شخصی نداشته باشند و در این رمان فرد با ارادۀ خود و برای رفتن به جنگ دیوارها، شیشهها را انتخاب میکند و نمیداند چه سرسپردۀ دیوار یا شیطان باشی، چه سرسپردۀ شیشه و فرشته در هرحال بازیِ مطلق را خوردهای. در این رمان دو خواهر سپیدپوش نه تنها کوچکترین ترحمی به محمد دل شیشهای نمیکنند بلکه از رفتار تکانشی و هیجانیِ وی انتقاد هم میکنند:
«دو خواهر بر این باور بودند که گم شدن ناگهانی ممد دل شیشهای چیز مهمی نیست؛ چرا که مردانی که با توفان میآیند توفانی هم خواهند رفت.»
ممد دل شیشهای بیش از هرچیز ذهن را به سمت رمانِ «کافکا در کرانه»[11] نوشتۀ هاروکی موراکامی میکشاند. نخست از جهتِ تلقی متفاوت از توفان. در رمان «کافکا در کرانه» چنین نگاهی نسبت به توفان وجود دارد:
«توفان که فرو نشست، یادت نمیآید چی به سرت آمد و چطور زنده ماندهای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعاً به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی این توفان همین است.»
اما در رمان «آخرین انار دنیا» توفان عاملی منفی است نه زمینهای برای رشد:
« او در ابتدا عاشق دنیای شیشهای خودش بود که هرکسی و هرچیز را میشد از ورای آن دید. زندگی او جدای از زندگی آن دو خواهر بود. آنها دو دنیای جدا از هم داشتند… اگر خیانت توفانها نبود هیچگاه همدیگر را نمیدیدند.»
دیگر اینکه ممد دل شیشهای که خودش را عمیقاً در دست عشقی ناقص آسیبپذیر میکند، گویا آگاهی ندارد که دیوارها برای انسان ضرورتاند. در واقع دیوارها حصارها به او کمک میکنند از آسیبپذیریاش بکاهد. موراکامی در اینباره چنین نوشته است:
«ژان ژاک روسو میگوید تمدّن از وقتی شروع شد که مردم نردهها را ساختند. نظری بسیار هوشمندانه. درست هم هست_ همۀ تمدن محصول فقدان آزادی است که دورش نرده کشیدهاند. هرچند بومیان استرالیا استثنا هستند. آنها تا سدۀ هفدهم میلادی تمدّنی بدون نرده و حصار فراهم آورده بودند. آنها در آزادی کامل بودند. میتوانستند هر وقت به هرجا که دلشان بخواهد بروند و هرچه دلشان خواست بکنند. زندگیشان سفر دایمی بود. سفرصحرا استعارۀ کاملی برای زندگیشان است. بریتانیاییها که از راه رسیدند و برای گلّههای خود نرده درست کردند، بومیان از فهم آن درماندند. این است که با نادیده گرفتن اصول رایج آنها را در مقولۀ خطرناک و ضد اجتماعی گنجاندند و به برّ و بیابان راندند. پس من میخواهم احتیاط کنم. آنهایی که نردههای بلند و محکم میسازند، بهتر باقی میمانند. اگر این واقعیت را انکار کنی، خودت را در معرض خطر رانده شدن به بیابان گذاشتهای…»
اما چرا عشق ممد دل شیشهای را ناقص خواندم؟ اریک فروم چهار پایه برای عشقِ کامل قائل است: صمیمیت و دلسوزی، قول و تعهد، احترام و دانایی. در عشق ممد دلشیشهای تنها اشتیاقی سوزان و حسی افسارگسیخته و معطوف به نتیجه و وصال وجود دارد نه پایههای یک عشقِ سالم. به عنوان مثال، اگر در عشق ممد دل شیشهای به خواهر سپیدپوش“ احترام“ وجود میداشت، او باید خواستۀ دختر را مبنی بر باکرگی ابدی میپذیرفت. مگر حافظ نمیگوید: «گر تیغ بارد در کویِ آن ماه گردن نهادیم الحکم لله»[12]
ما در شخصیتِ ممد دل شیشهای نوعی خودمحوری و خودخواهی میبینیم نه دیگرمحوری که اساسِ عشق است. در واقع رمان «آخرین انار دنیا» با زبانی سمبلیک، پایان دورۀ چنین جنونهایی را اعلام میکند. بختیار علی از زبانِ سلیمانِ بزرگ، پدر ممد شیشهای، چنین میگوید: «احساس میکنم عشق آنقدر شایسته نیست که کسی در راهش بمیرد.» و «اینکه انسانی برای عشق بمیرد به سخره گرفتن انسانیت است.»
زندگی شیشهای ممد دل شیشهای به آسانی فرو میریزد. این شیشه شباهت عجیبی دارد به همان دیوارهایی که او از آنها گریخته بود. پایانِ دورۀ مطلقها و یکسو نگری؛ پایان دورۀ سیاه یا سفید دیدنِ امور، پیامی است که زندگی ممد دل شیشهای به مخاطب میدهد.
اما شخصیت مرموز دو خواهر سپیدپوش که موهایی بلند، صدایی جادویی و نگاهی ترسناک دارند، آدم را یاد عقدۀ پرسفونه میاندازند. در کتابِ «فرهنگ روانرنجوری اسطوره»[13] آمده کسانی که از، از دست دادن بکارت خود و تمایلات جنسی واهمه دارند، دچار عقدۀ پرسفونهاند. آنها همچنین نمادهایی از مطلق و جهانِ فرشتگاناند که نویسنده به نمایندگی جهان مدرن با تحسین و ستایش به آنها نمینگرد. وقتی حافظ میفرماید: «فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز» آدم را یاد همین دو خواهر سپیدپوش مرموز میاندازد. این نگاه منفی به فرشتهها و مطلقها را در رمان «خنده و فراموشی» [14]میلان کوندرا به تمامی میتوان مشاهده کرد.
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
سریاسِ صبحگاهی: فیلسوف گاریچیها
هنگامی که ممد دل شیشهای میمیرد پدرش سلیمانِ بزرگ از دو خواهرِ سپیدپوش میخواهد برای آرامش روح پسرش، هفتهای یک بار سر مزار او حاضر شوند و آواز بخوانند. دخترها میپذیرند. در گورستان است که سریاس صبحگاهی پسرِ مظفر ِ صبحگاهی وارد داستان میشود. او دوست صمیمی ممد دل شیشهای است. سریاس عاشق ِ خواهران سپید نمیشود بلکه برعکس این خواهراناند که به او علاقه پیدا میکنند و از او میخواهند به چشم خواهر به ایشان نگاه کند و برادرشان شود. سریاس خود را « پسرِ فقیر دنیا» میداند. البته در طی داستان و با توجه به دغدغۀ متعالی او که انسانِ برتر شدن است، متوجه میشویم سریاسِ صبحگاهی فقط بیپول است و نه فقیر. رمان این شخصیت را چنین به ما معرّفی میکند:
«چیزی در وجود آن جوان بود که مجذوبش شده بودند. چیزی که من نیروی هستی میخوانماش. چیزی که بعدها جانشرا گرفت. او به خودش لقب «پسر فقیر دنیا» را داده بود. توی فقر دست و پا میزد. خندههای بیوقفهاش تنها چیزی بود که نمیگذاشت از پا بیفتد…»
همین خندهها باعث میشدند که هرچند خواهران سپید که جای قلب، الماسی سپید در سینهشان میتپید، عاشق او نشدند اما حضور وی در زندگیشان سنگینی میکرد. بنابراین در شخصیت سریاس صبحگاهی دو ویژگی وجود دارد که وی را به شخصیتی نیرومند تبدیل میکند. «تنها چیزی که او در تمام زندگیاش گفته آن بوده که «میخواهم انسان برتری شوم»: افکارِ متعالی و بیربط به وضع زندگی و مادی و قدرتِ خندیدن.
فردریش نیچه در کتاب «حکمت شادان»[15] دربارۀ خندیدن چنین نوشته است:
«خندیدن، یعنی استقبال ناملایمات با خاطری آسوده.»
سریاس صبحگاهی دستفروشی است که به وی القاب «ژنرال گاریچیها» و «فیلسوفِ گاریچیها» دادهاند. صفتی که از روحیۀ کاریزما، ذاتاً رهبر و متفکرِ وی خبر میدهد. «کسانی که از نزدیک با او آشنا بودند میگفتند او قدرتی افسانهای در حکمرانی به ذهنها دارد.» در بخشی از رمان که سریاس با خبرنگار سوسول گفتوگو میکند، میتوان مشاهده کرد که چگونه رنجها به شخصیت وی بینش و احساسِ مسئولیت داده و او را به یکی از «کاوههای اعماق» تبدیل کرده است:
«خبرنگار برای آنها از سازماندهی کشاورزی و طیور حرف میزد. سریاس هم از انسانهای فراموش شده و محروم و لزوم سازماندهیشان سخن گفت. بچههایی که از چهار سالگی برای لقمهای نان توی خیابانها پلاساند. خبرنگار از بهداشتِ شهرها و جادهسازی و زیبایی کوچهها گفت و سریاس از جوانیِ پایمالشدهشان و آدمهایی که توی گنداب حمام میکردند. خبرنگار از بازگشت روستاییان به روستاهاشان میگفت و سریاس از ارجاع انسان به انسانیت حرف میزد. خبرنگار از زمینهایی که انتظار روستاییان را میکشید گفت و سریاس از مردمانی که در شهر و روستا نای زندگی از آنها گرفته شده. آخر میدانید آن بچهها هیچ جغرافیایی نداشتند.»
شخصیت سریاس صبحگاهی، تلاش او برای بهبود زندگی دستفروشها و جهانی را که در آن بالیده و نفس میکشد با این شعرِ احمد شاملو میتوان بهتر درک کرد:
«در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
باتلاقِ تقدیرِ بیترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بیحوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
□
بر جنگلِ بیبهار میشکفند
بر درختانِ بیریشه میوه میآرند،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
با حنجرهی خونین میخوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
کاوههای اعماق
کاوههای اعماق»
اسمِ گاریِ سریاس صبحگاهی «آهو» است. نام معشوقهاش که بعدها با یک پیشمرگه فرار میکند.
زندگی سراپا ناکامی او با فقر، پدر و مادری که هرگز ندیده و… روزنههای نوری هم دارد. دوستی و شادی داراییهای سریاس صبحگاهی هستند. همان چیزی که او را به قلمرو جادو و رویا و به زیر آخرین درختِ انار دنیا میکشاند.
داستانِ سریاس صبحگاهی از زبانِ پدرش، مظفر صبحگاهی، روایت میشود. اگر همۀ رمانِ «آخرین انار دنیا» را روایتِ رسیدن به آزادیِ مظفر صبحگاهی بدانیم_ زندانیِ کویری که پس از آزادیِ جسماش به تحقق آزادی روحیاش میاندیشد_ در این بین سریاس، روحِ فقدان است منتها فقدان و نداشتنی که به زندگی انسان معنا میدهد. توفانی که پس از آن دیگر آدم همان آدم سابق نیست. تاریکیِ سرنوشتِ سریاس صبحگاهی و تلاش مظفر برای دانستن و آگاهی از آن، نه مخرب و ویرانگر بلکه تطهیرکننده است.
«آن شب باید میگذاشتم جسمم به حرکت دربیاید، درست مثل سماع… درست مثل پرندهای بودم که پس از سالها نپریدن از قفس درمیآید و حرکت بالهایش را چهچهۀ مستانه میکند و از آن پس است که دیگر حضورش را در بالهایش میبیند. من هم تمام زندگیام در گامهایم بود. اینکه داستان سریاس را میشنوم و غمگین نمیشوم علتش آن است که مفهوم غم در وجودم تغییر کرده. غم دیگر آن احساس کوتاه ناراحتی برای خودم و دیگران نبود، غم قسمتی از دنیا بود!»
سریاس صبحگاهی هنگامی که مردم سرزمیناش از ترسِ حملات نظامی و جنگ کوچ دستهجمعی میکردند، در میان آوارگی و ویرانی با ممد دل شیشهای و پس از آن، با پسر نابینایی به نام ندیم شاهزاده دوست میشود. ندیم است که آن دو را به زیر درخت افسانهای انار میبرد:
«آن درخت «آخرین انار دنیا» بود. آنجایی که زمین تمام میشد و سرزمینهای خدایی شروع میشد. آنجایی که آدم احساس بیپایان و همیشگی بودن میکرد. انگار این انار حد جدایی زمین و آسمان بود. آن سه نوجوان از حقیقت سیاه جنگ گریخته بودند و به این سرزمین جاوید آمده بودند. انگار صعودشان آنها را به جایی دور از حقیقتهای پوچ زندگی رسانده بود.»
نه فقط ندیم نابینا بلکه ممد دل شیشهای و سریاس صبحگاهی هم در زیر آن درختِ روییده در ناممکن، به بینایی میرسند و چشم دلشان گشوده میشود. این همان مکان مقدسی است که در آن انسان چشمها را میشوید و جور دیگر دیدن را تجربه میکند. چند سطر بعد نویسنده، کارکرد این درخت را برای انسانها بازگو میکند: « در روزی که حقیقتهای خونین زمین را گرفته بود، آنها در افسانۀ آن انار غرق بودند. آن افسانه هم مثل تمام افسانهها نمیتوانست انسان را نجات بدهد؛ اما میتوانست تا دم مرگ همدم و مونس آنها باشد.»
آخرین انار دنیا، آن درختی جادویی را که در جایی بلند و ناهموار روییده، میتوان نمادی از قدرتی افسانهای دید که رنجها به انسان عطا میکنند. آن پایین واقعیت جاری است: جنگ، مرگ، آوارگی و…. آن بالا در اثنای رنج و ترس و نابودی درختی امکانِ روییدن مییابد. آخرین انار دنیا در این رمان سربرمیآورد تا به انسان قدرتِ تخیل و رویاپردازی را گوشزد کند. نیرویی که از طریق آن میتوان از واقعیتها فراتر رفت و حقیقت را دید. فراسوی نیک و بد و ذاتِ بینایی را. هرچند ندیم شاهزاده با خوابیدن زیر آن درخت بینا نمیشود اما کوریاش را از دست میدهد. یعنی یاد میگیرد تفسیر بهتری از رنجهای زندگیاش داشته باشد و این سِحر آن درخت جادویی است. اینکه بفهمیم درد، خاکی حاصلخیز است که نیروی تخیّل بشر را فعال میکند تا نگاهی عمیق پیدا کند. نحوۀ خلاقِ رویارویی با رنجها درسی است که آخرین انار درخت به ما میدهد. به ما که مثل ممد دل شیشهای و سریاس صبحگاهی و ندیمِ شاهزاده در پیِ بینایی در زیر آن درخت افسانهای نشستهایم. در زیر آن درخت است که انگار فردریش نیچه این سطرهای کتابِ «حکمت شادان» را نوشته است:
«من در درد آن فرمان کاپیتان کشتی را میشنوم که میگوید: «بادبانها را جمع کنید!». انسان، این جسور دریانورد، باید به هزار طریق یاد گرفته باشد که چگونه بادبانهای خود را تنظیم کند، وگرنه سرنوشت او به انتها میرسید و اقیانوس او را زودتر از اینها میبلعید. ما باید بیاموزیم که چگونه با نیروی کم زندگی کنیم، به محض آنکه درد، علامت هشدار میدهد، ما باید در همان لحظه از نیروی خود بکاهیم. این هشدار آن است که خطری بزرگ، یک توفان، در راه است و ما باید کاری کنیم که حداقل «سطح» ممکن را در برابر این توفان داشته باشیم تا کمتر صدمه ببینیم.
اما، مردانی وجود دارند که با فرا رسیدن درد بزرگ، درست خلاف آن فرمان کاپیتان را میشنوند و با درگیری توفان، مغرورترین، جنگجوترین و شادترین لحظاتِ عمر خود را به وجود میآورند. در واقع، این خود درد است که عالیترین لحظات آنها را فراهم میکند. این مردان همان قهرمانان، همان مهمترین «پیامبران درد» بشریت هستند؛ همان افراد انگشتشمار و نادری که باید از آنها به اندازۀ خود درد تجلیل کرد و درد را نباید از آنها دریغ نمود.»
از اینروست که سریاس صبحگاهی و ممد دل شیشهای از ترس کشته شدن از شهرشان نمیگریزند و همانجا میمانند و با درد رویاروی میشوند بیاینکه نیروی تخیل، کار، سرزندگی و شادیشان را از دست بدهند. آنها به راز آخرین انار دنیا پی بردهاند:
« با دلِ خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش»
نهایتا رمان «آخرین انار دنیا» روایت مردی است که پس از تحمل اسارت جسمی در کویر و اسارت روحی در کاخ، آزادیاش را در جست و جوی یک آرمان (گشتن به دنبال سریاس صبحگاهی) بازمییابد و به تلقی متفاوتی از مفهوم سرگردانی میرسد. مظفر صبحگاهی به ما میآموزد «هر گمکرده راهی گمراه نیست» و هرکس باید بداند در چه راهی گم شود تا خودش را پیدا کند و انسانی عمیقا آزاد و خوشبخت شود. این رمانِ سراسر پر از صحنههای جنگ، با واقعبینی راوی جنایات و مصایب میشود اما نهایتا به انسان نشان میدهد که از تمام رنجهایش فراتر است و میتواند یکی از انارهای آن درخت افسانهای را داشته باشد. با تخیل و نیروی نامحدود ذهن خویش که هر جهنمی را تعدیل و قابل تحمل میکند.
«آخرین انار دنیا» معصومیت نگریستن به خوبیهای باقی مانده در جهانی سراسر بحران است و از بشر میخواهد نیروی افسانهای خود را تحت هیچ شرایطی از یاد نبرد. چرا که این تنها آزادی اوست. آزادیِ چگونه نگریستن به پدیدهها و تفسیر آن و نه درگیر شدن با چراییها.
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیس
[1] آخرین انار دنیا، بختیار علی، ترجمه آرش سنجابی، نشر افراز
[2] چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمۀ حمید نیّرنوری، نشر اهورا
[3] مجموعه اشعار فروغ فرخزاد، نشر مروارید
[4] مجموعه اشعار احمد شاملو، نشر نگاه
[5] نمایشنامۀ حکومت نظامی، آلبرکامو، مترجم یحیی مروستی، نشر جامی
[6] زوربا، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی، نشر خوارزمی
[7] بیگانه، آلبرکامو، ترجمۀ جلال آل احمد و علیاصغر خبرهزاده، نشر نگاه
[8] نوای اسرارآمیز، اریک امانوئل اشمیت، ترجمۀ شهلا حائری، نشر قطره
[9] سونات شبح، آگوست استریندبرگ، ترجمۀ امین عظیمی، نشر نیلوفر
[10] میرا، کریستوفر فرانک، ترجمۀ لیلی گلستان، نشرِ بازتاب نگار
[11] کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی، ترجمۀ مهدی غبرایی، نشرِ نیلوفر
[12] دیوان حافظ به تصحیح محمد قزوینی
[13] فرهنگ روان رنجوری اسطوره، نوشته بهروز عوضپور، ساینا محمدی خبازان، سهند محمدی خبازان، نشرِ سخن
[14] خنده و فراموشی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان
[15] حکمت شادان، فردریش نیچه، ترجمۀ جمال آل احمد، سعید کامران، حامد فولادوند، نشر جامی
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
رمانِ آخرین انار دنیا: «هر گم کرده راهی گمراه نیست»
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند