داستان/ رمان ایرانی
تأملی در داستان آرش در قلمرو تردید
تأملی در داستان آرش در قلمرو تردید
«آرش در قلمرو تردید» نام مجموعه داستان کوتاهی است از نادر ابراهیمی. عنوان این داستانها عبارتاند از:
- دوگانۀ اول
- دو گانۀ دوم
- به دست باد
- بدنام
- شهر بزرگ
- غیرممکن
- پاسخناپذیر
- مینا، ترس و خاموشی
- آرش در قلمرو تردید
حجم کتاب کم و تنها 83 صفحه است. نکتۀ اولی که دربارۀ این کتاب میتوان گفت اینکه بر تمام داستانها روح مثبت، گرم، مبارز و دلنشینی حاکم است. یعنی مخاطبی که اثرهای دیگر ابراهیمی را خوانده باشد و فکر او را بداند در این کتاب هم با تکرار همان افکار مواجهه میشود اما این تکرار دلزننده و شعارگونه نیست. بلکه برعکس اثرگذار است. داستان «دوگانۀ اول» دربارۀ دو مسافر یکی از شرق و دیگری از غرب. داستانی است نمادین دربارۀ آدمهایی که باهم تفاوت دارند، جهانشان فرق دارد ولی به یکدیگر محتاجند. در اینجا نادر ابراهیمی مخاطب را دعوت میکند تا تفاوتها را به عنوان مکمل جهان همدیگر بپذیرند نه آن را چیزی بر ضد خویش. و دیگر اینکه گاه غرور و نگفتن اینکه به یکدیگر محتاجیم تنها خودمان را محروم میکند:
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس میآمدم و او از مغربِ سرد.
او بار شراب داشت، و من به جستجوی شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او.
و هر دو به یک شهر میرفتیم
و هر دو به یک مهمانسرای.
به راستی که ما برای هم بودیم
و برای هم آمده بودیم.
نادر ابراهیمی ما را به فضایی میبرد که دو نفر که مناسب هماند و البته در ظاهر متفاوت باهم چگونه میتوانند نیازهای یکدیگر را مرتفع کنند البته اگر باهم حرف بزنند. متاسفانه این اتفاق در داستان نمیافتد:
به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم
و گریستم.
بیگانۀ مغربی بازآمد، دلگیر و سر به زیر
و در دیدگان هم حدیث رفته را بازخواندیم.
چای خوردیم و هیچ نگفتیم
و خویشتن خویش را
در حجاب تیرۀ تزویر پنهان کردیم.
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنیهای خویش نگفتیم
و اندوهی گران به بار آوردیم.
مسافرخانه نمادی از دنیاست و آن دو افرادی که در زندگی سر راه هم قرار گرفتهاند که میتوانستند اما نخواستند ارتباط برقرار کنند. تنهایی ما گاه حاصل رفتارها و غرور بیجای خودمان است. این داستان که فشرده و شعرگون هم نوشته شده نماد موفقی برای به فکر فرو بردن مخاطب است.
داستان بعدی «دوگانۀ دوم» باز هم داستانی نمادین است از سه همسایه که دو نفرشان طرفدار زندگی، روحیۀ سازندگی، عشق و زیبایی و یکی از آنها هواخواه ویرانی و مرگ و سمبل بدبینی و کینهتوز است. داستان بسیار صمیمی و معصومانه میخواهد به ما بگوید که علیرغم شر موجود در جهان همیشه کسانی هستند که به زیباییها پایبندند و اعتماد میآفرینند و به جهان چیزی میافزایند.
در این داستان با این پیام مواجهیم تنها راه انتقام گرفتن از شر و تباهیها، شادمانه، پر امید و دلزنده زیستن است. دشمنی که تو را قوی و مقاوم و پر روحیه میبیند در خود شکسته و مقهور میشود.
آنکه هرگز خانهاش را نمیآراید، آرایش خانۀ همسایه را چگونه تحمل تواند کرد؟
بگذار که اینبار من نیز باغچهام را با تو بیارایم.
شبانه به بازار رفتیم و بستهیی از دانههای درشت گل آفتابگردان خریدیم.
در کنار هم، دانهها را نشاندیم و هر دو خانه را با چهار بازوی در حمایت هم آراستیم.
حالیا، من و همسایهام پاسدار گلهای خویش هستیم که آهسته میروید
و شادی میآفریند؛ و هر صبح، همسر من به بانوی خانۀ دوست، لبخند میزند.
و مالک خانۀ سوم بر چرمیخ کینۀ خویش آویخته است و عذاب میکشد.
این داستان آدم را یاد شخصیت کینهتوز همسر هستر پراین در رمان داغ ننگ میاندازد. و نشان میدهد چگونه کینه داشتن به دشمنان امتیاز دادن است. کینه شکست است آنکه به دنبال شکستِ دشمنان است نه شکستِ خویش باید بگذرد و عبور کند و دیگر «به جانب شهر سرد» ننگرد.
«به دست باد» داستان کودکی بیبادبادک است که با حسرت به بادبادکهای دیگران مینگرد. داستانی است نمادین با این محتوا که وقتی زندگی تمام میشود و به خاطر همین پایان پذیری پوچ مینماید چرا باید در آن بادبادک ساخت و هوا کرد؟ چرا باید پی شادی رفت و زندگی را آراست؟ کودکی که بادبادک زیبایی دارد (فلسفهاش شادی است) چنین پاسخ میدهد:
بادبادکهای روی آسمان را شمرد: یکی…دوتا…سه تا…ده تا… بیست تا… آوه…چقدر بادبادک! خیال میکنم صد و نود تا باشند.
_خیلی بیشترند… خیلی
_همهشان مال بادند.
_خوب باشند، مگر چطور میشود؟ ما میخواهیم سرگرم باشیم.
عاقبت یک قطره اشک بر گوشۀ چشم پسرک بیبادبادک نشست. سنگی را از کنار جوی برداشت و به طرفی پرت کرد. بادبادکها هنوز بالا میرفتند و باد موافق میوزید. بچهها آنقدر جیغ میکشیدند و دست میزدند که حتی آدمهای بزرگ هم گاهی دستی را نقاب میکردند و به آسمان مینگریستند.
پسرک بیبادبادک به یکی از آنها گفت: آقا بادبادکها مال بادند. مگر نه؟
مرد با تعجب گفت: شاید. شما بهتر میدانید.
این داستان نمادین میخواهد ما بدانیم زندگی تنها یک مسیر است نه یک مقصد. اگر زندگی را مقصد بدانی قید انتخاب درست برای مسیر زیباتر را خواهی زد و ناامید میشوی. تمام آنان که مأیوسند به مقصد و آنان که زندهدل و با روحیهاند به مسیر میاندیشند. پاسخ یافتن و سوالهای بزرگتری داشتن؟ مسئله این است!
«بدنام» داستان گرگ پیری است که چون توان شکار در خود نمیبیند در فکر آنست که با دشمنان از سر سازش درآید. یعنی تغییر رویه دادن و از ستیزه و آشتی ناپذیر بودن دست کشیدن و دم جنباندن سگانه در پایان برای نان. طبیعتا داستان نمادین است و دربارۀ آنان که از آرمانطلبی دست میکشند و کوچکِ مادیات و ثروت و نان میشوند. این عاقبت به شری است.
برای یک گرگ، فروتنی چقدر ابلهانه است. من هرگز نمیبایستی تنها برای زنده ماندن، سگسان دم تکان میدادم. یاغیها، اگر تسلیم شوند به مرگ نزدیکترند. اینک، من تنها به تقلید گرگها سخن میگویم، و دیگر آن یاغی مغرور نیستم.
داستان «شهر بزرگ» که نگاهی منفی به شهر دارد از یک مخابرات و کابینهای مختلف حکایت دارد و تکههایی از صدای مردم را میآورد تا ما را با دغدغههای شهرنشینان این روزگار آشنا کند. در تمام آنها میشود دید که زندگی نمیکنند و فقط برای بقا میجنگند.
داستان «غیرممکن» که نگاه انتقادی براهیمی را به سیستم آموزشی نشان میدهد داستان معلمی است خوشطینت که بیمار شده و شیطان به جایش سر کلاس رفته و از بچههای معصوم میخواهد فعل بدبخت بودن را در زمان آینده صرف کنند. این داستان نشان میدهد چگونه سیستم آموزشی مغز بچهها را مسموم میکند و امید و روحیۀ ایشان را میکشد و چه انتقاد به جایی است. زیرا
گاه استادان و معلمانی هستند که سر کلاس بچهها را دلسرد میکنند و در واقع اعتقادی به کارشان ندارند و فقط برای دریافت یک حقوق ثابت و آب باریکه این شغل ر برگزیدهاند و بذر صرف فعل بدبختی را در زمان آینده در ذهن بچهها میکارند. البته در داستان نادر ابراهیمی این اتفاق نمیافتد و معلم جلوی اقدام شیطان میایستد:
من به آنها گفتهام که هرگز «بدبخت بودن» را به آینده نبرند. برای زمان آینده افعال بهتری وجود دارد که میشود صرف کرد. دیگر خیلی دیر است که تو صرف بدبختی را به شاگردان من تعلیم بدهی. تنها یک لحظۀ مملو از تردید ممکن بود تصور کنم که آنها را فریب دادهیی؛ ولی حالا، دیگر دلم گرم است که آنها، بیشک آینده را با افعالی که دوست دارند پر خواهند کرد…
داستان «پاسخناپذیر» دربارۀ کسی است که آرزو دارد به دوزخ برود زیرا نمیخواهد با ترس کسی را بپرسد و اخلاقی را که پایهاش بر ترساندن باشد ریشخندی بر اخلاق میداند.
داستان «مینا، ترس و خاموشی» دربارۀ مرغ مینایی است که فقط کلمات مثبت بلد است و روزی که حرفی منفی میزند او را میکشند. گویی نویسنده میخواهد بگوید تفکر مثبت و خوشبینی با خوشخیالی فرق دارد و باید از تیرگیها هم گهگاهی گفت اما در آنها متوقف نشد.
«آرش در قلمرو تردید» داستان آخر کتاب یک قهرمانزدایی از شخصیت آرش است که با نگاهی مدرن اسطورۀ آرش را به زبانی امروزین بازآفرینی میکند و پیامش همان است که «برتولت برشت» در نمایشنامۀ «گالیله» گفت: «بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد.»
در این داستان ما با آرش درون روبروئیم و نویسنده میخواهد بگوید باید پیام اسطورهها را گرفت و آنها را طبق زمانۀ خود بازتولید کرد وگرنه عمر اسطورهها و حماسهها اگر ربطی به زندگی امروزمان نداشته باشند سرآمده است.
کتاب آرش در قلمرو تردید به همت نشر روزبهان وارد بازار کتاب شده است.
تأملی در داستان آرش در قلمرو تردید
مطالب بیشتر
- عکسنوشتههایی از جملات نادر ابراهیمی
- جملاتی زیبا از چهل نامۀ کوتاه به همسرم
- قسمتهایی از کتاب یک عاشقانۀ آرام نادر ابراهیمی
- نمیشود که تو باشی من عاشق تو نباشم
- قسمتهایی از کتاب ابوالمشاغل نوشته نادر ابراهیمی
تأملی در داستان آرش در قلمرو تردید
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
«گوشماهی» با صدای آیلا کریمیان
-
معرفی کتاب3 هفته پیش
«خداحافظ آنا گاوالدا»: از جادۀ ادبیات به سوی تابناکترین گلها…
-
کارگردانان ایران1 ماه پیش
«شمس پرنده» شاهکار پری صابری
-
مصاحبههای مؤثر1 ماه پیش
محمدعلی بهمنی و روح نیماییاش…
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
رمانی دربارۀ «دختری با گوشوارۀ مروارید»
-
موسیقی کلاسیک1 ماه پیش
Canon in D شاهکار یوهان پاخلبل
-
مهدی اخوان ثالث3 هفته پیش
پادشاه فصلها، پاییز…
-
رادیو ادبیات3 هفته پیش
«یکروز میآیی که من دیگر دچارت نیستم» شعر و صدا: افشین یداللهی