با ما همراه باشید

نویسندگان/ مترجمانِ ایران

جملاتی زیبا از نادر ابراهیمی به بهانۀ تولدش

جملاتی زیبا از نادر ابراهیمی به بهانۀ تولدش

 

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چراکه می‌دانم هیچ‌چیز مثل اندوه روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چراکه غم، حریص است و بیشترخواه و مرزناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.

هرقدر که به غم میدان بدهی، میدان می‌طلبد و باز هم بیشتر، و بیشتر…

هرقدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و لِه می‌کند…

غم عقب نمی‌نشیند، مگر آنکه به عقب برانی‌اش، نمی‌گریزد مگر آنکه بگریزانی‌اش، آرام نمی‌گیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی…

غم هرگز از تهاجم خسته نمی‌شود

و هرگز به صلحِ دوستانه رضا نمی‌دهد.

و چون پیش آمد و تمامیِ روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی‌اعتبار، و ناانسان و ذلیلِ غم و مصلوبِ بی‌سبب.

من، مثل تو، می‌دانم که در جهانی این‌گونه دردمند، بی‌دردیِ آن‌کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند، یک بی‌دردی ددمنشانه است، و بی‌غیرتی‌ست، و بی‌آبرویی و اسباب سرافکندگی انسان. آن‌گونه شاد بودن، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن قدرت تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این‌همه، گفتم که برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غمزده، و شفا دادنِ جهانی چنین دردمند، طبیب حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.

چشم کودکان و بیماران، به نگاه مادران و طبیبان است.

اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند، نیروی بالندگی‌شان چندین برابر می‌شود.

به صدای خندۀ خالص بچه‌ها گوش بسپار و به صدای دردناکِ گریستنشان، تا بدانی که این، سخنی چندان پریشان نیست.

نامۀ پنجم، ص 20-21

 

قهر، زبان استیصال است

قهر، پرتاب کدورت‌هاست به ورطۀ سکوت موقّت؛ و این کاری‌ست که به کدورت ضخامتی آزارنده می‌دهد.

قهر، دو قُفله کردن دری‌ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هرچه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت‌وبست‌ها محکم‌تر، در ناگزیر با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.

و راستی که چه خاصیت؟

من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم_ و حتی دردمندانه_ در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت کردن دربارۀ آن

نامۀ دهم، ص32-33

 

انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی‌ست.

این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویۀ دید ما، که مایۀ اصلی یأس و امید را می‌سازد.

انسان هنوز یاد نگرفته آن‌گونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آن‌ها را هشیارکننده، نیرودهنده، تجربه‌بخش، برانگیزنده و آینده‌ساز ببیند.

نامۀ بیست و یکم، ص70

 

بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسألۀ حقیر، نه به خاطر دنائت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریزپای پر ادا، و آنکه ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خبث طینت آن‌ها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…

نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدودۀ محقّر زندگی فردی‌مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مشقّاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همۀ انسان‌هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.

گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی‌شان، و درمان‌های دروغین.

به خاطر رنج‌های عظیم آنکس که هرگز او را ندیده‌ای و نه خواهی دید.

به خاطر بچه‌های سراسر دنیا_ که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…

عزیز من!

اینک سخنی از «سهراب» به خاطرم می‌آید، در باب گریستن، که شاید نقطۀ پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:

«بی‌اشک، چشمان تو ناتمام است

و نمناکی جنگل نارساست.»

نامۀ بیست و ششم، ص 82-83

 

عزیز من، کودکی‌ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکستِ ابدی خواهی شد…

آه که در کودکی، چه بی‌خیالی بیمه‌کننده‌ای هست، و چه نترسیدنی از فردا…

بانوی من! این را همه می‌دانند: آنچه بد است و به راستی بد است، چرکِ منجمد روح است و واسپاریِ عمل به عُقده‌ها، نه هوا کردن بادبادک…

بشنو بانوی من!

برای آنکه لحظه‌هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.

انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگه دارد و نداند که در برخی لحظه‌ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بی‌ترحم خواهد شد…

نامۀ بیست و نهم، ص 92-93

 

همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دالّ بر کمال نیست، بَل دلیل توقف است.

عزیز من!

زندگی را تفاوتِ نظرهای ما می‌سازد و پیش می‌برد نه شباهت‌هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امربر شدن و دربست پذیرفتن.

بگذار، در عین وحدت، مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.

تو نباید سایۀ کمرنگ من باشی

من نباید سایۀ کمرنگ تو باشم

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطۀ مطلقاً واحدی برساند.

بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.

من کامو را بر سارتر ترجیح می‌دهم، صادقی را بر ساعدی.

باخ را بر بتهوون ترجیح می‌دهم، عود را به جملگیِ سازها.

کوه را به دریا، دالی را به پیکاسو.

شاملو را حتی به نیما.

تو اما ساعدی را دوست‌تر داری و بالزاک را.

پیانو و سنتور را به عود ترجیح می‌دهی.

نه دالی را طالبی، نه پیکاسو را. ون‌گوگ را به هردو ترجیح می‌دهی

شاملو را دوست داری، اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری.

دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت‌زده به آن نگریست…

بیا دربارۀ همۀ این‌ها به گفت‌وگو بنشینیم!

بیا بحث کنیم!

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم!

بیا کلنجار برویم!

اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم.

و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.

مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است.

تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است.

نامۀ سی و چهارم، ص114-112

 

زندگی بسیار آهسته از شکل می‌افتد

و تکرار  خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می‌کند.

باید بسیار هشیار باشیم و نخستین تلنگرها را، به هنگام و حتی قبل از آنکه ضربه فرود آید، احساس کنیم.

هرگز نباید آن روزی برسد که ما صبحی را با سلامی محبانه آغاز نکنیم.

خستگی نباید بهانه‌ای شود برای آنکه کاری را که درست می‌دانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.

قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم، شک مکن که قدم‌های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.

ما باید تا آخرین روز زندگی‌مان_ که اینگونه به دشواری بر پا نگهش داشته‌ایم_ تازه بمانیم.

نامۀ سی و هفتم، ص 124

 

این سخن را به خاطر داشته باش: اگرچه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه، تحت شرایطی که به انسان تحمیل می‌شود، نگهداشت خشمی آنی و فَوَرانی، از اختیار انسان بیرون است_ و بدا به حال انسان_ هرگز نباید و حق نیست که لحظه‌های نادر خشم را، لحظه‌های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه‌های نفرین شدۀ شرم‌آور بر زبان می‌آید  معیار و مدرک قرار بگیرد.

لحظه‌های خشم، لحظه‌های قضاوت نیست، و انسان، بدونِ خشم گهگاهی، انسان نیست. گرچه در لحظه‌های خشم نیز.

نامۀ سی و نهم، ص 129

 

منبع

چهل نامۀ کوتاه به همسرم

نادر ابراهیمی

نشر روزبهان

 

مطالب دیگر

  1. چهلمین نامه از نادر ابراهیمی
  2. قسمتهایی از کتاب یک عاشقانۀ آرام
  3. قسمت‌های از کتاب ابوالمشاغلِ نادر ابراهیمی
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها