داستان/ رمان ایرانی
تیراندازی در باکهد نوشتۀ ناهید کبیری
تیراندازی در باکهد نوشتۀ ناهید کبیری
چندی پیش نقدی از استاد حورا یاوری بر رمان «تیراندازی در باک هد» نوشتۀ خانم «ناهید کبیری» به دستم رسید. از آنجا که کتاب «روانکاوی و ادبیات» استاد یاوری را خوانده و به دقت قلم و سلامت نظر ایشان ایمان داشتم، بر آن شدم حتماً این رمان را مطالعه کنم.
این رمان داستان زنی است از یک خانوادۀ بافرهنگ و تقریباً ثروتمند که برای ادامۀ تحصیل به آمریکا میرود و در آنجا طی ماجراهایی با اولین عشق خود آشنا شده و ازدواج میکند. ازدواجی بسیار عاشقانه و شیرین که دیری نمیپاید و با کشته شدن شوهر در باک هد (دفتر خرید و فروش بورس) به پایان میرسد. زن طی جریاناتی با مرد دیگری (تنها به این دلیل که کپی برابر اصل همسر اول اوست) ازدواج میکند. مردی بسیار ثروتمند که عاشق زن هم هست اما بنا به شغلش _که صادرات و واردات است_ ارتباطات کاری فراوانی دارد که گاه حسادت زن را هم برمیانگیزد. در نهایت داستان با تغییر نگاه و قضاوت زن نسبت به همسر دوم پایان مییابد. این کلیتی بود از رمان تیراندازی در باک هد.
در این اثر شما با کتابی روبرو میشوید که زبانی تمیز، شیرین و شاعرانه و فصلهایی کوتاه و به دور از زواید دارد. اتفاقات منطقی جلوه میکند، شخصیتها بسیار خوب باورپذیر شدهاند.
شخصیت «هنار» در این اثر من را بسیار به یاد شخصیت «عشرت» در رمان جزیرۀ سرگردانی سیمین دانشور میاندازد. نه از آن جهت که این دو شبیه یکدیگرند، هرچند هر دو انسانهاییاند متعلق به زندگیهایی پر تجمل و اعیانی؛ بلکه به این خاطر که میتوان این دو شخصیت را احساس کرد و با آنها نزدیک بود. گویی جزیی از حافظۀ خواننده میشوند زیرا میتوانند برخی از تجربههای نداشته را در اختیار وی قرار دهند و بر او بیفزایند و برخی تجربههای داشته را ملموستر و پررنگتر جلوه دهند.
نکتهای که در این داستان بسیار برای من جالب بود «گذشتههایی بود که نگذشتهاند» «گذشتههایی که هنوز دست روی انسان بلند میکنند.» به این معنا که هنار (شخصیت اول رمان) دائماً «مارک بارتن» را میبیند. (فرد ضاربی که در باک هد به افراد بیگناه شلیک کرده بود) کابوس او را. شبح وی روح زن را رها نمیکند.
نویسنده به خوبی توانسته نشان دهد چگونه گذشته قادر است آینده را ببلعد. چگونه برخی از ترسها و نگرانیها میتوانند ادامه یابند و مثل جگنها روح انسان را بپوشانند. مارک بارتن در این رمان قابلیت تعمیم دارد. مخاطب با خواندن این کتاب میگردد تا مارک بارتنها و ترسها و اضطرابهایی را که به او مدام شلیک میکنند پیدا کند و لحظاتی بیترس او را بنگرد. در یک نقطۀ امن، در ورای تجربۀ ترسهای یکی دیگر.
مسئلۀ دیگر که در این داستان ذهن و روح را به تکاپو وا میدارد، انعکاسِ حسرت است. حسرتهای هنار که عمیقاً این قدرت را دارد که همدلی مخاطب را برانگیزد. این جاست که میتوان درک کرد چرا از دست دادن سختتر از هرگز به دست نیاوردن است.
این رمان شرح از دست رفتن یک خوشبختی بزرگ است و آوردن مخاطب بر لبِ هیچ و نشان دادن پشت خالی زندگی به او. در خلال آن، زنگی در وجود آدم به صدا درمیآید که: « ناگهان چه زود دیر میشود!»، بنابراین باید لحظهها را غنیمت شمرد. چون ما هیچ چیز جز احتمال نیستیم و هیچ تضمینی وجود ندارد که برای یک رابطۀ عاشقانه فردایی وجود داشته باشد. البته هرگز هنار نصیحت نمیکند، شعار نمیدهد، داستان با تصویر کردن و قدرت القای قوی مخاطب را به این سمت و سو سوق میدهد.
با تمام اینها «تیراندازی در باکهد» افسردگی ندارد، هرچند هنار گاه قرص اعصاب میخورد و به روانپزشک مراجعه میکند اما اتفاقات خوب، باز هم برای او میافتد. این جا پردۀ دوم رمان آغاز میشود. جایی که خوشبختی باز هم در خانۀ هنار را میزند.
او مردی را مییابد که عاشقانه دوستش دارد و یک زندگی پر تجمل برایش فراهم میکند. اما هنار نه اینکه “نمیخواهد”، “نمیتواند” ببیند. او در گذشته مانده است. نمیتواند مرد دیگری را دوست بدارد، این را خیانت به شوهر اولش میبیند.
بنابراین پیام بخش دوم این است: چه بسا زندگیمان خوب باشد و ما به کوری دچار شده باشیم. در این قسمت متوجه میشویم چقدر خودمان در احساس بدبختیهایمان مقصریم.
نکتۀ دیگر در این رمان _که در ابتدا هم به آن اشاره کردم_ زبان دلچسب، ضربتی، بدون حشو و زواید و دلنشین آن است. نویسنده شخصیتهایی آفریده که میتوانند گسترش یابند. از کتاب خارج شوند و ما را بیشتر و بیشتر به خودمان بشناسانند. به ما نشان دهند ما چگونه با «مارک بارتنها» و «سهرابها» و «اخوان»های زندگیمان روبرو شدهایم.
عواطف شخصیت هنار بسیار واقعی است. او زنی است که به کارمندان شرکت همسرش و به معلم موسیقی وی حسادت دارد. این حسادت کاملا طبیعی و به دور از کاملنمایی به نمایش درآمده است.
نکتۀ تحسینبرانگیز دیگر کتاب حرکت منسجم دو زندگی موازی هنار باهم است. او بین گذشته و اکنون شناور است و فصول کوتاه کتاب _که حوصلۀ مخاطب را از هر جهت در نظر گرفته_ نیز این رفت و آمد دائمی زن را نشان میدهد. در خلال دو زندگی ترسیم دو فرهنگ شرق و غرب و بازنمایی تفاوتها و نقایص آن نیز از ویژگیهایی است که به جذابیت این اثر میافزاید.
فقر و ثروت، محرومیت و خوشبختی، تبعیض و حسادت و جنایت در این اثر دوشادوش هم اثری نیرومند خلق میکند تا مخاطب برای ساعتهایی بتواند حقیقت را از دریچهای دیگر ببیند. در نهایت اثر با حرکت از «کوری» به «بینایی» میرسد و با اراده به شروعی دوباره خاتمه مییابد. پایانی که مرا یاد این سرودۀ معروف «پل الوار » میاندازد:
به نام زندگی هرگز مگو هرگز
زمستان گذشته است
گلها شکفتهاند
باز زمانِ نغمهسرایی فرا رسیده است
و تو ای کبوتر من که در شکاف صخرهها و پشت سنگها پنهان هستی
بیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم و صورت زیبای تو را ببینم
زیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده است
تو را به جای همۀ کسانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همۀ روزگارانی که نمی زیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای خاطر نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همۀ کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم
سپیده که سر بزند در این بیشهزار خزان زده شاید دوباره گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز
فکر نمیکنم کسی که این رمان را بخواند دیگر هنار را از خاطر ببرد. امیدوارم از مطالعۀ این کتاب لذت ببرید. قطعاً شما در برخورد با آن، به زوایای بیشتری دست خواهید یافت که در این نوشتۀ مختصر به آن اشاره نشده است. و اینک بخشهایی از کتاب جهت آشنایی با قلم نویسنده:
شکمم تازه کمی بالا آمده بود که خانه را خریدی. خانه روی تپه بود و خانههای دیگر را با آن ارتفاع کوتاه و شیروانیهای رنگی و فوارههای آب و آن همه گل و گیاه انگار نقاشی کرده بودند در دور و اطرافمان. ماشینها تک و توک از خیابان پر از درختی که انتهایش پیدا نبود میگذشتند و آواز گنجشکها و شاید دهها پرندۀ دیگر از آفتاب عبور میکردند و به خوشبختیمان نوک میزدند.
ص 16
با همۀ خستگی نمیتوانم پلک روی هم بگذارم. به پدرت فکر میکنم. به این که به خاطر بیوفایی زنش چهطور خودش را از آن ارتفاع پرت میکند. درست مثل (سافو)ی شاعر از بیوفایی (فائون). با این تفاوت که سافو زن بوده و در یونان، و سعید حبیبی مرد بوده و در تهران.
ص49
به دکتر گفتم «از نوستالوژیا بدم میآید. دلتنگام میکند نمیخواهم دربارهاش فکر کنم، حرف بزنم یا بنویسم، حتا، حتا نمیخواهم آلبومهای عکس را ببینم. اما بعضی وقتها به قدری با تصویرهای روشناش به من نزدیک میشود که جدا شدن از آن غیرممکن است. مثل حالا…همین لحظه که صدای شر شر جوی آب را میشنوم. یک سبد پلاستیکی دست گرفتهام و همراه (روشنا) روی کرت سبزیجات که آن طرف باغ است خم شدهام که ریحان و تربچه و فلفل بچینم. اما حواسام همیشه پرتِ سکههایی است که از سربند روشنا آویزان شده روی پیشانیاش و با تکان خوردن او چغ چغ میکند.
ص 74
گفتی «متوجه اسمتان نشدم. حِنا یا هَنا؟» گفتم «هیچکدام. اسمم هَنار است.» اسمم را دوبار تکرار کردی بعد پرسیدی «این اسم از کجا میآید؟» شانههایم را بالا انداختم «حدس بزنید!»
چند لحظه سکوت کردی. صدای موسیقی بلند بود. خیلی بلند. کمی نزدیکتر آمدی «فرانسه ایتالیا؟ آرژانتین؟ یا… چه میدانم دیگر!» خندیدم «خب، خیلی دور رفتید. من ایرانیام. کوردم. هَنار هم به زبان کوردی یعنی انار.»
ص 76
همهچیز خبر از آن میدهد که شاید، شاید من هم مثل آن (خوان پرسیادو) که دیوانهوار از این دهکده به آن دهکده به جست و جوی (پدرو پارامو) میرفت، آنقدر به دنبال تو گشتهام، به دنبال تو گشتهام که خودم هم نفهمیدم نه واقعاً نفهمیدم کی و چهگونه مردهام. و امشب شاید… شاید تو آمدهای که بگویی اینجا، آن دنیای دیگر است. دنیای مردگان. مردگانی که خودشان هم نمیدانند مردهاند. در دلم فریاد میزنم «آی… ما زندهایم یا مرده؟»
ص 146
این رمان به همت نشر «ورا» روانۀ بازار کتاب شده است.
کتابهای دیگری که مطالعۀ آنها پیشنهاد میشود:
- رمانِ حافظ ناشنیده پند از ایرج پزشکزاد
- صلیب و صلابت (دربارۀ حلاج) از دکتر یحیی یثربی
- یوزپلنگانی که با من دویدهاند از بیژن نجدی
- قلندر و قلعه (رمانی دربارۀ سهروردی) از دکتر یثربی
- رمان جشن بیمعنایی از میلان کوندرا
- ترجمۀ تفسیر طبری از دکتر محمد دهقانی
- مامان و معنی زندگی از اروین یالوم
- خاطرات هلن کازانتزاکیس
- ظلمت در نیمروز اثر آرتور کوستلر
- پیر پرنیان اندیش (گفت و گو با هوشنگ ابتهاج)
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…