نقد و بررسی کتاب
دربارهی «تولدی دیگر» سرودهی فروغ فرخزاد
دربارهی تولدی دیگر/ فروغ فرخزاد
فرخزاد، فروغ / تولدی دیگر._تهران: مروارید، 1342،ص161
انتشار تولدی دیگر از شاعری که از این پیشتر کتابهای اسیر، دیوار و عصیان را منتشر کرده بود، حادثهئی غیرمنتظره بود که بحث فراوانی برانگیخت. فروغِ اسیر و گناه،… شاعری دردمند و صمیمی اما سانتیمانتال و کم عمق بود. او ناگهان در تولدی دیگر شاعری دیگر میشود و در ردیف بزرگترین شاعران نیمائی انسانگرای آن زمان_اخوان و شاملو_ قرار میگیرد. و این تحولِ ناگهانی، نکتهئی بود که بلافاصله مورد پرسش بسیاری کسان واقع میشود. و فروغ در این باره میگوید:
«[…] من اگر به اینجا_که جائی هم نیست رسیدهام_ فکر میکنم که تجربیات شخصی زندگی خودم عامل اصلیاش بوده. […]من شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام. من احتیاج داشتم که در خودم رشد کردم و این رشد زمان میخواست و میخواهد. با قرصهای ویتامین نمیشود یکمرتبه قد کشید. قد کشیدنِ ظاهریست. استخوانها که در خودشان نمیترکند. به هرحال یک وقتی شعر میگفتم، همینطور غریزی، در من میجوشید. روزی دو سه تا. توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی. خلاصه همینطور میگفتم. خیلی عاصی بودم. همینطور میگفتم. چون همینطور دیوان بود که پشت سر دیوان میخواندم و پر میشدم و چون پر میشدم و به هرحال استعدادکی هم داشتم ناچار باید یکجوری پس میدادم. نمیدانم اینها شعر بودند یا نه، فقط میدانم که خیلی «من» آن روزها بودند. صمیمانه بودند. و من میدانم که خیلی هم آسان بودند. من هنوز ساخته نشده بودم. زبان و شکل خودم را و دنیای فکر خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را میگذاریم زندگی خانوادگی. بعد یکمرتبه از تمام آن حرفها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبرا و طبیعتا عوض شد. دیوار و عصیان درواقع دست و پا زدنی مأیوسانه در میان دو مرحلهی زندگیست. آخرین نفس زدنهای پیش از یک نوع رهایی است. آدم به مرحلهی تفکر میرسد. در جوانی احساسات ریشههای سستی دارند. فقط جذبهشان بیشتر است. اگر بعدا به وسیلهی فکر رهبری نشوند و یا نتیجهی تفکر نباشند خشک میشوند و تمام میشوند. من به دنیای اطرافم، با اشیاء اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، آن را کشف کردم، و وقتی خواستم بگویمش، دیدم کلمه لازم دارم، کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا میشود. اگر میترسیدم، میمردم. اما نترسیدم. کلمهها را وارد کردم. به من چه که این کلمهها هنوز شاعرانه نشده است. جان که دارد. شاعرانهاش میکنیم. کلمهها که وارد شدند، در نتیجه احتیاج به تغییر و دستکاری در وزنها پیش آمد. اگر این احتیاج طبیعتا پیش نمیآد تأثیر نیما نمیتوانست کاری کند؛ او راهنمای من بود اما من سازندهی خودم بودم. من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم. […] وقتی که «شعری که زندگی است» را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که میشود ساده حرف زد، حتی سادهتر «شعری که زندگی است». یعنی به همین سادگی که من الان دارم با شما حرف میزنم. اما کشف کافی نیست، خب کشف کردم، بعد چه؟ حتی تقلید کردن هم تجربه میخواهد. باید در یک سیر طبیعی، در درون خودم و به مقتضای نیازهای فکری و حسی خودم به طرف این زبان میرفتم و این زبان خود به خود در من ساخته میشد. خیلی کاغذ سیاه کردم. حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی میخرم، ارزانتر است»
تولدی دیگر نه فقط تحولی در شعر فروغ، بلکه تحولی در شعر نو ایران به سوی شعر مدرن جهان بود. تولدی دیگر شعر نو فارسی را که به لحاظ محتوائی عموما در دو قطب ذهنگرائی درونگرایانه و برونگرائی تعیمی جریان داشت، با اتکاء به واقعیات روزمره و تاریخی و تجربیات شخصی، به مسیری واقعگرایانه رهنمون شد. و فروغ این نگاه به شعر و جهان را از نوشتههای نیما آموخته بود. او پس از انتشار تولدی دیگر در مصاحبهئی گفت:
«میما برای من آغازی بود. نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم و یکجور کمال انسانی، مثل حافظ. من که خواننده بودم حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرفهای مبتذل روزانه.[…] سادگی او مرا شگفت زده میکرد. بخصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهان با تمام پیچیدگیها و پرسشهای تاریک زندگی برخورد میکردم. […] ولی بیشترین اثری که نیما در من گذاشت در جهت زبان و فرمهای شعریش بود. […] مطمئنا از لحاظ فرمهای شعری و زبان از دریافتهای اوست که دارم استفاده میکنم، ولی از جهت دیگر، یعنی داشتن فضای فکری خاص و آنچه که در واقع جان شعر است میتوان بگویم از او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم، یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد. […] من میخواهم نگاه او را داشته باشم، اما در پنجرهی خودم نشسته باشم. […] نیما برای من مرحلهئی بود از زندگی شعری. اگر شعر من تغییری کرده[…] بدون شک از همین مرحله و همین آشنائی است. نیما چشم مرا باز کرد و گفت ببین. اما دیدن را خودم یاد گرفتم.»
البته همزمان با فروغ و قبل و بعد او هم شاعران زیادی به این درک رسیده بودند، ولی دیگران شاید از صمیمیت، تجربیات شخصی، پشتکار، نظم و بویژه استعداد درخشان فروغ بینصیب بودهاند.
اگرچه تحول شعر فروغ در عرصهی محتوا، چشمگیر و بدیع بود، نوآوری و خلاقیت او در حوزهی وزن نیز ارزشی کمتر نداشت. دومین تحول در وزن هزارسالهی عروض، بعد از نیما را فروغ ایجاد کرد. او در چگونگی راهیابی و دستیابی بدین مهم میگوید:
«[…] من به سابقهی شعری کلمات و اشیاء بیتوجهم. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبانی مثلا کلمهی انفجار را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه میکنم، میبینم چیزی دارد منفجر میشود. من وقتی میخواهم شعر بگویم دیگر به خودم که نمیتوانم خیانت کنم، اگر دید، دید امروزی باشد زبان هم کلمات خودش را پیدا میکند و هماهنگی در این کلمات را. وقتی زبان ساخته و یکدست و صمیمی شد، وزنِ خودش را با خودش میآورد و به وزنهای متداول تحمیل میکند. من جمله را به سادهترین شکلی که در مغزم ساخته میشود به روی کاغذ میآورم، و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده بیآنکه دیده شود، فقط آنها را حفظ میکند و نمیگذارد بیفتند. اگر کلمهی «انفجار» در وزن نمیگنجد و مثلا ایجاد «سکته» میکند. بسیار خب این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گرههای دیگر میشود اصل گره را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گرهها یکجور همشکلی و هماهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده؟ به نظر من حالا دیگر دورهی قربانی کردن «مفاهیم» به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد. من به این قضیه معتقدم. [اما] وزن باید از نو ساخته شود. و چیزی که وزن را میسازد و باید ادارهکنندهی وزن باشد_ برعکس گذشته_ زبان است. حس زبان، غریزهی کلمات، و آهنگ بیان طبیعی آنها. […] در زمینهی زبان و وزن به چه امکانهایی رسیدهام، من فقط میتوانم بگویم به صمیمیت و سادگی.
و در مصاحبهئی دیگر میگوید:
«[…] وزن باید مثل نخی باشد که کلمهها را به هم مربوط میکند، نه اینکه خودش را به کلمات تحمیل کند. […] وزن باید در شعر فارسی باشد. اگر کلمهئی در وزن نمیگنجد و سکته ایجاد میکند، از این سکتهها باید وزن ایجاد کرد. از تمام این، جا نیفتادنهای کلمات روزانه باید استفاده کرد و وزن ساخت. کارهای مختصر من در این زمینه برای استفاده از همین سکتهها بوده است.
هدیه
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم.
اگر به خانهی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.
منبع
تاریخ تحلیلی شعر نو
شمس لنگرودی
نشر مرکز
چاپ ششم
ج سوم
صص 105-110
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند