شعر امروز
چند شعر از «دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی»
دیباچه
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ، در رواقِ سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشکسال چه ترسی!
که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور…
در این زمانهی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب.
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار گذشته.
حریق شعلهی گوگردیِ بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست.
هزار آینه اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق.
زمین تهیست ز رندان؛
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»
ص 239-241
سفر به خیر
_«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
_«دل من گرفته زینجا،
هوسِ سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
_«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم…»
-«به کجا چنین شتابان؟»
_« به هرآن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
_«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران،
برسان سلامِ ما را.»
ص 243-242
دو خط
دیروز،
_چون دو واژه به یک معنی_
از ما دوگانه،
هریک
سرشارِ دیگری
اوجِ یگانگی.
و امروز چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر
یک افق
بینقطهی تلاقی و دیدار
حتی
در جاودانگی
صص210-209
سفرنامهی باران
آخرین برگ سفرنامهی باران
این است:
که زمین چرکین است.
ص163
آرزو
به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی کاش
یکی از آرزوهای تو باشم
ص15
پرسش
آسمان را بارها
با ابرهایی تیرهتر از این
دیدهام
اما بگو
ای برگ!
در افق این ابر شبگیران،
کاین چنین دلگیر و
بارانیست،
پاره اندوه کدامین یار ِ زندانیست؟
ص 438
این کیمیای هستی
با واژههای تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظهای که از شش سو میآمد.
آه این چه بود این نَفَسِ تازه،
باز،
در ریهی صبح.
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی؟
بردی مرا بدان سوی ملکوتِ زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود.
امروز
احساس میکنم
که واژههای شعرم را
از روی سبزههای سحرگاهی
برداشتهام.
ص 342-441
کوچ بنفشهها
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم باران
با خاک و ریشه
_میهن سیارشان_
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند:
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هرکجا که خواست.
در روشنای باران،
در آفتابِ پاک.
ص 169-168
منبع
آیینهای برای صداها
محمدرضا شفیعی کدکنی
نشر سخن
مطالب مرتبط
- دربارهی ادونیس؛ یادداشتی از شفیعی کدکنی
- یادداشتی از شفیعی کدکنی: معجزهی پروین
- چند سروده از ادونیس: ترجمه شفیعی کدکنی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند