شعر جهان
چهار شعر از «ناظم حکمت»؛ ترجمهی «احمد پوری»

سرود زندگی
موی افتاده به پیشانیت
ناگاه پس میرود
به یکباره در درون زمین چیزی میآشوبد.
درختان در تاریکی
به نجوا.
دوردستها
جایی که نگاه را راه نیست
ماه باید در کار طلوع باشد
اما هنوز در میانه آسمان نیست
تا از میان برگها پائین خزد
و شانههای تو را روشن کند.
اما میدانم
نسیمی با ماه سر خواهد رسید
درختان به نجوا خواهند شد
بازوان برهنهات خواهد لرزید
آن بالا
از میان شاخههای گمشده در تاریکی
چیزی بر پای تو چکید
به من نزدیکتر شدی
پوست برهنهات
چون پوست پرزدار میوهای
زیر انگشتانم.
نه ترانهای عاشقانه، نه اندیشهای خردمندانه
در برابرم درختان و پرندهها و حشرات
دستم بر تن همسرم.
امشب دیگر
نه سرِ نوشتن دارم، نه خواندن
نه دوست داشتن و نه دوست نداشتن.
دستم، ربان پلنگی در چشمه
دستم، برگ مو
پنجهی گرگ
میخزد، نفس میکشد، میخورد، میآشامد
دست من، دانهای رویان در خاک
نه ترانهای عاشقانه، نه اندیشهای خردمندانه
نه دوست داشتن و نه دوست نداشتن
دست من در اندیشهی تن زنم،
دست انسانی غارنشین است.
چون ریشهای که در دل زمین به نَمی رسد.
میگوید:
خوردن، آشامیدن، سرما، گرما، مبارزه
بو، رنگ، زندگی نه برای مردن
اما مردن برای زندگی…
اکنون
که موی حنائی زنم بر صورتم میخورد
چیزی در دل زمین میآشوبد
درختان در نجوا
ماه در دوردستها
پنهان از چشم، بالا میآید.
دستم بر تن زنم
در برابرم درختان، پرندهها، حشرات
من حق زندگی میخواهم
حق پلنگی در رودخانه
حق روئیدن دانه
حق انسان غارنشین.
صص19-17
آنها در رژهاند
عشق من
آنها در رژهاند
سرها به جلو، چشمها گشاده
شهر در لهیب ارغوانی آتش
جا پاها تا بیانتها
و مردم چون درختان
چون گوشت بر چنگک قصابی
تکه تکه میشوند
اما آسانتر
سریعتر.
عشق من
در میان جا پاها، سلاخیها
گاه تو را، نان را و آزادی را گم کردم
اما ایمانم را از کف ندادم
ایمانم به روزهائی که
از میان تاریکیها، ضجهها و گرسنگیها
حلقه بر درمان خواهد کوبید
با دستانی همه از آفتاب.
صص35-34
لباسی را که در نخستین…
لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسهخواهت را بلند کن
امروز، نه ملال نه اندوه
امروز، محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب.
صص44
چشمان بانوی من
چشمان بانوی من به رنگ میشی است
با امواجی سبز در درونشان
چون رگههای سبز بر طلا
یاران! چگونه است این
در این نه سال
بیآنکه دستم به دست او بخورد
من در اینجا پیر میشوم
او در آنجا.
محبوب من،
که گردن بلورینت چین میخورد
ما هرگز پیر نخواهیم شد
زیرا که پیری
یعنی جز خود به کسی دل نبستن.
صص67
منبع
تو را دوست دارم چون نان و نمک
ناظم حکمت
ترجمه احمد پوری
نشر چشمه
مطالب مرتبط
- خاطره ای در درونم است از آنا آخماتووا
- بلقیس از نزار قبانی
- خوشحالم شعری از مارینا تسوِ تایوا
- شعری با یک دم از اورهان ولی
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به رمان «هیچ دوستی بهجز کوهستان» نوشتۀ بهروز بوچانی
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 روز پیش
پس به نام زندگی / هرگز مگو هرگز
-
مولوی خوانی1 ماه پیش
«در هوایت بیقرارم روز و شب» با صدای شهرام ناظری
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به نمایشنامۀ «بانویی از تاکنا» نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
«زیباییِ وصلۀ ناجور بودن»: لیدیا یوکناویچ
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی3 هفته پیش
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
-
تحسین برانگیزها1 هفته پیش
«رازهای سطح» مستندی دربارۀ مریم میرزاخانی