شعر امروز
دو سروده از گراناز موسوی
دو سروده از گراناز موسوی
حرفهای روپوش سرمهای
حتا تمام ابرهای جهان را به تن کنم
باز ردایی به دوشم میافکنند
تا برهنه نباشم
اینجا نیمۀ تاریک ماه است
دستی که سیلی میزند
نمیداند
گاهی ماهیِ تُنگ
عاشق نهنگ میشود
بیهوده سرم داد میکشند
نمیدانند
دیگر ماهی شدهام
و رودخانهات از من گذشته است
نمیخواهم بیابانهای جهان را به تن کنم
و در سیارهای که هنوز رصد نکردهام
نفس بکشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسهات را پیدا نمیکنند
به کوچه باید رفت
گرچه ماشینها از میان ما و آفتاب میگذرند
به کوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمیشود
میخواهم در جنوبیترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمیخورد
آن که پرده را میکشد
نمیداند
همیشه صدای کسی که آن سوی خط ایستاده
فردا میرسد
بگذار هرچه میخواهند چفت در را بیندازند
امشب از نیمۀ تاریک ماه میآیم
و تمام پردهها و رداها را
تکه تکه خواهم کرد
بگذار برای بادبادک و شبتاب هم
اتاقی حوالیِ جهنم اجاره کنند
من هم خواهم رفت
میخواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم
اردیبهشت 76
دو سروده از گراناز موسوی
زنگ
اینهمه به آسمان نگاه کردیم و ندانستیم
ماه نقطۀ آخرِ خط است
و این هوای کوچک
دلشورههایمان را جا نمیدهد دیگر
فرار به کدام جنگل گریخته
جنگل
از کدام راه رفته است؟
از این همه دسته گل بر آب باید سوال کرد
حالا راهها از همان راهی که آمده بودند
بازمیگردند
حالا کلاغ پشت شیشه هم صابونهای کوچک و رنگی مرا
از یاد میبرد
حالا گلهای ملافه هم زیرِ غلتهای مدامِ من تا صبح
به زمین میچسبد
یعنی آسمان همینقدر بود؟
یعنی چشمان این ماهی سوخته هنوز جانب دریاست؟
از خیابان که میگذرم انگار
پیراهنی به تن قاصدکان در به در کردهاند
گمان میکنی آیا
با این خورشیدِ له شدۀ لای کرکره
باز هم میشود درد دل کرد؟
دیدی صدای مهربان سلام
هیچ زنگ این در را صدا نکرد
صدای پای شب در تمام کفشها بود
و آسمان من اما در این چمدان نه؟
ماه مثل هستۀ زنگولهای به پوست شب میخورد
زنگ
زنگ
از همان سطر اول انگار صدای زنگ میآمد
و حالا دنگ دنگ کلیسا نماز پرستوها را آشفته میکند
زندگی
زنگولهای نبود که به تخت بچگیمان دادند؟
اینجا
چه قدر بشقاب نشسته
آن جا
سرفههای آسمان
و لاشۀ قطارهای سنگ خورده
و بچههای گریخته از زنگهای تعطیلی
حالا فرار از همان راهی که آمده بود
بازمیگردد
برایم بنویس آیا هنوز عمان
لالای شبهای بندر است؟
این همه روزِ دست پاچه توی تقویم ریخت و ندانستم
با این زبانِ دست و پا شکسته نمیشود عاشق شد
و چشمان این ماهی سوخته هنوز جانب دریاست
آخرین قطار
از کنار ظرفهای نشسته میگذرد
و از گیلاسهای خالی
به جانب ملافههای سپید و سیبهای نچیده میرود
و گاهی زنگ میزند
آن خدایی که پشت گازهای شعلهور جنوب نعره میکشد
آنجا هم که زنگ مدرسه
زنگ تمام آینهها بود
پس آسمان در کدام چمدان؟
گاهی فکر میکنم
دستی که آتش را به پردهها کشاند
راه فرار را میداند؟
آنجا
زنگ یعنی بازرسیِ رنگها و موهایی که پنهانی
به تماشای آفتاب میرفتند
یعنی مرگ دستهجمعی دستهای خطخطی
و آن که سنگ به قطار میپراکند
جیغ زنگیِ بلندگوی ناظم بود
یعنی نه!
رنگ یعنی فقط سیاه سرمهای
اینجا
کاش زنگ در گاهی
سلامی به درگاه میآورد
کاش کسی میآمد
و ماه مثل هستۀ زنگولهای به پوست شب میخورد
آنجا
دوچرخه همیشه سهم پسرهاست
حالا تمام آن پسرهای نمرۀ چهار
مردانی که پنچری روزهایشان را میگیرند
حالا تمام آن گیسوان بافته
پشت شبهای پنجره
کنار اجاقهای سلام و خداحافظ
و انتظار زنگ دری که هیچکس آن سویش نیست
زنگ
زنگ
پس دیوانگی این همه تقویم بیدلیل نبود
زنگ
و بوق اشغال مطبهای افسردگی و فراموشی
اینجا و آنجا
حالا تمام آن روزها روی دستمان مانده
و هیچکس آن خیابان را تا انتها نرفت
حالا ما ماندهایم و سیم خاردار و زنگهای روی تفنگ
و ننگی که با هیچ رنگی پاک نمیشد و نشد
یادت هست؟
گاهی اگر زنگ خورد و روی تشکها
دستهایمان رفت بالا
باور نکن
دیگر قهرمانی روی سکو نیست
و زنگ
حرف تمام آینههاست
حالا صدای یاکریم همه جا هست و
این گوشی را کسی برنمیدارد
و تو با صدای این بوق ممتد
تمام خطهای اشغال را از یاد میبری
گوش کن
داری از یاد میبری
حالا تمام زنگها رژه میروند
زنگ
زنگ شترهای بیگانه
آهنگ وردهای تابستانی
شیهۀ اسب و یاسا و چشمهای تنگ
و حالا گور
گور
جای پای مرگ
و پیرمردی نارنجی
که هر روز کوچهای مرده را جارو میزند
گوش کن
داری از یاد میروی
این همه باد برای بردنمان بس نیست؟
از اینهمه دسته گل بر آب باید سؤال کرد
یعنی آسمان همینقدر بود؟
روزی آیا کسی قفل آن ضریح را باز میکند
و خورشید که مثل بادبادکی گیج
از آسمانی به آسمان دیگر میرود
دست مرا هم میگیرد؟
پیراهنی که پر از مرغان مهاجر است
در هیچ گنجهای جا نمیشود
و هیچ دیواری مگر اتاقِ خودم
وقت گریه بوی خزر نمیگیرد
آخرین قطار
پر از چشمان خالی از آسمان و موهای خالی از خورشید
به جانب ملافههای سفید و سیبهای نچیده
زنگ میزند
از بشقابهای شسته
با قطاری که دیگر نیست
به خانه میرسم
باد همسایهها را از پنجرهها برده
حالا تمام همسایهها مردهاند و انگار
پستچیهای جهان هم
تلفن دستها را روی سردردش گذاشته اما
دیگر نمیگرید
تنها زنگی دور
از قطاری که دیگر نیست
باز کن
در را
و تمام پنجرهها را
و دکمهها را
و دلت را
میواهم برگردم
دی 76
منبع
پابرهنه تا صبح
گراناز موسوی
نشر سالی
چاپ چهارم
مطالب بیشتر
- سرودههایی از گراناز موسوی
- نامه به مردی که نمیشناسم
- یادداشتی بر مجموعه شعر پابرهنه تا صبح سروده گراناز موسوی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…