شاعران ایران
نگاهی به زندگی پریشادخت شعر آدمیزادان
نگاهی به زندگی پریشادخت شعر آدمیزادان
فروغ فرخزاد ، پریشادخت شعر آدمیزادان {۱} بی شک از مشهورترین شعرای معاصر و مشهورترین شاعر زن در ایران است. اشعار او با لحنی زنانه و بی پروا آغاز شد و خیلی زود در جامعه بر سر زبانها افتاد، ولی کم کم به پختگی و زبان خاص خود رسید و فروغ یکی از شعرای جریان ساز معاصر شد. فروغ فرخزاد همواره در جامعهی ما با سانسور و بدبینی مردم مواجه بوده است؛ گویی فرهنگ سنتی ما تاب پذیرش زنی روشنفکر و مستقل که زندگیاش را وقف شعر و آزادیاش کرده است را نداشت. از زمان مرگ زودهنگام فروغ تا به امروز مطالب مختلفی درباره زندگی و اشعار او نوشته شده و از زوایای مختلف به او پرداخته شده است. در مقالهی پیش رو که در دو بخش تهیه و گردآوری شدهاست نگاهی دیگر به مسیر کوتاه ولی پر اتفاق زندگی این شاعر ارزشمند می اندازیم.
بخش اول، کودکی تا تولدی دیگر
کودکی و نوجوانی
فروغ فرخزاد در هشتم دی ماه ۱۳۱۳ در محلهی امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانیتبار به دنیا آمد. وی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش، سرهنگ محمد فرخزاد، فردی نظامی و سختگیر بود. فروغ درباره دوران کودکى خود مىگوید: «پدرم ما را از کودکى به آنچه که سختى نام دارد عادت داد. ما در پتو هاى سربازى خوابیده و بزرگ شدهایم در حالى که در خانهی ما پتوهاى اعلا و نرم هم یافت مىشد. پدرم ما را با روش خاصى که در تربیت فرزندانش اتخاذ کرده بود پرورش داد.»
نظام دیکتاتوری و مرد سالاری حاکم بر زندگی آنها بعدها منجر به طغیان و سرکشی فروغ شد و همانطور که بارها و بارها شنیدهایم در توصیف فروغ اولین خصوصیتی که عنوان می شود سنت شکنی، عصیانگری و هنجارشکنی بوده است . همانگونه که فروغ خود در جایی مینویسد: «شاید پدر من از اینکه دختر پررو و خودسری مثل من دارد زیاد خشنود نباشد.» یا درنامهای که برای پدرش مینویسد چنین عنوان میکند که : «پدر! من از وقتی خودم را شناختم، سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی شروع شد، من میخواستم و میخواهم بزرگ باشم.»
او در نامه ای که از مونیخ برای پدرش فرستاده می نویسد که اگر همه ی حرف هایش را برای پدرش بزند یک کتاب خواهد شد اما میترسد که متاثر شود. «…درد بزرگ من این است که شما هرگز مرا نمیشناسید. و هیچ وقت نخواستید مرا بشناسید… یادم میآید وقتی من در خانه برای خودم کتابهای فلسفی میخواندم… شما راجع به من اظهار عقیده میکردید که دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجلههای مزخرف فکرم فاسد شده، آن وقت توی خودم خرد میشدم، و از این که در خانه اینقدر غریبه هستم اشک توی چشمهایم جمع میشد و سعی میکردم خفه بشوم.. یا هزار نکتهی دیگر نظیر این، که شاید در نفس خود زیاد مهم نباشد اما هر کدام به تنهایی برای خرد کردن روحیه و شخصیت فردی کافی هستند.»
او مینویسد که پدرش میتوانست با مهربانی فرزندانش را راهنمایی کند، اما در عوض با خشونتش آنها را از خودش میترساند: «چه بسا اوقات که روح من در اثر ارتکاب خطایی از پشیمانی و ندامت میلرزید و دلم میخواست که پیش شما بیایم و بگویم که چه کردهام و از شما بخواهم که مرا نصیحت کنید و مثل همیشه ترسیدهام و حس کردهام که با شما بیگانه هستم.»
فروغ از ابتدای نوجوانی علاقه و استعداد زیادی در زمینه شعر و نوشتن داشت. پدر شعر می خواند و او با علاقه گوش میداد که با ادبیات آشنا شود. استعداد فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشای او باور نمیکرد که خودش انشاهایش را نوشته باشد.
خودش درباره نوجوانی اش چنین میگوید:«وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم، خیلی غزل میساختم و هیچ وقت آنها را چاپ نکردم… یک وقتی شعر میگفتم، همین طور غریزی در من میجوشید. روزی دو سه تا، توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی، خلاصه همین طور میگفتم. خیلی عاصی بودم. همین طورمیگفتم. چون همینطور دیوان بود که پشت سر دیوان میخواندم و پر میشدم، و به هر حال استعدادکی هم داشتم، ناچار باید یک جوری پس میدادم.»
جوانی، شعر، ازدواج و جدایی
فروغ فرخزاد در سن شانزده سالگی عاشق پرویز شاپور شد. پرویز نویسنده و روزنامه نگار بود و شهرت او به دلیل نگارش کاریکلماتور، نوشتههای کوتاه (اغلب تک خطی) است که دیدی شاعرانه و طنزآمیز دارند. شاپور علاوه بر آفرینش کاریکلماتورها، در طراحی سیاهقلم نیز توانا بود.
مادر فروغ و مادر پرویز شاپور دختر خاله بودند و شاپور گاه به همراه مادرش به خانهی فروغ میآمد و برای او و برادر کوچکترش قصه میگفت. به نظر میرسد ظاهر آرام، معقول، آراسته و شوخ طبعی شاپور برای دختر نوجوانی چون فروغ که در خانوادهای خشک و رسمی زندگی میکرد جذابیت داشت. اما از آغاز همه با این پیوند، به دلیل اختلاف سن زیاد شاپور و فروغ، مخالف بودند. از این رو، این دو به نامهنگاری روی آوردند و شاپور با نام مستعار«جواد شریعتی» (که فروغ برای او انتخاب کرده بود) نامههای خود را به واسطهی سیروس بهمن (شوهر پوران، خواهر فروغ) و گاهی فریدون (برادر فروغ) با یکدیگر رد و بدل میکردند.
سرانجام در سال۱۳۳۰ این دو، پس از کش و قوسهای فراوان، با یکدیگر ازدواج کردند. به تعبیر پوران فرخزاد «فروغ پر احساس و نا آرام و دیوانه» در شانزده سالگی با پرویز شاپوری ازدواج کرد که «مردی عادی، منطقی و حسابگر» بود. یک سال بعد، مقارن با تولد تنها فرزندشان،کامیار، فروغ نخستین مجموعهی اشعارش را با نام «اسیر» منتشر کرد. به نظر میرسد از همین سال و همین کتاب اختلافات این دو آغاز میشود. دنیای شعر و روشنفکری که فروغ وارد آن شده بود با زندگی آرام و خانوادگی وی همخوانی نداشت.
سرانجام در آبان سال ۱۳۳۴ فروغ و پرویز شاپور از یکدیگر جدا میشوند و طبق قانون، کامیار نزد پرویز میماند. پرویز به بهانهی دو هوا شدن بچه اجازهی دیدار او را به مادر نمیدهد و فروغ تا آخر عمر هرگز فرزندش را نمیبیند.
پرویز و فروغ هر دو در آغاز جدایی، از ازدواج با یکدیگر ابراز تنفر و انزجار میکنند. فروغ در نامهای به ابراهیم گلستان از ازدواجش ابراز پشیمانی میکند و می نویسد: «آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی، پایههای زندگی آیندهی مرا متزلزل کرد…» با این حال به نظر می رسد فروغ همواره به عشق اولش احترام و علاقه داشته است. تا مدتی بعد از جدایی پرویز به فروغ کمک مالی میکرد و فروغ نیز با انتشار مجموعهی«دیوار» در سال ۱۳۳۵ در آغاز آن مینویسد: « تقدیم به پرویز، به یاد گذشتهی مشترکمان و به این امید که هدیهی ناچیز من بتواند پاسخی به محبت های بیکران او باشد.»
به باور عمران صلاحی، شاعر و دوست صمیمی شاپور و هم محل فروغ(در کودکی) : «فروغ در نامههایی که بعد از جدایی از پرویز برای او نوشته، عاشقتر از همیشه است.»
نامههای فروغ به پرویز بعداً توسط کامیار پسر فروغ و عمران صلاحی درکتابی با نام اولین تپشهای عاشقانهی قلبم منتشر شد. این کتاب شامل ۱۶ نامه پیش از ازدواج، ۲۲ نامه در زمان زندگی مشترک و ۱۸ نامه بعد از جدایی تا ۲۱ سالگی فروغ است. فروغ و پرویز پس از جدایی و در مدت سفر فروغ به ایتالیا همچنان به نامهنگاری ادامه میدادند و در این نامهها فروغ همواره از محبت و مهربانی شاپور صحبت میکند:
«…من که نتوانستم در زندگی برای تو زن خوبی باشم ولی امیدوارم تو مرا همچنان به دوستی خودت قبول داشته باشی . همچنان که من هم هنوز و برای همیشه تو را تنها کسی میدانم که میتوانم به او از صمیم قلب اعتماد داشته باشم و دردم را با او در میان بگذارم.
…تو را قسم میدهم جان کامی و به یاد روزهایی که با هم زندگی میکردیم و همدیگر را دوست داشتیم و حالا حسرت یک لحظهاش را میخورم اگر من بدی کردهام مرا ببخش. من عوض شدهام خیلی عوض شدهام. من بچه بودم و حالا زندگی سخت مرا حیران کرده. پرویز گذشته را فراموش کن و به خاطر این که من لااقل بتوانم اینجا با فکر راحت درس بخوانم گاهی اوقات برای من از حال کامی بنویس٫٫»
مدتی بعد از سفر فروغ به ایتالیا، پرویز به نامههای فروغ پاسخ نمیدهد و ارتباط آنها قطع میشود:
«پرویز تا حالا اقلاً ۱۰ تا نامه برایت نوشتهام و نفرستادهام. نمیدانم چرا؟ فکر میکردم که تو دیگر دوستم نداری چون اصلاً به نامههایم جواب ندادی و چند روز پیش هم که یک کتاب برایم فرستاده بودی هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زیر و رو کردم بلکه یک کلمه برایم نوشته باشی دیدم که نه هیچ چیز نیست. سخت اندوهگین هستم قرار بود برایم نامه بنویسی قرار بود مال هم باشیم اما تو یا فراموشم کردهای یا آنقدر مرا لایق ندانستی که دو مرتبه برایم نامه بنویسی اما پرویز من همیشه به یاد تو هستم… »
فروغ بین شاپور و زندگی خانوادگی و شعر باید یکی را انتخاب میکرد و زندگی خود را وقف آن میساخت. همانطور که چنین مینویسد: «مسئله همین است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی، خودت را قربانی شعر کن. از خیلی حرف و حسابها بگذر. خیلی خوشبختیهای ساده و راضی کننده را کنار بگذار. دور خودت را دیواری بساز و در داخل محیط این دیوار از نو شروع کن به دنیا آمدن و شکل گرفتن و فکرکردن و کشف کردن معانی مختلف مفاهیم مختلف… من همین کار را میکنم- اما تلخ است- خیلی تلخ است. و استقامت و ظرفیت میخواهد… »
فروغ بعد از جدایی از شاپور مدتی نزد خانواده برگشت اما نتوانست با آنها زندگی کند و به کمک دوستانش خانه ای اجاره کرد و به تنهایی به زندگی ادامه داد. پوران خواهر فروغ مىگوید:« وقتى شعر گناه و دیگر اشعارش چاپ شد، شعرا و هنرمندان دورهاش کردند و پدرم سخت مخالف این کارهاى فروغ بود، مىگفت فروغ باعث ننگ خانوادهی ما است و بعد هم فروغ را از خانه بیرون کرد.»
در زمان جدایی فروغ، پاورقی «شکوفههای کبود» از ناصر خدایار در مجلهی روشنفکر چاپ شد. ناصر خدایار دوست شاپور بود که یک هفته در منزل فروغ و شاپور اقامت داشت. خدایار، بعد از بازگشت از اهواز، در مجله روشنفکر شروع به چاپ داستان شکوفههای کبود کرد که در آن گوشه هایی از زندگی فروغ فرخزاد مطرح شده بود .فروغ از چاپ این داستان که حاصل و نتیجه حضور خدایار در خانه اش بود، به قدری عصبانی شد که تا مدت ها بعد، همیشه میگفت « از این واقعه به طور دردناکی پشیمان و شرمندهام . در تمام زندگیم فقط از یک جهت احساس پشیمانی میکنم و آن هم همین ماجرای بچهگانه و ابلهانه است»
بعد از این اتفاق و با توجه به مشکلات خانوادگی، فروغ مدتی در بیمارستان روانی رضاعی بستری میشود. نادر نادرپور، در مورد این اتفاق چنین میگوید: « یک روز صبح فریدون به من تلفن کرد و خبر داد که فروغ حالش به هم خورده و او را به آسایشگاه دکتر رضاعی بردهاند و چون علت را پرسیدم، گفت فروغ از چاپ داستان شکوفه های کبود ناصر خدایار که چاپش از دو هفته پیش در روشنفکر شروع شده، التهاب و ناراحتی شدید روحی پیدا کرده و افزود هر چه به خدایار اصرار کردم تا از چاپ این داستان منصرفش کنم، قبول نکرد و فروغ از دیشب حالت غیر عادی پیدا کرد و امروز او را به آسایشگاه بردیم. فروغ نزدیک به یک ماه در آسایشگاه بستری بود، با تزریق انسولین مداوایش میکردند و در تمام این مدت، داستان شکوفه های کبود منتشر میشد.» البته ناصرخدایار بعدها ادعا کرد که پاورقی مزبور را دو ماه قبل از آن دیدار نوشته بود وانتساب آن به فروغ توطئهی خواهر او بخاطر سیاهنمایی خدایار در پیش فروغ بوده است.
سفر به اروپا
در تیر ماه سال ۱۳۳۵ و بعد از چاپ مجموعهی دیوار، فروغ به رم و پس از هفت ماه اقامت در ایتالیا از رم به مونیخ، نزد برادر بزرگترش امیرمسعود میرود. بعدها در خاطراتش چنین مینویسد: «فشار زندگی، فشار محیط، و فشار زنجیرهایی که به دست و پایم بسته بود و من با همهی نیرویم برای ایستادگی در مقابل آنها تلاش میکردم خسته و پریشانم کرده بود. من میخواستم یک “زن” یعنی یک “بشر” باشم.»
و در نامهای به پدرش: «… حالا چرا اینجا [مونیخ] آمدم و چرا رنج گرسنگی و دربهدری و هزار بدبختی دیگر را تحمل میکنم، برای این که من خانه را دوست دارم. من دلم نمیخواست صبح تا شب توی خیابانها بدون هدف راه بروم و از خستگی و فشار روحی صحبت هر کس و ناکسی را تحمل کنم فقط برای این که در خانه غریبه هستم و نمیتوانم خودم را بشناسانم و آرامشی داشته باشم. حالا آمدهام اینجا … آزاد هستم، همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید.»
درمرداد ۱۳۳۶ فروغ به تهران برگشته و در یک خانهی اجاره ای ساکن میشود. «تابستانها تمام این پنجرهها که حالا بسته و تاریک است، تا دیروقت شب باز و روشن میماند و من در هر موقع شب که از کنار آنها میگذرم، با چندین جفت چشم کنجکاو و فضول مواجه میشوم که گویی با جسارت و وقاحت تمام از من میپرسند: «تا حالا کجا بودی؟» میخواهند ببینند من با چه کسی به خانه برگشتهام و چه کسی مرا تا خانهام مشایعت کرده است.»
آشنایی با ابراهیم گلستان، ورود به دنیای سینما و تولدی دیگر
در شهریور ۱۳۳۷ فروغ با ابراهیم گلستان آشنا میشود. ابراهیم گلستان کارگردان، داستاننویس، مترجم، روزنامهنگار، و عکاس صاحب سبکی است و این آشنایی زمینهساز پیشرفت و تحول فکری فروغ میشود. صادق چوبک چنین میگوید: «به عقیدهی شخص من… نفوذ و دانش ابراهیم گلستان در تکوین شخصیت فروغ تأثیری به سزا داشت… این عقیدهی شخص من است. این ابداً از قدر فروغ کم نمیکند. من شاهد بودم که فروغ از طریق گلستان به مطالعه و کتابخوانی، یعنی کتاب خوب جستجو کردن و کتاب خوب خواندن کشانده شد، و حتی رغبت نشان داد…»
اما ابراهیم گلستان چندان موافق این نظر نیست: «… من مطلقاً این حرفها را باور نمیکنم، این بیانصافیست! … خب این کار را فهرست فلان کتابخانه هم میتواند در حق یک تقاضا کننده انجام بدهد. اگر همین حد و پایه باشد، چیزیست که قبولش دارم! … این بیانصافی است. این توهین به حیطهی اوست. هیچ میل ندارم اینگونه استنباطها را بشنوم. من اگر آنچنان کیمیاگر قابل هستم که میتوانم از زغال الماس بسازم… چرا در مورد خودم غفلت کردهام؟…»
در ادامه ی آشنایی با گلستان، فروغ وارد دنیای فیلمسازی میشود؛ گذراندن دورهی کارآموزی حرفهای برای کارهای صدابرداری و تعمیر دستگاهها در اروپا، تهیهی مقدمات چند فیلم مستند برای گلستان فیلم، بازی و همکاری در تهیهی فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران ، تهیه چند فیلم تبلیغاتی، چند تجربهی مشترک دیگر با گلستان و در نهایت ساختن فیلم “خانه سیاه است” از یک جذامخانه در تبریز٫ این فیلم به سفارش «جمعیت کمک به جذامیان» در پاییز سال ۱۳۴۱ در «سازمان فیلم گلستان» و با تهیه کنندگی ابراهیم گلستان و کارگردانی فروغ فرخزاد ساخته شد.
فروغ در مصاحبهای با مجلهی روشنفکر در اول اسفند ۱۳۴۲ دربارهی ساخت این فیلم چنین میگوید:
« به نظر من، این فیلم، فیلمی است از زندگی جذامیها و در عین حال از خود زندگی. نمونهای از زندگی عمومی. این تصویری است از هر اجتماع دربسته و محصور. تصویری است از عاطل بودن، منزوی بودن و جدا بودن، بیهوده بودن. حتی آدمهای سالم نیز ممکن است در اجتماعِ به ظاهر سالم بیرون از جذامخانه، همین خصوصیات روحی را داشته باشند و حال آنکه جذام ندارند. جوانی که توی خیابان بی هدف راه میرود، با آن جوان جذامی که توی فیلم کنار دیوار مدام راه میرود فرقی ندارد. این جوان هم دردهایی دارد که ما نمیدانیم.»
“خانه سیاه است” در زمستان ۱۳۴۲ ازفستیوال اوبرهاوزن ایتالیا جایزه بهترین فیلم مستند را به دست آورد. هرچند دریافت این جایزه برای فروغ اتفاق چندان مهمی نبود:
«اصلاً قضیه برایم بیتفاوت بود. من لذتی را که باید میبردم، از کار برده بودم. ممکن است یک عروسک هم به من جایزه بدهند، عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم یک نوع عروسک است. مهم این است که من به کارم اطمینان داشته باشم و احساس رضایت بکنم. حالا اگر تمام مردم دنیا هم جمع شوند و مثلاً تخممرغ گندیده به من بزنند مهم نیست. اگر این اطمینان و رضایت شخصی نباشد، تمام جایزههای فستیوالهای دنیا را هم که توی سینی بریزند و برایم بیاورند، ارزش ندارد.»
فروغ در مصاحبهای درمورد ورودبه دنیای فیلمسازی چنین میگوید:« [سینما] برای من یک راه بیان است. این که من یک عمر شعر گفتم، دلیل نمیشود که شعر تنها وسیلهی بیان است. من از سینما خوشم میآید، در هر زمینهی دیگر هم بتوانم کار میکنم. اگر شعر نبود، در تئاتر بازی میکنم. اگر تئاتر نبود، فیلم میسازم. ادامه دادنش بستگی به این دارد که حرفهای من ادامه داشته باشد، البته اگر حرفی داشته باشم.»
اواخر زمستان سال ۱۳۴۲ مجموعهی “تولدی دیگر” شامل ۳۵ قطعه شعر از سالهای ۳۸ تا ۴۲ توسط نشر مروارید چاپ می شود. در «بجای مقدمه» این کتاب تقدیم نامهای قرار گرفته که به سادگی میگوید: «به ا. گ.» و سپس بندی از شعر تولدی دیگر آمده است. مجموعهی “تولدی دیگر” چهره ی جدیدی از اشعار فروغ و توانایی وی را نشان داد. تحول و عمق فکری شاعر در این مجموعه شعر به وضوح قابل درک است؛ تا جایی که مهدی اخوان ثالث در مورد آن چنین مینویسد:« من معتقدم تولدی دیگر نه تنها برای فروغ تولد تازهای بود بلکه مولود همایون شعر زنده و پیشرو امروز ما و تولدی تازه برای شعر پارسی است.»
منابع:
- نامی که مهدی اخوان ثالث به فروغ داده بود
نشریه کاروان مهر، شماره ۴ و ۵، ویژه نامه فروغ فرخزاد - فروغ در باغ خاطره ها، گردآورنده مهستی شاهرخی
گزیده اشعار فروغ فرخزاد، انتشارات کاروان
اولین تپشهای عاشقانهی قلبم، نامههای فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور، انتشارات مروارید
ویکی پدیای فارسی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند