با ما همراه باشید

شعر فارسی

چند شعر که برای «فروغِ فرخزاد» سروده شدند

مرثیه

 

چند عاشقانه به مناسبت زادروز ِخسرو ِشعر معاصر؛ «احمد شاملو»

 

به جستجوی تو

بر درگاه کوه می‌گریم

در آستانۀ دریا و علف.

 

به جستجوی تو

در معبر بادها می‌گریم،

در چار راه فصول،

در چارچوب شکستۀ پنجره‌ای

که آسمان ابر آلوده را

قابی کهنه می‌گیرد

 

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

ورق خواهد خورد؟

 

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است

و جاودانگی

رازش را

با تو در میان نهاد

پس به هیأت گنجی درآمدی:

بایسته و آز انگیز

گنجی از آن دست

که تملک خاک را و دیاران را

از این سان

دلپذیر کرده است!

 

نامت سپیده‌دمی است که بر پیشانی آسمان می‌گذرد

متبرک باد نام تو

و ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را…

(احمد شاملو

از کتاب فروغ جاودانه)

 

 

دریغ و درد

آخر شاهنامه شعری از اخوان ثالث

 

چه دردآلود و وحشتناک!

نمیگردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود؟ این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟

که غمگین باغ بی‌آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز

بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون و خوشخوان نیز.

چه جانسوز و چه وحشت‌آور است این درد

نمی‌خواهم، نمی‌آید مرا باور

و من با این شبیخون‌های بی‌شرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می‌آید از این زندگی دیگر.

 

بسی پیغام‌ها، سوگندها دادم

خدا را با شکسته‌تر دل و با خسته‌تر خاطر

نهادم دست‌های خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار

تو را هم با تو سوگند، آی

مکن، مپسند این، مگذار

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجۀ بغضی گلویت را

نمی‌دانی چه چنگی در جگر می‌افکند این درد

خداوندا! خداوندا!

به هرچه نیک و نیکی، هرچه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین تنها تو می‌دانی چه باید کرد

نمی‌دانم، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست

تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده مانده است او

و بینم باز هست و باز خندان است خوش؛ بر روی دشمن هم

و بینم باز

گشوده در به روی دوست

نشسته مهربان و گربه‌اش را بر روی دامن نشانده است او…

الا یا هرچه زین جنبنده‌ای،جانی، جمادی یا نبات از تو

سپهر و آن همه دختر

زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهان‌ها با جهان‌ها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

و سوگندی و زنهاری

الا یا هرچه هست کائنات از تو

به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می‌کنم_بی‌شک_ همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

مکن، مپسند این، مگذار

ببین، آخر پناه آورده‌ای زنهار می‌خواهد

پس از عمری، همین یک آرزو، یک خواست

همین یکبار می‌خواهد

ببین، غمگین دلم با وحشت و با درد می‌گرید

خداوندا، به حق هرچه مردانند

ببین، یک مرد می‌گرید…

 

چه سود اما، دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی‌روزن

در این شب‌های شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما، دولت ما، چشم و چراغ ما

برفت از دست

 

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه‌تر از هرچه مردانند

آن آزاده، آن آزاد

 

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان‌ها را ز چشم اختران دوردست شعر

به خاک او نثاری هست، هر شب، پاک.

 

(مهدی اخوان ثالث

صص887-885

از کتاب فروغِ جاودانه

به کوشش عبدالرضا اکبری)

 

 

دوست

بزرگ بود و از اهالی امروز

و با تمام افق‌های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک‌هاش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد.

و دست‌هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما هل داد

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد

و او به شیوۀ باران پر از طراوت تکرار بود.

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می‌شد

همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد

همیشه رشتۀ صحبت را

به چفت آب گره می‌زد.

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفۀ سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجۀ یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفت.

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصلۀ نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم.

 

(سهراب سپهری

هشت کتاب، صص246-245)

 

پلک‌ها

پلک را کنار می‌زنم

چشم‌ها به سوی آسمان بود

آسمان که آفتاب داشت.

 

مقاومت نمی‌کنم

چیزی را ثابت نمی‌کنم

از منطق هراس ندارم

منطق، بوی عطر گرفته ست

بیرون آمدم

گفتم: نیست

فصل‌ها هستند.

برای اندوه، نمی‌دانستم

از چه کسی باید تقلید کنم

روز آفتاب بود

روز آفتاب بود و اسم بود و چنگ

باران، خروش خندۀ این پیر زن را داشت

که خجل، از کنار ما گذشت

نه

شمع خاموش شد

این همه را نمی‌توان برای تقلید اندوه باور کرد

راه به آب روان نمی‌رسید.

 

(احمدرضا احمدی

ص 895

از کتاب فروغ جاودانه)

 

در باد

یادداشتی بر آتشی برای آتشی دیگرِ شهرام شیدایی

چیزی در من می‌میرد

هر قدر که زنده‌گی کنم

 

باد می‌آید و می‌رود

چیزی به جا نمی‌گذارد

مگر گذشتۀ خویش را

 

گاهی فکر می‌کنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی

در گذشتۀ من

 

انگار تمام آشیانه‌های پرنده‌گان

پنجه‌های باز شدۀ مهربان دست‌های توست

دست‌هایت را، برای پرنده‌ها، جا گذاشته‌ای

 

ابرها فکرهای مرا به تو می‌پیوندد

به همان دنیایی که در آن

نه تو هستی و نه من

که در آن، تنها فکرهای سردشده‌مان می‌توانند

همدیگر را ببوسند

دنیای خیال نیز غنیمتی‌ست

وقتی که می‌گویند تو مرده‌ای

 

تو کنار رفته‌ای از دنیا

به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست

 مثل این‌که همۀ حرف‌هایت را به گنجشک‌ها گفته‌ای

به جوانه‌ها

به درختان و سایه‌هاشان

به خوشه‌های گندم

تنها زمانی که می‌رسیدند و ترک برمی‌داشتند

فکر نمی‌کردی که می‌شود میان این همه چیز

دست‌ها و چشم‌های تو را پیدا کرد؟

فکر نمی‌کردی که صدای یک رودخانه

بتواند دلتنگی ماه و مرا یک‌جا بشوید و

بیاید به صدا کردنِ تو؟

 

تو از آن‌سوی اگر

انکار کنی زمان را

ما به هم خواهیم پیوست

 

(شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر

صص 44-45)

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها