با ما همراه باشید

سهراب سپهری

لحظاتی با اشعار سهراب سپهری

لحظاتی با اشعار با سهراب سپهری

لحظاتی با اشعار سهراب سپهری

لحظاتی با اشعار با سهراب سپهری

نیلوفر

از مرز خوابم می‌گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

در پس درهای شیشه‌ای رویاها،

در مرداب بی ته آیینه‌ها،

هر جا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی او لحظه لحظه در تهی من می‌ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می‌مردم.

بام ایوان فرو می‌ریزد

و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون‌ها می‌پیچد.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:

نیلوفر به همه زندگی‌ام پیچیده بود.

در رگ‌هایش، من بودم که می‌دویدم.

هستی‌اش در من ریشه داشت،

همۀ من بود.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

ص83-82

 

مرغ افسانه

پنجره‌ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.

میان بیداری و خواب

پرتاب شده بود.

بیراهه فضا را پیمود،

چرخی زد

و کنار مردابی به زمین نشست.

تپش‌هایش با مرداب آمیخت.

مرداب کم کم زیبا شد.

گیاهی در آن رویید،

گیاهی تاریک و زیبا.

مرغ افسانه سینه خود را شکافت:

تهی درونش شبیه گیاهی بود .

شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند.

وجودش تلخ شد:

خلوت شفافش کدر شده بود.

چرا آمد؟

از روی زمین پر کشید،

بیراهه‌ای را پیمود

و از پنجره‌ای به درون رفت.

مرد، آنجا بود.

انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد.

مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،

سینه او را شکافت

و به درون او رفت.

او از شکاف سینه‌اش نگریست:

درونش تاریک و زیبا شده بود.

و به روح خطا شباهت داشت.

شکاف سینه‌اش را با پیراهن خود پوشاند،

در فضا به پرواز آمد

و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت.

مرغ افسانه بر بام گمشده‌ای نشسته بود.

وزشی بر تار و پودش گذشت:

گیاهی در خلوت درونش رویید،

از شکاف سینه‌اش سر بیرون کشید

و برگ‌هایش را در ته آسمان گم کرد.

زندگی‌اش در رگ‌های گیاه بالا می‌رفت.

اوجی صدایش می‌زد.

گیاه از شکاف سینه‌اش به درون رفت

و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

بال‌هایش را گشود

و خود را به بیراهه فضا سپرد.

گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

چرخی زد

و از در معبد به درون رفت.

فضا با روشنی بیرنگی پر بود.

برابر محراب

وهمی نوسان یافت:

از همه لحظه‌های زندگی‌اش محرابی گذشته بود

و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.

خودش را در مرز یک رویا دید.

به خاک افتاد.

لحظه‌ای در فراموشی ریخت.

سر برداشت:

محراب زیبا شده بود.

پرتویی در مرمر محراب دید

تاریک و زیبا.

ناشناسی خود را آشفته دید.

چرا آمد؟

بال‌هایش را گشود

و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.

زن در جاده‌ای می‌رفت.

پیامی در سر راهش بود:

مرغی بر فراز سرش فرود آمد.

زن میان دو رویا عریان شد.

مرغ افسانه سینه او را شکافت

و به درون رفت.

زن در فضا به پرواز آمد.

مرد در اتاقش بود.

انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد

و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می‌خزید.

زنی از پنجره فرود آمد

تاریک و زیبا.

به روح خطا شباهت داشت.

مرد به چشمانش نگریست:

همه خواب‌هایش در ته آنها جا مانده بود.

مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید

و نگاهش به سایه آنها افتاد.

گفتی سیاه پرده توری بود

که روی وجودش افتاده بود.

چرا آمد؟

بال‌هایش را گشود

و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.

مرد تنها بود.

تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید.

وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.

وزشی نا پیدا می‌گذشت:

تصویر کم کم زیبا می‌شد

و بر نوسان دردناکی پایان می‌داد.

مرغ افسانه آمده بود.

اتاق را خالی دید.

و خودش را در جای دیگر یافت.

آیا تصویر

دامی نبود

که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟

چرا آمد؟

بال‌هایش را گشود

و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.

مرد در بستر خود خوابیده بود.

وجودش به مردابی شباهت داشت.

درختی در چشمانش روییده بود

و شاخ و برگش فضا را پر می‌کرد.

رگ‌های درخت

از زندگی گمشده‌ای پر بود.

بر شاخ درخت

مرغ افسانه نشسته بود.

از شکاف سینه‌اش به درون نگریست:

تهی درونش شبیه درختی بود.

شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند،

بال‌هایش را گشود

و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.

درختی میان دو لحظه می‌پژمرد.

اتاقی با آستانه خود می‌رسید.

مرغی به بیراهه فضا را می‌پیمود.

و پنجره‌ای در مرز شب و روز گم شده بود.

صص76-81

 

باغی در صدا

در باغی رها شده بودم.

نوری بیرنگ و سبک بر من می‌وزید.

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟

هوای باغ از من می‌گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می‌لغزید.

آیا این باغ

سایه روحی نبود

که لحظه‌ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟

ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،

صدایی که به هیچ شباهت داشت.

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می‌کرد.

همیشه از روزنه‌ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی‌ام رها شده بود.

سرچشمه صدا گم بود:

من ناگاه آمده بودم.

خستگی در من نبود:

راهی پیموده نشد.

آیا پیش از این زندگی‌ام فضایی دیگر داشت؟

ناگهان رنگی دمید:

پیکری روی علف‌ها افتاده بود.

انسانی که شباهت دوری با خود داشت.

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش‌هایش.

زندگی اش آهسته بود.

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.

وزشی برخاست

دریچه‌ای بر خیرگی‌ام گشود:

روشنی تندی به باغ آمد.

باغ می‌پژمرد

و من به درون دریچه رها می‌شدم.

صص74-75

 

منبع

هشت کتاب

سهراب سپهری

نشر گفتمان اندیشه معاصر

از مجموعۀ زندگی خواب‌ها

 

بیشتر بخوانید

  1. صدای پای آب/ سهراب سپهری
  2. مسافر شعری از سهراب سپهری
  3. دو سروده از سهراب سپهری
  4. اتاق آبی نوشتۀ سهراب سپهری
  5. سهراب سپهری چه کتاب‌هایی می‌خواند؟

برترین‌ها