حافظخوانی
شرح دومین غزل از دیوان حافظ
شرح دومین غزل از دیوان حافظ
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
- خراب: این کلمه بارها در حافظ به کار رفته است:
_ چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
- در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
خراب یعنی مست لایعقل، بیخود از شراب، … سیاه مست، مستِ مست (لغتنامه)
_تا به کجا: «تا به کجا» از نظر قافیه عیب دارد. باید میبود «تاب کجا». در شعر نزاری قهستانی این نحو قافیه سابقه دارد. در غزلی که ردیف و قافیۀ آن چون ماهتاب گشته، بر من سراب گشته، لعل مذاب گشته و نظایر آن آمده است: آئین پاکبازی دیر یست تابگشته (دیوان، ص 575)
2) صومعه: معنای اصلی آن «عبادتگاه راهب (ترسایان و جز آن) برابر با دیر» (فرهنگ معین). به این معنی، به صورت جمع یعنی صوامع در قرآن مجید به کار رفته است. (حج، 40)
معنای دیگرش که باز هم در فرهنگ معین تصریح شده خانقاه است. مؤید این معنی این ابیات حافظ است:
_ حافظ به کوی میکده دائم به صدق دل
چون صوفیان صومعهدار از صفا رود
_ خوش میکنم به بادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
_سر ز حسرت به در میکدهها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
یک خصوصیت دیگر صومعه (=خانقاه) در شعر حافظ این است که نقطۀ مقابل دیرمغان است؛ چنانکه از همین بیت مورد بحث هم برمیآید. و علاوه بر آن:
_ زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان اینهمه نیست
_بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند
_خرقه: «خرقه در لغت به معنی پاره و قطعهای از جامه است. و در اصطلاح صوفیه عبارتست از جامهای پشمین که غالباً از پارههای به هم دوخته فراهم آمده است [ از همین روی مرقع و ملمع نامیده میشود] و در حقیقت لباس رسمی صوفی است که پس از امتحان و احراز قابلیت و اهلیت از طرف مرشد و پیر به او پوشانیده میشود» (فرهنگ اشعار حافظ، چاپ اول، ص 122) شادروان فروزانفر در تعریف خرقه مینویسد: «خرقه جامهیی بوده است آستیندار و پیشبسته که از سر میپوشیدهاند و از سر به در میآوردهاند و شعار صوفیان بوده است و علت اشتهار آن به خرقه اینست که پارههای مختلف و گاهی نیز رنگارنگ به هم آورده و از آنها خرقه میساختهاند و جامهیی سخت بتکلف بوده است و آن را بدین مناسبت مرقعه نیز میگفتهاند و خرقه در اصل به معنی پاره و وصله و پینه و بازافکن است…» (تعلیقات فروزانفر بر معارف بهاءولد، ج2، ص213)
خرقه بر دو نوع است. خرقۀ ارادت و خرقۀ تبرک. به گفتۀ عزالدین محمود کاشانی خرقۀ ارادت آن است که شیخ بر مرید پوشاند و خرقۀ تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن ظن و نیت تبرک به خرقۀ مشایخ آن را طلب دارد. بعضی خرقۀ ولایت را هم بر این دو نوع اضافه کردهاند و آن، آنست که چون شیخ در مرید آثار ولایت و علامت وصول به درجۀ تکمیل و تربیت مشاهده کند، بر او پوشاند. (به تلخیص از مصباح الهدایه، ص 150)
رنگ خرقه غالباً کبود است. صوفیه چند وجه برای این رنگ یاد کردهاند:
- اقتباس از لباس کبود راهبان
- به جهت چرکتابی (دیر چرک شدن) ( از جمله: کشف المحجوب، ص59)
- از آنجا که دنیا دار محنت است و کبود، جامۀ اندوهگینان و سوگواران بوده است (اوراد الاحباب، ج2، ص 31)
ابوسعید ابوالخیر در انتقاد از علاقۀ افراطی و متظاهرانۀ صوفیه به رنگ کبود گوید: «شیخ ما گفت اکنون خود کار بدان آمده است که مرقعی کبود بدوزند و درپوشند و پندارند که همۀ کارها راست گشت. بر آن سر خُم نیل بایستند و میگویند که یکبار دیگر بدان خم فرو بر تا کبودتر گردد که چنان دانند صوفیی این مرقع کبود است» (اسرارالتوحید، ص286)
در حافظ بارها به کبودی خرقه اشاره شده:
_ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرقفام را
_جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
_ چندان بمان که خرقۀ ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژندهپوش
_ پیر گلرنگ من اندر حق ازرقپوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
خرقه در دیوان حافظ سه قسم است و حافظ به هیچ یک نظر خوبی ندارد: خرقۀ زاهد، خرقۀ صوفی و خرقۀ خود حافظ.
الف) خرقۀ زاهد:
_ نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد
_ خدا زان خرقه بیزارست صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
_ به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
شرح دومین غزل از دیوان حافظ
ب) خرقۀ صوفی:
_ خیز تا خرقۀ صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به رهاورد سفر
دلق بسطامی و سجادۀ طامات بریم
_ صوفی بیا که خرقۀ سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم
_ بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقصآور
که از هر رقعۀ دلقش هزاران بت بیفشانی
پ) خرقۀ حافظ: خرقۀ خود حافظ هم آبرومندتر و پاکیزه دامانتر از خرقۀ زاهد و صوفی نیست:
_ ز جیب خرقۀ حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیم و او صنم دارد
_ از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
مکدرست دل آتش به خرقه خواهم زد
_ چاک خواهم زدن این دلق ریائی چکنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
شرح دومین غزل از دیوان حافظ
_دیر مغان: چنانکه در ذیل پیر مغان (شرح غزل 1/ بیت 4) و خرابات (شرح غزل 7/ بیت 5) گفته شده، اینها آفریدههای اسطورهوار طبع حافظ است و مصداق و مابازاء قدیمی سنتی ندارد. اگر بگوئیم پیرمغان همان مرشد و پیر طریقت و دیر مغان همان خانقاه است، به دلایل متعدد، از جمله به دلایل تاریخی درست نیست. آری میتواند کنایتی از آن و اشارتی به آن باشد. منشأ انتزاع این اسطورهها البته عالم واقع است. حافظ از ترکیب پیر میفروش و پیر طریقت، پیر مغان را میسازد و از ترکیب خانقاه و میخانه، خرابات یا دیر مغان را. کسانی که به مبهماندیشی و مبهمگویی علاقه دارند میکوشند این چند کنایه و اشارۀ حافظ را نماینده و نمایانگر جهانبینی زردشتی او بگیرند. چنانکه بعضی هم از دیدن مهر و محراب ( که آن را «مهراب» و مشتق از مهر_ میترا_ میانگارند) به این طمع افتادهند که برای حافظ سابقۀ تعلق خاطر میترائی بتراشند.
در کتابی به نام جهانبینی زردشتی و عرفان مغان ( نوشته دکتر حسن وحیدی، تهران، انتشارات اشا، بیتا) فقط یکبار به «یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد» اشاره شده که با عرفان توحیدی_اسلامی بهتر تفسیر میشود تا عرفان کمابیش ثنوی زردشتی. و در پایان کتاب آمده است: « و سخن خود را با غزلی از سخنسرای بزرگ و عارف والا، حافظ شیرازی که از گروندگان و سرسپردگان راستین «پیر مغان» و سرای مغان و دبستان پارسائی است و سراسر گفتههایش دربردارندۀ جهانبینی زردشتی و عرفان راستین مغان پایان دهیم:
«سلامی چو بوی خوش آشنایی…» (تا پایان غزل). ] چگونه سراسر گفتههای حافظ دربردارندۀ جهانبینی زرتشتی است که فقط به آن یک بیت و این یک غزل_ که آنهم چندان مناسبت ندارد_ استناد میشود؟ در کتاب مزدیسنا و ادب پارسی (نوشتۀ دکتر محمد معین، چاپ سوم، تهران، دانشگاه تهران، 1355) هم که مظان چنین بحثی است، چنین نسبتی داده نشده و در تعریف دیر مغان آمده: « دیر مغان جائی است که تشنگان را سیراب کنند» (ص 455) سپس بعضی ابیات حافظ که در آنها دیر مغان هست، یاد شده است.
حدس نگارندۀ این سطور این است که منشأ انتزاع دیرمغان و خرابات مغان یک رسم اجتماعی بوده است، رسمی کهنتر از عصر حافظ و رایج در عصر او، یعنی این رسم و واقعیت که چون میفروشی و میخانهداری همواره در اسلام جزو مکاسب محرّمه (کسب و کارهای تحریم شده) بوده است، اغلب میفروشان و میخانهداران از اقلیتهای دینی، به ویژه زرتشتی (مغبچه هم در همین ارتباط است) و مسیحی (ترسا، ترسابچه هم در همین رابطه مطرح میشود) و یهودی بودهاند. چنانکه در عصر ما هم در دورۀ رژیم گذشته اغلب میفروشان و میخانهداران ایران مسیحی (ارمنی) و یهودی یا کلیمی بودند. البته هنر حافظ اشاره و تلمیح است و اگر از فرهنگ کتبی مزدیسنا آگاهی نداشته، اطلاعاتی از فرهنگ شفاهی اخذ کرده که چندان عمیق و جدی نیست. حتی اگر اطلاع درستی هم از زردشت و کیش مغان داشته همواره نظر مساعدی به آنان ندارد، چنانکه در ساقینامه میگوید:
بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست چه آتش پرست و چه دنیاپرست
میگوید باید مستی کرد و کرم ورزید و در بند جمع مال و منال دنیوی نبود، چه دنیاپرست با آتشپرست (زردشتی) فرقی ندارد. باری در یک کلام باید گفت دیر مغان در شعر حافظ برابر با کوی مغان، سرای مغان، خرابات مغان، خرابات است و شالودۀ اصلی و چهارستون آن همان میکده و میخانه است:
_ در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
_ ای گدا خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی و دلها را توانگر میکنند
_ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکلگشایی
_ خواهم شدن به کوی مغان آستینفشان
زین فتنهها که دامن آخر زمان گرفت
و سپس حافظ به این ابعاد، بعد معنوی و عرفانی و اساطیری میبخشد که دیگر میخانۀ محض نیست بلکه رنگ صومعه و خانقاه_ و البته نه صومعه و خانقاه رسمی که آماج طعن و طنز حافظ است_ به خود گرفته است:
_ از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
_ در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پسر و صلائی به شیخ و شاب زده
_ در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
4) شمع آفتاب: اضافۀ تشبیهی نیست، مراد مشعل و شعلۀ آفتاب است وگرنه شمع عادی از نظر نورانیت با آفتاب تناسبی ندارند. ظهیر و نزاری نیز ترکیب «شمع آفتاب» را به کار بردهاند:
_چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح
شد تیره رخ ز غصۀ آن شمع آفتاب
_ نوری که هست مقتبس از شمع آفتاب
بل آفتاب کرده از او اقتباس نور
5) کحل: «سنگ سرمه؛ هرچه در چشم کشند برای شفای چشم» (فرهنگ معین، ص 357)
به سرمه کشیدن تکحل و اکتحال و به چشم سرمه کشیده کحیل و مکحوله گویند. مرد سرمه کشیده اکحل و زن سرمه کشیده کحلاء است (لسان العرب)
کحل یا سرمه از نظر شیمیایی سولفور طبیعی آنتیمون یا جوهر سرب است. این ماده را به صورت گرد بسیار نرم درمیآورند و برای سیاه کردن چشم، ابرو و مژگان به کار میبرند. چنانکه از دایره المعارف فارسی و لغتنامۀ دهخدا برمیآید از کحل به عنوان مرهم چشم هم استفاده میشده. کحالی به معنای چشم پزشکی از همین کلمه است. همچنین «الکل» اروپایی نیز از کلمۀ «کحل» است. حافظ در جای دیگر گوید:
به سرّ جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
_جناب: درگاه، آستانۀ خانه (لغتنامه، منتهی الارب) حافظ در جاهای دیگر گوید:
_مملوک این جنابم و مسکین این درم
_حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست
_ پیداست نگارا که بلندست جنابت
6) زنخدان: چانه. مراد از چاه در این مصراع، به قول امروزه چال یا فرورفتگی چانه است که در شعر حافظ بارها به آن اشاره شده است:
_خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
_ جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
در سنت شعر فارسی دل عاشق دو آشیانۀ معروف دارد یکی پیچ و خمهای زلف یار، دوم چاه زنخدان. معنای بیت کنائی است و میگوید فقط محو جمال یار یا به طور کلی زیباییهای یک چیز مشو، بلکه به مخاطرات و مشکلات هم بیندیش.
7) کرشمه: بر وزن فرشته، «ناز و غمز و اشاره به چشم و ابرو» (برهان)؛ ناز و غمزه، غنج، دلال (لغتنامه) در حافظ بارها به کار رفته است:
_ کرشمۀ تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
_کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
_ به یک کرشمۀ صوفیوشم قلندر کن
عتاب: خشم گرفتن، ناز کردن، ملامت کردن ( لغتنامه، منتهی الارب، اقرب الموارد) از مجموع این معانی و شیوۀ کاربرد این لغت در حافظ برمیآید که معنای آن خشم گرفتن همراه با ناز و قهر توام با لطف است و به هرحال خشمی است که تلخ و جدی نیست و خوشایند است:
_ صلحی کن و باز آ که خرابم ز عتابت
_ آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
_ با دیگران قدح کش و با ما عتاب کن
منبع
حافظنامه
بهاءالدین خرمشاهی
ج ا
نشر علمی و فرهنگی
صص 108-101
بیشتر بخوانید:
- وجوه امتیاز و عظمت حافظ: خرمشاهی
- خلاصهای از شرح اولین غزل حافظ: خرمشاهی
- سعید حمیدیان: من اعتقاد ندارم حافظ لسان الغیب است
- دکتر منوچهر مرتضوی: دلایل محبوبیت حافظ
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»