یادداشت
یک اتفاق گمشدۀ پاک
یک اتفاق گمشدۀ پاک
نمیدانم چرا سالها خواندیم و مدرکها گرفتیم اما به ندرت ایستادیم، در راه ایستادیم و تماشا کردیم.
چرا نشنیدیم هشدارهای صمیمانۀ فروغ را …
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست
و نشنیدیم صدای شاملو را که ما را فرا میخواند به لزوم بازبینی در اعتقاداتی که دیگر کارکردشان را از دست دادهاند:
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازهی کودکی مردهزاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه میکنم.
کبوتری که از برج کهنه به آسمان ناپیدا پرکشید را فراموش کردیم و ندانستیم کودک مردهزاد امید ماست و گذاشتیم شهر سرد موجودیتش را اثبات و خود را بر ما تحمیل کند و هر پیرهن گرم و روشنی را از خاطر بردیم.
سهراب را «بچه اشرافی بودایی» صدا کردیم چون چیزهایی یادمان میآورد که آزارمان میداد، چون مشعل را از دست ادبیات بزرگ عرفانی ایران گرفته بود و میخواست جهان مدرن را از سرسام و هولناک نجات دهد، چون باور داشت و باور او، سیاهی ما را عیانتر میساخت و نشنیدیم که چگونه مستانه درختی پرسایه میشود در این واحۀ دم کرده و بیهوا.
صدای باد میآید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید.
مرا به کودکی شور آبها برسانید.
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشدهی پاک.
و در تنفّس تنهایی
دریچههای شعور مرا به هم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.
ما دقت نکردیم هیچ میتواند تعبیری ملایم باشد و کودکی آیهای است که باید آن را از بر کرد و نشنیدیم نیچه میگوید کودکی آخرین مرحله از استحالۀ روح است و وادی خلق ارزشهاست و روگردانیدیم از شعر و ادبیات که رسالتش به فکر فروبردن انسان بود و تأمل.
و گریه برای چیزهای بزرگ و سفر و سلوک دیگرگونه را از اخوان ثالث نیاموختیم:
بیا تا راه بسپاریم.
بهسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته نِدْروده
بهسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونه دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ (4) بادام.
و مرغان سپیدِ بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خستهخاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم . . .
و فقط خواندیم بیاینکه خواندههایمان و دانشهایمان را به بینش بدل کنیم و ماندیم و پوسیدیم و اسیر قفسهای خودخواسته شدیم.
نادر ابراهیمی آمد و گفت انسان محکوم به خوشبختی است برایش هورا کشیدیم اما کلامش را نفهمیدیم، و تأمل نکردنها و غرق روزمرگی شدنها از ما پرندگانی ساخت اسیر اسارتی سخت و ناملوس. قفسی که وسعتی داشت به پهنای تمام آبی.
اما حافظ _که شناسنامۀ بشر است_ مهربانانه ما را به حال خود رها نکرد و راه را نشانمان داد در این سراسر سیاه:
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
یا گفت:
عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
مقصود حافظ این بود که عبادت عشق میخواهد نه ترس برای همین در صف عارفانِ عاشق ایستاد و به تمسخر و طعن زاهدان عبوس پرداخت که از دین دکان ساختند و تمام احساساتی را که انسان به آن نیاز داشت بدنام و بیاعتبار کردند.
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
و در این میان گاهی صداهایی در همین عصر ما را به اصل، به آنجا که خانۀ ماست رهنمون کرد و خواست آتش در نیستان را به خاطر آوریم و بدانیم چه آتشی عظمت و ارزش دارد ما را بسوزاند. ولی همچنان انسان بر آن بود که غرق مادیات و جلو زدن از دیگران باشد.
چه باید کرد با بشری که تصمیم گرفته در نقش ثقالت و سنگ به خودش ادامه دهد؟
چه باید گفت به آنان که روح حنایی شعر را درک نمیکنند و واله و شیدای رقابت و سرعت و ازدحام بازارهایند.
آی آدم ها همه چیز را که نباید شخصاً تجربه کرد. تهِ برخی راهها بن بست نیست سقوط به اعماق دره است.
بله همه خواهیم مرد اما مرگ زبونانه و واگذار کردن بازی کجا و شکست دادن شکست کجا؟
کمی دیوانهتر باشیم و با حافظ همرقص شویم:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
کمی به خود بیاییم تا دیر نشده و چیزهای ارزشمندی را که داشتهایم و میتواند حالمان را خوب کند برای خود نگه داریم.
به چیزی یقین بیاوریم. طبیعت را تلاوت کنیم. تورات توت را بشنویم و انجیلِ انجیر را. بشنویم تجلی را.
بشنویم انسانهای شعلهوش را که میخواهند ما در گودال یک زندگی کرموار تمام و هدر نشویم.
همۀ حرف من این است… همصدا با مولانا بخوانیم:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
خنده را به خاطر آوریم و بدانیم از ماست که بر ماست و بدانیم که خدا در آیۀ دو سورۀ حشر به ما خبر داد: یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ
(خانههاشان را با دستهای خود خراب میکنند) و گفت هرکس از ایمان تهی شود زندگی بر او سخت میگردد…
به همه چیز پوزخند زدیم تا اینکه عاقبت آینه به ما خبر داد به تصویر وحشتناک دوریانگری! شبیه شدهایم
آیآدمها!
به خود بیاییم. به چیزی معتقد شویم. دست از تظاهر برداریم. تظاهر به روشنفکری، به اندازۀ تظاهر به دینداری گمشدگی و نقصان است.
بشنویم صدای رسای مولانا را از پس اعصار:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوقه همین جاست بیایید بیایید!
شاید روزی بتوانیم جواب نیما را بدهیم که پرسید
قاصد روزان ابری داروگ
کی میرسد باران؟
یک اتفاق گمشدۀ پاک
یک اتفاق گمشدۀ پاک
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»