شعر جهان
چند سروده از فردریش نیچه
تقدیم به گوته
فناناپذیر فقط یک رمز و نشان است.
این خدای گمراهکننده را شاعر جعل کرده است.
چرخ جهان منزل به منزل میچرخد،
انسان ناراضی میگوید: چه فلاکتی!
و دیوانه میگوید: این بازی است.
بازی محتوم جهان، هستی و ظاهر را درهم میآمیزد
و دیوانگی ابدی نیز ما را به این بازی میکشاند.
ص393
روحهای مردد
من از این روحهای مردد
شدیداً بیزار و خستهام
احترام آنها، تماماً برایشان شکنجه است
ستایش آنها، تماماً برایشان جز احساس شرم
چیزی در برندارد.
این روحهای سرگشته و ملتمس
به من حسادت میورزند
کاش آنها مستقیماً مرا لعنت میکردند
و در من، برای همیشه، گم میشدند.
صص401-400
به سوی دریای نو
من به خود و به قدرت دریانوردی خود اعتماد دارم،
و میخواهم از اینجا به دوردستها روم
پهنای وسیع دریا در مقابل گسترده است
و قایق «ژنوای» من به سوی آبی آسمانی رهسپار است
در اطراف من، همه چیز با شکوهی بدیع میدرخشد
ظهر بر فضا و زمان آرمیده است.
فقط چشمان هولناک تو، ای بینهایت
مرا نظاره میکند.
ص404
سیلیس ماریا
در همینجا بود که من،
در عین بهرهمندی از نور، و گاه از سایه
و فراتر از هر نیک و بد
در انتظار بودم، در انتظار هیچ.
من خود تماماً فقط بازی، فقط دریاچه،
فقط ظهر، و فقط زمان بیهدف بودم.
و ناگاه، دوست عزیز
یک، دو شد و زرتشت از کنارم گذشت.
ص 405
برای باد جنوب (سرودی برای رقص)
ای باد جنوب، که ابرها را کنار میزنی،
که حزن و اندوه را میزدایی و آسمان را صاف میکنی
تو را که میغرّی، چقدر دوست دارم!
آیا من و تو از یک سرچشمه نمیآئیم
و به سرنوشتی مشترک ابدی محکوم نیستیم؟
من از کورهراههای صخرهای لغزنده
رقصکنان به سوی تو میآیم.
تو، ای برادر آزاده، که بدون قایق و پارو
به سوی دریاهای خروشان، رهسپاری
تو، به محض آنکه سوت بزنی و بخوانی، من به رقص درمیآیم.
من، تا بیدار شدم، ندای تو را شنیدم
و به طرف صخرههای زرد کنار دریا شتافتم
و به تو، که چون آبشاری روشن و جواهرگون
از فراز کوهستان، پیروزمندانه جاری بودی
سلام کردم.
من سوارانی را که بر عرش آسمان میتاختند،
و ارابهای را که تو میراندی
و حتی دست تو را که شلاق رعدآسا بر گردۀ اسبان
مینواخت، دیدم
من دیدم که تو از ارابه به بیرون پریدی
و چون پیکانی تیز به پائین درهها دویدی
و چون نور آفتاب گلهای صبحگاهی را
به شکفتن آوردی.
اکنون، روی هزاران پُشت،
روی پشت موجها، موجهای پلید، برقص
درود بر آنکس که رقصهای تازه میآفریند!
پس، همه به هزاران طریق به رقص درآئیم
تا هنر ما، آزاد
و حکمت ما شادان نامیده شود!
پس، از هر گیاه برگهایی و نیز گلی به صورت تاج
برای جلال و عظمت خود بچینیم.
برقصیم همچون رامشگران در میان قدیسان و روسپیان
برقصیم در میان خدا و جهان.
آنکس را که رقص با باد نمیداند،
و آنکس را که چون پیرمردی شال بر دور گردن میپیچد
و آنکس را که متظاهر، کوتهبین و زاهد دروغین است
از بهشت خود بیرون رانیم.
گرد از تمام جادهها بروبیم
عقبماندهها را در مقابل چشم بیماران ناامید کنیم،
تمام ساحل را از تنفس سینههای خشک و چشمان بیرمق
پاک سازیم،
و آلایندههای هوا را، و آنهایی را که جهان را سیاه میخواهند
و ابرها را به سوی خود میکشانند
از آسمان بیرون برانیم و
ملکوت آسمان را روشن کنیم؛
و غرش کنیم… ای آزادترین آزاداندیش
بخت من چون توفان با تو غرش میکند.
تو خاطرۀ این بخت و اقبال را شاهد باش تا ابدی شود
تو این تاج را بالا و بالاتر، تا آنسوی پلکان آسمان برسان
و آن را بر تارک ستارگان بنشان.
صص407-405
منبع
حکمت شادان
فردریش نیچه
مترجم جمال آل احمد، حامد فولادوند، سعید کامران
نشر جامی
چاپ هفتم
مطالب دیگر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…