با ما همراه باشید

داستان/ رمان ایرانی

خلاصۀ داستان ماهی و جفت‌اش نوشتۀ ابراهیم گلستان

 

مرد به ماهی‌ها نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ‌ها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره‌اش دور می‌شد و دوریش در نیمۀ تاریکی می‌رفت. دیوارۀ روبه‌روی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دو سو از این دیواره‌ها بود که هرکدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی‌های جوربه‌جور و رنگارنگ. هر آبگیری را نوری از بالا روشن می‌کرد. نور دیده نمی‌شد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اکنون نشسته بود و به ماهی‌ها در روشنایی سرد و تاریک نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی‌رفت، آب بودن فضایشان حس نمی‌شد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پرده‌هایشان. مرد، در ته دور روبه‌رو، دو ماهی را دید که باهم بودند.

دو ماهی بزرگ نبودند، باهم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دم‌هایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار می‌خواستند یک‌دیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یک‌دمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا می‌کند و گشت و گذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در کوچه، ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره‌ها را دیده بود که می‌گشتند، می‌رفتند اما هرگز نه این‌همه هماهنگ. در پاییز، برگ‌ها با هم نمی‌ریزند و سبزه‌های نوروزی روی کوزه‌ها باهم نرستند و چشمک ستاره‌ها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشته‌های ریزان باهم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.

دو ماهی شاید از بس باهم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟

مرد آهنگی نمی‌شنید، اما پسندید بیندیشد که ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، که آهنگ یگانگی می‌پذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟

دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین کرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا کجا خواهند رقصید؟

یک پیرزن که دست کودکی را گرفته بود، آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهی‌ها را به کودک نشان می‌داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهی‌ها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سکون سبکی داشت. زن با انگشت ماهی‌ها را به کودک نشان می‌داد، بعد خواست کودک را بلند کند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل کودک را گرفت و او را بلند کرد. پیرزن گفت: «ممنون.آقا!»

اندکی که گذشت، مرد به کودک گفت: «ببین او دو تا چه قشنگ با هم‌ان!»

دو ماهی اکنون سینه به سینۀ هم داشتند و پرک‌هایشان نرم و مواج و باهم می‌جنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبح‌های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب می‌نمود، پاک و صاف و راحت و سبک.

دو ماهی اکنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیک شوند و کنار هم سر بخورند. مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با هم‌ان!»

کودک اندکی بعد پرسید: «کدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا رو می‌گم. اون دو تا رو ببین!»

و با انگشت به دیوارۀ شیشه‌ای آبگیر زد. روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. کودک اندکی بعد گفت: «دو تا نیستن!»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا!»

کودک گفت: «همونا. دو تا نیستن. یکیش عکسه که توی شیشه اون وری افتاده!»

مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت؛ آن گاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.

منبع

ماهی و جفتش ابراهیم گلستان

ماهی و جفت‌اش

ابراهیم گلستان

نشر ماه‌آوا

 

مطالب مرتبط

  1. کتاب نامه‌های ابراهیم گلستان به سیمین دانشور
  2.  گلستان: من اعتقاد ندارم آثار دولت‌آبادی بر جامعه اثر گذاشته است!
  3. گفتگو با گلستان دربارۀ فروغ فرخزاد

برترین‌ها