با ما همراه باشید

داستان/ رمان خارجی

دربارۀ یکی مثل همه/ فیلیپ راث

دربارۀ یکی مثل همه/ فیلیپ راث

دربارۀ یکی مثل همه/ فیلیپ راث

دربارۀ یکی مثل همه/ فیلیپ راث

مردی 71 ساله از دنیا رفته است و تنی چند از اطرافیانش در مراسم تدفین او شرکت کرده اند. شرکت کنندگان عبارتند از برادر 77 ساله متوفی و همسرش، دو پسر متوفی (از همسر اولش)، دخترش نانسی (از همسر دومش)، همسر اسبق متوفی (همسر دوم)، یک زن میانسال که مدتی پرستار متوفی بوده است، چند نفر از همکاران سابقش (بازنشسته یک شرکت تبلیغاتی) و چند نفر از همسایگانش در یک شهرک ساحلی مخصوص بازنشستگان که همه این نفرات اخیر سالمندانی بودند که در کلاس نقاشی ای که متوفی در این اواخر تشکیل می داد حضور داشتند.

نانسی که ترتیب دهنده مراسم است کمی درخصوص علت انتخاب مکان قبر و… برای جمع صحبت می کند و مادرش هم جمله ای در رابطه با متوفی و برادر هم چند دقیقه ای از خاطرات خوش کودکی صحبت می کنند و دو پسرش هم به گفتن جمله آرام بخواب پدر (با مخلوطی از کینه و نفرت) اکتفا می کنند و همانند دیگران مشتی خاک به روی تابوت می ریزند و مراسم تمام می شود… همانند همه مراسم های دیگر!

راوی سوم شخص دانا، از این پس تلاش می کند به صورت خلاصه گزارشی منصفانه از زندگی این فرد در پیشگاه خواننده ارائه کند.

عنوان کتاب

عنوان کتاب اشاره ای به نمایشنامه ای قرن پانزدهمی دارد که در آن “مرگ”  “اوری من” (قهرمان آن نمایشنامه) را فرا می خواند تا در پیشگاه خداوند گزارشی از زندگی خود بر روی زمین ارائه کند. اینجا هم راوی تقریباً چنین کاری را انجام می دهد؛ در پیشگاه خواننده که خداوند متن است.

زندگی و مرگ یک جسم مذکر

شخصیت اصلی داستان که بی نام است، تباری یهودی دارد اما مذهبی نیست و به دنیایی دیگر اعتقادی ندارد. از نظر او آدمها به دنیا می آیند که زندگی کنند و بمیرند، همانگونه که قبل از ما پیشینیانمان زندگی کردند و مردند.

این که ما برای “زندگی کردن” وارد این دنیا می شویم ولی در عوض “می میریم ” می تواند غیر منصفانه و وحشتناک و چندتا صفت دیگر باشد… اما از این زاویه دید  تنها چیزی که داریم همین “بدن”مان است و بدن هم رو به زوال و فرسودگی است و مرگ سرنوشتی محتوم.

زندگی او به دو دوره قابل تقسیم است: دوره اول همان بهشت کودکی است که برادرش به صورت مختصر در کنار تابوت برای جمع بازگو می کند و مشخصه اش دور بودن از هرگونه ترس و نگرانی است (به جابجایی الماس در نه سالگی توجه فرمایید).

اسم دوره دوم را می گذارم برزخ فرسودگی! که از زمان اولین مواجهه او با بیمارستان و آشنا شدن با مرگ شروع می شود و به همین خاطر عموم وقایع مورد اشاره در داستان با بیماری های او کدگذاری و بیان می شود.

میل به جاودانگی

یکی از رویاهای بشر از ابتدای تاریخ پیدا کردن راه و توجیهی است برای فرار از همین عمومیت وحشتناک مرگ؛ گاه در قالب مذهب، گاه در قالب هنر و امثالهم …اصولاً پیشرفت پزشکی و تمسک به آن در راستای همین است که خدای ناکرده یک دقیقه زودتر نمیریم! (بدن شخصیت اصلی به انبانی از اختراعات دست بشر تبدیل شده بود که فروپاشی اش را عقب می انداخت)

چیزهایی که به ما حس جاودانگی و ثبات را انتقال می دهند آرامش بخش و جذاب و نیرودهنده هستند. مثل پاره ای عقاید یا حتا همین “الماس” که در چند نوبت در داستان به فسادناپذیری آن اشاره می شود. 

غیر از الماس، ساعت مارک همیلتون پدر متوفی هم چنین کارکردی دارد… ساعتی که مرگ ندارد…پدر به دستش بسته است و پس از مرگش پسرش آن را به دستش بسته است و حالا بعد از مرگ متوفی، دخترش سوراخی به بندساعت اضافه می کند و آن را به دستش می بندد. از این دوتا مهمتر “استخوان” است!

چیزی از وجود ما که سالهای سال باقی می ماند و فسادناپذیر است و دقیقا به همین خاطر است که راوی یکی از عمیق ترین لذت های این شخص را در قبرستان(ص131) و ارتباط عمیق با استخوان های پدر و مادرش روایت می کند.

پیری

ما در طول عمرمان مشغول مبارزه با روند فرسودگی بدن مان هستیم اما از یک زمانی به بعد، این یک نبرد بی امان است… نبردی بی امان در زمانی که از نظر توان بدنی در ضعیف ترین حالتیم… فرایندی که نویسنده آن را به قتل عام تعبیر می کند.

یک تعریف ساده از پیری می توان داشت: زمانی که اکثر مکالمات مان حول و حوش بیماری هایمان باشد.

برداشت های شخصی یک خدای میانسال

1- مرگ زمانی می آید که کمتر از همیشه به یادش هستیم (صحنه انتهایی) و از طرف دیگر تداوم یاد مرگ مثل صدای داشبورد برخی خودروها اعصاب آدم را به هم می ریزد!…حالا خود دانید به یادش باشید یا نباشید!

2- این که کسی قصد دلگرم کردن آدم را داشته باشد اصلاً چیز کمی نیست، خصوصاً اگر آدمی باشد که به طور معجزه آسایی هنوز دوستت دارد.

3- همه عزیزانمان و خودمان باید بیشتر از این عمر کنیم. می دانم.

4- راوی سوم شخص دانای این گزارش، به درستی قضاوتی ارزشی در مورد زندگی این شخص نمی کند…نه از آن لحاظ که قضاوت را به عهده خواننده بگذارد بلکه از این لحاظ که چندان نمی شود در خصوص زندگی افراد “معمولی” داوری داشت.

5- این آدم “معمولی” (که فرزند یک پدر و مادر معمولی با آرزوهای کوچک و معمول بود و از قضا پدرش هم یک جواهر فروشی داشت که به جواهرفروشی آدمهای معمولی مشهور بود) حاضر بود همه چیز را فدا کند که ازدواجش تا آخر عمر پایدار بماند…

او طالب زندگی دوگانه نبود…کما اینکه زندگی اش را هم مطابق روال مورد نظر خانواده اش شروع کرد، چون واقعاً دوست داشت فرزند قابل اعتماد پدر و مادرش بماند…اما وقتی ازدواج به سلول زندان تبدیل شد، مانند یک آدم معمولی به جستجوی راهی برای خلاصی افتاد مثل همه… او قهرمان نیست، یکی مثل همه است.

6- او به عنوان یک آدم معمولی این حق را برای خودش قائل بود که بالاخره به خاطر محرومیت هایی که به فرزندان بی گناهش تحمیل کرده بخشیده شود. اما نشد! یک آدم معمولی حق اشتباه کردن را دارد… ای کاش گویی و دریغ و آه کشیدن، اما خب واقعیت را نمی شود از نو ساخت. همان طور که هست قبولش کن. سرجایت محکم بایست و با آن روبرو شو.

7- شور و هیجان و لذت اعتماد به نفس و بازیگوشی جذاب و برانگیخته شدن کنجکاوی … ما زنده از آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست … 

8- بدترین جنبه تنهایی: باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه ات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.

9- شروع خوب داستان (پاراگراف اول خوب) و پایان خوب (جمله پایانی درخشان) و مابین این دو (نثر موجز و پرهیز از تکرار و اطناب) باعث می شود که تلخی موضوع گیرایی خاصی داشته باشد.

10- “اسم” شخصیت اصلی داستان او را مشخص نمی کند؛ روابط او با دیگران و شبکه ای از آدمهایی که با او ارتباط دارند تعریف کننده ویژگی ها و ارزش های او هستند…همین آدم هایی که در بیمارستان کنار تخت مان می ایستند یا کنار قبرمان…

11- مورین و فیبی در کنار قبر عملکردی دارند که نشان می دهد هر دو زمان زیادی را به متوفی فکر کرده اند…

12- گاهی با تصویرسازی های رویاگونه خودم برای زمان بازنشستگی مشغول عشق و حال می شدم اما فیلیپ راث و این کتاب این فکرم را به کلی تغییر دادند ..دیگر حاضر نیستم رویاهای صد من یک غاز برای دوران بازنشستگی خودم ببافم!

منبع  میلۀ بدون پرچم

 

دربارۀ یکی مثل همه/ فیلیپ راث

دربارۀ یکی مثل همه/ فیلیپ راث

توضیحات بیشتر دربارۀ این کتاب

کتاب یکی مثل همه در سال ۲۰۰۶ توسط فیلیپ راث نوشته شده است و اولین کتاب از سری چهارگانه‌ای از رمان کوتاه است که راث همراه با کتاب‌های خشم، حقارت و ارباب انتقام طبقه‌بندی کرده است.

این سری زمینه‌ای از نگرانی‌ها در مورد آسیب‌پذیری و فناپذیر بودن بشریت ارائه می‌دهد. فیلیپ راث از نویسندگان آمریکایی مطرح معاصر است که در سال‌های اخیر همواره به عنوان یکی از شانس‌های جایزه نوبل ادبیات شناخته شده است ولی تاکنون موفق به کسب آن نشده است. این کتاب برنده جایزه قلم/فاکنر در بخش داستان در سال ۲۰۰۷ بوده است. در این سال راث برای سومین بار در زندگی خود این جایزه را کسب کرد.

عنوان و مضمون کتاب یکی مثل همه، از نمایشنامه‌ای قرون وسطایی با همین نام گرفته شده است. در این نمایشنامه قهرمان داستان یا اوری‌من –که نمادی از همه انسانها و بشریت است- با فرستاده‌ی خدا برای مرگ روبرو می‌شود و باید برای حساب پس دادن حاضر شود و این در حالی است که او آمادگی این روز را ندارد.

در کتاب یکی مثل همه نیز شخصیت اصلی داستان مردی بی‌نام و بی‌خدایی است که برای رویارویی با مرگ آماده نیست و تمام زندگی خود از این لحظه هراسیده است.

داستان با مراسم خاکسپاری شخصیت اصلی آغاز می‌شود، او فردی موفق در زمینه تبلیغات بوده است، سه فرزند دارد و سه ازدواج که همگی به طلاق منجر شده‌اند. در ادامه کتاب به گذشته بازمی‌گردد و از زمانی که این مرد؛ کودک، جوان و میانسال بوده می‌گوید.

نکته‌ی اصلی در مرور این خاطرات بیماری‌هایی است که او همیشه با آنها درگیر بوده و همواره سایه مرگ را بر زندگی خود حس کرده است. عمل‌های جراحی مکرر و درمان‌های پزشکی به عنوان ابزارهایی برای فرار انسان از مرگ و افزودن به طول عمر در این رمان حضور دارند. به هر حال داستان کتاب به سوی هدف نویسنده یعنی تمرکز بر ناگهانی بودن مرگ و این جنبه که هر فردی باید به تنهایی با آن روبرو شود، پیش می‌رود.

مسائل دیگری که در کتاب روایت می‌شوند در مورد روابط این مرد با فرزندانش، والدین و برادرش و همچنین با زنانی است که در زندگی‌اش بوده‌اند. تصمیمات درست و غلطی که او در قبال این افراد گرفته است و گذشته‌های غیرقابل بازگشتی که او به خاطر می‌آورد. کتاب «یکی مثل همه» با ترجمه پیمان خاکسار توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

(منبع: ketabism)

برترین‌ها