شعر جهان
سه شعر از «برتولت برشت»؛ آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است!
سه شعر از «برتولت برشت»؛ آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است!
به آیندگان
(مترجم: جاهد جهانشاهی)
حقیقتی است که من در عصر تیرگیها سر میکنم
بیریاترین کلمات جلوهای ابلهانه دارند.
جبین صاف
حکایت از بیخیالی دارد
و آنکه میخندد
هنوز اخبار عظیم را
نشنیده است
چه روزگاری است که
گفتگو دربارهی درختان کم و بیش جنایت محسوب میشود
برای اینکه انبوه جنایات را هالهای از سکوت احاطه کرده است.
کسی که آهسته در خیابان طی طریق میکند
برای دوستانش که محتاجند
دیگر قابل دسترسی نیست.
درست است: من هنوز درآمدی برای گذران زندگی دارم
ولی باور کنید: کاملا اتفاقی است، با کاری که من میکنم
اجازه نمیدهد حتا غذای سیر بخورم
فرصتی که در روی زمین خاکی به من ارزانی شده بود
اینگونه به سر شد
در دوران ما جادهها به باتلاقها منتهی میشد
بیابان هم مرا به کشندگان لو داد.
من اکنون به کم قانعم
تصور میکردم قدرتمندان بی من آسوده میآرامند
فرصتی که در روی زمین خاکی به من ارزانی شده بود
اینگونه به سر شد.
3
شماها، شماهایی که از مدّ دریا برخواهید خاست
ماها رخت برخواهیم بست
اگر از نقاط ضعف ما حرف زدید
دربارهی زمانهی ما نیز
چیزی بگویید
شماها جان سالم به در بردید
اغلب پاشنههایمان را میکشیدم از این کشور به آن کشور
جنگ طبقاتی باعث شد تا اگر جایی ستم حکمفرما باشد
و مقاومتی بروز نکند به آن تردید کنیم.
ولی این را هم خوب میدانیم:
حتی انزجار در مقابل دنائت
پیشروی را بیقواره جلوه میدهد
و نیز خروش علیه نابرابریها
صداها را رساتر میکند. آه، ما
مایی که میخواستیم زمینه را برای صمیمیت فراهم سازیم
خود نمیتوانستیم صمیمی باشیم.
ولی شماها، اگر کار بدانجا کشید
که انسان یار انسانها است
با اغماض یادمان کنید
من برحسب تصادف مصون ماندم (گر بخت یاریم نکند، بر باد رفتهام)
یکی به من گفت: بخور و بنوش! شاد باش که میتوانی
ولی چطور میتوانم بخورم و بیاشامم، وقتی
هر آنچه میخورم از روزی گرسنگان کندهام و
لیوان آبی را سر کشم که تشنهای بدان محتاج است؟
با این وجود میخورم و مینوشم.
خیلی دوست داشتم عاقل میبودم
در کتابهای قدیمی نوشتهاند که عاقل کیست:
از درگیریهای جهان خود را برحذر داری و عمر کوتاه را
بدون ذلت سر کنی.
از دست یازیدن به خشونت اجتناب ورزی
بدیها را با نیکی پاسخ دهی
آرزوهایت را جامهی عمل نپوشانی، بل به وادی فراموشی سپردن
کاری عاقلانه است.
من هیچ یک از اینها را نمیتوانم
حقیقتی است که من در عصر تیرگیها سر میکنم!
2
در عصر ینظمی به شهرها برگشتم
و آنجاها گرسنگی حکمفرما بود
در عصر شورش میان مردم رفتم
و به آنان معترض شدم
فرصتی که در روی زمین خاکی به من ارزانی شده بود
اینگونه به سر شد.
غذایم را در حدّ فاصل کشتارها میخوردم
و خوابهنگام کنار قاتلان دراز میکشیدم
بدون رقت از عشق پرستاری میکردم
و بیصبرانه طبیعت را نظارهگر بودم.
منبع
مکتبهای ادبی
سیروس شمیسا
نشر قطره
صص153–150
ترانهی معصومیت تباه شده هنگام تا کردن لباسها
1
آن چه مادرم میگفت
امکان ندارد حقیقت داشته باشد
میگفت: همین که یکبار تر دامن شدی
دیگر هیچوقت پاک نمیشوی که نمیشوی
این حرفش در مورد رختها صدق نمیکند
در مورد من هم همینطور
میگذارمش سر راه رودخانه
خیلی زود مثل برف سفید میشوند.
2
یازده سالم بود که آلودهی گناه شدم
عینهو نشمهی پیری سه قرانی
تازه در چهارده سالگیام راست راستی
شروع کردم به ریاضت دادنِ تن
رختها قهوهای شده بود از چرک
فروبردمش توی آب رودخانه
حالا توی سبد هستند پاک و باکره
انگار دستی هرگز به آن نخورده
3
قبل از آنکه مردی را بشناسم
افتاده بودم تا گردن در لجنزار.
بوی گندام عالم را برداشته بود
بدکارهی بابلی بودم انگار
رختها توی رودخانهی روان
آرام میچرخد اینور آنور
احساس میکند در بوسههای امواج
دارد پاکیزه و سپید میشود دیگر
4
وقتی اولین بار کسی به سویم آمد
و من هم به سویش رفتم
هرچه بدی بود رخت بر بست
از همهی جوارح و اعضایم
رختها درست همینطوریاند
من هم درست همینطوری شدم
آبِ روان با شتاب جاری است
و ندا میدهد به چرکها: آهای من اینجایم!
5
اما همین که دیگران سر و کلهشان پیدا شد
سالی پرملال برای من شروع شد
آنها روی من اسمهای بد میگذاشتند
من هم شدم جانوری ناجور
با پسانداز و امساک و این حرفها
زنی که زن باشد آرام و قرار نمیگیرد
اگر رختها هم مدتی مدید
توی مجری بمانند، در مجری هم چرک میگیرند.
6
و سال بعد از آن هم
باز یکی دیگر سروکلهش پیدا شد
دیدم حالا همه چیز فرق کرده
من هم شدم یک آدم دیگر.
فروکن توی آب و تکانش بده
آفتاب روشن، باد و کلر هست
مضایقه نکن، آستینها را بزن بالا:
آخرش پاک میشود رخت عین روز اولاش!
7
میدانم باز خیلیها میآیند
تا عاقبت سر و کلهی کسی پیدا نمیشود دیگر
اگر کسی هیچوقت نپوشیده بودشان
رختها گم میشدند یکهو.
همین که مندرس و شکننده شدند
دیگر هیچ رودخانهای نمیشویدشان
رود احساس میکند رخت دارد وا میرود
معلوم است است، یک روز اینطور میشود.
منبع
هرگز، مگو هرگز
ترجمه علی عبداللهی
دکتر علی غضنفری
نشر گل آذین
صص62-64
به همهی آن چیزها که حس میکنی
کمترین اهمیتی نده
به هر آن چه که احساس میکنی
گفته است بدون تو نمیتواند زندگی کند
تو اما بیندیش که او در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد!
لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش!
از آخرین باری که زیاد دوستم داشتند به بعد
کمترین محبتی ندیدم.
منبع
هرگز مگو هرگز
ترجمه علی عبداللهی
و دکتر علی غضنفری
نشر گلآذین
ص 130
چاپ پنجم
سه شعر از «برتولت برشت»؛ آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است!
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…