با ما همراه باشید

لذتِ کتاب‌بازی

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

آیدا گلنسایی: «دیروز خیلی دیره» مجموعه‌ای از سه داستان کوتاه است که در آن شخصیت‌ها ناخواسته یا ارادی به «جست‌وجوی زمان از دست رفته» می‌روند. در داستان اول عمو و برادرزاده‌ای را می‌بینیم که با همدیگر اختلاف‌های عمیقی دارند، مشکلاتی که ریشه در گذشته و خاطرات آن‌ها دارد. در داستان دوم شخصیت اصلی تسلیم جریان سیال ذهن و تک‌گویی درونی با جوی افکار و احساساتش می‌رود و برخی خاطره‌ها را از کشو بیرون می‌آورد، از نو نگاه‌شان می‌کند و از پرتو شفابخش این عمل بهره می‌جوید، در داستان سوم شخصیت اصلی، برعکس داستان اول، آگاهانه و خودخواسته به سمت خاطرات و گذشته گام برمی‌دارد و سوگواری قلبی را به نمایش می‌گذارد که نمی‌تواند عبور کند و تاراج شهر و خانۀ کودکی‌اش را بدون احساس بنگرد. این مجموعه حول محور حافظه و خاطرات می‌گردد و رنج از دست رفتن اصالت و ارزش‌های پیشین را پاس می‌دارد.

 

شکنندگی فراموشی

در داستان اول عموی تازه از فرنگ برگشته با برادرزاده‌اش، سیروس، ملاقات می‌کند. در این دیدار کوتاه ناگهان سیروس با هیولایی روبه‌رو می‌شود که از آن می‌گریخته: نگاه به گذشتۀ دردناک و مرگ پدرش. درواقع داستان به ما دربارۀ «شکنندگی فراموشی» می‌گوید: «هیچی فراموش نمی‌شه. هیچی از بین نمی‌ره. زمان آروم، آروم، گردوغباری روی خاطرات می‌نشونه. روش رو می‌پوشونه. فکر می‌کنی یادت رفته. اما صبح که از خواب پا می‌شی حالت بده. نمی‌دونی چته. نمی‌دونی دردت از کجا آب می‌خوره. اما کافیه نسیمی یا خاطره‌ای خاکش رو برداره، بعد همه‌چی تازه می‌شه. همه‌چی می‌آد بیرون. عین روز اول. انگار همون روز اول برات اتفاق افتاده. می‌بینی که چیزی که اسمش رو فراموشی گذاشته بودی، سرکوب بوده، ندیده گرفتن بوده. مثل این‌که روت رو برگردونده باشی تا نبینی، به این خیال که با این کار موضوع عذابت هم غیب می‌شه.»

دست‌های نامعلومی از اعماق، وقتی که فکر می‌کنیم از یاد برده‌ایم، بی‌اشاره به خاطره‌ای خاص حال ما را بد می‌کنند، شکنجه‌ای با منشأ ناپیدا. این نیزۀ حافظه است که در روح فرو می‌رود تا بدانیم توهم فراموشی به معنی خود آن نیست. گاه حافظه کدر می‌شود، نمی‌گذارد بفهمیم از چه برآشفته‌ایم اما درد را حس می‌کنیم. اما گاه، براثر اشاره یا اتفاقی، حافظه تمام‌قد جلوی‌مان ظاهر می‌شود. فراموشی در اختیار ما نیست، در این داستان مسئولانه مواجه شدن با آن به تصویر کشیده شده است. در داستان دوم خود راوی خاطراتش را مرور می‌کند، گذشته را واقع‌بینانه، با خوبی و بدی‌هایش از نظر می‌گذراند و آشتی و حال خوبی را به لحظۀ حال خود هدیه می‌دهد، این داستان به ما دربارۀ شفای نهفته در بازیابی خاطرات می‌گوید. مرور خاطرات به آن کیفیت تازه‌ای می‌دهد و نمی‌گذارد بدی دیگران را ابدی کنیم. برعکس، آن‌ها که از گذشته گریزانند یا دردها و خاطرات تلخ‌شان را انکار می‌کنند، ناگزیر همان گذشته را به شکل مشابهی تکرار می‌کنند. در داستان آخر شکنندگی فراموشی بازهم به نمایش درمی‌آید، این‌بار ارادی. شخصیت اصلی سراغ خانۀ کودکی‌اش می‌رود و با چشم خود می‌بیند گذشته‌ها گذشته است، برای همیشه گذشته است. این را منطق می‌گوید، عینیات، چیزی که چشم‌هایش می‌بیند اما احساسات بسیار نیرومندند و برای آن‌ها گذشته‌ها نگذشته است. در این داستان ما رنج آدم‌هایی را درک می‌کنیم که در شکاف تضاد بین عقل و احساس گرفته شده‌اند. می‌دانند باید کنار بیایند اما نمی‌توانند، بنابراین: «آیدا بلند می‌شود، لبۀ شلوارش را پایین می‌کشد، کفش‌هایش را در دست می‌گیرد و پای برهنه آهسته آهسته به سوی آلاچیق می‌رود. کنار درخت اقاقی می‌ایستد و دستی به برگ‌های اقاقی‌ها می‌کشد، انگار گیسوان گذشته را نوازش می‌کند. دور باغ گشتی می‌زند، روی نیمکتی که روزگاری باهم درس می‌خواندیم می‌نشیند. می‌بینم که شانه‌هایش تکان می‌خورد و هق‌هق بی‌صدایش را می‌شنوم.»

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

 در باب خلق‌وخوی مهاجران

در این مجموعه داستان اشارات متعددی وجود دارد دربارۀ اینکه مهاجرت چه تأثیری بر خلق‌وخو و رفتار مهاجران می‌گذارد. چطور آن‌ها زبانِ مردم خود را گم می‌کنند و به بیگانه‌هایی مدعی تبدیل می‌شود. به ما می‌گوید چطور ضمیر «ما» تبدیل می‌شود به آن‌ها و چگونه دلسوزی‌ها رنگ حسادت و خباثت به خود می‌گیرند: «خودش و شوهرش برای خودشان در آمریکا زندگی به روال ایران درست کرده بودند. غذاهای ایرانی می‌خوردند، خانه‌شان را به سبک اینجا دکور کرده بودند، ظرف و ظروف نقره‌ای اصفهان داشتند، فقط با دوستان ایرانی آمد و شد می‌کردند، اما با بچه‌ها انگلیسی حرف می‌زدند. ارابۀ زندگی‌شان در سی‌وپنج‌ سال پیش متوقف شده بود و عقربه‌های ساعت‌شان رو به عقب حرکت می‌کرد. هفته‌ای یک‌بار با دیگر هم‌قطارهای ایرانی‌شان دوره داشتند با همان حرف‌های همیشگی و ادعاهای واهی. در زندگی و تصمیم‌گیری‌های امریکا نقشی نداشتند اما خود را مدعی و صاحب‌نظر مسائل ایران می‌دانستند. اسم خودشان را هم روشنفکرهای در تبعید گذاشته بودند. یکی دو بار من و پدرم ناخواسته به جمع‌شان پیوستیم. پدرم سعی کرد در یحث‌های‌شان شرکت کند. ولی خیلی زود ساکت شد. کسی نمی‌خواست واقعیت را بشنود. مانند زن و مردی در عشق شکست‌خورده و رهاشده بودند. کوچک‌ترین تعریف خوشی و خوشبختی آدم‌هایی که در این‌جا زندگی می‌کنند داغ‌شان را تازه می‌کرد. آن‌چه می‌خواستند بشنوند حدیث غم و بدبختی این مردم بود. در خانه نیز کاوه یا به زنش بدوبیراه می‌گفت یا به سیاست‌مداران. یک روز سلطنت‌طلب بود، یک روز جمهوری‌خواه و اسطوره و سمبولش در زندگی شعبان بی‌مخ.»

راوی در جای دیگر می‌گوید: «بعضی‌ها بعد از سی چهل سال بدون این که پاشون این‌جا برسه، فکر می‌کنن که همه‌چی رو بهتر از اونایی که این‌جان می‌دونن.»

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

مرثیه‌ای برای شهر گمشده

در این مجموعه خیابان‌ها اسم دارند، بر ضرورت حافظه تأکید می‌شود و بر حقیقت حتی اگر تلخ باشد:

   «به جست‌وجوی ماه سرم را بلند می‌کنم. افقی در کار نیست. ستاره‌‌ها مرده‌اند. تا چشم کار می‌کند دورتادور باغ، عمارت‌های بی‌قوارۀ چندطبقه است و جرثقیل. نه از آن کوچه‌باغ‌ها خبری است و نه از زمزمۀ جویبارها. خانه‌ها مانند قوطی‌هایی کج و معوج کنار هم قرار گرفته‌اند. نه اندیشه‌ای در پس این ساخت و سازهاست و نه هماهنگی. دیگر حریمی نمانده است، فضای سبزی نیست، هیچ کوچه و برزنی از این یورش و یغما در امان نیست. سرم را پایین می‌اندازم تا تاراج شهرم را نبینم. بوی یاس می‌آید. نمی‌دانم چرا به یاد نعلبکی‌های پر از یاس کنار استکانی می‌افتم که روزی زنی در کنار سینی می‌گذاشت.»

راوی برای فرار از واقعیت زشت شهر به خاطرات پناه می‌برد، جای امنی در گذشته که از قضا هم در آن مرغ می‌خواند و هم فضاهای زنده یافت می‌شود، خاطراتی که آن‌قدر قوی‌اند که دست به کار می‌شوند و راوی را وا می‌دارند تا به خانه‌ای قدیمی برود بلکه بتواند در «آن روزها» نفسی تازه کند: «گوشۀ اتاق یک بخاری نفتی قدیمی بود که صاحب‌خانه دلش نمی‌آمد بردارد. من شب‌های زمستانی را مجسم می‌کردم که بیرون برف ببارد و کنار بخاری کتاب بخوانم و صدای قلقل کتری آبش را گوش کنم. شاید مثل مادرم پوست پرتقال یا نارنگی رویش می‌گذاشتم تا عطرش خانه را پر کند. حیاط نقلی‌اش فقط گنجایش یک میز کوچک با دو تا صندلی را داشت. گل و گیاهی در کار نبود به‌جز یک نارون قدیمی وسط حیاط که انگار از بی‌آبی جان به در برده بود. می‌خواستم دور باغچه، گل محمدی و شمعدانی بکارم. دیوارها را هم با یاس و پیچ امین‌الدوله بپوشانم. و آن‌وقت می‌شدم سلطان دنیا.»

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

واکاوی احساسات

در «دیروز خیلی دیره» گاه شخصیت‌ها به توصیف احساسات می‌پردازند و یک حس را چنان واکاوی می‌کنند که گره عاطفی بسیاری را می‌تواند بگشاید. در چنین لحظاتی است که اثر متعلق به همه می‌شود: «تو که انقدر کینه‌ای نبودی. امروزم که تعطیله. کاری نداری. بابات خیلی آدم پرحوصله‌ای بود.

پرحوصله. حوصله یعنی چی؟ یعنی خودخوری، تحلیل رفتن اعصاب، درد کشیدن و دم بربستن؟ اجازه دادن به آدم‌ها که هر غلطی خواستند بکنند؟ حوصله حسن است یا عیب؟ اگر کسی نعره نزند و حق آدم‌ها را کف دست‌شان نگذارد آدم پرحوصله‌ای است؟ اگر مثل پدرم دردش را جرعه جرعه قورت دهد.»

دربارۀ مسئلۀ فراموشی نیز با این دست از واکاوی‌ها روبه‌رو می‌شویم: «من نه از کسی کینه‌ای به دل دارم و نه غصۀ چیزی رو می‌خورم. اما حافظه که دارم. می‌دونم با چه آدم‌هایی طرفم. خودشون رو نشون دادن. کاری باهاشون ندارم. اما توقع نداشته باش که آدم هر غلطی دلش خواست بکنه و بعدش هم انگار نه انگار.»

و

«_ پس تو چرا انقدر زن گرفتی؟

عاشق‌پیشه بودم. زن‌ها هم دوست دارن تندی ازدواج کنن و مردها رو به بند بکشن. این‌جوری خیال‌شون راحت می‌شه و تازه می‌تونن چهرۀ واقعی‌شون رو بی‌ترس و لرز نشون بدن. وای امان از چهرۀ واقعی‌شون. (می‌خندد) دکتر جکیل و مستر هاید. قبل از ازدواج دکتر جکیلن، دوست‌داشتنی، ملایم، معصوم. همچین که خطبۀ عقد جاری می‌شه تبدیل می‌شن به هند جگرخوار.»

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

بینامتنیت و گفت‌وگو با آثار دیگران

در این مجموعه داستان بارها شاهد گفت‌وگوی متن با آثار نویسندگان دیگر هستیم. راوی گاه برای درک بهتر رفتار دوستش به شازده کوچولو مراجعه می‌کند، گاه یاد چرم ساغری بالزاک می‌افتد، گاه از اسکار وایلد نقل‌قول می‌کند و گاهی از کنت ‌مُنت کریستو و بر افق دید خواننده می‌افزاید. در چنین لحظاتی است که رابطۀ معنوی و ژرف با ادبیات و ارتباط عمیق با نویسندگان دیگر رخ می‌نماید:

«یاد چرم ساغری بالزاک می‌افتم. یکی از رمان‌های محبوب من. جوانی به نام رافائل که تمام دارایی‌اش را در قمار باخته و قصد خودکشی دارد، وارد یک مغازۀ عتیقه‌فروشی می‌شود. مرد فروشنده به او یک قطعه چرم ساغری نشان می‌دهدکه قادر است تمام خواسته‌های صاحبش را تحقق بخشد. «اگر من را داشته باشی، به هرچه بخواهی می‌رسی، اما زندگی‌ات از آن من خواهد شد.»

چرم ساغری نماد زندگی مرد جوان است و هر میل و آرزویی باعث می‌شود که اندکی از حجم این چرم ساغری کاسته شود. رافائل ناامید از زندگی، این پیمان شیطانی را می‌پذیرد. به‌زودی به ثروت و زندگی پرتجمل و جاه و منزلت اجتماعی می‌رسد و حتا دل پولین، دختری را که دوست دارد، به دست می‌آورد. اما با هر میل و تمنایی، جوانی و سال‌های عمرش را از دست می‌دهد و به‌زودی از چرم ساغری عمرش دیگر چیزی نمی‌ماند. رافائل به عبث می‌کوشد که خود را از چرم ساغری برهاند. بیمار و محتضر، خود را در خانۀ مجللش محبوس می‌کند تا از کوچک‌ترین میل و تمنایی درامان باشد، حتا از دیدن دلبرش پولین نیز خودداری می‌کند و می‌کوشد هرگونه میل و آرزویی را از خود دور کند. اما سرانجام تاب دوری از پولین را نمی‌آورد، خود را در آغوشش می‌اندازد و جان می‌سپارد.»

و

«از کودکی همیشه کُنت مُنت کریستو شخصیت محبوب من بود. پسر جوانی که به ناحق و بی‌گناه براثر دسیسه‌های سیاسی و مالی و عشقی، بیست سال به زندان افتاد اما سرانجام انتقامش را از مسببین بدبختی‌اش و اراذل گرفت. احساس می‌کنم که من هم انتقام پدرم را گرفته‌ام.»

و

«اسکار وایلد می‌گه بهترین راه مقاومت در برابر وسوسه، تسلیم شدنه.»

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

در باب سوگ و پایداری حافظه

در این اثر مسئلۀ سوگ بارها به میان می‌آید. در داستان اول راوی پدرش را از دست داده، زخمی که فقط می‌توان با آن خو گرفت: «هر بار که عزیزی رو از دست می‌دی مثل اینه که یک عضو بدنت رو ببُرن. عادت می‌کنی که با یه انگشت یا یه دست زندگی کنی. اما لطمه و کمبودش از بین نمی‌ره. با علیل بودن خودت خو می‌گیری و می‌سازی.»

او در این زمینه به پایداری حافظه و ارزشمندی آن معتقد است: «برای آدم‌هایی مثل تو همه‌چی با یک دگمه حل می‌شه. مثل صفحۀ کامپیوتر که با یک اشاره پاک می‌کنی. بعدش هم دستات رو می‌تکونی که خب حالا همه‌چی تموم شد و می‌ریم سر موضوع بعدی. خوش به حالت. زندگی براتون سبکه، بی‌وزنه. اما من نمی‌تونم.»

در داستان آخر این سوگ دوباره مطرح می‌شود، جایی که دوست راوی، که تازه از خارج برگشته، به خانۀ قدیمی‌شان می‌رود. خانه برای آن‌ها چیزی بیشتر از یک ملک است که بتوان با پول معاوضه‌اش کرد، خانه روح دارد و از عزیزترین خاطرات آن‌ها جان می‌گیرد و به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. سوگواری برای شهر و از دست رفتن سادگی و صمیمیت پیشین، سربرآوردن سازه‌های مدرن و بی‌هویت و رابطه‌های ناهماهنگی که هیچگاه به تعادل نمی‌رسند، روح این اثر را در سوگ فرو می‌برد و به اندوه مجال می‌دهد که نگریسته و گریسته شود.

 

در باب هویت کاذب و اصالت

در این اثر به درون شخصیت‌ها سفر می‌کنیم. افرادی را می‌بینیم که «نمودشان» بیشتر از «بودشان» است. کسانی که در نظر خود کافی نیستند و ارزش‌های زندگی‌شان واژگون شده، افرادی که «داشتن» را بر «بودن» برتری می‌دهند و فکر می‌کنند ارزش آن‌ها به چیزهایی است که دارند، نه کسی که هستند. راوی داستان اول با چنین فردی دوست شده است و رابطۀ شخصی را به مسئله‌ای جمعی تبدیل می‌کند و درباره‌اش می‌نویسد:

  «سعی می‌کردم به خود بقبولانم که این اخلاق ما مردم این سرزمین است که همیشه می‌خواهیم خود را بالاتر از آن‌چه هستیم نشان دهیم. به خود می‌گفتم که این تقصیر جامعه است که پول و ظواهر و تکلف را جایگزین سادگی و متانت و اصالت کرده است. بخش‌های کتاب شازده کوچولو را مرور می‌کردم که از گل سرخش می‌گفت. از گل سرخی که از هیچ جا نیامده بود اما هربار سرکوفت گذشته و خانۀ آن‌چنانی‌اش را به شازده کوچولوی عاشق می‌زد. هربار هم شازده کوچولو می‌خواست در این باره سؤالی کند به سرفه می‌افتاد و خود را به مریضی می‌زد. جملۀ کتاب را می‌خواندم که می‌گفت نباید به حرف گل‌ها گوش کرد. آن‌ها از ناتوانی و درماندگی و ترس به خود می‌بالند و فخر می‌فروشند. باید دوست‌شان داشت و گذاشت که سیاره‌تان را عطرآگین کنند. به خود می‌گفتم که بین بیماری خیال‌پردازی که در اصطلاح روان‌پزشکی «میتومانی» می‌خوانند و تقلب و خیانت تفاوت بسیار است، اما هم‌چنان از او دل‌چرکین بودم. وحشت‌زده احساس می‌کردم که این دختر دوست‌داشتنی که به او دل‌بسته‌ام حقیقت ندارد، صداقت ندارد، حرف دلش را نمی‌زند و آن‌چه می‌گوید به دلیل قصد و غرض خاصی است.»

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

بریده‌هایی از این کتاب

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

 

«خام بودم چون گمان می‌کردم امر و نهی اطرافیان به سن و ساله. نمی‌دونستم که همیشه یک آقابالاسری هست که برای آدم تعیین تکلیف کنه.»

 

«باید کاری کرد که خواننده به کلمۀ «پایان» ته کتاب فکر نکنه. انگار که قرار نیست تموم شه. سبک نویسنده‌هاش هم باهم فرق می‌کنه. بعضی‌ها ساده و بی‌پیرایه‌ن. تعلیقی در کار نیست. یک قصۀ ساده‌س، تا آخر به روال عادی پیش می‌ره. نوعی طبیعت بی‌جان. بعضی سبک‌ها عصبیه، پرتنشه، پر تعلیقه، پر تلاطمه، شخصیت‌هاش زیادترن، عشق و عاشقی و فراز و نشیبش بیشتره، گاهی هم تقدیر پیش از موقع مقرر دستی توش می‌بره، یکی از شخصیت‌ها رو می‌کشه، یکی دیگه رو بیمار می‌کنه، زلزله و حوادث طبیعی می‌فرسته، اما کنهش همونه. بشر فقط یک داستان داره در چندین روایت.»

 

«در پس هر دروغی نوعی بزدلی و ترس نهفته است. حتا دروغ به اصطلاح «مصلحت‌آمیز» که کلاهی است برای تشویق مردم به دروغ‌گویی، ترس از عواقب راست‌گویی است.»

 

«جایی خوندم که دانشمندی آمریکایی به نام پل اِکمن تحقیقی دربارۀ احساسات انسان‌ها انجام داده که از قبایلی که هنوز در «عصر حجر» زندگی می‌کنن تا انسان «متمدن» رو در برمی‌گیره و به این نتیجه رسیده که همۀ انسان‌ها در شش احساس اولیه مشترکن: خشم، اکراه، ترس، غم، حیرت و شادی. همیشه هم برام عجیب بود که چرا چهارتا از این شش حس منفیه، تازه حیرت می‌تونه هم منفی باشه و هم مثبت. اگه این نظریه درست باشه معنیش اینه که بین مردم دنیا آدم‌های شاد کم‌ترن؟»

 

سخنِ آخر

مجموعه داستان دیروز خیلی دیره در عین‌حال که پایی بر زمین دارد و شهر و گذار آن به مدرنیته و از شکل‌افتادگی‌ها را می‌بیند و به‌خاطر آن غمگین است، سفری درونی به گره‌های شخصیتی و دردهایی است که آدم‌ها از آن رنج می‌کشند، دربارۀ روابط و چراغ‌های رابطه‌ای است که تاریکند و همیشه تاریک می‌مانند. اما باوجود اینکه این اثر به فقدان، سوگ، خاطرات و گذشته می‌پردازد، قصد ندارد در آن بماند و فلج شود، بلکه حال را از آن می‌آکند. روحیۀ این اثر تلخ و یأس‌آور نیست، و در آن لحظات شادی و شفا و بخشش و احترام به شعر و شعور و اصالت و سادگی موج می‌زند. مثل بقیۀ آثاری که خود شهلا حائری نوشته این اثر فقط در تهران نمی‌گذرد و در خلال آن می‌توان دربارۀ مهاجرت و اتفاق‌های پس از آن به اطلاعاتی رسید که بر پایۀ تجربه است.

 

 

مطالب بیشتر

  1. «آتش از پشت شیشه» نوشتۀ شهلا حائری: روایت ایرانی از اسطورۀ اوریدیس و اورفئوس
  2. رمان «فهرست حسرت‌ها» نوشتۀ شهلا حائری: اعتراض به فرهنگ اسکیزوئید
  3. نمایش‌نامۀ «نوای اسرارآمیز» اثر اریک امانوئل اشمیت: تقابل دو نوع عشق هستی‌محور و کاستی‌محور
  4. رمان «ترس و لرز» اثر آملی نوتومب: خودشیفتگی و رنج ژاپنی به روایت راهبۀ دستشویی‌ها

 

برترین‌ها