با ما همراه باشید

گفت‌وگو

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

لزلی جمیسون، آسترا— بخشی قابل‌توجهی از ساعات بیداری همۀ ما انسان‌ها به خیال‌پردازی می‌گذرد. به مجسم‌کردن وضعیت‌هایی خیالی که در آن‌ها اتفاقات دیگری می‌افتد و خودمان آدم‌های دیگری هستیم. خیال‌پردازی‌ها اشکال بسیار متنوعی دارند و برای هر کس خاصیت و کارکرد ویژۀ خود را پیدا می‌کنند. خیال‌پردازی نشانۀ چیست؟ خوب است یا بد؟ باید با آن مبارزه کرد یا به آن پر و بال داد؟ لزلی جمیسون، جستارنویس چیره‌دست آمریکایی، در این مقالۀ بلند دربارۀ خیال‌پردازی‌های خودش و اطرافیانش نوشته است.

 

۱. آرزو
روزی از روزها به دیدار غریبه‌‏ای رفتم و در خیالم زندگی کاملی را با او زیستم. نه یک زندگی، که زندگی‏‌های بسیار. نه یک بار، که چند بار.

این غریبه وکیلی اهل پورتلند بود. دلیل حضور من در دفتر او تظاهراتی بود که کسی گفته بود قرار است برپا شود. تظاهرات برگزار نشد. من و این وکیل، که جلیقه‏‌ای به رنگ سبز‏ مایل به خاکستری تن کرده بود، در اتاق جلسات نشستیم. دربارۀ خط‌‏لوله‌‏ای حرف زدیم که بنا بود حوالی اراضی بومیان در استندینگ راک کشیده شود. از دلایلی که می‏‌آورد می‌‏توانستم تأسف عمیق مردی سفیدپوست را بابت جنایتی که کشورش مرتکب می‏‌شود احساس کنم. من با آن بخش از وجودش که متأسف بود زندگی خیالی‏‌مان را ساختم.

گفت‌وگویم با این وکیل یک ساعت بیشتر نشد. اما پیش از آنکه با او خداحافظی کنم رؤیایی طول و دراز از دیدارمان بافتم مبنی بر اینکه اکنون همین یک گفت‌وگو چه دگرگونی‏‌ها که در زندگی‌‏اش به وجود نخواهد آورد، او را به تسویه‏‌حساب با وجدانش مجبور خواهد کرد، یادش می‌‏آید که اصلاً چرا وارد کار قضاوت شده، وب‏‌سایتم را پیدا می‏‌کند! دفعۀ بعد که بیاید نیویورک در یکی از هتل‌‏های مجلل میدتاون وعدۀ دیداری نهانی را می‏‌گذاریم، چه‏‌بسا در آن هتلی که پشت پردۀ مخملی کافه‌‏ای ارزان‏‌قیمت دارد1، از همسرش جدا می‌‏شود (در اینترنت خوانده بودم که او متأهل است. اما چه اشکالی داشت! من هم متأهل بودم). جریان پرشتاب خیال‏‌بافی‏‌هایم از دو سویِ همسرانمان، که چون دو تخته‌‏سنگِ ساییده در رودخانه بودند، روان شد؛ در خانه‌‏ای ویلایی، به سبک مستعمراتی که همان رنگ سبز مایل به خاکستریِ جلیقۀ پشمی‌‏اش را دارد، منزل می‌‏کنیم، او با مبارزه علیه بی‌‏عدالتیِ زیست‌‏محیطی جهان را از نابودی نجات می‌‏دهد، من با نوشتن جستارهای ادبیْ جهان را از نابودی نجات می‏‌دهم، هفته‌‏ای یک بار سریال‌‏های روشن‌فکری تماشا می‏‌کنیم و شب‏‌های دیگر هم نیازی به تلویزیون نیست، خیلی حرف‏ داریم که بزنیم.

قسمت عمدۀ پرواز برگشتم به نیویورک با این خیالات گذشت. در خانه هم همین فکرها فضاهای خالیِ میان کارهای روزانه‌‏ام را پُر ‏کردند. هفته‏‌ها هم‌راهم بودند -وقتی در پیاده‌‏روهای خیس بروکلین راه می‌‏رفتم و از مقابل ساختمان‏‌های سنگ‏‌قهوه‌‏ای‌‏اش می‏‌گذشتم. پنجره‌‏های روشن این خانه‌‏ها زندگی‏‌های بی‏‌نقص کسانی را به تماشا می‌‏گذاشت که نیازی نداشتند رؤیای زندگی در جایی دیگر را بپرورند. حد نهایت رؤیای من هم همین بود: تصور شکلی از زندگی که اثری از خیال‌‏پردازی در آن نیست.

من همۀ عمرم را به خیال‌‏پردازی گذرانده‌‏ام. فکر حساب‏‌و‏کتابِ ساعت‏‌های رفته عذابم می‌‏دهد. احساس می‏‌کنم کفران نعمت کرده‌‏ام. احساس می‌‏کنم خیانت کرده‌‏ام. موضوع بیشتر خیال‌بافی‌هایم خیانت بوده. هنگام پیاده‏‌روی خیال‏‌بافی کرده‌‏ام، وقت دویدن، نوشیدن، سیگارکشیدن -هفده سالم بود که در سرمای بوستون می‌‏نشستم و رؤیاها، چون انبوه علف‏‌های هرز، از پیاده‌روِ ترک‌‏دارِ قلبی شکسته سربرمی‌‏‏آوردند. در همۀ وسایل نقلیه خیال‌‏پردازی کرده‌‏ام -انگار در این آمد‏و‏شُدها چیزی هست که عرصۀ خیال‌‏پردازی را می‌‏گشاید؛ خرده‌‏زمان‏‌هایی میان دو مشغله، و خودِ تنِ در حرکت، که نه اینجا، نه آنجا بلکه آمادۀ رفتن به جایی دیگر است. همراه موسیقی و در سکوت، تنها و با دیگران رؤیابافی کرده‌‏ام. ابداً امری غیرمنتظره نیست. تحقیقات نشان داده‏ که خیال‏‌بافیْ یک‏‌چهارم تا نیمی از ساعات بی‌داریمان را تشکیل می‏‌دهد و، هر چند دقیقه یک‌‏بار، می‏‌شود گفت ضمن هر فعالیتی جز معاشقه تخیل می‌‏کنیم. اریک کلینگر، استاد روان‌شناسی دانشگاه مینه‏‌سوتا، ادعا می‏‌کند که حدود نیمی از افکارِ هر انسان معمولی خیال‌‏پردازی است.

نخستین رؤیاپردازی‏‌های من خاطرخواهی‏‌هایم بود. در یکی از آن‌ها هم‌کلاسی درس فیزیکمان، که پسرکی بور بود و بیسبال بازی می‌کرد، بعد از کلاس می‌‏آمد و، بر زمینۀ معادلات سرعت و اندازۀ حرکت، اعلام می‏‌کرد قصد دارد با من بیرون برود. او خطاب به کلاس می‏‌گفت «ساکتی‌‏اش را نبینید. اگر به او نزدیک شوید، خیلی هم خوش‌صحبت است». گاهی فی‌‏المجلس حرف‌‏ها را اصلاح می‏‌کردم: او نمی‌گوید خیلی هم خوش‌صحبت است. مادر میان‌سال من این‏‌طور می‌‏گوید. او می‏‌گوید خیلی هم معرکه است.

زمان تحصیل در دانشگاه که مدتی به‌صورت پاره‌‏وقت دستیار یکی از وکلای مهاجرت بودم، دربارۀ کشف بزرگی که منجر به اخذ پناهندگی برای یکی از موکل‏‌هایمان می‌‏شد خیال‌‏پردازی ‏می‏‌کردم. شتابان، با تعدادی کاغذ که زیر نکات مهم‌شان خط کشیده بودم، وارد محل دادگاه می‏‌شدم. خانواده نجات پیدا می‏‌کردند. در دادگاه هم‌همه‌‏ای بر‏پا می‌‏شد که: این دخترک کی بود…؟

خوردنم را که کم کردم، خیال‌‏بافی‏‌هایم نیز محدودتر شد: کم‌‏و‏بیش فقط گِرد غذا می‌‏گشتند. صورت غذای رستوران‏‌ها را نگاه می‌‏کردم و در خیالم همۀ آن‏‌ها را می‏‌خوردم: پودینگ نان شکلاتی با کاراملِ موز یا ماهی روغنِ بیسکویتی همراهِ سیب‌‏زمینی با سبزیجات معطر. گرسنگی‏‌ام چنان عنان‌گسیخته بود که فقط در خیال رفع می‌‏شد.

به اواخر زندگی مشترکمان که نزدیک می‌‏شدیم، بیش‌ازپیش خیال‌‏بافی می‏‌کردم. رؤیاپردازی‏‌هایم دربارۀ روابط نامشروعِ خیالی یا تفکراتِ خلاف واقع دربارۀ ازدواج با کسی دیگر بود. همان‏‌طور که ادم فیلیپسِ روان‏‌کاو می‏‌گوید «هر دنیایسِ روان‏‌کاو می‏‌گوید بر اینکه ما در چه دنیایی زندگی می‌‏کنیم که عالَم آرمانی مشکلات آن را حل می‌کند … و اگر درمانْ دنیای آرمانی است، چه مرضی عارض بر این دنیاست؟». خیال‏‌بافی‏‌های من هم مایۀ تباهی بودند و هم مُمد حیات. هم درد بودند و هم حقیقتِ درمانگر.

بعد از آنکه بالاخره جدا شدیم، خاطرۀ خیا‌ل‏‌پردازی‏‌های گذشته‌‏ام با آمیزه‌‏ای از قدرشناسی و شرمساری همراه بود. آیا آن‏‌ها گریزی مسموم‌‏کننده بودند و من، برای پرهیز از وظیفۀ دشوار نجات زندگی‌‏ام، در خیالات گُم شده بودم؟ یا آیا صرفاً بیان اجتناب‏‌ناپذیر آرزوهایم بودند -چیزی که بیشتر شبیه دستور احضار بود تا بزدلی؟

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

۲. شرم
در راچستر سرِ میز ناهار با غریبه‏‌ها –در طول سفری کاری، چند ماه بعد از آنکه بالاخره متارکه کردیم- به خیال‌‏بافی روی آوردم چون سخت محتاج تغییر موضوع بحث بودم. موضوع بحثْ زندگی‏‌های حقیقی‏‌مان بود. میزبانان من جویای حال شوهر و دختر کوچکم می‌‏شدند. دلم نمی‌‏خواست بگویم در شُرف جدایی هستیم. دیگر خسته شده بودم از بس با لحنی حساب‌‏شده، که هم‌‏زمان اندوه و آرامش را القا می‌‏کرد، گفته بودم «با توجه به شرایط چاره‌‏ای نیست» یا «خیلی دشوار است».

میزبانان من دو استاد دانشگاه بودند که سال‏‌ها از ازدواجشان می‏‌گذشت. خانم خیلی پرحرف بود. شوهرش پرحرف نبود. خیال‏‌بافی‏‌ام را با تصور رابطۀ زناشویی شیرینِ این زوج آغاز کردم و، درعین‌حال، با خودم می‏‌گفتم اگر به من بود، تحمل زندگی مشترک با هیچ‏‌کدامشان را نداشتم.

بعد از چند دقیقه‏ بالاخره گفتم گور پدرش! و شروع کردم از رؤیا‏پردازی‏‌هایشان پرسیدم. خانمِ پرچانه خیلی سرسختانه می‌‏گفت خیال‌‏بافی نمی‏‌کند. من خیال‏‌بافی کنم؟ آخر وقتم کجا بود خیال‌‏بافی کنم؟ او بی‏‌تردید وقت نداشت. با لحنی تردیدآمیز گفتم «چه بگویم! من وقتی سوار مترو می‏‌شوم خیال‏‌بافی می‏‌کنم».

من در آن برهه از زندگی‌‏ام مادر تنهایِ کودکی شانزده‏‌ماهه بودم که هم شغل تمام‏‌وقتِ تدریس در دانشگاه را داشتم، هم شغل تمام‌‏وقت نویسندگی و هم شغل تمام‌‏وقتِ «کسی که درگیر روند طلاق است». پس، ناچاراً، فراغت چندانی نداشتم. اما به هر ترتیب زمانی را برای خیال‏‌پردازی پیدا می‏‌کردم. هرگز نشده زمانی را برای خیال‏‌بافی پیدا نکنم. خانمی که در راچستر ملاقات کردم درست روی همان احساس شرمساری‌‏ام انگشت گذاشت. یا به بیان دقیق‏‌تر، روی یکی از شرمساری‏‌هایم: شرم از کاهلی، فراغت و اتلاف وقت. پرسید «دربارۀ چه رؤیاپردازی می‏‌کنی؟».

خیلی دلم می‏‌خواست گیج‏‌کننده‌‏ترین پاسخ را به او بدهم. گفتم گاهی خیال می‏‌کنم برندۀ جایزۀ پولیتزر شده‌‏ام. خانم پرحرف درآمد که «بفرمایید! من هیچ‏‌وقت خیال نمی‌‏کنم شایستگی چنین جایزه‌‏ای را داشته باشم». که همین، به طریقی کاملاً متفاوت، باعث شرمم شد. وسط سؤال‌‏و‏جواب‏‌های پرحرارت ما، شوهر کم‌‏حرفِ زن زیرلب گفت «من همیشه خیال‏‌بافی می‏‌کنم».

او حرفش را چنان آرام گفت که من متوجه نشدم. ولی همسرش متوجه شد. خانم، همان‏‌طور که از من پرسیده بود، از آقا پرسید که دربارۀ چه خیال‏‌پردازی می‏‌کند. آقا پاسخ داد که هیچ. خانم گفت «بگو بابا! مانعی ندارد. من ناراحت نمی‏‌شوم». آقا با دستۀ فنجان قهوه‌‏اش ور می‏‌رفت. خانم گفت «جداً می‏‌گویم. اشکالی ندارد».

اما او بالاخره نگفت و من خوش‌حال شدم که نگفت. دلم می‏‌خواست رؤیاهایش را پیش خودش نگه دارد. دلم می‏‌خواست صاحب چیزی باشد که تنها به خودش تعلق داشت. شرم من از خیال‌‏بافی، شرم از خودمداری و خیالات خودبینانه است؛ شرم از روی‌برتابیدن از ابتذال زندگی روزمره و توسل به تحقق آرزوهای محال است؛ شرم از ترجیح مفروضات بر واقعیات است.

در دوران دبیرستان احساس شرم از خاطرخواهی‏‌هایم بیشتر به دلیل بی‌‏قرینگی‏‌شان بود: پسری را می‏‌خواستم که چندان مرا نمی‏‌خواست. ولی بزرگ‌‏تر که شدم مایۀ اصلی شرمساری‌ام چند درجه‌‏ای به چپ متمایل شد. آنچه بیشتر موجب شرمساری‌ام می‏‌شد کیفیت تقلیل‌‏گرایانۀ خاطرخواهی‌‏هایم بود تا عدم تقارن ذاتی‏‌شان (آن‏‌ها گاهی متقابل بودند): شالودۀ روابط خیالیْ رسوایی و بحران است و در آن‏‌ها رکود و ایستایی جای خود را به تغییرات دائمی می‌‏دهد و از آن لحظات معمولی و غیرسینمایی که منجر به بروز صمیمیت می‌‏شود خبری نیست.

در تالار‏ گفت‌وگوی اینترنتی وایلد مایندز، محلی برای تبادل نظرات افرادی که دچار خیال‏‌پردازی مفرط هستند، زنی سی‏‌ساله که او هم از اوایل نوجوانی خیال رابطه با یکی از ستارگان موسیقیِ راک را در سر پرورانده بود پُستی را با عنوان «آیا شخصیت اصلی‏تان را می‌‏کُشید؟» به اشتراک گذاشت که می‌‏گفت:

گاهی احساس می‏‌کنم تصوراتم می‏‌خواهند از پسِ ذهنم کَنده شوند و جلو بیایند، پس من [این‏‌بار] دست‌به‏‌کار ‏شدم و شخصیتم را ‏کُشتم. او (من) مُرد و چندهفته‌‏ای خیال‏‌بافی‌‏هایم تعطیل شد … حالا «منِ» تازه‌‏ای در تصوراتم دارم و … اکنون سه روز است در بستر مانده‌‏ام و فقط و فقط خیال‌‏بافی می‏‌کنم. می‏‌دانم اگر در سرم شخصیت دیگری را بکشم، یکی دیگر سبز خواهد شد.

شرم من همان‏‌قدر که از درون‌‏مایۀ خیال‌‏بافی‏‌هایم نشئت می‌گیرد، به استمرار و سرسختیِ موش و چکُش‏‌وارشان2 نیز مربوط می‌‏شود: هر چه هم که داشته باشم، همواره خیال چیزی دیگر را در ذهن می‏‌پرورم. عادت خیال‏‌پردازی‏‌ام هوس هر خیال را با مجازات آن پیوند می‌‏دهد: آزادی بی‏‌حدومرزْ دوشادوشِ شرمساریِ خواستن آزادی. خودم را مجبور می‏‌کنم چند ساعتی خیال‏‌بافی را کنار بگذارم، بعد، دست‌‏آخر، سراغ یکی‏‌شان می‏‌روم و در بستر نرم و به‏‌هم‌‏ریخته‌‏اش جای می‏‌گیرم؛ بعد دوباره خودم را از بستر می‏‌کَنم و به رتق‌‏و‏فتق امور واقعی مشغول می‌‏شوم.

خویشتن‏‌داری. ناپرهیزی. مجازات. این تابلوی سه‌‏لته‌ایِ تمایلاتِ هوس‌‏بازانه، مدت‏‌ها، رابطۀ من را با آرزوهایم شکل داده است: با غذا، نوشیدنی و مردان. همیشه احساس کرده‌‏ام که میان شرم از خیال‏‌بافی و کشش سیری‏‌ناپذیرم به خوراکی‏‌های شیرین شباهتی هست -اشتهایم به دسرِ پیش از دسر، دسر بعد از صبحانه، دسرهایی که از دسرهای دیگر درست می‏‌شوند: بستنی آب‏‌شدۀ کرۀ بادام‌‏زمینی همراه با بیسکویت مارپیچیِ کرۀ بادام‏‌زمینی. هیچ‏‌وقت از پشمکِ خیال‏‌بافی سیر نمی‏‌شوید. همیشه انگار بسیار خورده‌‏اید و هیچ نخورده‌‏اید. شرم از خیال‏‌بافی نیز همین‌‏طور است: بسیار و هیچ.

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

۳. نجات
چند هفته پس از آنکه من و همسرم جدا شدیم، دوستم اِما در آپارتمان تودرتو و تاریکی که با دخترم اجاره کرده بودیم به دیدنمان آمد. چلۀ زمستان بود. آپارتمان اصلاً نور نداشت. دراز و باریک بود و، به همین خاطر، دوست دیگری نامش را دهلیز تولد ما گذاشته بود: گرچه کمی تنگ‏‌و‏تاریک بود ولی حکم آستانه را داشت.

اِما خودش هم در آستانه بود. پس از سال‏‌ها زندگی در نیویورک می‏‌خواست به لس‌‏آنجلس نقل‌‏مکان کند. می‌‏گفت دربارۀ زندگی در کالیفرنیا چه خیال‏بافی‏‌ها که نکرده. گرچه می‏‌دانست این خیال‌‏پردازی‏‌ها عیناً به‏‌وقوع نخواهند پیوست، جاپُرکن‏‌های3سودمندی بودند که از فضای خالی کشش بیشتری داشتند. خیال‏بافی‌‏هایش کمک می‏‌کرد به زندگی تازه‏ امیدوار باشد. آن‏‌ها به زندگی‏‌اش قوام می‌‏دادند.

جنی هولزر هنرمند، بین سال‏‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵، مجموعۀ نجات4 را آغاز کرد که عبارت بود از نمایش شعارهایی بر بیلبوردهای عظیمِ الکترونیکی در اماکن عمومی. جملۀ مورد علاقۀ من، که از آن زمانْ زینت‏‌بخشِ کارت‏‌پستال‏‌ها، جلد کاندوم‌‏ها، کامیون‏‌های اسباب‏‌کشی و نیمکت‏‌های سنگی بوده، این یکی است: «در خواب راهی به رهایی دیدی و آکنده از شادمانی شدی».

ازجمله باورهای عمیق‏ من دربارۀ زندگی این است که هرگز دقیقاً آن‏‌طور که تصور می‏‌کنیم پیش نمی‌‏رود. اگر این‏‌طور باشد، پس خیال برادر مرگ است -طردِ امکان است نه احضار آن. ولی اِما برداشتی دیگر از موضوع ارائه داد: خیالْ مقصد نیست بلکه راهی است برای رسیدن به آن. خیالاتی که من در اواخر زندگی مشترکم بافته بودم نه پیش‌گویی که تنها پُلی بر لبۀ پرتگاه بودند.

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

۴. تفاوتی
یک شب سر میز غذا -در آستانۀ تابستان و شش ماه پس از جدایی‏‌ام- دوستم تارا ‏گفت که آدم‏‌ها دو دسته‌‏اند: عده‌‏ای که دربارۀ امور ممکن رؤیاپردازی می‌‏کنند و کسانی که دربارۀ امور ناممکن خیال‏‌بافی می‌‏کنند. ما مهمانِ خانۀ او بودیم و در آشپزخانۀ به‏‌هم‌‏ریخته‌‏اش گِرد میز چوبیِ صیقل‏‌نخورده‌‏ای نشسته بودیم. روی میز پُر بود از کاسه‏‌های خوراک گوشت بره و برنج زعفرانی، تکه‏‌های بزرگ نان چغندر و پنیرگاومیش و تارت هلو که غارتش کرده بودیم. شبِ افراط بود. گفت‌وگوهای تمام‏‌نشدنی. هشیاری من بخارات سمیِ مستی دیگران را استنشاق می‏‌کرد.

تارا در جریان خیال‏‌بافی‏‌هایم بود -که تقریباً همیشه حول روابط عاشقانه می‌‏گردند و از این بابت خجالت‏ می‏‌کشم، چون انگار نوعی فقدان خلاقیت را نشان می‏‌دهند. وقتی از او پرسیدم که خیال‌‏پردازی‏‌های خودش چه‏‌ها هستند، با انگشت به سقف اشاره کرد. همسایۀ طبقۀ بالای او با خرگوشی زندگی می‏‌کرد که چند هفته قبل‌‏تر نجاتش داده بود. تارا گفت «من خیالات عشق‌‏و‏عاشقی ندارم. دربارۀ خرگوشِ طبقه‌‏بالایی رؤیاپردازی می‏‌کنم. تجسم می‏‏‌کنم اگر به‏‌جای او بودم چه حسی داشتم».

وقتی از دیگران دربارۀ خیالاتشان پرسیدم، کم‏کم دستگیرم شد که رؤیا شبیه درد است و در بدن رؤیاپردازان مختلف یک‏‌جور نیست. رؤیاها از نظر بافت، شدت و میزانِ سرسختی متفاوت‌اند: کلمۀ «همیشه» ممکن است به نظر یک نفر ساعتی ‏یک‌‏بار باشد و به نظر فردی دیگر دقیقه‌‏ای یک‌‏بار. زندگی دورنی و خیالی ما معنای بین‌‏المللی واحدی ندارد. چه‌‏بسا کسی بگوید «رد فلانی را در اینترنت زدم» و مقصودش این باشد که نگاهی به صفحۀ مربوطه در ویکی‏پدیا انداخته است، اما منظور من از این جمله مراجعه به پایین صفحۀ چهارم یا نهمِ نتایج گوگل و رسیدن به مطلبی است که مادرِ شخصِ مورد نظر روزگاری در یکی از روزنامه‏‌های محلی چاپ کرده و تعطیلات کودکیِ آن شخص را در جزیره‏‌ای نزدیکِ ساحل مِین شرح داده است.

به‌‏تدریج دریافتم رؤیای هر فرد رازی است که مقابل چشم دیگران پنهانش کرده است. آن‏‌ها همیشه جلوی من خیال‏‌بافی می‏‌کردند -در مترو و پیاده‌‏رو و در کلاس‌‏هایم- ولی من از آنچه در ذهنشان می‏‌گذشت یا زیر لب بر زبانشان جاری می‌‏شد و همواره ناگفته می‌‏ماند هیچ نمی‏‌دانستم. بعضی‌‏ها می‏‌گویند خیال‏‌بافی حالت زایندۀ خودشکوفایی است، به سبکِ کتاب راز -هر آنچه را که تصور کنی به دست می‏‌آوری دنیا به تو ارزانی خواهد کرد- اما بعضی دیگر آن را مثل نوعی خودکام‌بخشی مزمن مخفی می‏‌کنند. خیال‌‏پردازان در پیام‏‌های وب‏‌سایتِ ردیت فهرست‌‏های بلندبالایی از محتویات رؤیاهایشان ترتیب داده‌‏اند: نواختن همۀ سازهای موسیقی و خواندن ترانۀ آهنگ‌‏های مورد علاقه؛ کشتن قاتل مسلح یک دبیرستان؛ برنده‌شدن در قرعه‏‌کشی و جمع‌‏آوری زباله‌‏های فضایی؛ درازکشیدن و تصور حس راه‌رفتن روی سقفِ همه‌‏چیز؛ انتقام‌گرفتن از آن کسی که در جاده بدون راهنما جلویشان پیچیده.

وقتی از دیگران درمورد خیالاتشان پرسیدم، پاسخ‏‌هایشان گویی معادل ذهنیِ کتاب‏‌های مصوری بود که در کودکی دوست می‌‏داشتم، کتاب‏‌هایی پُر از عکس‌‏های‏ کسانی که جلوی خانه‌‏هایشان ژست گرفته بودند و همۀ اسباب‏‌اثاثیه‌‏هایشان -قالی و صندلی و کاسه‏ و ‏بشقاب- را روی چمن یا لبۀ جدول یا زمینی پوشیده از یخ کپه کرده بودند. افرادْ رؤیاهایشان را مثل ماشین ریش‌تراش و ویبراتورِ کارکرده و تشکچۀ کهنۀ مبلْ مقابل من کپه کردند. یکی از دوستانم می‏‌گفت «قبلاً دربارۀ مردان خیال‏‌پردازی می‏‌کردم ولی الان دربارۀ کتاب‏‌هایی که دوست دارم بنویسم خیال‌‏بافی می‏‌کنم». دوست دیگری می‏‌گفت خیال‌‏پردازی‏‌هایش اصلاً شبیه فیلم کوتاه نیستند. چشمِ ذهنش نمی‌‏تواند تصاویر را فرابخواند و، به همین دلیل، رؤیاهایش بیشتر گفت‌وگوهای خیالی هستند. می‏‌گفت «چیزی شبیه نمایش‏نامه‏‌های رادیویی‌‏اند». خیال‏‌بافی‏‌های بعضی افراد حتی داستانی هم نیستند. بیشتر شبیه شعرند. یکی از دوستانم می‏‌گفت در نوجوانی که آکنده از افکار خودکشی بوده سرش را تجسم می‏‌کرده که با تیرهای جنگی پُر می‏‌شود و گلوله‌‏های نقره‌‏ای آرام‌‏آرام کاسۀ سرش را مثل ساعت شنی می‌‏پوشانند.

جروم ال. سینگر، استاد روان‌شناسی دانشگاه ییل، در سال ۱۹۶۶ در کتاب دوران‌‏ساز خود با عنوان رؤیاپردازی: مقدمه‌‏ای بر مطالعۀ تجربی تجربیات درونی5 می‏‌گوید رؤیاپردازی می‌‏تواند نقش انطباقی در زندگی افراد ایفا کند و به آن‏ها کمک کند دقیق‌‏تر به زندگی‏ه‌ای دورنی‏شان توجه کنند، هیجاناتشان را مدیریت کنند و مشکلات آزاردهنده را رفع نمایند. او به‌همراه جان انتروبس (که نخستین دانشجوی دورۀ دکتری‏اش بود)، در همان سال، پرسش‏نامۀ فرایندهای خیالی6 را منتشر کرد که متشکل از ۳۴۴ سؤال با محوریت بسامد و مضمون رؤیاهای افراد و نقش این رؤیاها در زندگی روزمره‌‏شان بود. سینگر، طی سال‏‌ها تحقیق، سه نوعِ کلی خیال‌‏پردازی را مشخص کرد: خیال‏‌پردازیِ مثبت‏-‏سازنده (که مشخصۀ بارز آن تفکر غیرجدی، آرزومندانه و «مبتنی بر اطلاعات» است)، خیال‏‌پردازیِ مقصر‏-‏ملول (که بخش اعظم آن را خیالات اضطراب‏‌آور، وسواس‏‌گونه و معمولاً مرتبط با شکست تشکیل می‏‌دهد) و کنترل-توجه ضعیف (که فرد نه می‏‌تواند کاملاً در رؤیای درون زندگی کند و نه تماماً در موقعیت بیرون به سر برد). بسیاری از روان‏‌شناسانِ قبل و بعد از سینگر وجوه منفی خیال‏‌پردازی (و اثرات زیان‏بخش «سرگردانی ذهنی»7) را مورد توجه قرار داده‌‏اند ولی پژوهش‏‌های سینگر، عمدتاً، بر ابعاد مثبت خیال‌‏پردازی -بخصوص ارتباط خیال‏‌پردازی با خلاقیت، حل مسئله، برنامه‏ریزیِ مؤثر و کنجکاویِ بین‏فردی- متمرکز بوده است. خودِ دامنۀ سؤالات پرسش‏نامۀ فرایندهای خیالی بیانگر گسترۀ معانی همین اصطلاحِ «خیال‏‌بافی» در ذهن خیال‏‌پردازان مختلف است: خودم را تصور می‏‌کنم که عزیزانم را نادیده می‏‌گیرم و آن‏ها را تنها می‏‌گذارم. صداهایی که در خیال‏‌پردازی‏‌هایم می‏‌شنوم واضح و مشخص هستند. خودم را مجسم می‏‌کنم که در سازمانی پذیرفته شده‌‏ام که ویژۀ افراد موفق است. در خیالاتم به‏‌خاطر فرار از مجازات احساس عذاب وجدان می‌‏کنم. «تصاویر ذهنی‏‌ام» مثل عکس واضح و روشن هستند.

خیالاتْ ممکن است در بعضی افراد ایده‌‏های کلی و مبهم و در بعضی دیگر تصورات حسیِ دقیق باشند، مثل لهجۀ بریتانیاییِ غلیظِ معشوقِ کسی یا موج کُلردارِ حوضچۀ آب‏‌خنکی در مالدیو. من به‏‌هیچ‏‌وجه نمی‌‏توانم به‏‌صورت کلی و مبهم خیال‏‌بافی کنم و هرگز هم دربارۀ ایدۀ بردن جایزۀ پولیتزر خیال‏‌پردازی نکرده‎‏‌ام. بلکه در تصوراتم همراه دختر نوزادم که به سینه‌‏ام بسته‌‏ام بیرون از خانه‏ بوده‏‌ام، کارم دیر شده، می‌‏بینم که فراموش کرده‌‏ام کدوی آب‏پزِ ناهار بچه را بردارم و در این حال تلفنم زنگ زده. در این خیالاتْ لحظۀ شگفتِ در هیئتِ چیزی دیگر دیده‌شدن -هنرمند، نابغه یا هر چیز دیگر- همۀ پیش‌‏پا‏افتادگیِ مادربودن را، برای دقیقه‌‏ای، دچار وقفه می‏‌کند. غیرممکن بوده آن تصورات را بدون بافت حسی -سرهمی بچه و لباسِ خیسِ عرق شدۀ خودم، رایحۀ بادام شیرین شامپوی بچه، حلقۀ موی او زیر چانۀ من و ازدحام صبح‌گاهیِ کالسکه‏‌ها در پیاده‏‌رو- در ذهن بیاورم.

فیلیپس می‏‌گوید «زندگی‏‌های ما بدل به مرثیه‌‏ای برای نیازهای برآورده‌‎نشده و خواهش‏‌های نادیده‌‏گرفته‏‌شده، فرصت‏‌های ازدست‏رفته و جاده‌‏های ناپیموده می‏‌شود». «تصور زندگی‏ بدون زندگی‏‌های نزیستۀ آن‏ ناممکن است».

ولی من آنجا که فیلیپس می‏‌گوید «انتخاب درست آن است که موجب بی‌‏علاقگی ما نسبت به [زندگی‏‌های] جایگزین شود» با او مخالفم و گمان نمی‏‌کنم حتی خودش هم با این حرف کاملاً موافق باشد. تصور وجود راهی که بتواند کسی را از فکر راه‌‏های دیگر منصرف ‏سازد خیال باطل -یا توهم قطعیت- است. دوستم آنا می‌‏گوید «مطمئنم افسردگی وقتی است که ندانی در چه مورد خیال‏‌بافی کنی». رؤیاها پرسش‌‏هایی‏‏ هستند که نباید به‌‏دنبال پاسخشان بود بلکه باید با آن‏‌ها زندگی کرد و تنها زمانی خطرناک می‏‌شوند که راکد بمانند. حتی اگر بهترین زندگی را داشته باشیم، رؤیاها به ما مجال حفظ زندگی‌های پنهانی را می‌دهند که هیچ‏‌کسِ دیگر نمی‏‌تواند به آن‏‌ها راه یابد یا در آن‏‌ها دخالت کند. رؤیاها حد نهاییِ امور شخصی‌‏اند: چیزی که حتی در صمیمانه‏‌ترین دوستی‌‏ها مخفی می‏‌ماند، شاید چیزی که اصلاً وجودش برای محرمانه‌ماندن در آن دوستی‏‌هاست. کارهایی که در خیال انجام می‏‌دهیم محرمانه‌‏تر از هر آن کاری است که انجام داده‏‌ایم.

 

۵. بازی
بعدازظهر یکی از روزهای آخر تابستان، روی علف‏‌های حاشیۀ ایست ریور، دخترم خودش را به‌‏زور در لباس‌‏هایی با طرح اشباح جا می‏‌کرد. سه‏‌سال‏‌و‏نیمه بود و یک‏‌جا بند نمی‏‌شد؛ دائم در حال جنب‏‌و‏جوش بود. آن روز در پارک با علف و سنگ و پلکان و جای پارکِ دوچرخه، شهربازی خیالی درست می‏‌کرد: روح‏‌سواری، خرس‏‌سواری و جاروبرقی‏‌سواری. یک ماه قبل از آن رفته بودیم شهربازیِ نیو پالتز و چرخ‏و‏فلکْ ما را تا وسط آسمانِ بنفشِ کبودْ بالا برده بود. این وسایل ساختگی، مثل وسایلی که در شهربازی واقعی سوار شده بودیم، نکات ایمنی خودشان را داشتند که در صورت رعایت‌نکردن این نکات ممکن بود ترسناک باشند: سر جایتان بنشینید، زیپ را بکشید، کمربندهایتان را ببندید. دستورالعمل‏‌های گام‌‏به‏‌گام برای هدایت وسایلْ آدم را گیج می‏‌کنند.

زیگموند فروید در نظریه‏‌ای که دربارۀ خیال‏‌پردازی دارد بازی‏‌های تخیلی دوران کودکی را نه‌تنها با خیال‏‌پردازی‏‌های دورۀ بزرگ‌سالی که با آثار هنرمندان نیز مرتبط می‏‌داند: آیا نمی‏‌توان گفت کودکان هنگام بازی مثل نویسندگانِ خلاق عمل می‌‏کنند و دنیای خودشان را می‏‌سازند؛ یا، به بیان دقیق‏‌تر، اشیا این جهان را به طریقی که دلخواه خودشان است آرایشی تازه می‏‌بخشند؟ اگر تصور کنیم آن‏‌ها عالَمشان را جدی قلمداد نمی‌‏کنند، خطا کرده‌‏ایم؛ برعکس، آن‏‌ها بازی‏‌هایشان را خیلی جدی می‏‌گیرند و احساسات فراوانی هم خرجشان می‌‏کنند. نقطۀ مقابل بازیْ امر واقعی است نه امر جدی.

نیم‌‏قرن بعد، دی. دبلیو. وینیکاتِ روان‌‏شناس هم میان بازیِ کودکی و خیال‏‌پردازی بزرگ‌سالی ارتباط برقرار کرد -ولی آنجا که فروید عمیقاً به پیوندهای بازی‏ و فکر خلاق معتقد است وینیکات خیال‏‌پردازی را امتداد اَعمال خودتسکینیِ دوران کودکی می‏‌داند. نظریۀ معروف وینیکات، موسوم به «مادر نسبتاً خوب»8، می‌‏گوید مادران بدواً خودشان را کمابیش با همۀ نیازهای فرزندشان سازگار می‏‌سازند ولی کودک، به مرور زمان، می‌تواند «قصور» مادر را در برآوردن کامل نیازی‏‌های خود تحمل کند. این قابلیت به‏‌شکل خودتسکینیِ فیزیکی (مکیدن انگشت شَست)، اُبژه‌‏های انتقالی9 و، درنهایت، «به‏‌یاد‏آوری، تسکین، خیال‏‌بافی و رؤیاپردازی»، که فرایندهای درونی پیچیده‏‌تری هستند، بروز می‌‏کند. طبق این چهارچوب، رؤیاها ابتدا به‏‌صورت مکانیسمی انطباقی عمل می‏‌کنند ولی -در بزرگ‌سالی- می‏‌توانند عوض آنکه راهی برای تحمل ناخرسندی‏‌های دنیای واقعی باشند، بدل به روشی برای انقطاع از آن‏‌ها گردند.

فروید و وینیکات با دو روش متفاوت خیال‏‌پردازی را تفسیر می‏‌کنند: خیال‌‏پردازی به‏‌مثابۀ نمودِ هنرمندِ درون هر شخص -نوعی آفرینش خلاقۀ اتفاقی و روزمره- و خیال‏‌پردازی به‏‌منزلۀ گونه‌‏ای کمک، حالت بزرگ‌سالانۀ مکیدن شست و راهی برای فرار از فشار‏ها، تردیدها یا استیلای زندگی هرروزه.

شاید بتوان گفت این‌‏ها نه دو شیوۀ مطلقاً متفاوتِ درک خیال‌‏پردازی بلکه روش واحدی برای طبقه‏‌بندی رؤیاها هستند: خیال‌‏پردازی‏‌های مولد در مقابلِ بن‏بستِ مکانیسم سازش. آیا خیال‌‏پردازی‏‌های ما چیزی را به وجود می‌‏آورند یا آنکه صرفاً از چیزی دیگر می‏‌گریزند؟ اگر پاسخ هر دو باشد، چطور می‌‏توانیم بفهمیم در کدام حالت هستند؟ تمایلاتمان چه زمان ما را به‌‏سوی اهداف سودمند هدایت می‏‌کنند و چه زمان ما را از جایی که هستیم جدا می‌کنند؟

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

۶. آفرینش
فروید در ماه دسامبر سال ۱۹۰۷ سخنرانی‌‏ایی را تحت عنوان «نویسندگان خلاق و رؤیاپردازی» در یکی از کتاب‏‌فروشی‏‌های شهر وین برای جمع کوچکی از مخاطبان -حدود نَود نفر- ایراد کرد. او پرسید که «آیا حقیقتاً ممکن نیست نویسندگان خلاق را با کسانی که در روشنایی روز خیال‏‌پردازی می‏‌کنند10، و آفرینش‌‏هایشان را با رؤیاها مقایسه کرد؟». پاسخ مثبت بود. فروید می‏‌گفت، درست همان‏‌گونه که می‏‌شود رمان‏‌های عاشقانه و شرح ماجراها را با خیال راحت خواند و مطمئن بود که «تحت حمایت تقدیر خاص الهی» برای قهرمان داستان اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد، رؤیاپردازان نیز با نوعی مصونیت عمل می‏‌کنند چراکه می‌‏دانند «تقدیر خاص الهی» بر آن است که مؤلفِ داستان و، درعین‌حال، نقش اصلی آن باشند. فروید اظهار کرد که «ما فوراً می‏‌توانیم اعلی‌حضرتْ خود11، قهرمان همۀ رؤیاها و داستان‏‌ها، را از طریق همین خاصیت افشاکنندۀ آسیب‌‏ناپذیری تشخیص دهیم».

هر بار که بنا به پیشنهاد فروید به شباهت نویسندۀ خلاق با رؤیاپرداز حرفه‏‌ای فکر می‌‏کنم یاد هارولد، قهرمان کارتون هارولد و مداد شمعی بنفش12، می‌‏افتم. او بالون‏‌ها و تفریحاتش را با مداد شمعی می‏‌کشید و اگر خیال‌‏بافی‏‌هایش موجب دردسر می‌‏شد از خیالاتِ بیشتر برای حل آن‏‌ها کمک می‏‌گرفت: اگر برای پیک‏نیکْ بیش‌ازاندازه شیرینی پای می‏‌کشید، گوزن و جوجه‌‏تیغی هم می‏‌کشید تا آن‏ها را تمام کنند. وقتی از خیال‌‏بافی‌‏اش خسته می‌‏شد تخت‌خوابش را می‏‌کشید و می‌‏رفت می‏‌خوابید. یک‌جور خیال‌‏پردازی هست که نه‌تنها مناسبات جهان را تغییر می‏‌دهد، بلکه در واقع آن‏ها را می‏‌سازد -یا بازسازی می‏‌کند. آن زمان که دبیرستانی بودم خیال می‏‌کردم خاطرخواه پسرها هستم، ولی الان که فکر می‌‏کنم می‏‌بینم که خاطرخواه دخترها بوده‌‏ام: دوستانم، همکاران نویسنده‌‏ام. پسرها صرفاً آلت دست و مستمسکِ همکاری‏‌های پیچیدۀ ما بودند.

گروهی از زنان هنرمند به رهبری جودی شیکاگو و میریام شاپیرو در سال ۱۹۷۱ خانۀ زنان، که آن‏ها «گنجینۀ رؤیاها» می‏‌نامی‌دند، را بنیان گذاشتند. آن‏ها عمارتی متروکه در هالیوود را به مجموعه‏‌ای از محیط‏‌های شگفت، خیالی و بحث‏انگیز تبدیل کردند: توالت قاعدگی13 اثر شیکاگو (توالتی با کاشی‏‌های سفیدرنگ پُر از کالاهای قاعدگی، سطل زباله‌‏ای لبریز از نوارهای بهداشتیِ خون‏آلود و طناب رختی که پدهای خونی به آن آویزان شده)؛ زهدان‏خانه14 اثر فیت وایلدینگ (تار عنکبوت قلاب‏‌بافی‏شدۀ خیلی بزرگ) و گنجۀ ملافه‏‌ها 15 اثر سندی اورگل (مانکن زنی که قفسۀ ملافه‌‏هایش بدنش را قطعه‏‌قطعه کرده). آن‏‌طور که شیکاگو و شاپیرو در کاتالوگ نمایشگاه نوشته‌‏اند «این نمایشگاه فعالیت دیرینه‏‌سال خانه‌‏داریِ زنان را در ابعاد رؤیا نمایش می‏‌دهد. خانۀ زنان گنجینۀ رؤیاهایی است که زنان همیشه در زندگی‏‌شان، هنگام شست‌‏و‏شو، پخت‏و‏پز، دوزندگی، تمیزکاری و اتوکشی، در ذهن می‏‌پرورند».

خیال‏‌بافی معمولاً بار سیاسی نیز دارد: چون چیزی را «تولید» نمی‏‌کند اساساً ضدسرمایه‏‌داری محسوب می‏‌گردد -گرچه مضمون آن، که در بیشترِ موارد نشانۀ کلاس است، ساخته و پرداختۀ سرمایه‏‌داری است- باوجوداین فعالیتی است که کارگران می‌‏توانند دوشادوشِ کارهای اجباری انجام دهند؛ خواه این کارها یدی یا خانگی، دفتری یا خدماتی باشند، خواه شامل کار پرستاری یا تولیدی شوند.

در تالار گفت‌وگوی وایلد مایندز، طراح گرافیک بازنشسته‌‏ای که هفتاد‏و‏چهار سال داشت گفته بود که از دوران کودکی «سریال درام مُفصلی» را در ذهن شکل داده است: «از چهارسالگی شخصیت‌‏های متعدد‏ خیالی ساخته‌‏ام و هر روز ساعت‌‏های متمادی را صرف پرداخت و افزایش تعداد این افراد کرده‌‏ام … دنیای درونی پیچده‏‌ای متشکل از بیش از ۲۰۰ شخصیت». بعد از فرستادن او به مدرسۀ شبانه‌‏روزی در هشت‌‏سالگی و شوک روحیِ متعاقب آن، خیال‏‌بافی‏‌هایش شکل «بیمارگونه‏‌تری» به خود گرفت: «در خیالاتم انگار فیلمی را تماشا می‏‌کنم که خودم بازیگرش هستم ولی شکل و شمایل واقعی‌‏ام را ندارم … محتوای فیلم کم‏کم جزئی‏‌تر شد، اعضای خانواده‏‌هایشان، قیافه، سن با تاریخ تولد، قد، علایق … تا آنجا پیش رفتم که حتی اسامی شخصی و خاص آن‏ها را از حفظ می‏‌گفتم».

حتی کلماتی که او برای شرح خیال‌‏بافی‏‌هایش به‌‏کار می‌‏بَرد حکایت از تردید او دارد: اینکه او «تا آنجا پیش رفت» که «اسامی شخصی و خاص» آن‏ها را می‏‌گفت، «بیمارگونه» ولی نگه‌دارنده بود. او همواره در مرکز بوده -کارگردان خداگونۀ اثر- ولی هیچ نقشی در نمایش نداشته؛ کل زندگی او به‌موازات این دنیای خیالی جریان داشته است. «به‌خاطر لذت فراوان آن، هرگز نتوانسته‌‏ام رهایش کنم».

به‏‌واسطۀ شرح فروید از «خاصیت افشاکنندۀ آسیب‏‌ناپذیری» به‌عنوان جزء اصلی هر رؤیا، می‏‌توان فهمید که چرا معمولاً در رؤیاها این‌همه تاریکی و خطر و گرفتاری هست: تا وقتی مشکلی بروز نکند، آسیب‌‏ناپذیری معلوم نمی‏‌شود. تنها با نزدیک‌شدن به خطر و گریز از آن است که می‌‏توانیم خود را مصون از آن احساس کنیم. یکی از کاربران وایلد مایندز گفت‌وگویی را دربارۀ خیالات منفی آغاز کرد و افرادْ تجربیاتشان را گفتند دربارۀ اینکه موقعیت‏‌های ناراحت‏‌کننده‌ای را خیال کرده‌اند که در آن‌ها کسی را نجات می‌داده‌اند یا دیگری آن‌ها را نجات می‌داده، یا حتی نمونه‏‌های معمولی‏‌تری مثل خیال‌‏بافی درمورد افراد رئیس‌‏مآب و بعد تصور امکان تشویق آن‏ها به تغییر.

در گیرودار جدایی از همسرم یکی از خیالات مکرری که داشتم ازدواج با یک خبرنگار مناطق جنگی بود. من از او باردار شده بودم و داعش او را ربوده بود و چندین ماه به اسارت گرفته بود. در فیلمی که من دوباره و دوباره از اول پخش می‏‌کردم بدنم از باند فرودگاه می‏‌گذشت و به هواپیمای جنگیِ حامل او نزدیک می‏‌شد، باد موهایم را به هوا می‏‌برد و من بدن نحیف او را که از پله‏‌های هواپیما پایین می‏‌آمد تماشا می‏‌کردم، مقابلم زانو می‏زد و شکمم را می‏‌بوسید. این خیالات گاه به‏‌صورت اول‏‌شخص بودند و من همه‌چیز را از دریچۀ چشم خودم می‏‌دیدم، گاه نیز سوم‌‏شخص بودند و خودمان را از بالا تماشا می‏‌کردم.

اعتراف به خیالات این‏‌چنینی مایۀ خجالت است، چون انگار سرقتی هستند -گرچه گمان می‏‌کنم خیلی‏‌ها از این‌جور خیالات دارند. انگار از داستان‏‌های آبکیِ هالیوودی رنجی انتزاعی و تصنعی را بیرون کشیده‌‏ام، به رنج واقعی دیگران پیوند داده‌‏ام و، در تلاش برای گریززدن به احساسی واقعی، از آنِ خودم کرده‏‌ام.

گرچه آن خیالات مایۀ شرمساری بودند، بی‏‌دلیل نبودند. یک‌‏بار روان‏‌درمانگری به من گفته بود «نباید خیال کنی بی‌‏اشتهایی صرفاً کُشنده است. باید ببینی از بی‌‏اشتهایی چه چیزی عایدت می‌‏شود. چه چیزی از آن به دست می‏‌آوری».

ایجاد نسخۀ فرضی از خودم و مواجهه با اسارت همسرِ خبرنگارم تسکینی بود برای رنجِ به‌‏مراتب پیش‌‏پاافتاده‌‏تری که روزهایم را انباشته بود: یعنی جست‌وجوی «طلاق در دوران بارداری» در گوگل، تا ببینم کسی پیش از من این کار را کرده یا نه. رنج واقعیِ من معمولی و لاینحل بود. ساختارِ بحران و تسکین نداشت. در داستان اسارت و بازگشت، دیدار در باند فرودگاه و غرش موتور هواپیما که صداهایمان را در خود خفه می‏‌کرد، خلوص تسلّا‏بخشِ موقعیت‏‌های احساسیِ بدون ابهام را یافتم: ترس و عشق. خیال‌‏بافی من داستان سادگی احساسی بود: ملودرام به‌‏مثابۀ چارۀ تناقضات احساسیِ موجود در واقعیت. در داستانی که مسئلۀ مرگ و زندگی است تردید عشقی محلی از اعراب ندارد. مسئله زنده‌ماندن است. مسئله دوباره باهم‌بودن است. بخش‏‌های دشوارترِ دوباره باهم‌بودن -ملال، ترس از فضای بسته، رایحۀ نامطبوعِ آسیب‌‏پذیری- در تقابلِ محضِ خطر و رهایی جایی ندارد.

 

در پی‏رنگ‏‌های متهورانۀ خیالاتِ منفیْ خطر تماماً بیرونی است. روابط را نه مشکلات درونیِ خشم، تنفر و سردی بلکه تروریست‏‌ها تهدید می‏‌کنند! تهدید دیگر درونی نیست. اما خیانت ناگزیرِ رؤیاپردازی این است که حتی وقتی مشکل را برون‏‌سپاری می‌‏کنی، تهدید همواره درونی است.

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

۷. اینترنت
بعد از آنکه از همسرم جدا شدم خیلی وقت‌ها در وب‏‌سایت زیلو می‏‌گشتم تا از شکل کلیِ زندگی دیگران سر در بیاورم: خانه‌‏ای چوبی در حوالی انکوریج با پذیراییِ دوازده‌‏گوشه یا خانه‌‏باغی سفیدرنگ در مِین با حیاط شنیِ پُر از گل‏‌های ادریسی و استخر لوزی‏‌شکلی به رنگ تمشکِ آبی در پشت خانه. در همۀ این خانه‌‏ها همیشه دنبال پنجره‌‏ها می‌‏گشتم -انگار همیشه خیالم جایی دیگر را می‌‏جُست، مثل آن پسری که درخواست آخرش از غول چراغ جادو آرزوی هزار آرزوی دیگر بود.

اینترنت شرایط رؤیاپردازی‏‌هایمان را دگرگون کرده است. در وب‏‌سایت زیلو، هزارجور خانۀ مختلفْ هزارجور «خود» مختلف را عرضه می‏‌کند. حساب‏‌های اینستاگرامِ دیگران رؤیاهایمان را می‏‌سازند. اپلیکیشن تیک‌تاک خیال‌‏بافی‏‌هایمان را آشکار می‏‌کند. اینترنت خوراک رؤیاپردازی‏‌هایمان را تأمین می‏‌کند ولی مجال نفس‌کشیدنشان را هم می‌‏گیرد. همۀ شکاف‏‌ها را پُر می‏کند. وقتی در فیسبوک از پسری که برای نشریۀ دانشگاه کار می‌‏کرده صدها عکس با پسر نوزادش می‏‌بینید، دیگر دشوار بتوانید مراسم عروسی خودتان را با او در دماغۀ کاد تصور کنید. اینترنت حائلی را که میان خاطرخواهی کسی و تعقیبِ سایه‏‌به‏‌سایۀ او وجود دارد از بین می‏‌برد. باعث می‏‌شود احساس کنید آن شب شش‌‏بار از جلوی خانه‌‏‏اش رد شده‌‏اید.

وقتی از پادیا، دستیار پژوهشیِ بیست‏‌و‏شش‌‏ساله‌‏ام، دربارۀ خیال‏‌پردازی‏‌هایش پرسیدم، گفت دوست دارد نوجوانی در بنگلادش باشد -او به‏‌شدت تحت‌‏تأثیر بحث‌‏هایی بود که در وب‌‏سایت تامبلر دربارۀ داستان‏ سریال‌‏های تلویزیونی مورد علاقۀ افراد جریان داشت. پادیا شروع کرد به تجسم بحث‏‌هایی که، اگر او موضوع یکی از برنامه‏‌های تلویزیونی بود، غریبه‌‏ها دربارۀ زندگی‏‌اش می‌‏کردند: مردم کدام شخصیت‌‏ها را دوست می‌‏داشتند و از کدام‌‏ها متنفر می‏‌بودند؛ به کدام پیچش داستانی علاقه نشان می‌‏دادند و از کدام بدشان می‌‏آمد. پادیا بیش از آنکه خودِ برنامۀ تلویزیونی را تجسم کند، نظراتی را که دربارۀ برنامه مطرح می‌‏شد تصور می‌‏کرد. تجسم زندگی در قالب برنامۀ تلویزیونی مورد عجیبی نبود، اما ظاهراً تصور این فراگفتمان16 دربارۀ برنامه، به‏‌طور خاص، زادۀ عصر دیجیتال بود -عصری که واکنش‏‌ها به برنامه‏‌های تلویزیونی‏ به‌‏اندازۀ خودِ برنامه‏ اهمیت دارند.

اینستاگرام را می‏‌شود به رستوران سرپاییِ رؤیاها تشبیه کرد: همۀ غذاها را می‌‏توانید بخورید، ولی هیچ‌‏کدامشان مال شما نیست. زنی زیبارو همراه پسرانِ آفتاب‏‌خورده‌‏اش در قایقی بادبانی دنیا را سفر می‏‌کند. یک موج‏‌سوار عکس‏‌های فیلتر‏شدۀ غروب ساحل، تیوب‏‌سواری و اسموتی‏‌های صبحانه را به اشتراک می‏‌گذارد. در صفحۀ اینستاگرامیِ @dumpedwifesrevenge خانم مطلق‌ه‏ای اهل استرالیا عکس‏‌هایی را از خودش به اشتراک می‏‌گذارد که نشان می‏‌دهد زندگی دل‌خواهش را دارد -لباس‌‏های کِشی طرح حیوانات می‏‌پوشد و خورشید دمِ مغرب را با نوک انگشتانش نگه می‏‌دارد- ولی او این رؤیا را حاصل «صدماتش» می‌‏داند. در قسمت «بیو»ی اینستاگرامش می‏‌خوانیم: «کسی که بعد از ۲۶ سال زندگی به‌‏خاطر زنی جوان‏‌تر رها شد. انتقام من: فوق‏‌العاده باش و ظاهرت را فوق‌‏العاده کن». او صفحۀ اینستاگرامش را پاسخ به «چالشی» می‏‌داند که شوهر سابقش در اواخر زندگی مشترکشان مطرح کرده بود: «همیشه وقتی دو نفر که مدتی طولانی با هم زندگی کرده‌‏اند جدا می‏‌شوند، یکی شکوفا می‌‏شود و یکی نمی‏‌شود». به نظر این زنِ رها‏شده، تبدیل زندگی به رؤیا -و عکاسی حرف‌ه‏ای از آن- نوعی طغیان و راهی برای بقاست.

چاه اینترنت سرگردانی ذهنی را به چیزی پُر از کلیک و تصویر بدل می‏‌گرداند و از این طریق ضرب‏‌آهنگ‌‏های تفکر یادآور را خشک و بی‏‌روح می‏‌کند: دنبال صفحۀ اینستاگرامِ «انتقام زنِ رهاشده» می‏‌گردید؛ نام او را در گوگل جست‌وجو می‌‏کنید؛ مطلبی را دربارۀ زندگی‌‏اش پیدا می‌‏کنید و می‏‌بینید که شهر ساحلیِ محل زندگی او در جنوب غربی استرالیا «استراحتگاه دنجِ پول‌دارهای استرالیایی است»؛ عبارت «گران‏‌ترین هتلِ خلیج ایگل» را جست‌وجو می‌‏کنید؛ خودتان را تجسم می‏‌کنید که در ویلای ساحلیِ چهارخواب‌ه‏ای با چشم‌‏انداز یکپارچۀ اقیانوس فیروزه‌ایِ هند اقامت کرده‌‏اید؛ در گوگل «درختان جنوب غرب استرالیا» را جست‌وجو می‏‌کنید تا ببینید نام درختی که در کنج تصویر قرار گرفته چیست -اوکالیپتوس! یا شاید بانکسیا- و بعد زنِ رهاشده + «دوست‌‏پسرِ جوان‌‏تر» را جست‌وجو می‏‌کنید. خودتان را در هتل تجسم می‏‌کنید. خودتان را در خانۀ آن زن تجسم می‌‏کنید. خودتان را هنگام نگارش مطلبی دربارۀ زندگی او تجسم می‏‌کنید. خودتان را هنگام معاشقه با دوست‌‏پسری جوان‏‌تر که نه چهره‌‏اش را دیده‌‏اید و نه وجودش را تأیید کرده‌‏اید تجسم می‌‏کنید. از تصور (تجسم زندگی او) به فرافکنی (تجسم خودتان در زندگی او) می‏‌روید و دوباره بازمی‏‌گردید. این‏ها جابه‌جایی‏‌هایی هستند که هر ذهن خیال‌‏پردازی تجربه می‏‌کند، ولی امروزه می‌‏توان تصاویری را یافت که به آن‏‌ها حیات بدهند. این رؤیای انتزاعی در بالای مرورگرتان شش صفحه ایجاد می‌کند -مثل ردِ خرده‌‏نان‏‌هایی که مسیر برگشت به هزارتوی آرزو‏هایتان را نشان می‌‏دهد. شما، شما، شما. ضمیر دوم‌شخص مثل کوس شرم‌ساری. مرورگر من، آرزوهای من.

می‌‏توان گفت هیچ یک از شبکه‌‏های اجتماعی کامل‏‌تر از تیک‌‏تاک تجسم‌بخش رؤیاهایمان نیست. در تیک‌‏تاک افراد رؤیاهایشان را ابراز می‏‌کنند، همدیگر را وقتی خیال‏‌پردازی می‏‌کنند دست می‌‏اندازند و محتویات خیال‏‌پردازی‌‏هایشان را در قالب می‌کرودرام‌هایی بی‏‌معنی و مقامه‌‏وار بازتولید می‌‏کنند: غذای بی‏‌پایانْ بدون کالری، توهم پرواز. اما آن پدیدۀ تیک‌‏تاکی که این موارد را به دقیق‌‏ترین شکل نشان می‏‌دهد ویدئوهای پی‌‏اُ‏وی هستند -کلیپ‏‌هایی که از مخاطبان می‏‌خواهند در سناریویی خاص قرار بگیرند، سناریوهایی که معمولاً شرایط عاطفی سخت نوجوانان را نشان می‏‌دهند. بعضی از آن‏ها شبیه درمان از طریق مواجهه هستند: دختر بانمکی که بلوز گل‏‌دار زرد‏رنگ و گشادی پوشیده از شما می‏‌خواهد تصور کنید «معلمتان اجازه می‌‏دهد از بین همکلاسی‌هایتان یاری انتخاب کنید، ولی دو تا دوستی که در کلاس دارید با هم یار شده‌‏اند» یا «امروز دورِ میز غذاخوری صندلی به تعداد کافی نیست و شما جا ندارید بنشینید». این شرایط تا حدی نزدیک به ایدۀ «والایی»17ادموند برک است: مواجهه با خطر از موقعیتی امن.

ویدئوهای پی‌‏اُ‏ویِ دیگر بیشتر به تحقق آرزو شباهت دارند: در یکی از ویدئوها که بیش از دومیلیون‏ لایک خورده پسر عینکی خوش‌‏چهره‌ای با لباس راه‏راهِ گل‏‌و‏گشاد نوشته «شما در مدرسه ناهار ندارید بخورید و من کل ناهارم را می‌‏دهم شما، چون می‏‌خواهم خوشحال باشید». @idrinkvapejuice روی ویدئویی که بیش از ششصدهزار بار لایک شده نوشته: «من کراشِ ورزش‌کارِ درس‌‏نخوان شما هستم. شما به من می‏‌گویید ناراحتید. من سعی می‌‏کنم حالتان را بهتر کنم». دختری که در ویدئو صحبت می‏‌کند ادای کسی را درمی‌‏آورد که درک درستی از ناراحتی ندارد ولی همدردی‌کردن را خوب بلد است -یا حداقل همدردی با دختری را که باسن خوبی دارد بلد است: او خیلی آرام می‏‌گوید «ناراحتی؟ ناراحت. نباش. تو خیلی خوش‌‏گوشتی».

تماشای این ویدئو، حتی صرفاً خواندنِ عنوان آن، مثل خواندن توضیحات وب‏‌سایت کلیفس‏نوتز دربارۀ عمیق‌‏‏ترین تمایلات و آرزوهایم است که به اینترنت سپرده شده‌‏اند. تاکنون چند بار این رؤیا را که اندوه من ممکن است جذابم ‏کند یا عشقِ کسی یا، دست‏کم، توجه کسی را بر‏انگیزد اجرا کرده‌‏ام؟ یکی از جاذبه‏‌های فریبندۀ شبکه‌‏های اجتماعی این است که می‌‏بینیم آرزوهایمان را، حتی پیش از آنکه خودمان شکلی به آن‏ها بدهیم، شکل می‏‌دهند، فرد دیگری به‌‏جای ما آرزو می‌‏کند و ما می‏‌توانیم این وظیفه را، مثل بسیاری از وظایف دیگر، برون‏‌سپاری کنیم.

لزلی جمیسون و فواید خیال‌پردازی

۸. گریز
سر میز ناهار، یکی از دوستانم به‏ اسم آدریان دربارۀ خیالاتی صحبت می‏‌کرد که سابقاً، وقتی در کانون اصلاح و تربیت بوده، دائم به سراغش می‏‌آمده. کانون اصلاح و تربیت مدرسه‌‏ای شبانه‌‏روزی بوده که او را در نوجوانی، برخلاف میلش و به‌‏طرزی وحشتناک، به آنجا برده بودند -یک‌‏عده آدم غریبه در تاریکی شب وارد اتاق خوابش شده بودند و او را داخل ماشینی که بیرون منتظر بوده کشانده بودند. این طرز رفتار برای آن بوده که آدریان احساس کند اختیار بدنش را ندارد. پس تعجبی نداشت که خیالاتش حول گریز فیزیکی دور بزند.

در جلسات اجباری گروه‌‏درمانی که برایشان برگزار می‏‌شده او به پنجرۀ بزرگی که درست مقابل صندلی‌‏اش بوده خیره می‌‏شده و فکر می‏‌کرده که مستقیم به دلِ پنجره بزند و فرار کند. این رؤیا که حکم تسکینی در هنگامۀ ملالی مستمر را داشت، رؤیای گسستی ناگهانی بود. فکر او دربارۀ فرار نه انتزاعی بلکه با جزئیات تمام و، می‏‌شود گفت، عملیاتی بوده: او باید از کدام گوشه فرار کند و برای آنکه شیشۀ شکسته زخمی‌‏اش نکند بدنش را در چه زاویه‌‏ای قرار دهد. او حس شکسته‏‌شدن شیشه در اطراف بدنش را تجسم می‏‌کرده -فشار و خلاصی، تیزی و ترق‌‏ترقِ خرده‏‌شیشه‏‌ها.

با توجه به اینکه ازجمله مزایای رؤیاها امکان فرارفتن از عمل‏‌گرایی است، شاید چندان معقول نباشد که در بندِ ملاحظات عملی‏شان گرفتار شویم. دوست من می‏‌توانسته در رؤیایش خود را از شیشۀ شکسته در امان نگه دارد. من هم می‏‌توانستم وکیل پورتلندی را مجرد فرض کنم، ولی این کار انگار یک‏‌جور تقلب است. رؤیایی که هیچ برخورد و اصطکاکی نداشته باشد، خیال خام است. اما اگر بگذارید واقعیت وارد رؤیا شود -مثل تراشه‌‏‏ای از رگه‏‌های چوب که در دست فرو می‌‏رود- درگیری بیشتر می‌‏شود. به دوستم گفتم «خیلی جالب است که ما هنوز می‏‌خواهیم قوانین جاذبه در رؤیاهایمان اِعمال شوند. دلمان نمی‌‏خواهد خیالاتمان روی کرۀ ماه بگذرند».

او هم گفت «ما می‏‌خواهیم روی کرۀ ماه زندگی واقعی رخ بدهد. می‏‌خواهیم رؤیاهایمان اینجا، روی زمین، اتفاق بیفتند».

 

۹. ناگزیری
یک‏ روز غروب بیماری با روان‏‌درمانگرش، که کسی نبوده جز دونالد وینیکات، ملاقات کرده و گفته حتی همان هنگام که دربارۀ بی‌‏اختیاریِ رؤیاپردازی‏‌هایش صحبت می‏‌کنند هم او خیال‏‌پردازی می‏‌کند. بیمار، با اشاره به تکه‌‏ای از آسمان که از پنجرۀ مطب می‏‌توانسته ببیند، به روان‏‌درمانگر می‏‌گوید «من الان روی آن ابرهای صورتی‏‌رنگ راه می‏‌روم» و سپس از او می‏‌پرسد که فکر می‏‌کند رؤیاپردازی او مولد است یا سمی: «وقتی من روی آن ابر صورتی‌‏رنگ راه می‏‌روم آیا تخیلم به زندگی‌‏ام غنا می‏‌بخشد یا تصوراتم آن چیزی است که شما خیال‏‌بافی می‌‏نامید و زمانی رخ می‏‌دهد که من هیچ کاری نمی‏‌کنم و باعث می‏‌شود احساس کنم وجود ندارم؟». طی جلساتی که آن‏ها با هم داشتند، وینیکات تمایزی قائل شده بود میان تخیل -نوعی تصورِ مرتبط با زندگیِ واقعی، مثل انتظار مشتاقانه برای فرارسیدن تعطیلات- و «خیال‏‌بافی» -وضعیت گسستی‌‏تری که در آن بعضی فعالیت‏‌های فیزیکیِ صوری، مثل سیگارکشیدنِ بی‏‌اختیار یا ساعت‌‏ها مشغولِ بازی‌شدن، بدل به پوششی برای خیال‏‌پردازی ناخواسته می‏‌شود. او می‏‌نویسد «در خیال‏‌بافی آنچه رخ می‌‏دهد بی‌‏درنگ رخ می‌‏دهد، مگر آنکه اصلاً رخ ندهد». او نوشت که بیمارش طی دهه‌‏ها زندگی با این خیال‏‌بافی‌‏ها «توانسته نوعی زندگی بسازد که در آن امور واقعی چندان اهمیتی برایش ندارند».

اصطلاح «خیال‏‌بافی ناسازگار»18را نخستین‏‌بار دکتر ایلی سامر، استاد روان‏شناسی بالینی دانشگاه حیفا، در سال ۲۰۰۲ ساخت و آن را «فعالیت گستردۀ تخیل که جایگزین تعاملات انسانی می‏‌شود و/یا در عملکرد تحصیلی، میان‏‌فردی یا شغلی فرد مانع‌‏تراشی می‌‏کند» تعریف کرد. سامر در سال ۲۰۱۷ «کنسرسیوم بین‏المللیِ پژوهش‌‏های خیال‌‏بافی ناسازگار» را بنیان گذاشت و جدول شانزده‌‏سؤالۀ موسوم به ام‏دی‏اس-۱۶ را طراحی کرد که پرسش‌‏هایی نظیر «وقتی دنیای واقعی مزاحمِ خیال‏‌بافی‏‌هایتان می‏‌شود چقدر عصبانی می‏‌شوید؟» را در خود داشت.

جین بیگلسن و سینتیا شوپاک در سال ۲۰۱۱ مطالعه‌‏ای را بر روی نَود «رؤیاپردازِ ناهنجاریِ خودخوانده» انجام دادند و الگوهای نشئگی و ضعف، مشابه دیگر انواع اعتیاد، را یافتند. یکی از مشارکت‏‌کنندگان گفته بود «فرورفتن در خیالات خیلی هیجان‌‏انگیز است». «حالی شبیه نوعی سرخوشی است … مدتی که می‏‌گذرد، فوراً احساس می‏‌کنم گرفتارش شده‌‏ام، طوری که نمی‏‌توانم رهایش کنم. وقتی در خیالات هستم یا سعی می‏‌کنم از آن خلاص شوم، همیشه مواجهه با واقعیت به نظر دشوارتر می‏‌شود». یکی دیگر از مشارکت‏‌کنندگان می‌‏نویسد «میزان وقتی که تصور می‏‌کنید صرفِ افراد خیالی کرده‌‏اید، درحالی‏که عزیزانتان را در دنیای واقعی نادیده گرفته‌‏اید شما را سخت دچار عذاب وجدان می‏‌کند». نفر سوم بی‏‌تکلف می‏‌گوید « فقط دلم می‏‌خواهد یک روز را، بدون آنکه در ذهنم کس دیگری باشم یا مجبور باشم این داستان را بازی کنم، بگذرانم».

 

۱۰.مرگ
در نانواییِ کنار ایست ریور، نزدیکِ پیش‌‏دبستانی دخترم، از مادرم دربارۀ رؤیاهایش پرسیدم. درست نمی‌‏دانم منتظر چه پاسخی بودم، جز اینکه خیلی وقت‌ها مادرم را تصویر آرمانیِ خودم می‏‌دانستم: نزدیک اما بهتر. هر دو از نظر احساسی تیزفهم هستیم، ولی او فداکارتر است. هر دو مادرانی شاغل بوده‌‏ایم، ولی من جستارهای ادبی می‏‌نویسم و او روی سلامت مادران در کشورهای درحال توسعه کار کرده است. من دهۀ بیست زندگی‌‏ام را تمام‏وقت وقفِ بی‏‌ثباتی عاطفی کرده بودم و او دهۀ شصت عمرش را در جامۀ روحانیت به دستگیری در اعتصاب‌های اتحادیه‌‏ایِ مرکز شهر گذرانده بود. او در کل دوران کودکی‌‏ام من را با نان تازه تغذیه کرده بود، من دخترم را با غذاهای بیرون‏‌برِ تایلندی سیر می‏‌کنم.

او می‏‌گفت دشوار بتواند آن‌جور رؤیاهای «بنیادی و سازنده» را که سابقاً فراوان داشته اکنون داشته باشد: تصور آینده‏‌ای که با اَعمال آن روزهایش ساخته می‏‌شده -گمانه‌‏زنی دربارۀ کار‏و‏بار بچه‌‏ها وقتی بزرگ شدند یا شغل آیندۀ دانش‌‏آموزانش. اکنون که هفتاد‏و‏هفت‌ساله شده بود زندگی‏‌اش جهتِ رو‏به‌آیندۀ سابق را نداشت. مادرم گفت حالا؟ او گاهی دربارۀ هم‏‌خانگی با خاله‌‏ام خیال‏‌بافی می‌‏کرده -خواهر کوچک‌‏تر و بهترین رفیق او طی هفتاد‏و‏سه سال گذشته- و فکر می‏‌کرده که حتی اگر هم محقق نشود، خیال این هم‏‌خانگی‏ پُلی را پیش پای او می‌گذارد: راهی برای آنکه پایان زندگی‏‌اش را در تنهایی یا در آسایشگاه تصور نکند.

احتمالاً زیست‌‏بوم طبیعی رؤیاها جوانی است: هرچه آینده‌‏های محتمل بیشتری پیش رو داشته باشید، زمین بیشتری هم برای ریشه‌دواندن رؤیاهایتان دارید. پیرتر که می‏‌شویم رؤیاهایمان شکل نوستالژی یا خلاف واقعیت به‏‌خود می‏‌گیرند.

مادرم در ادامه گفت که «این روزها بعضی از خیالاتم دربارۀ مرگ‌اند». منظورش این نبود می‏‌خواهد بمیرد، بلکه فقط گاهی تجسم می‌‏کرد مرگ چگونه چیزی است. این رؤیاپردازی‏‌ها او را یاد کودکی‏‌اش می‌‏انداخت که مصمم بوده بفهمد جهان چطور به وجود آمده و با جواب‌‏های پدرش هم قانع نمی‌‏شده. دست‏آخر به او گفته «اگر فقط بگویی چطور همه‌‏چیز آغاز شد، خودم بقیه‌‏اش را می‌‎فهمم».

ما معمولاً منتظر نتیجۀ داستان‏‌ها هستیم ولی، وقتی داستانْ خودِ ما باشد، پایان به معنی مرگ روانی یا فیزیکی خواهد بود. رؤیاها با طولانی‌‏ترکردن داستانْ علیه این پایان می‏‌جنگند. آن‏ها داستان را حل‏‌نشده باقی می‏‌گذارند. تصور شکلی از زندگی که در آن رؤیاپردازی وجود نداشته باشد یعنی تجسم مرگ بخشی از خودم که از آن متنفرم ولی، درعین‌حال، بخشی از من است که من را زنده نگه می‌‏دارد. ضربانِ شگفتی. پایانه‌‏های عصبیِ جایگزین‌‏ها. اگر رؤیاها مدام پایان داستان را به تعویق می‌‏اندازند -دائم سماجت می‏‌کنند که هنوز کار این زندگی تمام نشده- پس چطور پایان داستان را تصور می‌‏کنید؟

مادرم می‏‌گفت در رؤیاهایش دربارۀ مرگ بیشتر می‏‌کوشیده وضعیت‏‌هایی را تجسم کند که مرگ با حیاتی که او می‏‌شناخته به نحوی پیوستگی داشته باشد -درعین‌حال که می‏داند مرگ تجربه‌‏ای است که بارزترین ویژگی‌‏اش گسستگی است. بسیاری از خیال‏‌بافی‌‏های ما دربارۀ گریز و زندگی‏‌های جایگزین هستند -دربارۀ تصور تغییر و تجسمِ خروج از زندگی- اما این نوع خیال‏‌پردازی که مادرم شرح می‌‏داد نقطۀ مقابل آن‏ها بود. تصورِ ثباتِ امور است. تصور بخش‌‏هایی از خودمان است که، باوجود ترک جهان، چه‌‏بسا در پی می‏‌آیند -یا تصور نسخه‏‌ای از ماست که چه‏‌بسا در جایی انتظار می‏‌کشد.

 

این مطلب را لزلی جمیسون نوشته و در تاریخ ۷ آوریل ۲۰۲۲ با عنوان « Dreamers in broad daylight: ten conversations» در وب‌سایت آسترا منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «خیال‌پردازان در روز روشن: ده گفت‌وگو» در بیست‌‌وششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.

لزلی جمیسون (Leslie Jamison) جستارنویس تحسین‌شدۀ آمریکایی است که عمدتاً دربارۀ زنان می‌نویسد. آزمون‌های همدردی (The Empathy Exams) عنوان مجموعه‌ای از جستارهای اوست که در سال 2014 منتشر شده است.

پاورقی

  • 1
    مقصود نویسنده هتل Le Parker Meridien نیویورک است. در سالن انتظار این هتل، پشت پرده‏ای سرخ‌‏رنگ، کافۀ معروفی هست که ساندویچ‌‏های همبرگرش محبوب‌اند [مترجم].
  • 2
    whack-a-mole نوعی بازی پاساژی معروف است [مترجم].
  • 3
    placeholder
  • 4
    Survival Series
  • 5
    Daydreaming: An Introduction to the Experimental Study of Inner Experience
  • 6
    Imaginal Processes Inventory
  • 7
    mind wandering
  • 8
    good-enough mother
  • 9
    transitional objects
  • 10
    Der traumer am hellichten Tag
  • 11
    Ego
  • 12
    Harold and the Purple Crayon
  • 13
    Menstruation Bathroom
  • 14
    Womb Room
  • 15
    Linen Closet
  • 16
    meta-level discourse
  • 17
    sublime
  • 18
    maladaptive daydreaming

برترین‌ها