با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

آیدا گلنسایی: دریاس یکی از پسران ستاره‌خانم از پدری گم‌وگور شده در جریانات سیاسی است. او برادری به نام الیاس دارد که به‌کل با او متفاوت است. دریاس درس‌خواندۀ غرب است و مدرک دکترای تاریخ دارد و موضوع رساله‌اش تحقیق دربارۀ توهم است. الیاس آرایشگاه دارد و عصرها در قهوه‌خانه‌ای به‌نام داش‌هاره وقت می‌گذراند که محل گردهم‌آیی کسبه، بازاریان و عامۀ مردم است. دریاس پس از اتمام تحصیلاتش به کشور برمی‌گردد و در ادارۀ آرشیو مشغول کار می‌شود. در آنجا با ژنرال اشک‌زاد آشنا می‌شود، رهبر افسانه‌ای قیام مردمی علیه حکومتی‌های نالایق و فاسد. دریاس هیچ علاقه‌ای به این رهبر و هیچ‌کدام از رهبرهای شهر ندارد اما برادرش الیاس چنان شیفته و والۀ آرمان‌های ژنرال بلال اشک‌زاد می‌شود که حتی فرصت نمی‌کند جنازۀ مادرش را از سردخانه بگیرد و دفن کند. زیرا او به دنبال عاطفه‌های ناچیز و بی‌اهمیت نمی‌رود و در پی تغییر دنیاست، در پی آرمان بزرگی که باید به‌خاطرش چیزهای کوچک را فدا و قربانی کرد.

 

یادآوری تاریخ به مثابه فاجعه

بختیار علی در رمان‌های عمویم جمشیدخان که باد همیشه او را با خود می‌برد، غروب پروانه، شهر موسیقیدان‌های سپید و آخرین انار دنیا موضوعی واحد را از زوایای مختلفی می‌کاود و آن، پافشاری و اصرار بر  اهمیت و ضرورت حافظه در برابر فراموشی است. در رمان عمویم جمشیدخان مشکل عمو آن است که ایکاروسی مداوم است و در هر پرواز و سقوط همه‌چیز، از جمله ایدئولوژی، علایق و ماهیتش، را فراموش می‌کند و به‌کل آدم جدیدی می‌شود. در شهر موسیقیدان‌های سپید با آرمان‌شهری افسانه‌گون روبه‌روییم که چون حافظه‌ای کیهانی تمام زیبایی‌های ارزشمند را در خود حفظ می‌کند تا روزی دوباره در زمین ظاهرشان کند. در آخرین انار دنیا مظفر صبحدم در برابر یعقوب صنوبر جنگی همه‌جانبه علیه فراموشی آغاز می‌کند و آزادی مفهوم جست‌وجویی مداوم در جهت دانستن، پی بردن، فهمیدن و حافظه به خود می‌گیرد و اسارت مترادف فراموشی و مصونیت از رنج‌ها می‌شود. در رمان غروب پروانه مبارزه با بی‌حافظگی و فراموشی در جملۀ پروانه به خندان کوچولو نمایان می‌شود که مدام به او می‌گوید: «فراموشم نکنی!» و همین تأکید مداوم باعث می‌شود که خندان کوچولو عاقبت قصۀ غروب غم‌انگیز او را روایت کند و در برابر فراموشی خاطرۀ او بایستد.

در این رمان، دریاس و جسدها[1]، نیز دوباره با موضوع پایداری حافظه و ضرورت به یاد آوردن روبه‌روییم. حافظه‌ای که باید فاجعه‌ها را در خود حفظ کند و از یاد نبرد. خود بختیار علی در مقدمۀ این رمان دربارۀ انتخاب سوژۀ جسدهای گمنام و نادیده گرفته شده می‌نویسد: «فراموش کردن جسدها به معنی فراموش کردن گذشتۀ طولانی سرکوب انسان است. جسدها خود مرده‌ها نیستند بلکه تاریخ‌هایی‌اند که نباید فراموش شوند، تاریخ‌هایی که باید «به یاد آورده شوند…دریاس و جسدها فراخوانی است برای حفظ آگاهی نسبت به تاریخ، به‌عنوان فاجعه و نه به‌عنوان داستان ساختگی افتخار و شکوه و قهرمانی.»

دریاس در طول رمان علاوه بر کار در ادارۀ آرشیو با ننه‌سجاد، مادری که هیچ‌گاه جنازۀ فرزندش را نیافته، جسدهای رها شده در شهر را جمع و خاک می‌کند. او به آن قسمت از تاریخ علاقه دارد که اصیل است و فاتحان از روی آن می‌پرند. بختیار علی در مقدمه توضیح می‌دهد: «جوامع امروزی به طور کلی روی جداسازی ترسناک و کاملاً غیرانسانی کار می‌کنند، جداسازی آن‌هایی که شایستۀ سوگواری هستند از آن‌ها که شایستۀ سوگ و عزا نیستند. باتلر به شدت این فرهنگ را نقد می‌کند که برای قربانیان یازده سپتامبر سوگواری می‌شود اما کشته‌شدگان کشورهایی مانند افغانستان و عراق شایستۀ سوگواری دانسته نمی‌شوند. این جداسازی انسان‌ها، به کسانی که شایستۀ غمخواری هستند و کسانی که بی‌هیچ ارزش و بهایی می‌میرند، در فرهنگ جامعۀ شرقی ما هم وجود دارد.»

از نظر دریاس جسدها چهرۀ واقعی جنگ‌اند، جنگی که هیچ چهرۀ زنانه‌ای ندارد به‌همین خاطر در این رمان و در شهر زشتی که رهبران و جناح‌ها و باورها برای مردمان ساخته‌اند، زنان کمترین نقش را دارند. چون به‌قول بختیار علی چنین جهان زشتی را مردها ساخته‌اند بنابراین اگر زنی در این رمان خلق می‌شود نقشی حاشیه‌ای و در سایه دارد.  ثریای این رمان زن زیبا و قابل احترامی است که عاشقانه و پاکبازانه جوانی و زیبایی‌اش را فدای شبحی می‌کند که می‌داند در زندگی‌اش ماندنی نیست، شبحی که آنقدر می‌ارزد که می‌توان برایش مرد!

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

بیگانه‌ای که نمی‌خواهد مخاطب را عصبانی کند!

همه مورسو بیگانۀ رمان آلبرکامو را به یاد داریم. او جنون صداقت داشت و در مراسم خاکسپاری مادر به زور حاضر شد و لزومی ندید ریاکاری کند و خود را ناراحت و غمگین نشان دهد. مورسو خودش بود. کاملاً خودش! دریاس هم در مراسم خاکسپاری مادر، که باید آن را تنهایی انجام دهد، عاطفه و عشقی در خود احساس نمی‌کند. اما همین موجود سرد، پرسشگر، مردد، ناباور و بی‌علاقه کسی است که می‌داند کدام جنازه حقیقت دارد و کدام دروغی فربه است. دریاس به ژنرال شهید، قصابی که اینک چهرۀ مقدس یافته و شبحی از تمام آرزوهای مردم است، بتی که به آن‌ها ایمان، اراده و باور انقلابی داده، کوچک‌ترین علاقه‌ای ندارد. دریاس هم در کنار مادر و برادر بیگانه است و هم، در برابر  باورها و خرافاتی که آدم را عاشق و مست کشتن و جنایت می‌کند. اما او بیگانۀ عصبانی‌کننده‌ای نیست. در دریاس عاطفه و انسانیت و عشق به حقیقت وجود دارد. او فردی آگاه است که آلودۀ  بیماری هولناک شهر نمی‌شود و می‌تواند خود را از توهمات آن دور نگاه دارد. درست مانند وینستن در رمان 1984 که می‌گفت «سلامت عقل ربطی به آمار ندارد» او سلامت عقل دارد هرچند که در اکثریت نیست.

دریاس طرف هیچ‌ جناحی را نمی‌گیرد، بی‌طرف می‌ماند یا حداقل فکر می‌کند که بی‌طرف مانده است. درواقع تنها کنجکاوی‌ است که او را به خیلی از ماجراها می‌کشاند. او وجدان بیدار و چشم‌های تیز جامعه‌ است. نظاره‌گر تابلوی هولناکی که مشتی انسان مست و جنون‌زده آن را خلق می‌کنند. این شخصیت غریبه است، سرد است اما در وجودش چیزی است که تحسین برمی‌انگیزد. او شجاع است و از حقیقت نمی‌ترسد: «او کیست؟ چرا حس نمی‌کند؟ نمی‌تواند عمیقاً با این زندگی بیامیزد، چرا انقلابی نیست؟ چرا منتظر فریادرسی نیست؟ در مرگ مادرش چیزی را می‌دید: پوچی خودش را.»

درواقع او از ترس مواجه نشدن با پوچی زندگی، درونش را با کاه خرافات و باورهای تقلبی پر نمی‌کند و در راه هیچ ایدئولوژی و رهبری به مرگ مفت تن نمی‌دهد. همین مسئله از او فردی مسئولیت‌پذیر در قبال تاریخ و فاجعه می‌سازد. فردی که اگر در خدمت لشکر مرگ  و اندیشه‌های انقلابی نیست، بی‌تفاوت هم نیست و زنده است که روایت کند!

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

توهم نجات‌دهنده

بختیار علی در رمان غروب پروانه فصلی به‌نام خیالات دارد که در آن آدم‌ها دنبال شبح شیرین و زیبایی از آینده راه می‌افتند و سر خود را به باد می‌دهند. توهمی که باعث می‌شود پروانه فریدون ملک را برگزیند، با او به عشقستان فرار کند و به روزگاری پوچ و عاقبتی هولناک تن دهد. اما در رمان دریاس و جسدها مسئلۀ توهم از جایی مرتفع‌تر نگریسته می‌شود. نویسنده در این اثر توهم را در کل فرهنگ سیاسی و اعتقادی شرق واکاوی می‌کند. بااین وجود چیزی که در هردوی این رمان‌ها مشترک است، نتیجۀ آن است: توهم، مرگی رایگان را برای صاحب آن به دنبال می‌آورد و از او بازیچه و قربانی و جسد می‌سازد، مرده‌ای که انگار بود و نبودش هیچ‌گاه مهم نبوده است. پله‌ای برای بالا رفتن قدرتمند، انسانی که ابزار انسان دیگری می‌شود. 

در این رمان تمام جناح‌ها رهبرانی مقدس دارند که پس از مرگ شبح‌شان مشاهده می‌شود، شبح‌هایی که وظیفه‌شان شعله‌ور کردن شور انقلابی و عشق به شهادت در جوانان بی‌تجربه و خام است. جوان‌هایی که نه برای باور به تغییر زندگی خود بلکه به عشق رهبران‌شان و شیفتگی به آن شبحی که در سرشان می‌سازند قیام می‌کنند و خود را به کشتن می‌دهند: «مردم به‌خاطر فرماندهی یا رهبری قیام می‌کنند. او می‌میرد و قیام برچیده می‌شود. آدم‌ها هیچ‌وقت برای خودشان قیام نمی‌کنند. به تاریخ نگاه کن، رهبران قیام را می‌سازند، رهبران. اگر کسی نتواند پس از مرگ خود، مردم را رهبری کند، قیام به سرانجام نمی‌رسد.»

 در این کشورها مردم بازیگر نمایش شومی می‌شوند که رهبران برای جاودانگی و ساختن چهره‌ای اسطوره‌ای از خود ساخته و پرداخته‌اند. درواقع آن‌ها قربانی‌های توهم نجات‌دهنده‌اند، کسی که با آمدنش شهر و حتی جهان گلستان و تمام مشکلات و مصائب بشری برطرف شود: «آنچه مردم می‌خواستند قیام نبود، فریادرسی بود با قدرتی افسانه‌ای. این‌که خدایی در هیئت آدمیزاد بیاید و نجات‌شان دهد و آن‌ها برابرش تعظیم کنند.»

در این رمان آنچه مشهود است این‌که رهبران درست از همین نقطه‌ضعف مردم استفاده می‌کنند، از آرزوی یافتن یک ناجی نامیرا و ابدی: «شخص بزرگی وجود ندارد، اما مردم با عقل خرافی و نادانی‌شان یکی را بزرگ می‌پندارند، باید این کار به خوبی به خدمت قیام گرفته شود… مردم نادانند، به دنبال خدایی روی زمین می‌گردند. باید آن خدا را برای‌شان بسازیم. می‌فهمی؟ موافقی؟ باید آن خدا را برای‌شان بسازیم.»

در این شهر شطرنجی مردم مهره‌هایی‌اند برای رهبری که فریب  شبح و سایۀ آن را خورده‌اند. درواقع آن‌ها پله‌های ترقی ژنرالی می‌شوند که می‌خواهد تاریخ بسازد و اخلاق والا را در جامعه حاکم کند! انگار به گوش مردم این شهرها نرسیده که «نجات‌دهنده در گور خفته است.»

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

چرا دریاس و جسدها؟

الیاس باورمند و انقلابی در انتقاداتی که از دریاس، برادرش، می‌کند او را موجود ضعیفی می‌بیند که به‌جز آمیختن به دنیای زخمی‌ها و مرده‌ها کار دیگری نمی‌کند و جسارت آن را ندارد که با جهان زنده‌ها بیامیزد، آدمی که فقط بوی تعفن جسم را حس می‌کند و تعفن روح را وامی‌نهد: «از نظر شما نباید جسدها بوی تعفن بگیرند، اما اگر روح متعفن شود، اگر اخلاق متعفن شود، تو مشکلی نداری؟ ما این‌جاییم تا روح انسان‌ها و اخلاق‌شان را نجات بدهیم، نه این‌که به کسانی بدل شویم که مرده بشوییم و کفن و دفن کنیم.»

الیاس معتقد است دفن جنازه‌ها مثل جمع‌آوری رنگ، قلم‌مو و خرده‌پارچه‌هایی است که نقاش پس از پایان کار برجا می‌گذارد، کاری حاشیه‌ای و بی‌اهمیت. الیاس احترام به جسدها را خدمت به عاطفه‌های کوچک می‌داند. شهر با او موافق است، جنگ نیز: «از مرده‌ها به‌عنوان ابزار تبلیغاتی استفاده می‌شد. اما جنازه‌ها به درد نمی‌خوردند و آن‌ها را کالبدی خالی می‌دیدند، مانند پوکه‌ای خالی که آنچه از آن باقی مانده به درد نمی‌خورد. بعضی در رادیوی جنگاوران از کشته‌ها به‌عنوان جاودان و نامیرا و قهرمان یاد می‌کردند، اما جنازه‌ها در سردخانۀ ننه‌سجاد بوی تعفن می‌گرفتند و کسی پی آن‌ها نمی‌آمد.»

 درواقع الیاس برادرش دریاس را کسی می‌بیند که در خدمت فراموشی و قسمت منفعل و بی‌اهمیت جنگ است. اما از نظر دریاس جنازه‌ها تنها حقیقت جنگ‌اند و کار او عملی نمادین در ارج نهادن به حقیقت است حتی وقتی آن حقیقت هیچ پیروی ندارد و تنهاست: «تفاوت دریاس و الیاس مشی انقلابی و غیرانقلابی نبود، باور بود. الیاس و همۀ انقلابیون و جنگاوران دوروبرش باور عمیقی داشتند و جنگاوران ابدی ایمان بودند. اما دریاس بر این باور بود دشمنان هر دو جناح در دور باطلی سرگردانند که جز جسد چیز دیگری تولید نمی‌کنند.»

درواقع دریاس اگر رانندۀ مرده‌هاست رازی دارد. او به‌جای خدمت به ژنرال‌ها و رهبران در سمت درست تاریخ می‌ایستد و به حقیقت، یعنی به جنازه‌ها و قربانیان، خدمت می‌کند. به حافظه نه آن‌ها که می‌خواهند حافظه‌ها را مصادره به مطلوب کنند و تاریخ فاتحان را بسازند، نه آن‌ها که با ساختن افسانۀ ژنرالِ جاودان ادعای ابدی بودن سیستم را دارند.

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

دریاس نمونه‌ای از بدبینی فعال و امیدوارانه!

در این رمان دریاس آدم خوشبینی نیست که باور و امید او را مست کند و به هیجان آورد. او هیچ اعتقادی به توهمِ تغییر دنیا ندارد: «از روشنفکران و تحصیلکرده‌هایی نبود که برمی‌گردند تا برای تغییر دنیا بکوشند. پس از دو ماه زندگی در شهر، کاملاً به این باور رسید از کسانی نیست که بتواند امید بزرگی به وجود بیاورد، همین فقط می‌تواند مثل تمام مردم با نومیدی خود کنار بیاید و آسوده زندگی کند.»

او به هیچ چیز باور ندارد اما در وقت جنگ و فاجعه دست روی دست نمی‌گذارد و منفعل نیست: «تو نمی‌توانی امیدی ایجاد کنی، اما… همۀ تلاش خودت را می‌کنی تا دنیا جای ترسناک‌تری از این‌که هست نباشد… تو نمی‌توانی آن ماشین عظیمی را که نامش سیاست و جنگ است متوقف کنی؛ اما خوب همه تلاشت را می‌کنی که معنای زندگی در همه‌جا نابود نشود…»

نقش دریاس در این اثر با دکتر ریو در رمان طاعون آلبرکامو قابل مقایسه است. در هردوی این رمان‌ها روشنفکر بدبین در شرایط بحران و مصیبت صحنه را خالی نمی‌کنند و کنار رنج‌دیدگان، افراد بی‌اهمیت از منظر قدرت و در خدمت «انسان» می‌مانند. دکتر ریو در رمان طاعون می‌گوید: «من بیشتر با شکست یافتگان احساس همدردی می‌کنم تا با مقدسین. گمان می‌کنم که من قهرمانی و تقدس را زیاد نمی‌پسندم. آنچه برایم جالب است انسان بودن است.»

هرچند در طاعون دکتر ریو بیماران را درمان می‌کند و در رمان دریاس و جسدها درمانی متصور نیست و بیماری توهم از طاعون هم هولناک‌تر است. زیرا در آن نه با عفونت جسم بلکه با عفونت روح سروکار داریم. اگر در رمان کامو طاعون را موش‌ها می‌آورند، جنگ طاعون کشنده‌تری است که نه موش‌ها بلکه آدم‌ها آن را می‌پراکنند. از مقایسۀ این دو اثر پی می‌بریم می‌توان موش‌ها را نابود و طاعون را ریشه‌کن کرد اما در توهم ما با شبح‌های مقدسی سروکار داریم که آدم‌ها را به جان هم می‌اندازند و کاری می‌کنند با عشق بجنگند و با دلدادگی بمیرند. 

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

بخش‌هایی از این رمان

«ما نمی‌توانیم سجده را نادیده بگیریم و از بین ببریم. این خرافاتِ روشنفکران است که می‌خواهند آدمی که سجده می‌کند وجود نداشته باشد. روی زمین دو نوع فرهنگ وجود دارد، فرهنگی که به انسان یاد می‌دهد سجده نکند و فرهنگی که به انسان یاد می‌دهد سجده کند. ما در فرهنگی به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم که به انسان سجده یاد می‌دهد. کسی که می‌خواهد این فرهنگ را درهم بشکند سرش به سنگ سختی می‌خورد.»

 

   «برای مردم خدا مهم نیست، چون برای‌شان کافی نیست، به این خاطر دنبال جانشین‌هایش هستند. خدا را در قلب خود کشته‌اند و پی شبحش می‌گردند…قبلاً شیخ و امام‌ها را می‌پرستیدند. حالا تغییر کرده، رهبر احزاب را می‌پرستند… این روزها کسی جرئت نمی‌کند بگوید خدا مرا فرستاده…امروز کسی بگوید امام زمانم دستگیرش می‌کنند و می‌برندش دیوانه‌خانه. وظیفۀ پیامبران و امامان خالی مانده. حالا رهبر حزب، رئیس عشیره، مسئولان بلندمرتبه جای آن‌ها را می‌گیرند. می‌گویم مردم مملکت ما باید چیزی داشته باشند که بپرستند. نه، نه، باید کسی باشد سجده‌اش کنند و او نجات‌شان بدهد. این چیزی است که نمی‌فهمم. آیا انسان در لحظه‌ای که سجده می‌کند می‌تواند رهایی یابد؟»

 

«در شرق اخلاق و آزادی همیشه دشمن و مخالف یکدیگرند… اگر این را درک نکنید، هیچ‌وقت شرق را درک نکرده‌اید.»

 

«پدرکشی دردی اروپایی است. این‌جا پدرها، مرده و زنده به حیات‌شان ادامه می‌دهند. چه جسد باشند و چه شبح، زنده‌اند. پدر را از این مردم بگیر، همه‌چیز ویران می‌شود، فرومی‌ریزد، چیزی باقی نمی‌ماند تا زیر بال  پنهان کنند. این حقیقتی است که باید بپذیری. این‌جا سرزمین مردان قدرتمند است…هیچ پدری این‌جا کشته نمی‌شود. همه به حیات ادامه می‌دهند و گورها و اشباح‌شان از خودشان قوی‌ترند.»

 

«سیاست کسی را می‌خواست که برخاسته از روح دیرین این سرزمین باشد، از روح ملت‌ها کسی که بداند مردم هم نیازمند سجده‌اند و هم آزادی. چگونه انسان‌ها را آزاد کنیم، بی‌آن‌که بردگی خود را از دست بدهند، یا برعکس؛ چگونه انسان‌ها را برده کنیم، بی‌آن‌که آزادی خود را از دست بدهند…»

 

«تو از مورخانی هستی که برای کسانی احترام قائلند که تاریخ بیرون‌شان انداخته، نه از مورخانی که کسانی را مهم می‌دانند که تاریخ آن‌ها را به سمت خود می‌کشد و تاریخ بزرگ‌شان می‌کند و به آن‌ها پروبال می‌دهد… تو از مورخانی هستی که بوی زباله‌دان تاریخ بیش‌تر جذبت می‌کند تا بوی کاخ پادشان و رهبران.»

 

«هیچ مخلوقی روی زمین مثل جنگجو کودن و احمق نیست.»

 

«حقیقت هرچه باشد، به هرشکلی آشکار شود، با هر وسیلۀ مستند نشان داده شود، نمی‌تواند بر داستان خیالی مردم پیروز شود. هیچ‌چیز از حقیقت ضعیف‌تر نیست، وقتی برابر توهم قرار گیرد.»

رمان «دریاس و جسدها» نوشتۀ بختیار علی: روایتِ شهر شطرنجی و مهره‌هایش

سخن پایانی

دریاس و جسدها رمانی است ضد جنگ و توهم، ضد باور و ایمان‌های پوشالی. رمانی است انتقادی که به فرهنگ شرق چون بیماری می‌نگرد و زخم باز و عفونی آن را بی‌هیچ ملاحظه به مخاطب نشان می‌دهد. در این اثر، روشنفکر بی‌طرف در سمت حافظه و یادآوری می‌ایستد و به انقلابی‌های پرشور گوشزد می‌کند که جز بازتولید سلطۀ رهبران و تولید جنازه هیچ کار دیگری نمی‌کنند. نویسنده در این اثر جوامع شرقی را جایی می‌داند که دنبال تغییرات بنیادین و آزادی نیستند بلکه تنها از ژنرالی به ژنرال دیگر و از ورطه‌ای به ورطۀ هولناک دیگر می‌غلتند. در چنین شرایطی انسان آگاه تنها می‌تواند شاهد بی‌طرف روزگار خویش باشد، شاهدی در خدمت حافظه و حقیقت نه در خدمت هیاهو، فراموشی و غائله‌های مهیج دیگر. در این رمان جاودانگی فریبی برنامه‌ریزی شده است، سناریویی که ژنرال‌ها و سیاستمداران به‌دقت می‌نویسند و اجرا می‌کنند تا از مرگ بگریزند و نام خود را ماندگار کنند. دریاس و جسدها روایت شهر شطرنجی و مهره‌هایش است…

 

[1] دریاس و جسدها، بختیار علی، ترجمۀ مریوان حلبچه‌ای، نشر ثالث.

2. رمان طاعون، آلبرکامو، ترجمۀ رضا سیدحسینی، نشر نیلوفر

برترین‌ها