با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

رمان‌های ایشی‌گورو هیچ‌وقت از موضوعی حرف نمی‌زنند که در ظاهر نشان می‌دهند و هرگز رهایم مکن نیز از این قاعده مستثنا نیست.

راوی داستان، کتی اچ، به وارسی روزهای دانش‌آموزی‌اش در تشکیلاتی به‌ظاهر دل‌انگیز به نام هیلشم می‌پردازد، تشکیلاتی که، با هدف تأمین اندام برای افراد «نرمال»، به پرورش بچه‌های شبیه‌سازی‌شده مشغول است. این بچه‌ها پدر و مادر ندارند و نمی‌توانند بچه‌دار شوند. آن‌ها پس از بالغ شدن در نقش «پرستار» به بچه‌هایی خدمت خواهند کرد که به مرحلۀ برداشت اندام رسیده‌اند؛ سپس خود پرستاران هم برداشت خواهند شد.

این فعالیت در لفافه‌ای از حسن تعبیر پیچیده شده است: دنیای بیرونی حرص منافع دارد، اما نمی‌خواهد به بی‌رحمی اعتراف کند. هر اعتراضی که زمانی مطرح بوده اکنون برطرف شده و وضع موجود را هم ذینفعان و هم قربانیان بدیهی می‌پندارند: همان‌طور که زمانی برده‌داری چنین بود.

کتی اچ از ناعادلانه‌بودن سرنوشتش حرفی نمی‌زند. بلکه بیشتر از روابط شخصی‌اش می‌گوید: روابطش با «بهترین دوست» خود، روتِ ارباب‌منش و پسر موردعلاقه‌اش، تامیِ دوست‌داشتنی. ایشی‌گورو لحنی عالی دارد: کتی مدام مثل دختربچه‌ها حرف می‌زند و هر نوع دلدادگی گذرا، بی‌اعتنایی، تشکیل دارودسته و بگومگوی زودگذر را ثبت می‌کند. همۀ این‌ها برای کسی که دفتر خاطرات نوجوانی‌اش را نگه می‌دارد آشنا است.

در این میان، کتی به حل چند معما می‌پردازد. چرا این‌قدر مهم است که این بچه‌ها نقاشی یاد بگیرند؟ اگر قرار است جوان بمیرند، چرا باید به مدرسه بروند؟ آیا آن‌ها انسان‌اند یا نه؟ اینجا دو صحنۀ هولناک تداعی می‌شود: بچه‌های اردوگاه کار اجباریِ ترزینشتات، که نقاشی می‌کشند، و کودکان ژاپنی‌ای که در اثر تشعشعات هسته‌ای روبه‌مرگ‌اند اما پرندۀ کاغذی می‌سازند.

هنر برای چیست؟ این را شخصیت‌ها می‌پرسند. این عقیده که هنر باید در خدمت هدف اجتماعی روشنی باشد از زمان افلاطون مطرح بوده و در قرن نوزدهم به خودکامگی رسید. هنر در رمان هرگز رهایم مکن هدفی دارد، اما هدفی نیست که شخصیت‌های داستان انتظارش را می‌کشند.

یکی از بن‌مایه‌های هسته‌ای در هرگز رهایم مکن شیوۀ شکل‌گیری گروه‌های خودی از گروه‌های غیرخودی است: افراد حاشیه‌ای از اتهامِ به حاشیه‌راندن خودشان به دست خویش مبرا نیستند. برخی از اهداگران، حتی هنگام مرگشان، گروهکی پرافتخار و بی‌رحم تشکیل می‌دهند، به‌جز کتی اچ که واقعاً نمی‌تواند درک کند، چون هنوز اهداگر نشده است.

بن‌مایۀ دیگر کتاب هرگز رهایم مکن این است که ما برای تضمین رشد و شکوفایی خودمان به هم‌نوع‌خواری روی می‌آوریم. بچه‌ها قربانی‌هایی از جنس انسان‌اند، که در قربانگاه سلامتیِ کلیت جامعه پیشکش می‌شوند. بی‌میلی کتی اچ و رفقایش به رودررویی با چیزی که انتظارشان را می‌کشد -درد، قطع عضو و مرگ- می‌تواند توضیحی باشد بر توصیف‌های کتی از زندگی‌شان که به‌طرز عجیبی فاقد جسمانیت است. در این کتاب کسی زیاد غذا نمی‌خورد؛ هیچ‌کس عطری بو نمی‌کند؛ حتی رابطۀ جنسی به‌طور عجیبی عاری از احساس است. اما مناظر، ساختمان‌ها و آب‌وهوا به‌وفور یافت می‌شود. گویی کتی بخش زیادی از حس خویشتنش را صرف چیزهایی کرده که از جسمش جدا شده‌اند و بنابراین احتمال زخم‌خوردنشان کم است.

درنهایت، این کتاب از میل ما به موفقیت در کارها می‌گوید. این میل شدید در بچه‌ها -به «پرستار خوب» بودن و سپس «اهداگر خوب» شدن- رقت‌انگیز است. همین میل است که آن‌ها را پابند قفسشان می‌کند. هیچ‌یک از آن‌ها به فکر فرار یا انتقام‌جویی از جامعۀ «نرمال» نمی‌افتد. در دنیای ایشی‌گورو، همانند دنیای ما، بیشترِ مردم کاری را انجام می‌دهند که به آن‌ها گفته می‌شود بکنند.

به‌طور مشخص، دو واژه زیاد تکرار می‌شود. یکی واژۀ «نرمال» است و دیگری «قراربودن»۱. مثلاً‌ در جملۀ پایانی کتاب می‌خوانیم: «… هر جایی که قرار بود بروم». «نرمال» را چه کسی تعیین می‌کند؟ چه کسی به ما می‌گوید قرار است کجا برویم؟ این پرسش‌ها همیشه با ما هستند و در مواقع تنش سونوشت‌ساز می‌شوند.

شخصیت‌های رمان هرگز رهایم مکن اسطوره‌ای نیستند. پایان داستان هم تسلی‌بخش نیست. بااین‌حال، این اثر درخشان به‌دست هنرمند چیره‌دستی کار شده که موضوع دشواری را انتخاب کرده است: تصویر تیرۀ خودمان از پشت شیشه.

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

غول مدفون
ایشی‌گوروی محبوبِ ایان رانکین

ایشی‌گورو در سال ۲۰۰۵ با رمان هرگز رهایم مکن، که داستانی است دربارۀ اخلاقیات پژوهش ژنتیکی و به‌ویژه شبیه‌سازی، نشان داد خیلی علاقه‌مند به مقاومت در برابر جداسازی افکار و احساسات است. خوانندگان او باید ده سال دیگر منتظر می‌ماندند تا اثر بلند بعدی‌اش بیرون بیاید، یک رمان فانتزی تمام‌عیار دربارۀ سفری پرماجرا برای کشتن غولی مخوف. رویدادهای داستان در عصر تاریک قرون‌وسطا اتفاق می‌افتد، دوران پس از مرگ شاه آرتور که انگلستان پر است از قهرمانان، جادوگران و طلسم و شمشیرزنی. داستان با زن و شوهری به نام اکسل و بئاتریس آغاز می‌شود، که در بهترین حالت حافظۀ بلندمدت بسیار ضعیفی دارند، مثل همۀ مردم اطراف خود. اما احساس می‌کنند زمانی پسری داشتند و رهسپار سفر می‌شوند تا پیدایش کنند. آن‌ها در مسیر سفر با یک ساکسون سلحشور به نام ویستان و نیز با سِر گاوین (که به شوالیۀ سبز شهرت یافته) روبه‌رو می‌شوند. گاوین به آن‌ها از شاه آرتور و کشتار ساکسون‌ها به دست خودش می‌گوید. در این میان، ویستان سفر ماجراجویانۀ خودش را در پیش گرفته است؛ مأموریتش این است که اژدهایی به نام کوئریگ را پیدا کند و بکشد.

هیچ نکتۀ غیرجدی یا پست‌مدرن در این کار وجود ندارد. ایشی‌گورو قصد ندارد حماسه‌ای فانتزی را بازآفرینی کند. به نظر می‌رسد او هوادار واقعی فرم باشد و غول مدفون هم با خوانندگان و هم با شخصیت‌ها جوانمردانه بازی می‌کند. من هوادار ایشی‌گورو هستم، نه داستان‌های علمی‌‌تخیلی، و او از همان ابتدا مجذوبم می‌کند، با به‌تصویرکشیدن دنیایی روشن و پرکردنِ آن از بازیگرانی که دوستشان داشتم و دلم می‌خواست آن‌ها را در ماجراهای خوب و بدشان دنبال کنم. ایشی‌گورو قادر نیست جملات ملال‌آور بنویسد. همچنین از حس همدلی عمیقی برخوردار است و حاصل کارش داستانی دربارۀ عشقِ پایدار و روابط انسانی از آب درمی‌آید. دنیای اکسل و بئاتریس دنیایی است که در آن چیزهای فراموش‌شده ممکن است به‌اندازۀ چیزهای فراموش‌نشده حیاتی باشند. صلح بین قبیلۀ بریتون‌ها و ساکسون‌ها، که زمانی با هم در حال جنگ بودند، وابسته به قدرت‌های اژدهاست. اگر آن حافظۀ پاک‌شدۀ جمعی برگردد، احتمالاً اختلاف و خونریزی تازه‌ای با خود خواهد آورد.

من هم روز پنجم مارس ۲۰۱۵ سفر پرماجرای خودم را آغاز کردم. صف پیش رویم به‌طرز دلهره‌آوری طولانی به نظر می‌آمد، ولی من نسخه‌ای از کتاب غول مدفون را در آن شب سرد همچون طلسمی محکم گرفته بودم. جمعیتی که همۀ بلیت‌ها را خریده بودند لحظاتی پیش در تئاتر لایسیومِ ادینبورگ به تماشای صحبت‌های ایشی‌گورو دربارۀ کتاب جدیدش نشسته بودند. پس از برنامه، امضای کتاب در ساختمان آن طرف خیابان انجام شد که سالن‌های تمرین و دفاتر کاری لایسیوم در آن قرار دارد. نویسنده را پشت میزی در بالای پلکان نشانده بودند و پایین پله‌ها هم ما جمع طرفداران مثل مار پیچ‌وتاب می‌خوردیم. همهمۀ پرشوری بین غریبه‌ها در جریان بود و من تا پیش از رسیدن به مقصدم چند ده صفحه از کتاب را خوانده بودم. چند ماه قبل «ایش» را در یکی از برنامه‌های وان موریسون در لندن ملاقات کرده بودم، بنابراین چند دقیقه به‌گرمی گفت‌وگو کردیم. به او گفتم سالیان سال رمان فانتزی نخوانده بودم. همچنین درمورد نقش زن‌هایمان در کارهای خود حرف زدیم. او نسخۀ اولیه‌ای از کتاب را به توصیۀ همسرش کنار گذاشته بود و این یعنی دورۀ آبستنی این یکی کتابش خیلی بیشتر از برخی آثار دیگر طول کشیده بود.

درحالی‌که با ژست خودباورانه‌ای کتابم را امضا می‌کرد، گفت: «امیدوارم لااقل ارزشش را داشته باشد».

حدود یک هفته بعد کتاب را تمام کردم و خیلی دلم می‌خواست او را پیدا کنم تا دربارۀ آن بیشتر صحبت کنیم. غول مدفون کتابی است پرحادثه و درعین‌حال پر از ظرافت. غول مدفون در این کتاب در اژدها بودنش حتی به پای خشمی نمی‌رسد که می‌تواند حافظۀ تاریخیِ پاک‌شده را به‌ناگهان بازگرداند. مسئله این است: آیا ترجیح می‌دهیم ندانیم؟ این درون‌مایه همه‌جا یافت می‌شود، از آثار میلان کوندرا گرفته تا فیلم ماتریکس و اخیراً‌ هم در ادبیات با رمان‌هایی مثل خواب دوم۲ اثر رابرت هریس (که در آینده اتفاق می‌افتد) و قرص قرمز۳ اثر هاری کانزرو (که در زمان حال رخ می‌دهد) واکاوی شده است. ایشی‌گورو، با بردن چنین درون‌مایه‌ای به دوران تاریک قرون‌وسطا و دنیای اسطوره و جادو، آب‌وتاب تازه و بی‌نظیری به آن می‌بخشد.

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

بازماندۀ روز
ایشی‌گوروی محبوبِ سارا پِری

اولین بار بازماندۀ روز را وقتی هفده سالم بود خواندم، چون تکلیف درسی‌ام بود. ازآنجاکه آن زمان بیشتر آثار ملودرام را می‌پسندیدم، از لحن خشک و خودشکنندۀ راوی داستان خوشم نیامد و با اکراه تن به کاری دادم که فکر می‌کردم تکلیف ملال‌آوری خواهد بود. اما چیزی که انتظارم را می‌کشید رمانی بود چنان مجاب‌کننده و تکان‌دهنده که هفتۀ بعد بحث و جدل شدیدی دربارۀ ماهیت عشق بین همکلاسی‌ها بالا گرفت.

در ابتدای رمان، که از سال ۱۹۵۶ شروع می‌شود، آقای استیونز، سرپیش‌خدمت عمارت دارلینگتون، آماده می‌شود تا با خودرو به وست کانتری برود. او امیدوار است آنجا دوشیزه کنتون، همکار بازنشسته‌اش، را متقاعد کند تا به‌عنوان خانه‌دار به دارلینگتون برگردد. به نظر می‌رسد استیونز بدون افزودن چند قیدوشرط و عبارت احتیاطی از گفتن اینکه آسمان بالای زمین قرار دارد عاجز است. روایت او مملو است از عبارت‌های تشویش‌زایی مثل «باید بگویم»، «تاجایی‌که به یاد دارم» و «فکر می‌کنم» و ذهنش همیشه درگیر مسئلۀ مدیریت خانه‌های ییلاقی انگلیسی به‌طور عام و عمارت دارلینگتون به‌طور خاص است.

اما همۀ این‌ها دیواری حائل در برابر مناظر اندوه و خسران تشکیل می‌دهد و شاهکار ایشی‌گورو (که شاید نظیرش را از این لحاظ فقط در رمان آنچه میسی می‌دانست۴ اثر هِنری جیمز ببینم) این است که نمای کاملی از ملک به خواننده می‌دهد، اما هرگز از دیوار عبور نمی‌کند. درحالی‌که استیونز از شهرهای سالزبری و تاونتون می‌گذرد، خواننده، که در اندیشۀ ماهیت شغل او و اهمیت حیاتی برنامۀ پرسنلی فرو رفته است، خیلی زودتر از خود راوی، پی‌ می‌برد که شخصیت استیونز با آرمان‌های خودش، یعنی شرافت و خدمت، تباه شده، زندگی‌اش را وقف خاندانی اشرافی کرده که ابله و همدست فاشیست‌ها بوده‌اند و نیز تنها امیدش به عشق رمانتیک را بر باد داده است.

این رمان با دقت شگفت‌انگیزی پوچی‌های نظام طبقاتی بریتانیا را آشکار می‌کند، اما، به نظر من، شاید تحسین‌برانگیزترین جنبۀ آن داستان عشقی نافرجام و به‌بیراهه‌رفته باشد. استیونز در لحظه‌ای کوتاه اما فوق‌العاده از داستان، بااینکه اطمینان می‌یابد دوشیزه کنتون پشت درِ بسته گریه می‌کند، نمی‌تواند بین حس انسانیت خود و حرمتی که به حرفه‌اش قائل است آشتی برقرار کند و بنابراین کاری نمی‌کند. جرقۀ بحث و جدل را در مدرسه این پرسش زد: آیا استیونز عاشق دوشیزه کنتون بود یا نه؟ با عقل دختر نوجوانی که به‌تازگی یک دوست پسر پیدا کرده بود، نظرم این بود که استیونز قطعاً عاشق دوشیزه کنتون نبود، چون عشق در عمل وجود دارد و آن عشقی که نتواند شما را وادار کند دری باز کنید، چیز بسیار ضعیفی است؛ آن موقع مسئله برای ما حل نشد و مطمئن نیستم که تابه‌حال برایم حل شده باشد.

بازماندۀ روز اثری تراژیک نیست؛ بلکه غم‌انگیز است، که به‌مراتب بدتر است. گریه برای تهذیب روحانی به‌خاطر تس دوربرویل و ایتان فروم۵ کار راحتی است، چون زندگی مصیبت‌بار شخصیت‌های چنین رمان‌هایی فاصلۀ امنی با خوانندگان عادی دارد. اما آقای استیونز از آینده‌ای بسیار محتمل می‌آید و هشدار می‌دهد که: چقدر آسان است برباددادن عمر و ازکف‌دادن عشق مثل یک مشت شن.

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

 تسلی‌ناپذیر
ایشی‌گوروی محبوبِ رومان آلام

رمان تسلی‌ناپذیر آن‌قدر طولانی و پرپیچ‌وتاب است که تلخیصش شدنی نیست، اما سعیم را خواهم کرد:‌ رایدر، پیانیستی سرشناس، به شهری نامعلوم آمده و قرار است آنجا موسیقی اجرا کند، اما درمی‌یابد که درگیر مجموعه‌ای از ماجراهای عجیب و غریب شده است. واقعیت رمان پیوسته دگرگون می‌شود -مثلاً‌، شخصیتی که ابتدا برای قهرمان داستان مثل یک غریبه معرفی می‌شود، بعداً معلوم می‌شود که یکی از بستگانش است- و برخوردهایی که رفته‌رفته عجیب‌تر می‌شود قهرمان ما را از برنامۀ سفرش منحرف می‌کند. تسلی‌ناپذیر کتابی است سردرگم‌کننده و پر از گریزهای فلسفی، که در ابتدا عجیب به نظر می‌رسد و سپس ذهن خواننده را واقعاً برآشفته می‌کند. یکی از رمان‌های محبوب من است.

ایشی‌گورو راه اغواکردن خواننده را بلد است. او در سه رمان اولش -که هر سه حیرت‌آور بودند- این کار را استادانه انجام می‌دهد، از راه مخاطب‌قراردادن خواننده از سوی راوی، شفافیت زبان و لذت ناب قصه‌ای خوب و خوش‌بیان. رمان تسلی‌ناپذیر نیز نوشتۀ ایشی‌گوروست، اما اینجا نویسنده نیروهای زبانی و طنازی‌اش را برای هدفی متفاوت به صف کشیده است؛ به نظر می‌رسد این کتاب زادۀ میل به برآشفتن و حتی برانگیختن است.

فهم تسلی‌ناپذیر آسان‌تر می‌شد اگر اثر انتزاعی محض بود. اما این رمان صحنه‌هایی را به تصویر می‌کشد که تلفیقشان به‌صورت یک کل تقریباً ناممکن می‌نماید. کل ماجرا به منطق یک رؤیا می‌خورد و شاید نشان می‌دهد که عمل خواندن چقدر شبیه جست‌وجوی معنا در نیمه‌شب پس از بیدارشدن از کابوسی بسیار واضح است.

تسلی‌ناپذیر رمانی است دربارۀ یک پیانیست و انبوه گفت‌وشنودهای آن درمورد موسیقی -همان گریزهای فلسفی که پیش‌تر به آن‌ها اشاره شد. به نظر می‌رسد کشمکش داستان‌نویس با نفس هنر باشد. رایدر می‌خواهد کنسرت خود را برگزار کند، اما پیوسته راهش کج و حواسش پرت می‌شود و رفته‌رفته خسته و درمانده می‌شود. مثل اینکه هر گروه پاپ موفقی می‌خواهد بگوید محبوبیت چقدر سخت است؛ رایدر قبل از کنسرتش به جمعی از هوادارانش می‌گوید: «هر کاری که از دستم بیاید برای شما خواهم کرد، اما باید به شما یادآور شوم که ممکن است دیگر آن تأثیر قبلی را نداشته باشم».

اما ایشی‌گورو فقط از خودش نمی‌گوید. رایدر درگیر گذشته‌ای است که اغلب نمی‌تواند به یاد بیاورد. او خودش را در جاهایی می‌بیند (اتاق‌های هتل، آپارتمان‌ها و کافه‌ها) که آشنا به نظر می‌آیند اما به‌کلی تغییر کرده‌اند. او صرفاً سعی می‌کند روز را سر کند، ولی پیوسته در محاصرۀ اشخاص عجیب و غریب و اوضاع غیرمنطقی گرفتار می‌شود. هیچ‌چیز چندان منطقی به نظر نمی‌رسد. اما او به راهش ادامه می‌دهد، از اتاق هتل به آپارتمان و از آپارتمان به کافه. در اینجا موضوع هنر مطرح نیست، یا تنها موضوع نیست؛ بلکه بحث خود زندگی در میان است.

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

وقتی یتیم بودیم
ایشی‌گوروی محبوبِ مادلین تین

کتاب وقتی یتیم بودیم پس از شاهکار ایشی‌گورو، تسلی‌ناپذیر، و پیش از اثر پرطرفدار دیگرش، هرگز رهایم مکن، منتشر شد. هرچند این دو رمان از نظر من دو تا از بزرگ‌ترین آثار قرن گذشته هستند، اما وقتی یتیم بودیم بیشتر از همه به دلم می‌نشیند. نخستین بار ۲۶ سالم بود که آن را خواندم و یادم می‌آید که وقتی کتاب را ‌بستم با خود گفتم: این دیگر چه کتابی بود که خواندم؟

در رمان وقتی یتیم بودیم، کریستوفر بنکس که کارآگاه انگلیسی سرشناسی است حوادثی را روایت می‌کند که به ناپدیدشدن پدر و مادرش در شانگهای منجر شده است و چند دهه بعد -وقتی جنگ چین و ژاپن و جنگ داخلی چین به جنگ جهانی دوم پیوند می‌خورد- او قصد دارد راه‌حلی قانع‌کننده برای این پرونده پیدا کند.

آن موقع فکر نمی‌کردم این کتاب رمان موفقی باشد؛ منتقدان زیادی -حتی خود ایشی‌گورو- با خودِ کم‌سن‌وسال من هم‌رأی بودند. ولی ما در اشتباه بودیم. وقتی یتیم بودیم شبیه خانه‌ای است که همۀ پنجره‌هایش متلاشی شده، مبل‌هایش به هم ریخته، دیوارهایش پیچ و تاب برداشته و فروریخته است -هرچند نه راوی و نه خواننده از این واقعیت جا نمی‌خورند و اصرار دارند طوری رفتار کنند که گویی دنیای اطرافشان در نظم کامل قرار دارد.

این رمان ۲۱ سال نشخوار ذهنم بوده است. در این مدت، هزار نوشتۀ دیگر خوانده‌ام، اما باز هم وقتی یتیم بودیم افکارم را به خود مشغول و با چنین پرسش‌هایی نگرانم می‌کند: نکند شفافیت فکری‌ام هیچ‌وقت بویی از واقعیت نبرده باشد؟ نکند تخیلات کودکی‌مان، که با اندوه کودکی درمی‌آمیزد، به دور زندگی بزرگ‌سالی‌مان چنبره می‌زند و آن را تیره می‌کند؟ نکند اعمال خودم را کاملاً بد فهمیده باشم؟ نکند ما -و دولت‌هایمان- ادای دانستن را درمی‌آوریم؟

رمان وقتی یتیم بودیم با لحن دلپسند بنکس -ساده‌دلی و نزاکت او که نه‌تنها حصار ذهنی، بلکه یکپارچگی ذهنی‌اش را نیز تشکیل می‌دهد- روایتی میخکوب‌کننده و حیرت‌زا از ظاهر قدرت در برابر خود قدرت ارائه می‌کند. جامۀ خاطره‌مانند داستان در مقابل واقعیت خشن شهری به اهتزار درمی‌آید که در سکونت‌گاه‌های استعمار، ناسیونالیسم، جنگ داخلی و تمامیت‌خواهیِ آینده لانه کرده است. واقعیت با خلق چندین ناواقعیت هم تحریف می‌شود و هم ابداع -و پیامدهای وحشتناک آن را مردمی بی‌نام و نشان تحمل می‌کنند، پیامدهایی که نه‌تنها قهرمان داستان را، بلکه شوربختانه ما را هم در بر می‌گیرد.

در آثار ایشی‌گورو کنار صفحه‌ای مورب از شیشه حرکت می‌کنیم که با هر گام ما به پایین سر می‌خورد. بنکس برای لحظه‌ای -کوتاه اما با شفافیتی هراس‌انگیز- می‌فهمد که جهان کج‌ومعوج است یا هرگز چیزی را آن‌طور که هست ندیده است. این فهم گویی به‌طور غریزی از بین می‌رود، به‌نحوی که ممکن است بنکس، صرف‌نظر از هر چیزی، سرسختی کند و به‌صورت شخصی جان به در ببرد که خودش در مخیله‌اش دارد.

گونه‌ای از نویسندۀ داستان‌های کارآگاهی در بسیاری از کتاب‌های ایشی‌گورو دیده می‌شود، که در آن‌ها اشکالی از دیدن -مانند پس‌نگری، آینده‌نگری و درون‌بینی- زیر ذره‌بین موشکافی قرار می‌گیرد. او مدام امید ما را به این امر به چالش می‌کشد که یک فرد می‌تواند به‌تنهایی و با قدرت مشاهده به کُنه چیزها پی ببرد. اما همین ناشفافی کلیدی می‌شود که اتاق‌ها و پرسش‌های دیگری را به روی ما باز می‌کند: به چه چیزی می‌توانیم دانش پیدا کنیم و چه چیزی همیشه از فهم ما گریزان است؟‌ با کدام اخلاقیات و با چه امیدی می‌توانیم در این تاریکی زندگی کنیم.

منابع: theguardian و ترجمان

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

چرا «ایشی گورو» را دوست دارند؟

برترین‌ها