تحلیل شعر
«از زخمِ قلبِ آمان جان»
از زخم قلب آمان جان
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران امیدِ تنگ
در دشت بیکران،
و آرزوهای بیکران
در آلاچیقهائی که صد سال!_
از زره جامهتان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته خواهد کرد…
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود!
دختران عشقهای دور
روز سکوت و کار
شبهای خستهگی!
دختران روز
بیخستهگی دویدن،
شب
سرشکستهگی!_
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق_
در رقص راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوان فوارهئیتان را
خواهید بر فراشت؟
افسوس!
موها، نگاهها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاریک میکنند.
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادهگی
رمه!_
از زخم قلب آمان جان
در سینهی کدام شما خون چکیده است؟
پستانتان، کدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لبهایتان کدام شما
لبهایتان کدام
_بگوئید!_
در کام او شکفته، نهان، عطر بوسهئی؟
شبهای تار نم نم باران _که نیست کار_
اکنون کدام یک ز شما
بیدار میمانید
در بستر خشونت نومیدی
در بستر فشردهی دلتنگی
در بستر تفکر پر درد رازتان
تا یاد آن_ که خشم و جسارت بود_ بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشم بازتان؟
بین شما کدام
_بگوئید_!
بین شما کدام
صیقل میدهید
سلاح آمان جان را
برای
روز
انتقام؟
ترکمن صحرا- اوبهی سُفلی
از زخم قلب…
در سال 1346 نشریهئی به نام جُنگ باران در گرگان و دشت منتشر میشد. در شمارهی اولش که در مهرماه همان سال درآمد نامهئی از احمد شاملو آمده در پاسخ یکی از نویسندهگان ترکمن آن نشریه دربارهی شعری که در چاپهای پیش از انقلاب هوای تازه، از زخم قلب آمان جان نامیده شده بود، و در چاپ جدید از زخم قلب آبائی.
«آقای عزیز
بدون هیچ مقدمهئی به شما بگویم که نامهتان مرا بیاندازه شادمان کرد. هیچ میدانید که من این شعرم را بیش از دیگر اشعارم دوست میدارم؟ و هیچ میدانید که این شعر، عملا قسمتی از زندگی من است؟ من ترکمنها را بیش از هر ملت و نژادی دوست میدارم. نمیدانم چرا. و مدتهای دراز در میان آنان زندهگی کردهام، از بندر شاه تا اترک. شبهای بسیار در آلاچیقهای شما خفتهام و روزهای درازی را در اوبهها، میان سگها، کلاهپوستیها، نگاههای متجسس بدبین، دشتهای پر همهمهی سرسبز و بیانتها، زنان خاموش اسرارآمیز و رنگهای تند لباسها و روسریهایشان، ارابهها و اسبهای مغرور گردنکش به سر بردهام.
دختران دشت!
دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند ( و نمیدانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پارهپاره کنم؟ به هرحال این عمل برای من در حکم تجدید خاطرهئی است.) شهر، کثیف و بیحصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادهگان دشتاند و مانند دشت عمیقاند و اسرارآمیز و خاموش… آنها فقط دختر دشت، دختران صحرا هستند.
و دیگر، دختران انتظارند. زندهگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ «انتظار پایان»؟ در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمیکشند. آیا به انتظار پایان خویشند؟ در سرتاسر دشت جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمیکند. اما سکوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بیانجام، در آن دشت بیکرانه به امید چیستند؟ آیا اصلا امیدی دارند؟ نه! دشت بیکران است و امید آنان تنگ، و در خلق و خوی تنگِ خویش، آرزوئی بیکران دارند، چراکه آرزو، به هراندازه که ناچیز باشد، چون به کرانه نرسد بیکرانه مینماید.
خیال آنان پیرامون آلاچیق نوتری میگردد. اما همراه این خیال زندهگی آنان در آلاچیقهائی میگذرد که صد سال از عمر هریک گذشته است…
آنان به جوانهی کوچکی میمانند که زیر زره آهنینی از تعصبات محبوساند، اگر از زیر این زره به در آیند، همهی تمناها و توقعاتشان بیدار میشود، بهسان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفتهشود.
روی اخطار من با آنهاست:
از زره جامهتان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را آشفته خواهد کرد.
در دنیا هیچ چیز برای من خیالانگیزتر از این نبوده است که از دور، منظرهی شامگاهی اوبهئی را تماشا کنم. آتشهائی که برای دفع پشه در برابر هر آلاچیق افروخته میشود ستون باریک شعلههائی که از این آتشها برخاسته به طاقی از دود که آسمان اوبه را فرا گرفته است میپیوندد… گوئی بر ستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهادهاند!
آنها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند. عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند. در سرزمین شما، معنای «روز» سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند. در سرزمین شما، معنای «شب» خستهگی است. آنان دختران شبهای خستهگیاند. آنان دختران تمام روز بیخستهگی دویدناند. آنان دختران شب همهشب سرشکسته به کنج بیحقی خویش خزیدناند.
اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیأت و ظرافت فوارهئی است، اما این فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص درمیآید؟ اگر دختران هندو به سیاق سنتهای خویش، به شکرانهی توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش میرقصند، دختران ترکمن به شکرانهی کدام آبی که بر آتش کامشان فروریخته شدهاست، فوارههای بازوان خود را به رقص برافرازند؟ تا اینجا سخن یکسر بر غرایز سرکوفتهبود…اما بیهوده است که شاعر عطر لغات خود را با گفتوگوی از موها و نگاهها کدر کند. حقیقت از اینجاست که آغاز میشود:
زندهگی دختران ترکمن جز رفتوآمد در دشتی مهزده نیست، زندهگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش هیچ نیست…
آمانجان، جان خود را در این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهائی یابد، دختر ترکمن از زره جامهی خود بشکوفد، دوشادوش مرد خویش زندهگی کند و بازوان فوارهئیاش را در رقص شکرانهی کامکاری برافرازد…
پرسش من این است: دختران دشت از زخم گلولهئی که سینهی آمان جان را شکافت، به قلب کدامین شما خون چکیده است؟ آیا از میان شما، کدام یک محبوبهی او بود؟ پستان کدامیک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟ لبهای کدامیک از شما عطر بوسهئی پنهانی را در کام او فروریخت؟
و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبهاش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبهاش فکر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگهداشته است؟
در دل شبهائی که به خاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف میماند و همه به کنج آلاچیق خویش میخزند، آیا هیچیک از شما دختران دشت به یاد مردی که در راه شما مرد در بستر خود در آن بستر خشن و نومید و دلتنگ، در آن بستری که از اندیشههای اسرارآمیز و دردناک سرشار است بیدار میمانید؟ و آیا بداناندازه به یاد و در اندیشهی او هستید که خواب به چشمتان نیاید؟ آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشهی او هستید که چشمانتان تا دیرگاه بازماند و آتشی که در برابرتان در اجاق میان آلاچیق روشن است در چشمهایتان منعکس شود؟
بین شما کدام یک صیقل میدهید
سلاح آمانجان را
برای روز انتقام؟
شعر اندکی پیچیده است
تصدیق میکنم…شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در قرهتپه و قومچلی و قرهداش کمباین و تراکتور میراندهام… از خانههای خشت و گلی متنفرم و دشتهای وسیع و کلاهپوستی و آلاچیقهای ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمیبرم.»
شاعر در یادداشت دیگری مینویسد:
«آبائی دبیر ترکمنی بود که نیمههای دههی 20، در گرگان به ضرب گلوله کشته شد…
در چاپهای زمان شاه این شعر، این نام برای جلوگیری از سانسور به «آمان جان» تغییر یافت و خود او «قهرمانی اساطیری در یکی از افسانههای ترکمنی» معرفی شد…
شبی، دیرگاه، [در یکی از آلاچیقهای ترکمنی] احساس کردم که هنوز زیر پلکهای فروبستهی خود بیدارم. کوشیدم به خواب بروم، نتوانستم. و سرانجام چشمهایم را گشودم. در انعکاس زرد و سرخ نیمسوز اجاق و یا شاید فانوسی که به احترام میهمانان در حاشیهی وسیع اجاق روشن نهاده بودند، رو به روی خود، در آن سوی تشچال، چهرهی گرد دخترک صاحبخانه را دیدم که در اندیشهئی دور و دراز بیدار مانده چشمش به زبانههای کوتاه آتش راه کشیده بود.
غمی که در آن چشمهای مورب دیدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول ِ شب سخن از آبائی به میان آمده بود. از دخترک پرسیده بودم میشناختیش؟ جوابی نداده بود. وقتی در آن دیرگاه بیدار دیدمش با خود گفتم: به آبائی فکر میکند!
بیرون آهنگ یکنواخت باران بود و لائیدن سگی تنها در دوردست. شعر را هفتهئی بعد نوشتم. (مجموعه اشعار، مجلد اول، چاپ بامداد، آلمان، ص 599-598)
صص58-51
تحلیل ع. پاشایی
… لحن سراسر شعر پرسشهائی است به آهنگی بلند با زبان «نوازش» و نوحه، که یکی گوئی به بحر طویل و خطابهوار آن را میخواند. کسی از کسی چیزی نمیپرسد، و پرسشها پاسخی به دنبال ندارد، یا خود پاسخی نمیطلبند… آنکه راوی پرسنده است و به تمنا از دختران دشت میپرسد کیست؟ آمان جان؟ یا بگو زخم قلب او؟
چه تصوری از «دختران دشت» داریم؟ آیا نه آن است که «دختران دشت» زاده و پروردهی دشتاند؟ نه بدین معنا که فقط در دشت زندهگی میکنند. دختران انتظار، دختران منتظر نیستند، آنها خود انتظارند، برآمده از انتظار، و جوهر چشم به راهیاند ( مگر نه آن است که دختر همیشه چشم به راه است بار برداشتن و زادن را؟)
این دختران آیا به خاک نمیمانند؟ «دختران دشت» اینجا نقش رمزی دارند؟ رمز چه چیز؟ این نکته آشکار است که «دختران» ساختاری زمینی_انسانی دارند، چرا که از یکسو زادهی دشتاند (زمینی) و از سوی دیگر دارندهی عناصر روانیِ انسانی. وانگهی صفت «دور» در «عشقهای دور» آیا به آغازینهگی اسطورهئی این دختران اشاره ندارد؟
…
میخواهم وارد بحث دیگری شوم که چند بار تاکنون به ضرورت در وقت خواندن شعر از خود پرسیده بودم. بار دیگر از خود میپرسم آیا سه عنصر دختران و دشت و آمان جان رمز نیستند؟ با نقش رمزی ندارند؟
به این تصویر نگاه کنید
از زخم قلب آمان جان
در سینهی کدام شما خون چکیده است؟
قلبی شکافته و خونچکان است و آن خون باید، و یا شاید، در سینهی یکی از مخاطبان(دختران دشت) بچکد. گویا راوی این را میداند که آن قطره باید در سینهی یکی چکیده باشد اما میخواهد بداند آن یک، آن دختر برگزیده، کدام است. آیا این تصویر به افسانهئی نمیماند که خود شاید یادآور آیینی باشد؟
حکایت این است: باید از قلب شکافتهی پسر (آماجان، مرد) خونی به سینهی دختر (احتمالا باکره) بچکد تا هم پستان دختر گل دهد و هم بهار بلوغ آن مرد فرا رسد، بلوغی که حیات مجدد و باز آمدن او است. شکفتن و گل دادن آن دختر در این دشت با آن قطره یا قطرههای خون زخم قلب امکانپذیر است.
آیا دختران و زمین از یک گونه نیستند؟ آیا آمان جان جامل و نگهبان بذری نیست که در طی این آئین قربانی از شیار قلب او بیرون میچکد و آنگاه در سینهی دختری افشانده میشود؟ آیا این آئین قربانی برای فصل باروری نیست (خود اگر در معنای باروری اجتماعی باشد؟) نفی سترونی نیست؟ دشتی چنان سترون که در صفاتش دیدیم در برابر خونی چنین بارورکننده و بهارآور.
آیا خون زخم اشاره به بذر مرد و سینهی دختر اشاره به زهدان زن نیست؟ میدانیم که مرد (آمان جان) میرنده است و زن (دختر) زاینده است. شعر مستقیا از دو واژهی کلی مرد و زن نام نمیبرد بلکه به دو نمونهی ملموس اشاره میکند. از سوی دیگر دختر اشاره است به باکرهگی خاک، که امکان زایش است و هنوز نزائیده است.
باری، میدانیم که واژهی فارسی «مرد» از ریشهی مردن است و «زن» از ریشهی زادن.
آیا قلب آمان جان برای این میشکافد که دختری بارور شود؟ خالی شدن یکی و پر شدن دیگری؟ مردی میمیرد زنی بزاید؟
خلاصهای از صص67-63
منبع
از زخم قلب…
گزینهی شعرها و خوانش
ع. پاشائی
نشر چشمه
چاپ ششم
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند