تحلیل داستان و نمایشنامه
واکاوی داستان «نقش روی دیوار» ویرجینیا وولف
واکاوی داستان «نقش روی دیوار» ویرجینیا وولف
*دوست عزیز
برای خواندن این بخش لازم است ابتدا خلاصهی داستان را بخوانید.
واکاوی داستان
داستان کوتاه نقش روی دیوار خانم ویرجینیا وولف را میتوان اهتمام به بینظمی و اصالت دادن به تصادف دانست. در این داستان تلاشهای انسان و وانمود کردن به آگاهی، دانش و واقعیت به سخره گرفته شده است.
او همه چیز را اتفاقی میداند، با منبعهایی نامعلوم و تصورات غالبا اشتباهی که ما نسبت به آنها داریم. او از نقش بر دیوار شروع میکند به زدن حدسهایی و آن حدسها یک رشته افکار را به ذهنش متداعی میکند.
اولین تصویری که با دیدن زغال و آتش میبیند شهسوارانی سرخپوش است اما با دیدن نقش بر دیوار که دایرهای کوچک است از آن فکر بیرون میآید زیرا رژهی نظامیان و ارتش که گویا خاطرهای را در کودکی به یادش میآورد برای او خوشایند نیست.
اولین تداعی تابلویی از مد افتاده و صاحبان قبلی خانهی او و گفتگویی در باب لزوم بودن اندیشه پشت هنر است. بعد او باز حدس میزند که این نقش دیوار چیست ( این داستان آدم را یاد مثل افلاطون نیز میاندازد که گویی جهان هیچ نیست جز نمود و سایهای بر دیوار که ما بیهوده آن را واقعی فرض کردهایم) بعد داستان به سمت عمیقترین تفکرات هستیشناسانه میرود. دربارهی زندگی و مرگ. زندگی در نظر او با شتاب پرتاب شدن سمت خداست و برهنه شدن دوباره. بدون اینکه چیزی با خود ببریم و مرگ فرسودن و پژمردن تدریجی است. نویسنده سؤالش این است ما پس از مرگ چه میشویم؟ به دنیا میآییم و باز نوزادانی میشویم؟
بعد او تصویر شکسپیر را میبیند که به آتش زل زده و ایدههای داستان به ذهنش میآید. بعد به گیاهان میاندیشد. به طبیعت. افکار بیحساب و یکریز در ذهن او در رفت و آمدند. بعد او آدمها را میبیند. اینکه صورت غیرواقعی از انسان در ذهن میسازند. اینکه ما برای دیگران صرفا تصویرهایی سست و واهی هستیم. در اینجا او به نقد واقعیت رومیآورد و میگوید قراردادهای بشری بیاعتبارند. توافقاتی گذرا هستند بسیار تجملاتی و دست و پا گیره. گردنبندهایی تقلبی که ما به سودای اصل بودنشان چه هزینهها که پایش نمیدهیم. رها شدن از این دست واقعیتهای خودساخته را او آزادی نامشروع میداند بعد شک میکند اصلا آزادی معنا دارد؟
به نظر او آگاهی فقط تباهی به بار آورده، این حس را به وجود آورده که ما بر امور واقفیم اما سخت در اشتباهیم. ما هیچ نمیدانیم. و خیلی چیزهای مسخرهای را در زندگی دنبال میکنیم. خیلی مسخره مانند آن باستانشناس که سالها تلاش میکند تا بفهمد مثلا آنچه پیدا کرده از قبرستان بوده یا از اردوگاه، و حال آنکه گیریم اثبات هم بشود از کجا، آگاهیهای ما چه گرهای از کار بشر باز کرده است؟ هیچ فقط زندگی را دیریابتر و دورتر ساخته است. او به نوعی خواهان بازگشتن حیات به معصومیت و پاکی خود است. که چیزها با پیشداوریها، قضاوتها و دانش ما آلوده نشده بودند و زندگی طبیعی بود.
«طبیعت توصیه میکند بگذارید این آرامتان کند، به جای آنکه خشمگینتان کند. اگر نمیتوانید آرام بگیرید، اگر این ساعت آرامش را باید به هم بزنید، به نقش روی دیوار بیندیشید. من بازی طبیعت را میفهمم. تحریک میکند برای جلوگیری از هر اندیشهای که خطر ایجاد هیجان یا درد دارد دست به عمل بزنید.»(افشار:382)
پس از همهی اینها او به چوب و استحکام آن و به طوفان و البته پایان نیافتن طبیعت حرف میزند. گویا خود او نیز تنها حقیقت را وحدت با طبیعت و تنها راه وصول به این مهم را برداشتن نقاب ِ بودن و مرگ میداند. مرگ، اما گویی او هم مرگ را پایان کبوتر نمیداند، و در عمق افکارش نوری است. او رنج را متعلق به سایهها و نمودها میداند و تمام چیزهایی که اصلا واقعیت ندارند و این واقعیت نداشتن و پوشالی بودن عامل از بین رفتن اعتماد به همه چیز است و بیاعتماد ادامه دادن یا بهتر بگوییم داشتن نیروی فریفتن دائمی خود و باور به هیچ کاری است که از عهدهی آزادیخواهان برنمیآید. بنابراین او مرگ را رهاننده میداند.
« الیاف یک به یک زیر فشار سرد گزاف زمین پاره میشوند. آنگاه طوفان واپسین درمیگیرد و بالاترین شاخهها میافتند و باز در عمق زمین فرو میروند. با این همه زندگی هنوز به پایان نرسیده است و درخت هنوز یک میلیون جان بردبار و هشیار دارد در سر تا سر گیتی.»(همان:383)
در آخر هم معلوم میشود افکار او هیچ ربطی به حقیقت ندارند و یک سری گزارههای تصادفی و بیربط اند زیرا نقش روی دیوار «یک حلزون» بوده است. یعنی آنچه واقعا هست هیچ ربطی به آنچه ما میاندیشیم ندارد و ما به میزان عظیمی دچار خودفریفتگی هستیم تا بتوانیم ادامه بدهیم و آنها که در این زندگی احساس شادی و شگفتی میکنند به قول «آرتور شوپنهاور» گوسفندانی هستند که دارد در مقابل قصاب جست و خیز میکنند.
چرا هیچ اینگونه ما را به رنج نداخته، وقتی هیچ چیز واقعیت ندارد؟ چرا پوچی به جای آرام ساختن ما خشمگینمان میکند؟ مگر زندگی چیست جز وانهادن و ترک نمودنِ سایهها.
پیام نهایی این داستان را میتوان نشان دادن واهی بودن کل افکار، آگاهیها و مبارزات و قراردادهای بشر دانست و آنچه تعجب برانگیز است جدی گرفتن این شوخی بزرگ است.
این داستان من را یاد این بیت حافظ انداخت:
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
آیدا گلنسایی
واکاوی داستان «نقش روی دیوار» ویرجینیا وولف
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو