با ما همراه باشید

تحلیل شعر

مسافرِ سهراب سپهری: دکتر سیروس شمیسا

یادداشتی بر شعر مسافرِ سهراب سپهری؛ دکتر سیروس شمیسا

سهراب منظومه‌ی «مسافر» را در سی و هشت سالگی سرود. مسافر از صدای پای آب کمتر معروف شده است چون شعری دشوار است و از تلمیحات نوین آکنده است. اما ارزش شعری و فرهنگی این منظومه به مراتب والاتر از صداب پای آب است. برای کسانی که به فلسفه‌ی سهراب سپهری آشنا نیستند و عادت کرده‌اند فقط شعری را بخوانند و بگذرند و انتظار طرح یک نظام فکری را در شعر ندارند مسافر یک استثناء است چون آن سادگی شعرهای دیگر سپهری در آن دیده نمی‌شود.

مسافر در حقیقت بر مبنای همان آموزه‌های شعر «صدای پای آب» سروده شده است و لذا فهم آن در گرو درک و فهم صدای پای آب و فلسفه‌ی نگاه تازه است. مسافر همان «آبی» است که صدای آرام و جاری عبور ذهنی او را در بستر زندگی قبلا شنیده‌ایم. منظومه‌ی مسافر از پایان صدای پای آب یعنی از:

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

آغاز می‌شود. منتهی شاعر این بار می‌کوشد به جای آواز حقیقت، در پی خود حقیقت باشد. به عبارت دیگر بررسی می‌کند که آیا می‌توان راز گل سرخ را دریافت کرد؟ اما به این نتیجه می‌رسد که هرگز! زیرا «همیشه فاصله‌ای هست». پس دوباره به همان نقطه بازمی‌گردد که بهتر همان است که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم و کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.

به قول حضرت مولانا:

مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت       که ما باده‌پرستیم، نه پیمانه‌شماریم

شما مست نگشتید و زان باده نخوردید    چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم

(ابیات 15560-15561)

مسافر یک سمبل است، سمبل کسی است که در یک نقطه و یک مرحله نمی‌ماند و چون آب تروتازه از جویبار زندگی و دریافت عبور می‌کند. مسافر یادآور صوفیانی است که در طلب حقیقت وادی‌ها را درمی‌نوشتند. مسافر یادآور زائران عصر ماست که از این اقیلم به آن اقیلم به دیدار فرزانگان می‌شتافتند تا از زبان آنان «راز» را بشنوند.

روایت مختصر شعر:

مسافری در غروب اواسط اردیبهشت (فصل بهار نارنج) با اتوبوس به بابل می‌رسد. میزبانش در خانه منتظر اوست. امتداد خیابان را غربت می‌گیرد و می‌رود. در حیاط باغ گونه‌ی خانه می‌نشیند. مسافر تحت تأثیر زیبایی مناظر جاده، غرق در افکار فلسفی و خیالات عارفانه و رؤیاهای شاعرانه است. دلش گرفته است و برای میزبان از راه سخن می‌گوید:

دلم عجیب گرفته است

تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم

و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد

غمی عارفانه دارد و به میزبان می‌گوید:

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد.

حزن او از اینجاست که با حقیقت فاصله دارد، حجابی در کار است و وحدت دست نمی‌دهد. بین نگرنده observer و نگریسته observed جدایی است( و این جدایی به قول کریشنا مورتی منشاء جدال‌های روحی است) و بشر نمی‌تواند اشیاء را چنان که هستند ببیند. ( در احادیث نبوی هم آمده: اللهم ارنی الاشیاء کما هی) یعنی خداوندا اشیاء را آن‌چنان که هستند به من بنما. زیرا ما در جهان مایا می‌زئیم. Maya چهره‌ی دروغین حقایق است، جهان توهم‌ها و پدیده‌هاست. در عرفان ما معادل مایا، لبس است. لبس عبارت است از صورت عنصریه که موجب پوشش حقایق می‌شود)

با اصطلاحات سنتی عرفان، حزن همان قبض و فاصله همان حجاب است و قبض حاصل حجاب است. به قول هجویری در کشف المحجوب:«پس قبض عبارتی بود از قبض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارتی است از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هردو از حق است بی‌تکلف بنده»

قبض و بسط هردو از احوالند یعنی واردی هستند که در حال ( در لحظه) بر دل وارد می‌شوند. باری، چشمش به سیب روی زمین می‌افتد و می‌گوید: « چه سیب‌های قشنگی!» و میزبان می‌پرسد: قشنگ یعنی چه؟ و شاعر پاسخ می‌دهد:

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال

زیرا زیبایی خود به خود وجود ندارد و بستگی به دید و تعبیر و تفسیر ما دارد و فی‌الواقع این نگرنده است که ضمیر خود را به جهان فرا افکنده می‌کند.

کم کم شب می‌شود، چراغ‌ها را روشن می‌کنند و چای می‌نوشند.

میزبان به او می‌گوید:

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی

و ادامه می‌دهد:

خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستم

یعنی هوای نقاشی کردن از منظر را داری. مسافر می‌گوید: غم من به سبب این است که وحدت و یکسانی (بین نگرنده و نگریسته) دست نمی‌دهد:

و غم اشاره‌ی محوی به ردّ وحدت اشیاست

میزبان می‌گوید:

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

بین نور و گیاه فاصله‌ای نیست، چون تفکر نیست و بدین ترتیب وصال، کامل است. مسافر جواب می‌دهد: نه، این‌طور نیست، اشتباه می‌کنی:

نه، وصل ممکن نیست

همیشه فاصله‌ای هست

هیچگاه وصال کامل دست نمی‌دهد:

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو       یعنی طمع مدار وصال دوام را

(حافظ)

و همین است که آواز ترنم موزون حزن را ابدی کرده است. فاصله همیشه وجود دارد و چاره‌ای نیست و از این‌رو این حزن هم طبیعی است و بد نیست. همین‌طور سخن به عشق می‌کشد. مسافر می‌گوید عشق یعنی گرفتار بودن به یک موضوع خاص بودن، « دچار یعنی عاشق» و من ماهی (سالک) کوچکی هستم که دچار دریا شده‌ام و می‌خواهم راز این دریای بیکران(هستی) را دریابم:

و فکر کن چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.

عاشق باید با نگاه تازه به جهان بنگرد و اگر به وصال کامل هم دست نیافت اشکالی ندارد و حزن خاصیت عشق است:

و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست

و خوب می‌داند

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود

مولانا نیز با همین تمثیل می‌گوید که ماهی را از آب گریزی نیست و عشق و سوز باهم است و برای عاشق اندوه امری طبیعی است:

نی حدیث راه پر خون می‌کند       قصه‌های عشق مجنون می‌کند

در غم ما روزها بیگاه شد            روزها با سوزها همراه شد

هرکه جز ماهی، زآبش سیر شد  هرکه بی‌روزی است، روزش دیر شد

(مثنوی)

بحث آنان در باب ماهیت عشق و معرفت به درازا می‌کشد و او آن‌قدر در آن شب زیبای بهاری، زیبا سخن می‌راند که میزبان می‌گوید:

هوای حرف تو آدم را

عبور می‌دهد از کوچه باغ‌های حکایات

در اواخر شب از حیاط به اتاق می‌روند که بخوابند. از اینجا به بعد از میزبان خبری نیست. او موسایی است که تاب خضر را ندارد. به خواب می‌رود و هذا فراق بینی و بینک(این است جدایی میان من و تو) اما مسافر نمی‌تواند بخوابد، او مسافر است و باید سفر کند و خوب می‌داند که سالک یعنی رونده و تا به مقصد نرسد سفرش ناتمام است. روی صندلی نرم پارچه‌ای می‌نشیند و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند و تنها به سفر روحانی خود ادامه می‌دهد:

هنوز در سفرم

خیال می‌کنم

در آب‌های جهان قایقی است

و من _مسافر قایق_ هزارها سال است…

و از خود می‌پرسد که این سیر و سلوک همیشه ناتمام، کی تمام خواهد شد:

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

و از خود می‌پرسد که چگونه می‌توان به یک مرشد و راهنما رسید؟

من از کدام طرف می‌رسم به یک هدهد؟

سفر در تاریخ:

از اینجا به بعد با دو نوع سفر مواجهیم:

  1. سفر انسان نوعی
  2. سفر خود شاعر

یاید توجه داشت که شاعران بزرگ، در شعر خود فقط خودشان را مطرح نمی‌کنند، بلکه هم خود هستند و هم انسان نوعی:

بشنو این نی چون حکایت می‌کند    وز جدایی‌ها شکایت می‌کند

(مولانا)

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود     آدم آورد در این دیر خراب آبادم

(حافظ)

سفرهای سهراب علاوه بر مکان‌های عادی و خصوصی(جاجرود، ونیز…) در محدوده‌ی دو تمدن کهن بشری یعنی بین‌النهرین و بابل و اورشلیم از یک سو و هند و تبت و کوه‌های هیمالایا از سوی دیگرست:

سفر مرا به در باغ چندسالگی‌ام برد…

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم

که مراد تاریخ قرن‌های آغازین تمدن بشری است.

نخست به بابل و دیار مزامیر و ارمیای نبی می‌رود. شرق را در حال نابودی می‌بیند. کودکان کور عراقی از خواندن الواح حمورابی و شناخت گنجینه‌ی نیاکان خود عاجزند. کتاب جامعه می‌خواند. در این کتاب آمده است که زندگی پوچ است. در کثرت حکمت، کثررت غم است. و خلاصه این که باطل اباطیل جامعه می‌گوید: همه چیز بطالت است. لختی هم مراثی ارمیای نبی را در سقوط اورشلیم تلاوت می‌کند.

سپس به هند و دامنه‌ی هیمالایا می‌رود و از بودا سخن می‌گوید. در این قسمت است که نشانه‌هایی از آشنایی او با کریشنا مورتی که بودایی دیگر بود(تجسم بودا) به چشم می‌خورد:

و زیر سایه‌ی آن «بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش و تنها، سر به زیر و سخت

باید توجه داشت که در مدرسه‌ی کریشنا مورتی موسوم به راجات اسکول، کلاس‌ها زیر درخت بانیان (انجیر بنگالی) تشکیل می‌شد و کریشنا مورتی در زیر آن درختان موعظه می‌کرد. بودا نیز زیر درخت انجیر معابد به اشراق عظیم رسید و در سرودی گفت یکی از راه‌های ورود رنج، دلبستگی است پس: چون این را ببینی چونان کرگدن تنها سفر کن.

سپس از مصاحبه‌ی خود با بودا(به معنی روشن) سخن می‌گوید:

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم

دیگر خود روشن، و بودا شده است و در می‌یابد که تنها اوست که می‌تواند برای هندوانی که چون گنجشک در آب‌های مقدس رود گنگ غوطه می‌خورند، مفسر عرفان و حکمت بودا باشد و یا پیام مناسک نمادین آن‌ها را برای دیگران معنی کند:

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می‌آموزند

فقط به من

و من مفسّر گنجشک‌های دره‌ی گنگم

و گوشواره‌ی عرفان نشان تبت را

برای گوش بی‌آذین دختران بنارس

کنار جاده‌ی «سرنات» شرح داده‌ام.

و شاید در اینجا خطبه‌ی بنارس را به یاد آورده باشد. توضیح اینکه بودا در هیمالایا ده سال ریاضت می‌کشد اما به حقیقت دست نمی‌یابد. از جاده‌ی سرنات(اولین مدرسه‌ی کریشنا مورتی نیز کنار جاده‌ی سرنات نزدیک بنارس ایجاد شده بود.) به طرف بنارس می‌رود. در آن زمان هنوز سیدارتا بود نه بودا. زیر درخت انجیر معبد می‌نشیند. چند بار شیطان می‌آید تا او را فریب دهد، اما نمی‌تواند. سیدارتا در آنجا سرانجام چهار حقیقت جاودانیFour noble Truths را کشف می‌کند:

  1. حقیقت رنج: بنیاد رنج آرزوست و زندگی رنج است. به قول غضائری رازی: فریب از آرزوست، آرزو همیشه به دل!
  2. راه‌های تحقق رنج: دلبستگی و آرزوست ( و چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن!)
  3. چگونگی پایان رنج: با ترک تعلقات و فنای آرزو، رنج می‌میرد   (غلام همت آنم که زیر چرخ کبود       ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است)
  4. طرق فنای رنج: ترک نفس و سلوک در طریقت است.

سیدارتا که دیگر بودا(روشن) شده است به بنارس می‌رود و خطبه‌ی بنارس را ایراد می‌کند. پیشنهاد او راه میانه است. می‌گوید آدمی چونان زه ساز است که اگر پُر کشیده شود پاره گردد و اگر سست باشد قابل نواختن نیست. پس نه ریاضت و نه تنعم و تن آسانی.

مسافر پس از سیر در این تفکرات_ که هیچ جا به صراحت بیان نشده است بلکه در لفافه‌ی زبان شعری و رمزها و استعاره‌ها پنهان است_ به سیاحت امکنه‌ی تاریخی خاصی می‌رود. از تاج محل دیدار می‌کند. شاه جهان به همسر خود ممتاز محل (ملکه نور جهان) عشقی شاعرانه داشت. ممتاز محل بر سر زایمان درگذشت. شاه‌جهان این بنا را به یادبود او ساخت و آرامگاه خود او نیز در آنجا در کنار ممتاز محل است.

سپس به «باغ نشاط» می‌رسد. نشاط باغ را پادشاهان مغول در کشمیر ساخته بودند و بر سر در آن نوشته بودند:

اگر فردوس بر روی زمین است        همین است و همین است و همین است

کنار دریاچه‌ی «تال» که نشاط باغ مشرف به آن است می‌نشیند، سرشار نگاه تازه است، با خود زمزمه می‌کند:

و در مسیر سفر مرغ‌های «باغ نشاط»

غبار تجربه را از نگاه من شستند

به من سلامت یک سرو را نشان دادند.

سفرهای او کم کم به پایان می‌رسد، اما در پایان شعر توصیه می‌کند که باید همچنان در سفر بود و گذشت و در گذشته‌ها نماند:

عبور باید کرد

و هم‌نورد افق‌های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

سفر مسافر در ارتباط با یک زن تمام می‌شود. از سیاحت در یک حماسه بازمی‌گردد و به سیاحت در یک تغزل می‌رود. این قسمت بسیار پیچیده است و در آن با رمز و استعاره سخن گفته است.

در این شعر عجیب جهانی هم علاوه بر مسائل بدیع فلسفی و عارفانه، ارزش‌های ادبی فراوانی نهفته است که در شرح متن آن به گوشه‌هایی اشاره کرده‌ام.

منبع

نگاهی به سپهری دکتر سیروس شمیسا

نگاهی به سپهری

دکتر سیروس شمیسا

نشر صدای معاصر

صص39-48

مطالب مرتبط

  1. شعر مسافر از سهراب سپهری
  2. صدای پای آب
  3. نظر فروغ فرخزاد درباره‌ی سهراب سپهری
  4. از آب‌ها به بعد
  5. دنیای خوشرنگ قارچ‌ها

 

 

 

 

 

1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها