هر 3 روز یک کتاب
بریدههایی از کتاب «شرارهها» نوشتۀ مارگریت یورسنار

بریدههایی از کتاب «شرارهها» نوشتۀ مارگریت یورسنار
بین ما چیزی است بهتر از عشق: همدستی.
وقتی نیستی، چهرهات چنان میگسترد که عالم را میآکنَد. سیلانی مییابی که از آنِ ارواح است. وقتی هستی، چهرهات میگیرد، به غلظت سنگینترین فلزات میرسی، به غلظت ایریدیوم، جیوه. این سنگینی بر قلبم که میافتد مرا میکُشد.
تنهایی… مانند دیگران نمیاندیشم، مانند دیگران نمیزیم، مانند دیگران عشق نمیورزم… مانند دیگران خواهم مُرد.
سوارِ هواپیما، کنارِ تو، دیگر نمیترسم. آدم فقط تنها که باشد میمیرد.
عشق ناسعادتمندانه وجود ندارد: چیزی میدارید که ندارید. عشق سعادتمندانه وجود ندارد: چیزی که دارید دیگر نمیدارید.
نقصهایت را به جان میخرم. آدم تسلیم نقصهای خداست.
کودک گروگان است. زندگی صاحبت میشود. همین را دربارۀ سگی، پلنگی یا سیرسیرکی میتوان گفت. لِدا میگوید: «من دیگر آزاد نیستم تا خود را بکشم، زیرا قویی خریدهام.»
جرم دیوانه این است که خود را برتر میبیند. من این برتربینی را در کسانی که میکُشند نفرتانگیز مییابم، و در کسانی که عشق میورزند مهیب. برای این آزمندان، محبوب چیزی نیست جز سکهای طلا که به مشت میگیرند. او فقط یکی از خدایان است و دیگرهیچ. من به خودم اجازه نمیدهم تو را به شیء بدل کنم، حتی به شیء پرستیدنی.
عشق نازا وجود ندارد. هر احتیاطی بیفایده است. من وقتی ترکت میکنم در درونم رنجم را دارم، شبیه بچۀ بد.
خدایی که میخواهد من زندگی کنم به تو امر کرده که دیگر دوستم نداشته باشی. من زیاد طاقت خوشبختی ندارم. عادت ندارم. در آغوش تو، فقط میتوانم بمیرم.
یعقوب داشت در سرزمینِ جلعاد با فرشته کشتی میگرفت. این فرشته خداست، زیرا حریفش در این پیکار گوشمالی شد و کمرش در رفت. پلههای نردبان زرین فقط برای کسانی است که از ابتدا این به خاک افتادن ابدی را بپذیرند. خدا همۀ آن چیزهایی است که فراتر از ماست و بر ما چیره میشود. مرگ خداست، همینطور جهان، همینطور ایدۀ خدا برای کشتیگیر ناتوانی که با ضربۀ بالهای عظیم به خاک میافتد. تو خدایی: میتوانی مرا در هم بشکنی.
باید کسی را دوست بداری تا تاب آوردن را به جان بخری. من باید تو را زیاد دوست بدارم تا تابت آورم.
فاصلۀ ما تا مرگ گاهی فقط به اندازۀ یک نفر است. این یک نفر را که بردارید، فقط میماند مرگ.
تک تک علاقههایم را مدیون تأثیری هستم که دوستیهای تصادفی بر من گذاشتهاند، انگار که جهان را فقط از دست آدمها میتوانستم بپذیرم. این علاقه به گلها را از یاسنت دارم، علاقه به سفر را از فیلیپ، علاقه به طب را از سِلِست، علاقه به بند و تور را از آلکسی. چرا شوق به مرگ را از تو نداشته باشم؟
بریدههایی از کتاب «شرارهها» نوشتۀ مارگریت یورسنار
منبع
شرارهها
مارگریت یورسنار
ترجمۀ رضا رضایی
نشر مشکی
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 هفته پیش
چگونه «ابله» باشیم؟
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 هفته پیش
وقتی نیستی گویی/ گویِ پیشگویم را گم کردهام…
-
تحلیل فیلم2 هفته پیش
پنج فیلم انتقادی دربارۀ جهان مدرن
-
نویسندگان جهان2 هفته پیش
درنگی در جهان ماکسیم گورکی و کافکا
-
مصاحبههای مؤثر2 هفته پیش
با محمد قاسمزاده خالقِ رمانهای «گفتا من آن ترنجم»، «چیدن باد» و …
-
جهان فارسی زبان1 هفته پیش
پدر به روایت پسر؛ گفتوگو با احمد مسعود
-
نویسندگان جهان1 هفته پیش
آنی ارنو: جایزۀ نوبل نوشتنم را مختل کرده است!
-
هر 3 روز یک کتاب2 روز پیش
نمایشنامۀ «کروکودیل» تام باسدِن، اقتباسی از داستان کوتاه کروکودیل نوشتۀ داستایفسکی