با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

طلسم شکسته

هرچه می­‌کرد خوابش نمی­‌برد. اضطرابی موهوم وجودش را فرا گرفته بود. فکر امتحان فردا ذهنش را مغشوش می­‌کرد. در نظر او، معلم ریاضی چون غولی افسانه­‌ای و شکست‌­ناپذیر می‌­نمود. اگر موفق نمی­‌شد؟ اگر مثل همیشه سر جلسه دست و پایش را گم می‌­کرد؟ آیا تاب تحمل ملامت­‌های پدر را داشت؟ آیا می‌­توانست نصایح بی‌­مورد و تکراری مادرش را تحمل کند؟ معلم دربارۀ او چه فکر می­‌کند؟

تمام این­‌ها افکارش را به‌­سختی پریشان کرده بود. سعی کرد خودش را از این افکار رها سازد و به خواب رود. چشمانش را به سقف سفیدرنگ اتاق دوخت. پس از چند دقیقه پلک­‌هایش سنگین شد و به خواب رفت. در خواب دید که اعداد و علائم ریاضی در جلو چشمانش رژه می‌­روند. دید که معلم فریاد می‌­زند: «معادلۀ دو مجهولی! حلّش کن! مقدار ایکس…». ورقۀ ریاضیاتش را دید که پایین آن عدد 2 با خط قرمز نقش بسته بود. پدرش را دید که با لحن همیشگی او را سرزنش می­‌کند و مادرش را که با ناامیدی به نصیحتش پرداخته است. کارنامه­‌اش را دید که مهر قرمز مردود به طرز چندش‌­آوری روی آن نقش شده بود… حس کرد که بیخ گوشش داغ شده است. قلبش به­ شدّت می‌­تپید. عرق بر روی پیشانی­‌اش سرازیر شده بود. به ­ناگه از خواب پرید. دستش را روی پیشانی­‌اش گذاشت و عرق سرد را در زیر انگشتانش حس کرد. به اطراف نگاه نمود. خبری از امتحان و معلم نبود. همه­‌اش یک کابوس بود. سرش را آرام روی بالش گذاشت و نفسی به ­راحتی کشید.

***

صبح فردا، تنها و نگران در حیاط دبیرستان قدم می‌­زد. هنوز نیم‌­ساعت دیگر به شروع امتحان باقی مانده بود. هرچه به زمان امتحان نزدیک‌­تر می‌­شد بر مقدار نگرانی­‌اش افزوده می­‌گشت. پیش خودش آرزو می­‌کرد: «کاش معلم مریض شده باشد. یا پدرش مرده باشد. خدا کند همین که می­‌خواهد امتحان بگیرد اتفاقی بیفتد و جلسۀ امتحان به هم بریزد. ای کاش…»

در این افکار غوطه می­‌خورد که ناگهان هم­کلاسی او حسن جلوی رویش سبز شد و با تعجّب از او پرسید:

ــ احمد، چه شده است؟ چرا این قدر گرفته­‌ای؟ اتفاقی افتاده است!؟

ــ چه فایده؟ اگر برایت بگویم، می‌­توانی کمکم کنی؟

ــ خوب، ممکن است بتوانم.

ــ هرگز گمان نمی­‌کنم.

ــ ناامید نشو! گفتنش ضرر ندارد.

ــ بسیار خوب، می­‌گویم، ولی می­‌دانم فایده­‌ای ندارد. خودت که می­‌دانی، وضعم از «حساب» خراب است. هیچی بلد نیستم. می‌­ترسم عاقبت سر همین یک درس مردود شوم. حالا مردود شدن به کنار، دعوا و سروصدای پدرم را چه کنم؟ تازه، فامیل ما به درس خواندن اهمّیت فوق­‌العاده‌­ای می‌­دهد. آبرویم می‌­رود اگر بدانند نمرۀ حساب ثلث دوم را تک گرفته­‌ام. نمی­‌دانم چه کنم!

ــ راستش از این بابت متأسف­ام. کاری از دستم برنمی­آید. ولی چیزی دارم که شاید بتواند کمکت کند.

ــ چه چیزی؟

ــ یک طلسم است. از سنگ ساخته شده. برای آدم شانس می‌­آورد.

ــ چی؟! تو هم توی این موقعیت شوخیت گرفته است؟!

ــ نه. باور کن جدّی می­‌گویم. من امتحانش کرده‌­ام.

ــ ببینمش؟

ــ ایناهاش! اینجاست.

دستش را در جیب کرد و یک مجسمۀ سنگی بیرون آورد. مجسمه حدود ده سانتیمتر طول داشت. جنسش از یک نوع سنگ سیاه بود. شکلی شبیه یک انسان داشت. پاهایش را از هم باز کرده بود و ایستاده به نظر می­‌رسید. دست­‌هایش را که شئ نامشخصی در آن‌ها به چشم می­‌خورد تا روی شکمش پایین آورده بود. سرش را راست نگه داشته بود و با چشمان خیره­‌اش به آدم می‌­نگریست.

احمد آن را گرفت و با دستش لمس کرد. از آن خوشش آمد. آن را در جیبش گذاشت و از حسن تشکر کرد. حسن گفت: «باور داشته باش که برایت شانس می­‌آورد».

چند دقیقۀ بعد امتحان شروع می­‌شد. سالن پر از سروصدا بود. بعضی­‌ها کتاب را باز کرده بودند و بلندبلند می‌­خواندند. برخی جواب مسئله­‌ای را از هم می­‌خواستند و عده‌­ای هم بی­‌تفاوت روی صندلی­‌هایشان نشسته بودند و می­‌خندیدند و حرف می­‌زدند. احمد به سوی یکی از صندلی­‌های گوشۀ سالن رفت و روی آن نشست. اضطرابش هر لحظه بیشتر می­‌شد. دست در جیب کرد و مجسمۀ سنگی را بیرون آورد. چشمان خیرۀ آن را با دقت نگاه کرد. هیچ چیز عجیبی در این چشمان فرورفته و سرد به چشم نمی­‌خورد. آیا می‌­توانست باور کند که این تکه ­سنگ می‌­تواند آدمی را خوشبخت نماید؟ تصوّر چنین چیزی برای او مشکل بود. هنوز داشت به طلسم می‌­نگریست که ناگهان متوجّه شد بچه­‌ها ساکت شده­‌اند و بعد صدای بلند معلم ریاضی را شنید: «…خوب گوش کنید. اگر کتاب، جزوه و یا دفتری همراه دارید آن را زیر صندلی بگذارید. سؤالات کاملاً آسان است. فقط کمی دقّت لازم دارد. اگر احیاناً از کسی تقلّب گرفته شود، ورقه‌­اش باطل خواهد شد. وقت امتحان یک ساعت ­ونیم است. ورقه­‌ها که پخش شد، شروع کنید. اگر کسی سؤالی داشت فقط…»

بجز معلم ریاضی، دو ناظم و چند نفر دیگر از معلمان مدرسه برای نظارت بر امتحان آمده بودند. دلهره‌­ای که همیشه در این‌­گونه امتحانات به سراغ احمد می­‌آمد اکنون نیز او را در بر گرفته بود. سرانجام، اوراق امتحانی را پخش کردند. احمد بار دیگر نگاهی به مجسمه کرد و آن را در جیبش گذاشت.

بالاخره امتحان شروع شد و معلم دستور داد که ورقه­‌ها را برگردانند و شروع کنند. احمد ورقه‌­اش را برگرداند. اسمش را بالای آن نوشت و سؤال اوّل را خواند. آن را بلد بود و با خوشحالی جوابش را نوشت. با خواندن مسئلۀ دوم کاملاً شگفت‌­زده شد. زیرا یک قضیۀ هندسی که او شب پیش درست همان را از بر کرده بود اکنون بدون هیچ تغییری به صورت سؤال روی ورقه آمده بود. خواندن سؤالات بعدی بر میزان تعجبش افزود. مسائل درست از قسمت‌­هایی انتخاب شده بود که او بلد بود. در سراسر ورقه فقط یک سؤال را نتوانست جواب دهد. با سرعت شروع به نوشتن کرد و ساعتی بعد راضی و خوشحال از جلسه بیرون آمد.

حسن توی حیاط، کنار دیوار، نشسته بود. احمد با خوشحالی به او نزدیک شد و پرسید:

ــ امتحانت که خوب شد؟

ــ بد نشد. تو چه کردی؟

ــ عالی شد! اصلاً باورم نمی­‌شود.

ــ نگفتم؟ به تو گفتم که آن طلسم می‌­تواند کمکت کند.

ــ تو واقعاً معتقدی که طلسم به من کمک کرد؟

ــ فکر می­‌کنم این­طور باشد. انگار برای تو بیشتر شانس می­‌آورد. آن را نزد خود نگه دار.

ــ متشکرم، حسن!

***

وقتی به خانه برگشت، مژدۀ خوب شدن امتحانش را به پدر و مادر خود داد. بعد به اتاقش رفت. طلسم سنگی را از جیبش درآورد و آن را روی درگاه پنجرۀ اتاق گذاشت.

فردای آن روز با روحی شاد سر کلاس حاضر شد. زنگ آخر درس طبیعی داشتند. قرار بود معلم درس را بپرسد. روز گذشته، از فرط شادی احمد فراموش کرده بود که حتی لای کتاب طبیعی را باز کند و به این دلیل به­‌هیچ­وجه آمادگی جواب دادن به معلم را نداشت و آرزو می­‌کرد که معلم اسمش را نخواند. ولی، برعکس، اولین کسی که برای جواب گفتن درس پای تخته احضار شد هم او بود.

باز همان لحظه­‌های اضطراب برایش فرا رسید. اکنون چه کند؟ بگوید بلد نیستم؟ بگوید یادم رفته است که بخوانم؟ نه، هرگز. هرچه باشد، محصل خوبی است و آموزگار رویش حساب می­‌کند. خجالت دارد که بگوید نخوانده‌­ام. پس چه کند؟!… در یک لحظه ذهنش متوجه طلسم شد: «…طلسم! کاملاً یادم رفته بود. حتماً می‌­تواند کمکم کند. بله، حتماً می‌­تواند!»

بدون این که لحظه­‌ای تأمل کند برخاست و پایین کلاس رفت. اکنون دیگر آن اضطراب و نگرانی چند لحظه پیش را نداشت. دلش آرام گرفته بود. معلم شروع به پرسش کرد: «خوب، شما بگویید که چرا…» اما هنوز کلمات بعدی از دهانش خارج نشده بود که در کلاس باز شد. ناظم دبیرستان بود. خطاب به معلم گفت:

ــ آقای حسینی، با عرض معذرت، تلفن شما را کار دارد. فوری است!

احمد نفسی به­ راحتی کشید. معلم از روی صندلی برخاست و خطاب به بچه‌­ها گفت: «عذر می­‌خواهم. لطفاً چند دقیقه آرام باشید. الآن برمی­‌گردم». و از در کلاس بیرون رفت. احمد لرزشی مطبوع را در اندامش احساس کرد. گونه­‌هایش قرمز شد. از شادی نمی­‌دانست چه بکند. فقط ایستاده بود و، گویی رقصی خفیف می­‌کند، پاهایش را روی زمین جابه­‌جا می‌­کرد. چند دقیقۀ بعد دوباره سروکلّۀ ناظم پیدا شد:

ــ بچه‌­ها، برای آقای حسینی کاری پیش آمده است که نمی‌­تواند برگردد. می‌­توانید کتاب­‌هایتان را جمع کنید و بدون سروصدا به خانه بروید.

دانش‌­آموزان، پس از رفتن ناظم، با شادی تمام کتاب­‌هایشان را برداشتند و از کلاس بیرون رفتند. ولی احمد نمی­‌دانست چه بکند. دست­‌هایش به­شدت می‌­لرزید. با حالت یک مستی خفیف به طرف کتاب­‌هایش رفت. ولی احساس کرد که نمی‌­تواند آن‌ها را بلند کند. به­ آهستگی روی نیمکت نشست و به عقب تکیه داد. دست­‌ها را روی پاهایش گذاشت. گویی جریان گرم خون را زیر انگشتان خود حس می­‌کرد. لحظه‌­ای به آن حالت ماند تا آرام گرفت. و بعد، در حالی که هنوز پاهایش می‌­لرزید، برخاست و به خانه رفت. طلسم بار دیگر به کمک او آمده بود.

از آن به بعد هرگاه تنها می­‌شد، در مورد آن طلسم فکر می­‌کرد. بیشتر اوقات مقابل مجسمه می­‌نشست و دقایق متمادی به آن می‌­نگریست. حتی هنگامی که وقت خواب یا در کلاس درس یا هرکجای دیگر چشمانش را می‌­بست، هیکل سنگی طلسم در برابرش مجسم می‌­شد. او دیگر به آن تکه سنگ سیاه به عنوان یک مهرۀ شانس نمی‌­نگریست. بلکه آن را قادری مطلق می­‌دانست که زمان و مکان را در حیطۀ خود داشت. با خود فکر می­‌کرد: «کسی چه می­‌داند؟ شاید خدا که می­‌گویند، این باشد». اما این خدا از کجا آمده بود و اصلاً قدرتش را از کجا آورده بود؟ چندین بار می­‌خواست از حسن بپرسد که این طلسم را از کجا آورده. اما هر بار احساسی ناخوشایند وجودش را فرا می­‌گرفت. احساسی شبیه به ترس از سقوط، و از پرسش خود چشم می‌­پوشید.

روزی در کلاس، هنگام درس، تصمیم شگفتی گرفت. به­‌خوبی می­‌دانست معلمی که سر کلاس است، هرگز نمی­‌نشیند و همیشه ایستاده و طول و عرض کلاس را قدم می‌­زند. چشمانش را بست. طلسم را در مقابل خود مجسم کرد. تمام افکارش را یک‌جا جمع کرد و از طلسم خواست که معلم را بنشاند. بعد چشمش را گشود و منتظر ماند. آموزگار در حالی که درس می­‌گفت عرض کلاس را پیمود. بعد مثل این که سردردی عارضش شده باشد ساکت شد. ابرو در هم کشید. دستش را بر پیشانی گذاشت و خودش را روی صندلی­‌ای که کنارش قرار گرفته بود رها کرد. لحظه­‌ای سرش را خم کرد و صورتش را میان دو دست خود پنهان نمود. بعد از کمی تأمّل سر برداشت و گفت: «عذر می­‌خواهم بچه­‌ها! نمی­‌دانم چرا یک مرتبه سرم درد گرفت!»

ناگهان چشمان احمد پر از اشک شد. احساس کرد خون با شدت هرچه تمام‌­تر زیر پوست صورتش دویدن گرفته است. حالتی آکنده از سپاس و قدردانی چهره­‌اش را فرا گرفت. لرزشی شدید و لذّت­بخش را در تیرۀ پشت و پهلوهای خود احساس کرد. غروب آن روز، وقتی به خانه برگشت، در اتاقش را باز کرد. کتاب­‌هایش را وسط اتاق انداخت و می­‌خواست در را ببندد و برگردد که چشمش به طلسم افتاد. طلسم با چشمان خیره او را به خود می­‌خواند. گویی صدایش را می‌­شنید که تا اعماق جانش رسوخ می­‌کند. اکنون آن طلسم دیگر یک سنگ بی­‌جان نبود. می­‌توانست صدا بزند و فریاد بکشد. چشمانش جذبه­‌ای خاص را در خود نهفته بودند که احمد را سخت به سوی خود می­‌کشاند.

او داخل اتاق شد. در را پشت سرش بست. به سوی طلسم رفت و روبروی آن زانو زد. چشم در چشمان طلسم دوخت. قطرات اشک آهسته­‌آهسته بر روی گونه­‌هایش روان می­‌شدند. لبخندی نیمه­‌محسوس بر لب­‌هایش نقش بسته بود. نوک بینی­‌اش تیر می­‌کشید و چهرۀ رنگ­پریده­‌اش حالتی آسمانی به او داده بود. در نشئه‌­ای از خلسه و رؤیا فرو رفت. در عالم رؤیا خود را دید که دست در دست مجسمه به سوی آسمان پرواز می­‌کند و فرشته­‌های کوچکی را دید که چون پروانه گرداگردش را فرا گرفته بودند. یک لذّت وصف­ناشدنی وجودش را پر کرده بود. این حالت بیش از چند لحظه طول نکشید. وقتی به خود آمد، عرق سرد را از روی پیشانی­‌اش برگرفت. اشک از چشمانش سترد. هر دو دستش را آهسته به سوی مجسمه دراز کرد. آن را در دست گرفت. به سوی لب­‌هایش برد و کمی بعد سردی سنگ را روی لب­‌هایش احساس کرد. مجسمه را بوسید و دوباره آن را کنار پنجره سر جایش گذاشت.

روزهای بعد تغییرات زیادی در رفتار احمد به وجود آمد. کمتر با کسی صحبت می­‌کرد. بیشتر اوقات در خود فرو می‌­رفت و به تفکر می‌­پرداخت. وقتی می­‌ایستاد پاهایش را از هم می­‌گشود و دستانش را به هم قفل می‌­کرد و روی شکمش می­‌گذاشت. هنگامی که با شخصی صحبت می­‌کرد با چشمان خیره او را می‌­نگریست. چشمانش به طور مرموزی دارای یک جاذبۀ خاص شده بود. رفقایش احترام خاصی برایش قائل بودند. او دیگر خودش نبود. بلکه صورتی جاندار از آن طلسم سنگی بود.

***

سال­‌ها گذشت. احمد اینک پزشک ماهری شده بود. ازدواج کرده و دارای یک فرزند بود. مطب نسبتاً بزرگی داشت. اتاق کارش که اکثر اوقات را در آنجا می­‌گذراند مملو از تصاویر و اشکال و مجسمه‌­های تشریحی از اندام­‌های مختلف بدن بود. اشیاء گوناگون آزمایشگاهی و پزشکی فضای اتاق را پر کرده بود. در میان تمام این چیزها یک مجسمۀ سنگی جلب توجه می‌­کرد. این همان طلسمی بود که سال­‌ها قبل دوستش آن را به او هدیه کرده بود و او شالودۀ زندگی‌­اش را بر آن بنا نهاده بود. اکنون این طلسم دیگر برای او یک مجسمه نبود. یک خدا بود. با کمک همین خدا بود که توانسته بود درس بخواند، به دانشگاه راه یابد و سرانجام به آرزویش که پزشک شدن بود برسد. و اینک نیز با کمک همین خدا بیمارانش را شفا می­‌داد و در معالجه­‌های خود موفق می­‌شد. این خدا به چشمانش جاذبه و نفوذی بخشیده بود که با یک نگاه می‌­توانست سلامتی و امید را به یک بیمار در حال مرگ برگرداند. دیگر برای احمد چگونه بودن و چطور آمدن این خدا مطرح نبود. بلکه برایش بودن و ماندن این خدا اهمیت داشت. در کنار این خدا، او خود را کاملاً خوشبخت می­‌دانست. اما سرانجام یک روز این داستان به پایان رسید و آن خوشبختی به فرجام.

روزی همسرش با پسر چهارسالۀ خود به اتاق کار او وارد شد. احمد همسرش را تعارف به نشستن کرد. زن روی یک صندلی کنار شوهرش نشست. اندکی بعد، آن دو سخت گرم صحبت شدند و کودک کنجکاو را به حال خود گذاشتند. پسرک با نگاه­‌های کنجکاو وسائل اتاق پدر را شروع به وارسی کرد. ناگهان چشمش به آن مجشمۀ سیاه ده سانتیمتری افتاد. با قدم‌­های کوچک خود آهسته به سوی طلسم رفت. آن را برداشت. چند لحظه در دست خود با آن بازی کرد. گویی از این جسم سیاه چندشش شد. بدون این که بداند این جسم زشت و بدترکیب یک الاهۀ قدرت، یک الاهۀ عشق، یک الاهۀ رحمت و فرشتۀ نجات و خلاصه خدایی است برای پدرش، آن را بر فراز سر بالا برد و بی‌­رحمانه بر زمینش زد. طلسم به‌­سختی شکست و ذرّات خُردشده­‌اش بر روی زمین پخش شد.

در این موقع، احمد و همسرش تازه متوجه کودک شدند و هر دو به سوی او دویدند. چشم احمد به تکه­‌های شکسته­‌شدۀ طلسم افتاد. دهانش باز ماند. چشمانش به طرز وحشتناکی گشاد شد. نمی­‌توانست باور کند. اینک الاهۀ زیبایی او، ایمان و عشق و امیدش، منشأ فریادهای خروشان درونش به پایانی فجیع دچار شده بود. آیا هرگز فکرش را می­‌کرد که طومار وجود خدای مقتدرش به دست کودکی ناتوان در هم پیچیده شود؟ با بی­‌حالی روی تکه­‌های طلسم خم شد. چند تکه را برداشت و در مشت خود فشرد. بغض و خشم آن­چنان گلویش را فشار می­‌داد که قادر به حرف زدن نبود. تکه­‌های طلسم را آهسته­‌آهسته به سوی سینۀ خود برد. با چنان خشمی آن‌ها را میان دست خود فشرد که خون گرم از لابلای انگشتانش چکیدن گرفت. در حالتی که بین بود و نبود قرار گرفته بود، نمی‌­دانست خودش هست یا نه. او سایه‌­ای بود از طلسم و اینک که طلسم از بین رفته بود، سایه­‌اش هم از هستی ساقط شده بود. پس او دیگر وجود نداشت. این تصور سراسر بدنش را دچار تشنّج نمود. قطرات ریز اشک روی گونه­‌هایش لغزیدن گرفت. تا آنجا که می‌­توانست دهانش را باز کرد. چند تکه از طلسم را داخل دهان گذاشت و دندان­‌هایش را روی آن فشرد.

همسرش همچنان وحشت­‌زده ایستاده بود و این حرکات را می‌­نگریست. گمان می­‌کرد که شوهر بیچاره‌­اش دچار جنون شده است. صدای شکسته شدن دندان­‌های او را شنید. خونی که از دهان روی لب­‌های تفتیدۀ احمد نشسته بود اینک از گوشۀ لبش به پایین سرازیر می­‌شد. سرانجام لب­‌هایش را باز کرد. فریادی زد و با آخرین توانش تکه‌­های طلسم را بلعید و لحظه‌­ای بعد بی­‌جان روی زمین افتاد.

پاهایش از هم باز شده بود. دست‌­هایش را که تکه­‌های طلسم هنوز در آن به چشم می­‌خورد تا روی شکم پایین آورده بود. سرش به عقب برگشته بود و چشمانش، که به طرز وحشتناکی گشاد و خیره به نظر می‌­رسید، خاموش و بی‌­حرکت به سقف می‌­نگریست. او طلسم شده بود. پسرک چهارساله همچنان کنجکاو و حیرت‌­زده این صحنۀ باورنکردنی را با ولعی تام می‌­نگریست. زن وحشت‌­زده چند قدم به عقب رفت؛ از اتاق بیرون دوید و شیون را سر داد.

محمد دهقانی ــ اردیبهشت 1363، اهواز

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

خاطره‌ای دور و بازگشت

داستانی را که خواندید برای اولین بار در سال 1381 سر کلاس «نگارش یک» که با دکتر محمد دهقانی داشتم شنیدم. یادم هست بچه‌ها به تندی از آن انتقاد کردند. بعد که فهمیدند استاد این داستان را در 19 سالگی نوشته‌اند و برای خود ایشان است، یادم نمی‌آید که چه شد، اما احتمالاً از شدت انتقادها کاسته شد!

آن روز و تمام آن سال‌ها گذشت و فراموش شد تا این‌که چندروز پیش دائم این داستان دوباره در نظرم زنده می‌شد. انگار که از آب‌های اعماق سربرآورده باشد و بخواهد چیزی به من بگوید. وقتی جویای آن داستان شدم دکتر آن را برایم پیدا کرد. عجیب بود. تاریخ تولد این داستان دقیقا تاریخ تولد من بود!

روزها به آن فکر کردم. مثل نامه‌ای عجیب که نمی‌دانید چه کسی برایتان فرستاده اما معلوم است عمیقاً شما را می‌شناسد. عاقبت پیام را گرفتم: چه‌بسا وقت‌هایی که با کشتن خدای یکی او را به نابودی می‌کشانیم. جهان ما از آن آشفته است که به طلسم‌های همدیگر دست می‌زنیم و آن‌ها را می‌شکنیم. نسل جدید نسل قدیم را عقب‌مانده و کهنه می‌داند و احترامی برای خدایان آن‌ها قائل نیست. بی‌رحمی طبیعت اگر ناآگاهانه است در انسان حداقل می‌تواند آگاهانه و کمی مهار بشود. 

پس از خواندن این داستان یاد جملۀ یونگ افتادم: «ما خدایان را کشتیم و خدایان در ما به بیماری بدل شدند!» و در این داستان نه فقط بیماری بلکه مردن خدا به مرگ شخصیت داستان انجامید. سهراب چه درست گفت:«آب را گل نکنیم.»

خدایان همدیگر را نشکنیم. این‌قدر سربه‌سر باورهای همدیگر نگذاریم. این داستان که به قول نویسندۀ آن «نمونۀ بارزی از خداخواری است، همان که در اسلام به صورت قربانی کردن بره‌ای که خدا از آسمان فرستاد و در مسیحیت به شکل خوردن نان و شراب (گوشت و خون خدا) درآمده است.» مرا رئوف‌تر کرد. انگار به من گفت: تو حق نداری چیزی را که مایۀ آرامش دیگری است بشکنی، کودکیِ ناآگاه زمین!

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!

برترین‌ها