با ما همراه باشید

انتقاد

جور استاد! (تحلیل حکایتی از گلستان) دکتر محمد دهقانی

جور استاد! (تحلیل حکایتی از گلستان) دکتر محمد دهقانی

تا همین چهل سال پیش، هنوز مکتب‌خانه‌های سنتی در ایران رمقی داشتند و دست کم در بعضی جاها یا در برخی از فصول سال برقرار بودند. یادم است تابستان‌ها که مدرسه تعطیل می‌شد، بعضی پدر و مادرها بچه‌ها را برای آن که بیکار و به اصطلاح موی دماغشان نباشند، به «ملاّیی» می‌فرستادند. «ملایی» همان مکتب یا مکتب‌خانه‌ی قدیم بود که آموزگارش را «ملاّ» یا «آملا» (آقا ملاّ) می‌نامیدند. بچه‌ها هریک یک «نالی» (نهالی) یا زیراندازی با خود می‌بردند تا وقت نشستن مجبور نباشند بر زمین سختِ مکتب بنشینند. ملا یا همان معلم مکتب چوب بلندی داشت که مهم‌ترین ابزار آموزشی او محسوب می‌شد، و با آن می‌توانست سر و دست شاگردان خاطی را، هرجا که باشند، نشانه رود و آن‌ها را تأدیب کند. بچه‌ها «لوح» هم داشتند؛ صفحه‌ی حلبی کوچکی که روی آن با مرکب یا گچ «مشق» می‌نوشتند و بعد هم پاک می‌کردند؛ برای برخی از خانواده‌ها کاغذ هنوز وسیله‌ای تجملی و گران‌تر از آن بود که صرف چنین کاری، یعنی آموزش تابستانی کودکان، شود.

این‌ها را گفتم تا مقدمه‌ای شود برای بررسی یکی از حکایت‌های سعدی در گلستان. سعدی در باب هفتم، در «تأثیر تربیت»، از دو «معلم کتّاب» (یعنی مکتب یا دبستان) سخن می‌گوید که به لحاظ خوب شخصی (personality) هیچ سنخیتی باهم ندارند. معلم اولی مردی است « ترش‌رویِ تلخ‌گفتار، بدخویِ مردم‌آزار، گداطبعِ ناپرهیزگار، که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش [یعنی آن طور که او قرآن می‌خواند] دل مردم سیه کردی.» شاگردان وی یا، به تعبیر سعدی، «جمعی پسران پاکیزه و دخترانِ دوشیزه به دست جفای او گرفتار» بودند و در حضور او «نه زَهره‌ی خنده» داشتند و «نه یارای گفتار»؛ «گه عارض سیمین یکی را تپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی.» اولیای دانش‌آموزان سرانجام متوجه «خباثت نفس» او می‌شوند و او را می‌زنند و می‌رانند و «مکتب» او را به معلم«مصلحی» می‌دهند که بکلی نقطه‌ی مقابل معلم اولی است: « پارسایی سلیم، نیکمرد حلیم، که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.»

کودکان که می‌بینند این معلم دومین مردی بردبار و فرشته خوست، به جای قدرشناسی رفتاری دیگر در پیش می‌گیرند و یک‌یک «دیو» می‌شوند. درس نمی‌خوانند و «اغلب اوقات به بازیچه» فراهم می‌نشینند و « لوح درست ناکرده» را، یعنی لوحی که روی آن چیزی ننوشته‌اند، بر سر هم می‌شکنند.

دو هفته‌ی بعد همان مردمی که آن معلم بدطینت اولی را زده و رانده و این معلم‌ فرشته‌خوی دومی را به جایش نشانده بودند، از کرده‌ی خود پشیمان می‌شوند و از آن اولی دل‌جویی می‌کنند و او را به سرِ کار خود برمی‌گردانند تا این بار لابد با قوت‌قلب بیشتری کودکان معصوم را تپانچه زند و شکنجه کند. سعدی در اینجا معلم اولی را «ابلیس» می‌خواند و کودکان را در شمار «ملائکه» می‌گذارد و گله می‌کند که چرا ابلیس را دیگربار معلم ملائکه کردند. «پیرمردی ظریفِ جهان‌دیده» در جواب او می‌گوید:

پادشاهی پسر به مکتب داد  لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر      جور استاد بهِ که مهرِ پدر

توصیفی که سعدی از شیوه‌ی رفتار این دو معلم به دست می‌دهد بی‌تردید ما را از اولی بیزار و به دومی علاقه‌مند می‌کند؛ دوست داریم ببینیم که این دومی در کار خود سخت موفق شده و دست تعدّی اولی یا به تعبیر سعدی «ابلیس» را از سر فرشتگان یا همان کودکان کوتاه کرده است. اما نتیجه کاملا برعکس انتظار ماست. جامعه‌ی زمان سعدی آن مردِ گداطبعِ ناپرهیزگار عبوس و شکنجه‌گر را برای تعلیم و تربیت فرزندانش بر مردی مصلح و پارسا و سلیم‌النفس ترجیح می‌دهد.

معلم اولی به لحاظ روانی آدمی بیمار و گرفتار خوی سادیستی یا دگرآزاری است و هیچ به کار معلمی نمی‌آید، اما دومی به لحاظ خوی و خصلت شخصی‌اش بسیار مناسب آن است که مربی و معلم کودکان باشد. لیکن جامعه‌ی سخت‌گیر و کم‌حوصله‌ی سعدی در نهایت اولی را می‌پسندد و دومی را نفی می‌کند. نکته‌ی مهم این که به معلم فقط دو هفته فرصت می‌دهند که شیوه‌ی خود را بیازماید و در اندک زمانی به این نتیجه می‌رسند که همان شیوه‌ی اولی برای تربیت کودکان بازی گوشِ مکتب گریز مناسب‌تر است.

رفتار کودکان هم با معلم دومین راستی مایه‌ی عبرت است. کودکانی که معلم را همواره در هیأت جلادی ناپرهیزگار و شکنجه‌گر دیده‌اند، بعید نیست به این نتیجه برسند که سنخ معلم اساسا آفریده شده است که سیلی بزند و بدزبانی کند و در یک کلام تجسم آشکار ابلیس باشد. تصور این‌که معلمی نرم‌خوی و خوش‌اخلاق پیدا شود برای آن‌ها محال یا دور از واقع است؛ پس رفتار معلم دوم را ناشی از ضعف او می‌بینند و سعی می‌کنند انتقام کارهای زشت اولی را هم از او بگیرند. در این داستان کودکان نماینده‌ی راستین جامعه‌ای هستند که در آن پرورده می‌شوند؛ جامعه‌ای بیمارگون که رفتارِ مهرآمیزِ دور از خشونت را نشانه‌ی ضعف و ناتوانی می‌داند و رفتار پرخاش‌جویانه‌ی عاری از رحم و مروّت را پایه‌ی اقتدار و توانایی تلقّی می‌کند.

اعتراض سعدی به این وضع پاسخ «پیرمردی جهان دیده» را به دنبال می‌آورد که از زبان پادشاهی که پسرش را به مکتب فرستاده است «جور استاد» را بهتر از «مهر پدر» می‌شمارد.

توجه داشته باشیم که در ضمیر جمعی ما ایرانیان شاه مظهر اقتدار و درست به همین دلیل مرجع تشخیص نیک و بد بوده است؛ به قول خود سعدی، «هر عیب که سلطان بپسندد هنر است». عبارت مشهور «الناس علی دین ملوکهم»، که سعدی هم در گلستان به آن استناد کرده است، نشان می‌دهد که پادشاهان خواه ناخواه خود در زمره‌ی بزرگ‌ترین معلمان جامعه قلمداد می‌شده‌اند. در این‌جا، پادشاه با بیان این‌که، «جور استاد به که مهر پدر» آیا به اصطلاح فرافکنی نمی‌کند، یعنی نمی‌خواهد بگوید که جور شاه نیز که به طریق اولی استاد همه‌ی مردمان است به هرحال از مهر پدر بهتر است؟ آیا شاه نمی‌خواهد به این ترتیب اقتدار و استبداد مبتنی بر ظلم و جور خود را توجیه کند و برای آن نوعی مشروعیت اخلاقی تدارک ببیند؟

ساختار حکایت به شکلی است که وقتی به پایان می‌رسد احساس می‌کنیم که سعدی رنجیده‌خاطر و معترض از پاسخ پیرمرد خرسند می‌شود و دیگر هیچ چون و چرایی نمی‌کند. حال آن که جواب پیرمرد حاوی هیچ استدلالی نیست، یعنی معلوم نمی‌کند که چرا جور استاد بهتر از مهر پدر است.

جامعه‌ای که سعدی از آن سخن می‌گوید، جامعه‌ای «نقل‌محور» است و برای «عقل» چندان ارزشی قائل نیست و چه بسا که آن را امری اهریمنی به حساب می‌آورد. در جامعه‌ی عقل‌محور خود گفتار و وجهه‌ی استدلالی و عقلایی آن موردتوجه قرار می‌گیرد، اما در جامعه‌ی نقل‌محور مرجع صدور گفتار اهمیت دارد و به اصطلاح «من قال» (گوینده) بسی مهم‌تر از «ماقیل» (گفته) است.

در ادبیات کهن ما «شاه» و «پیر» دو اَبَرگونه‌ی مهم (archetype) هستند که هرگاه سخنی از زبان آن‌ها بیان شود اعتبار ویژه‌ای می‌یابد و درستیِ آن به رسمیت شناخته می‌شود. در حکایت مورد بحث هم عبارت معروف «جور استاد به که مهر پدر» از زبان «پیرمرد» به «پادشاه» نسبت داده می‌شود و به این ترتیب حجیّت آن به شکل مضاعف به اثبات می‌رسد. بیهوده نیست که این عبارت در زبان فارسی به صورت مثل سائر درآمده است و امروزه کمتر کسی در درستی آن تردید می‌کند، حال آن که جور، یعنی ستم کردن به دیگران، به هر شکلی و بهانه‌ای که باشد توجیه اخلاقی و عقلانی ندارد تا چه رسد به جور معلم در حق کودکانی که برای تعلیم و تربیت به دست او سپرده شده‌اند.

و سرانجام این که حکایت سعدی، به گمان من، نمونه‌ای گویا از رفتار سیاسی و اجتماعی ما ایرانیان در طول تاریخ بوده است. حکومت‌های قهّار خونریز و فاسد را تا می‌توانستیم تحمل می‌کردیم و وقتی آن حکومت‌ها، نه بر حسب کوشش ما، بلکه بیشتر به موجب حوادث روزگار ساقط می‌شدند، آن‌گاه مردمانی که تا دیروز آرام و سر به زیر و فقط در اندیشه‌ی حفظ جان و مال خود بودند ناگهان، به تعبیر سعدی، یک به یک دیو می‌شدند و هرچیز نیک و بدی را که از حکومت پیشین برجای مانده بود یکسره نابود می‌کردند و سپس به جان هم می‌افتادند و نه «لوح درست ناکرده» که هرچه به دستشان می‌رسید بر سر هم می‌شکستند. سپس، دیر یا زود، از هرج و مرج خسته می‌شدند و باز به حکومتی نظیر حکومت پیشین، و در برخی موارد بدتر از آن، تن درمی‌دادند و دور باطل انقیاد و عصیان باز از سر گرفته می‌شد.

این سرنوشت تلخ مردمی است که در رفتارهای اجتماعی خود، از هر دست که باشد، به «جور» بیش از «مهر» اعتقاد دارند. برای رهایی از این سرنوشت اندوهبار دور باطل جور را با روی آوردن به مهر باید شکست و شرط لازم این کار تکیه بر عقلانیت و دانایی است.

منبع

از شهر خدا تا شهر انسان، دکتر محمد دهقانی

از شهر خدا تا شهر انسان

دکتر محمد دهقانی

انتشارات مروارید

صص93-98

مطالب مرتبط

  1. چرا ادبیات معاصر ما جهانی نمی‌شود؛ یادداشتی از دکتر محمد دهقانی

 

 

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها